رهپویان وصال شیراز _ انجوی نژاد
4.12K subscribers
7.71K photos
2.19K videos
164 files
3.75K links
تنها کانال رسمی حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد و کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز

ادمین کانال:
@rahpouyan_vesal

📩ایتا :
https://eitaa.com/rahpouyancom

📩اینستاگرام:
https://www.instagram.com/rahpouyan_vesal
Download Telegram
⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین
#قسمت ششم




💠٤ گروهان گردان به اسامي #ستار، #غفار، #قهارو #جبار، چهار فرمانده رشيد ولايق بودند به نامهاي# محمد_رضا_كرابي ، #كوهستاني ، #مومن و#حسن_شاد. معاونان ايشان هم به ترتيب #عليرضا_نوراللهي، #محمدرضا_رنجبر و #عليرضا_#دلبريان بودند. مسئولان دسته ها هم #عامري ، #مرادي ، #رضوي ، #سيفي، #صادقي_نژاد ، #كافي و... بودند.

💠در تقسيم بندي جاي من مشخص شد: #گروهان_قهار دسته يك به فرماندهي #محمود_سيفي پسري مخلص نوراني رئوف مهربان. #لكزايي ، #سرچاهي ، #محمد_پور، #مشتاقيان ، #بوژميراني ، #پاكدل ، #صحرانورد ، #ميشاني_حسينيان، لشكري ، #شادكام ومن اعضاي اين دسته بوديم . توضيح داده شد كه برادرها بايد دوبه دو باهم هميار باشند. 👬هميار اصطلاحي در كار غواصي بود. چون حركت در اب بصورت گروهاني انجام ميشد. وهمه گروهان با يك طناب به هم متصل بودند دونفري كه در دوطرف طناب هم عرض كار ميكردند هميار ناميده ميشدند كه در دوره هاي اوليه هميارها به جاي طناب دست يكديگر را ميگرفتند.👬

💠 به دليل حساس بودن وظيفه دوهميار نسبت به يكديگرسعي ميشد بين هميارهااخوت ووفاداري خاصي برقرار شود. 👨👨از اين رو گفته بودند كه دوهميار يكجا بخوابند از يك ظرف غذا بخورند در صف با هم حركت كنند وهميشه با هم باشند تا كاملا عادتي شوند!هميار من بچه اي بود پرجنب وجوش فعال ونوراني وخوش سروزبان وهمسن خودم از خيابان سي متري #احمد_اباد مشهد بنام #سيد_هادي_مشتاقيان. از همان نگاه اول احساس خوبي در دلم ايجاد شد.😍 از بچه هاي قديمي جنگ بود وسابقه كار در گردانها و واحد اطلاعات وعمليات داشت. در عمليات #والفجر_هشت هم سابقه غواصي داشت. همصحبت بسيار خوبي بود كه در نمازها وتوسلات گوشه اي از حالاتش بروز ميكرد .

💠 از نظر غذايي توپ توپ بوديم🍨🍧🍣🍛🍩🍹🍻. يك اشپزخانه مخصوص جدا از اشپزخانه لشكر براي دو#گردان_نوح و #ياسين برپا شده بود. غذاي پرگوشت 🍗🍖وصبحانه مقوي به علاوه شير وعسل قبل از ورود به اب واجيل وشلغم وچاي دارچين بعد از خروج از اب جز برنامه هاي غذايي بود. كيكهاي اهدايي وكمپوت وابميوه ونوشابه قوطي اي كه توسط استان قدس فرستاده شده بود انقدر فراوان بود كه دسته ها كارتن كارتن انها رابه تداركات پس ميدادند .

💠 چند روز از اقامتم در گردان نگذشته بود كه فهميدم در گردان خبرهايي هست . خبرهايي كه تا ان وقت برايم سابقه نداشت. يك ساعت به اذان صبح مانده در تاريكي فضاي حسينيه گردان مانند نماز جماعت جو نوراني نماز شب حاكم وصداي ناله ومناجات بلند بود. هر ساعت از شب كه اتفاقي از خواب بيدار ميشدم ، ميديدم كسي در اتاق نيست ! اين برايم معما شده بود. كار طاقت فرساي اموزش غواصي ديگر رمقي براي كسي باقي نميگذاشت🤕🤒😞

🎯قسمت هفتم فردا شب راس 22


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 7
#قسمت هفتم




💠شبهايي كه قرار نبودبراي تمرين به كاروان برويم از خستگي بيهوش ميشدم. اما باز هم بچه ها اين شبها را غنيمت ميشمردندوبه راز ونياز مي پرداختند . يك شب بيدار شدم وديدم كسي در اتاق نيست ! رفتم بيرون. چون معمولا صابون در دستشويي نبود كورمال كورمال به داخل تداركات دسته رفتم. ناگهان يكه خوردم .😳پشت كارتن هاي تغذيه قامتي بلند ولي خميده با گردني كج ديدم .رفتم داخل.زير نور مهتاب چهره ملتهب وگريان ودستان به التماس بلند شده #مسعود_شادكام نمايان شد.مدتي نشستم وبا صداي ناله وگريه مسعود همنوا شدم.در قنوتش داشت تند تند با اشك وناله مناجات شعبانيه را از حفظ ميخواند. واشك ميريخت.ديگر نيازي به صابون نبود شسته شده بودم وپاك.😢😢😭

💠شبهايي كه دوساعت مانده به اذان صبح بيدار ميشدم هر چه ميگشتم تا بچه هاي گردان را پيدا كنم نمي توانستم. نه داخل مسجد ونه تو اتاقهاي گردان.مگر تك وتوكي كه احتمالا در كارشان ناشي بودند .😶 يك روز صبح محمد #سيفي -مسئول دسته -را كنار كشيدم وپرسيدم: مگر من تافته جدا بافته هستم؟ نصف شبها كجا ميرويد؟اول خودش را به ان راه زد اما سماجت مرا كه ديدگفت:شب كه شد بهت ميگم😊

💠 ٣٠:١ يا ٢ نصف شب بيدارم كرد.از مقر گردان رفتيم بيرون به سمت خاكريزها وبيابانهاي پشت خاكريزهابا تعجب گفتم:اقا محمود سركاريه؟كجا ميبري منو نصف شبي؟😒 با صدايي گرم ومحجوب گفت:عجله نكن الان ميرسيم پسره شيطون .😏 وقتي رسيديم پشت خاكريز گفت:بچه ها ان پشت هستن نگاه كن . گفتم:گرفتي مارو ؟شوخي مي كني؟ وقتي اشك را در چشمهايش ديدم يواشكي رفتم بالاي خاكريز وسرك كشيدم. خداي من! چه خبر بود! اينجا كجاست؟! تعداد زيادي قبر كنده شده ديدم.كه عده اي داخلش مشغول عبادت بودند.يكي نماز ميخواند يكي ناله ميزد يكي گريه ميكرد و... تعجب كردم كه خدا چطور مرا به ميان اين فرشتگان زميني راه داده! بوي عطر رفت وامد ملائك وائمه به مشام ميرسيد. در حالي كه سعي ميكردم محمود انقلاب روحي ام رانفهمدواشكهايم رانبيند گفتم خيلي خب فهميدم بريم .😔😭

💠 امام جماعت وروحاني گردان #شيخ_حسين_واعظي بود از بچه هاي سينه سوخته وقديمي تخريب .كلاسهاي اخلاق را هم او اداره ميكرد.البته چند تن از دانشجويان جامعه امام صادق عليه السلام هم كه در بين ما بودند وبه دليل اينكه سالهاي چهارم پنجم ودر حد فوق ليسانس بودند از نظر علمي بنيه صحبتهاي مفيد كردن را نداشتند.

🎯قسمت هشتم فردا شب راس 22

⁣⁣⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 10
#قسمت دهم




دادو بيداد بچه ها وما كه موقعيت خود را فراموش كرده بوديم به اسمان بلند شد!خلاصه با كمك طناب وتيوپ وفعاليت برادر #كرابي مساله اي پيش نيامد ولي دوتا سلاح وتعدادي نارنجك 💣💣ومهماتي كه بچه ها با خود داشتند به زير اب رفت . يك روز ديگر كه بچه ها داشتند خود را با نارنجك و مهمات سبك سنگين مي كردند #علي_محمد_زاده كه كمك ارپي جي زن بود با مهمات وارد اب شد تا خود را امتحان كند ولي در گرداب گير كرد وبه زير اب رفت .😳 بعد از ٢٠ ثانيه در مقابل چشمان بهت زده ما امد روي اب ودر حاليكه دهني واشنو گلش هم جدا شده وماسكش به پشت گردنش افتاده بود به ما كه از كنار #كارون نگاهش مي كرديم لبخندي زد دستي تكان داد ومظلومانه به زير اب رفت و ديگر هم در نيامد تا چند ماه بعد كه جنازه اش را زير پل كارون پيدا كردند😢😢

. به اين ترتيب دسته ما #اولين_شهيد خود را تقديم كرد. 😭البته بچه ها همه با تجربه كار كرده وشهيد ديده بودند و اين مسائل برايشان تازگي نداشت . ان شب دسته ما حال ديگري داشت. جاي #محمد_زاده را پهن كرديم وبرايش با سوز وگدازي وصف ناپذير نماز ليله الدفن خوانديم. 😭#ميشاني پيش نماز بود و ما هم انقدر بين نماز گريه كرديم كه نفهميديم چه جوري نماز خوانديم. وقتي سفره را انداختند هيچكس ميل به خوردن نداشت. 🤐#تشكري و#مشتاقيان پتو را روي سرشان كشيده بودند وارام ارام گريه مي كردند . 😢#سيفي هم در گوشه اتاق زانو هايش را بغل كرده و نشسته بود ومن بهت زده تو نخ اين سه تا بودم. بقيه بچه ها هم از اتاق بيرون رفته و در تاريكي خلوت كرده بودند.

#محمد_زاده بچه اي بسيار نجيب كم حرف و دوست د اشتني بود .😊 در جواب شوخيهاي ما هم فقط مي خنديد وهر چه بارش مي كرديم جوابي نمي داد. از گروهان #ستار هم يك نفر به همين نحو شهيد شد كه اسمش را به خاطر ندارم و اين دو تا به قول بچه ها رفته بودند كار هاي مقدماتي پذيرايي از بچه ها را در بهشت انجام دهند. يكي از بچه هاي با حال دسته ما #محمد_پوربود.

يادم مي آيد روزي #سيفي نبود و چون #محمد_پورمعاون دسته بود ، رفتم سراغش تا براي رفتن به #گردان_نوح از او اجازه بگيرم . روي خاكريز بالاي منبع هاي آب ، تك و تنها نشسته و به بيابان چشم دوخته بود . آرام رفتم بالاي سرش، دستم را گذشتم روي شانه اش و صدايش زدم . به تندي برگشت. صحنه اي را ديدم كه هرگز يادم نمي رود . از خير اجازه گرفتن گذشتم ، سريع برگشتم و او را به حال خودش گذاشتم . چشمهايش متورم و قرمز بود و تمام پهناي صورتش پر از اشك. از روي صورت تا پاهايش ، ردي از اشك كاملا لباسش را خيس كرده بود😭. يك عالمه اشك ريخته بود؛ آن هم آرام و بي صدا . تغجب كردم كه چطور بعضي اين قدر اشك دارند !
🔸قسمت یازدهم، فردا شب راس ساعت 22
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
⁣⁣⁣⁣⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠


#حماسه_یاسین 14
#قسمت چهاردهم


چون بعد از نماز كار شروع مي شد ، يك ساعت وقت براي خداحافظي داشتيم . با مجيد #آزادفر ، #حسين_ضميري ، #عليزاده ، #حسن_پور و . . . كه خداحافظي كردم ، احساس دلتنگي شديد مي كردم .
برگشتيم داخل پاساژ ، بچه ها شاد و شنگول سروصدا راه انداخته بودند و عراق هم انگار بو برده باشد ، زمين و زمان را به خمپاره و توپ بسته بود . صداي گرم و دلنشين اذان #علي_شيباني، همه را به خود آورد . هر وقت علي اذان مي گفت ، مي رفتم جلويش و با چشمهاي از حدقه درآمده در چشمهايش نگاه مي كردم تا خنده اش مي گرفت و اذان گفتنش سكته پيدا مي كرد !👹 اما اين بار علي لبخندي غمناك زد و در حالي كه اشك از چشمهايش سرازير بود ، خواند : اشهد ان محمداً رسول االله . . .😢

صف نماز بسته شد . حاج آقا #واعظي خيلي زحمت كشيد تا توانست خود را كنترل كرده ، تكبيره الاحرام بگويد . مكبّر هم #محمد_واحدي بود . صداي او به هيچ كس نمي رسيد . پيشنماز گريه مي كرد😢 ، مأمومين گريه مي كردند😢 ، مكبر گريه مي كرد 😢، عجب نمازي بود ! خيلي چسبيد . در قنوت نماز ، صداي ناله و انابه هاي ” الهي الحقني بالشهداء والصالحين “ در فضاي سالن پيچيده بود . نماز كه تمام شد ، بچه ها شروع كردند به خداحافظي و حلاليت طلبيدن .

لباسهاي غواصي را پوشيديم و تجهيزات را بستيم . يكي از بچه هاي تبليغات با فلاش عكس مي گرفت . 📸 دلم براي علي تنگ شده بود ! آخر او در گروهان #ستار بود و من در گروهان #قهار . بلند صدايش زدم .🎷🎺 يك پس كلة دوستانه از #سيفي ، مرا به خود آورد كه بايد ساكت باشم 😐🤐😫. راست هم مي گفت ؛ اما دست خودم نبود . اصلاً يادم رفته بود كجا هستم ! خلاصه نشد دوباره ببينمش

بيني ام تير مي كشيد 👃🏼 و اشك در چشمانم 😭و بغض در گلويم بيتابي مي كرد . رو به آسمان كردم و با تضرع به درگاه خدا التماس كردم : ” خدايا ! عليِ مرا از من نگير ! با #سيد_هادي_مشتاقيان ، #تشكري ، « حميد #رجبي » ، #مهراني ، #پاكدل ، #حسينيان و #سيفي در ديد هم بوديم . اول ، گروهان #ستار رفت بيرون تا از كانالي كه بچه هاي مهندسي لشكر ( طي ٣ ماه با زحمت بسيار ) كشيده بودند و تا اروند رود سه كيلومتر راه بود ، عبور كنند .

وقتي نوبت گروهان ما شد ، ديدم بين در پاساژ تا لب كانال ، ٢ تا از بچه هاي گروهان #ستار افتاده اند و يكي دو تا امدادگر داشتند برشان مي گرداندند 🚔🚔داخل پا ساژ . حاج آقا #واعظي ، روحاني گردان و ” #حسين_مهدي_پور “ بودند كه اول كاري با يك خمپاره مجروح شده بودند . پريدم تو كانال . بايد از درون كانال وارد اروندرود مي شديم ؛ البته دويست متر آخر را تا كمر در آب بوديم ؛ آب و گِل كه از نظر استتار خوب بود . نام عمليات را اعلام كردند : ” #كربلاي_چهار ، با رمز « يا فاطمه الزهرا (س) »"😢


⁣⁣قسمت پانزدهم، فردا شب راس ساعت 22

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠
@rahpouyancom
⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 25
#قسمت بیست و پنجم


🔻همين دو سه روز قبل سر مرا اصلاح كرده بود .دستي به سرم كشيد .هنوز گرماي انگشتانش را حس مي كردم . بغضم را خوردم 😔؛ اما اشكم خود به خود سرازير شد😢 .خشم عجيبي سراپاي وجودم را گرفته بود .😤 با دادن علامت كار را شروع كرديم .✌🏼

🔻عراقيها كه فكر نمي كردند كسي در ساحل خودشان باشد ،اصلا هواي زير پايشان را نداشتند . با دست شروع كردم به پاكسازي مينها ،چند متري بالا رفتم و ميان ني ها زير پاي عراقيها آرام نشستم .نارنجك اول را كه پرت كردم،از بخت بد خورد به لبه خاكريزو برگشت به سمت خودم.خنده ام گرفت؛چون بي اختيار گفتم زرشك؟😁

🔻با سرعت به كناري پريدم. نارنجك زير پايم تركيد؛ولي آسيبي نديدم از طرفي، در آن باران گلوله هاي آرپي جي و چهار لول ودوشكا وتوپ ،نارنجك بچه بازي بود 😏بسم اللهي گفتم ونارنجك دوم را با دقت بيشتري پرت كردم .زمان آن را هم گرفتم ؛ طوري كه بين زمين وهوا وسط عراقيها منفجر شود . خدا كمك كرد ودرست افتاد وسط سه عراقي كه بالاي سرم بودند وسه تايي به اين طرف وآن طرف پرت شدند .صحرا نورد وآن ديگري هم توانستند عراقيهاي بالاي سر خود را هلاك كنند.👌🏼

🔻سه تايي، يك تكه كوچك از خط را كه روبه روي تونل بود ،شكستيم و با سرعت دويديم روي خاكريز و پريديم داخل كانال . دو نفر ديگر سريع رفتند سمت راست و شروع كردند به پاكسازي سنگرها . لحظه اي نظاره گر كارشان بودم . سنگر اول را با نارنجك منهدم كردند و رفتند به سمت سنگر دوم . من هم به سمت چپ رفتم . در اولين سنگر ، دو تا عرقي پشت تير بار مشغول تير اندازي به سمت خاكريز ما بودند . گويا بچه ها داشتند داخل نهر مي شدند . ضامن نارنجك را كشيدم ، زمان ان را گرفتم ، سپس به داخل سنگر پرت كردم و كنار ديوار سنگر ايستادم .💣 بعد از انفجار ، توفاني از خون و گوشت با بوي تند باروت بيرون زد . 🗯رفتم سراغ سنگربعدي؛خالي بود.پريدم توي سنگر و #نهر_خين را نگاه كردم.👁

🔻بچه ها مثل مور وملخ ريخته بودند داخل آب و تا به خودم آمدم، كانال پر شده بود از غواص وهمه خيلي سريع وبدون سروصدا شروع كردندبه پاكسازي.همه دركارشان واردبودند .بچه ها سريع جلو مي رفتندوسنگرهاي سمت راست خود راپاكسازي مي كردند؛ ولي چون كسي ازدسته ويژه غيراز من نمانده بود،كسي به سنگرهاي اجتماعي سمت چپ واردنبود.بچه هاي دسته سابق هم ريخته بودند داخل كانال.بوژ #مهراني ،#پاكدل ،#مشتاقيان،#محمدپورو#تشكري راديدم.پرسيدم:#سيفي كجاست؟ گفتند:دم معبر ايستاده،بچه هاراراهنمايي ميكند. 👇🏼🚦👆🏼

⁣⁣🕙قسمت بیست و ششم فردا شب راس 22
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠


@rahpouyancom
⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 26
#قسمت بیست و ششم




🔘دستي به پشتم خورد.برگشتم #سيد_هادي بود.دستي به سرم كشيدوبا خنده گفت:سالمي؟🖐🏼دمت گفتم:بروسمت چپ،من يه گرم. با لبخندي سرم را تكان دادم ودستي به سرش كشيدم و كاري با#سيفي دارم،بعد ميام .ياعلي . خنديدو رفت.چقدر نوراني شده بود .عجيب بود؛ولي ياد شعري افتادم وشروع كردم به زمزمه : گفتم كجا؟ گفتابخون؟ گفتم چرا؟ گفت از جنون! گفتم كه كي؟ گفتا كنون! گفتم مرو! خنديد و رفت ...! 😞😭😌


🔘سريع دويدم #سيفي را پيدا كردم وگفتم:بچه ها دارند سنگرهاي اجتماعي سمت چپ را جا مي گذارند. يك كاري بكن.الان است كه قيچي بشيم . از #حسن_شاد،فرمانده گروهان #غفار خبري نبود.#ابطحي آمد وگفت كه اوروي خاكريز شهيد شده است!#سيفي دستم را گرفت تا به او سنگرهاي اجتماعي را نشان دهم. بعد از پيدا كردن دوسنگر،خودش به يك سمت رفت ومرا فرستاد سمت ديگر .ضامن نارنجك را كشيدم وداخل كانالي پيچ در پيچ شدم كه به سنگر اجتماعي ختم مي شد.به سنگر كه رسيدم،با وجود همه سروصداها،چند عراقي حدود١٠نفر با لباس گرم كن مشغول جروبحث بودند و خبر از شكسته شدن خط نداشتند ؛شايد هم خبر داشتند و مي ترسيدندبيرون بيايند.😱

🔘 نور فانوس،آنان را كاملا در ديد من قرار داده بود.يادم آمدكه گفته بودند در سنگرهاي اجتماعي ،توري ضدنارنجك دارد وبه بيرون باز مي شود. در را به بيرون كشيدم وباز كردم.قيافه گل آلود وخونين من ،همراه با لباس سياه غواصي ودستكشهاي سياه وكلاه، 💂🏿با آن همه تجهيزات ومهمات ،همه را وحشتزده كرد. به سمت سلاحشان دويدند. نارنجك را پرت كردم وپشت ديوار ايستادم. نارنجك منفجر شد. 💣🗯

🔘چون فانوس خاموش شده بود،با چراغ قوه 🔦داخل سنگر را نگاه كردم. ظاهرا همه مرده بودند؛ اما براي اطمينان ،يك نارنجك ديگر انداختم و برگشتم . در راه برگشت،ناگهان ديدم يك عراقي از بالاي كانال دارد روي من مي پرد. 😱سلاحم حمايل بود وفقط وقت كردم كارد غواصي را از پايم بكشم وبه سمت شكم او ضربه اي بزنم .عراقي روي زمين افتاد .چاقو را بيرون كشيدم تا دوباره ضربه بزنم ديدم نصف سرش له شده است ! 😁😑عراقي قبلا مرده بود!خدا را شكر كردم .طرف ظاهرا براي من كمين كرده بودتا مرا با تير بزند ؛ولي در آخرين لحظات تير خورده وروي من افتاده بود !

🕙قسمت بیست و هفتم فردا شب راس 22

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
⁣⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 27
#قسمت بیست و هفتم




🔘داخل كانال،بچه ها قسمتهاي لازم را با كمترين تلفات پاكسازي كرده بودند. نگاهي به دور وبر انداختم. ناگهان #علي_دايي را ديدم كه با يك عراقي قوي هيكل در گير شده.ظاهرا هيچ كدام سلاح نداشتند.عراقي داشت علي را مي زد. علي،ريزنقش بودوبا١٦سال سن،كم سن وسالترين فرد گردان بود.#سيفي هم رسيد.با هم كمك #علي_دايي رفتيم وبا حدود ٢٠تير،آن غول بياباني را نقش زمين كرديم،اما هنوز زنده بودو يوما يوما مي كرد!😭

🔘عبداللهي رسيد وگفت:از مسئولان گردان وگروهانها ،فقط #عليرضا_دلبريان معاون گروهان #غفار زنده است و فعلا فرماندهي گردان با اوست واو با #برادر_جليل ارتباط بيسمي دارد# . 📞ابطحي، مسئول دسته ٢هم تير توي صورتش خورده بود# . اسماعيل_زاده ،مسئول دسته يك ،بچه ها را در سمت راست هدايت مي كردو محمود #سيفي در سمت چپ.

🔘رفتم طرف #دلبريان ببينم چه خبر است كه ناگهان يكي از بچه ها گفت :#سيفي تير خورد! با تعجب داد زدم :كجاست؟ گفت : ده متر پايين تر . رفتم پيدايش كردم .تير به گلويش خورده بود وداشت خرخر مي كرد.سرش را به روي زانويم گذاشتم و خون از چشمها و دماغش پاك كردم.سرش را كه بر گرداندم خون وخرده هاي زبان ودندانش ريخت روي پاهايم.😑سرش را به شدت تكان دادم كه راه نفس كشيدنش باز شود و خونها بيرون بريزد ؛اما خون زيادي ازش رفته وتير از پشت گردنش بيرون آمده بود . گردنش سوراخ بود . لباس غواصي اش پر از خون شده بود. پلكهايش به آرامي باز شد ،به من نگاهي كرد وچشماهايش را بست .خرخرش هم تمام شد.درست روي دستان من تمام كرد.ياد آن شبي افتادم كه مرا به پشت خاكريزهاي گردان ،محل قبرهاي كنده شده ،راهنمايي كرد .هنوز صداي گرم وشوخش توي گوشم بود :عجله نكن پسره شيطون ! بغضم را خوردم 😕😔

🔘#دلبريان گفت :#سيفي شهيد شده دسته اش سمت چپ هستند .برو آنجا . رفتم سمت چپ ناگهان يكه خوردم .يك گلوله توپ خورده بود وسط بچه هاي دسته .علي #تشكري،#سر_چاهي ،#لكزايي،#ميشاني و ... شهيد شده و روي هم افتاده بودند.دنبال #سيد_هادي گشتم ؛نبود!كمي جلوتر يك هيكل آشنا ديدم كه با حالت سجده روي زمين افتاده بود.دقت كردم ؛#سيد_هادي_مشتاقيان بود!

🕙قسمت بیست و هشتم فردا شب راس 22


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom



🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 38
#قسمت سی و هشتم



🔻#اسماعيل_زاده كه فقط يك تركش كوچك خورده بود ، تمام قامت ايستاده بود . بسيار نوراني شده بود . 🌞با اشاره به #دلبريان ، #اسماعيل_زاده را نشان دادم و در حالي كه اداي پرپر زدن را درمي آوردم ، گفتم كه شهيد مي شود . 👼🏼#دلبريان نيم نگاهي به #اسماعيل_زاده كرد و حرفم را با لبخند تأييد كرد .🙂 بغض ، بيخ گلويم گير كرده بود ؛ ولي نمي خواستم گريه كنم ؛ هنوز كار داشتيم .

🔻 با سكوت نسبي يي كه در قسمت ما حاكم بود . كمي به اطراف توجه كردم. چقدر از روي جنازة بچه ها رد شده بودم . نگاهم از روي صورتهاي نوراني شان گذشت . در سمت چپ ، چهره هاي آشنا و نزديكم بودند : #سيد_هادي_مشتاقيان، مانند گلي نشكفته پرپر شده . #علي_تشكري، با آن سوز و گدازش ، با آن نگاههاي معصومانه اش ، با آن توبة خالصش ، با آن نمازهايش كه هنوز صداي جانسوز ناله هايش در گوشم بود . 😔#سرچاهي ؛ #سيفي محبوبم ؛ #حسن_شاد ؛ فرماندة سربه زير و شجاع . حاجي #لكزايي ، با آن شوخ طبعيهايش و ماجراي حورالعين شصت ساله .😉 نمي دانم خدا چه مقامي براي اين پير غلام ابي عبداالله عليه السلام در نظر گرفته بود . هرچه بود ، حالت صورتش نشان از رضايتش داشت . #ميشاني با آن تفسيرها و نصيحت هاي دلنشين . همه و همه اكنون در مقابل من پرپر شده بودند . عجب صحنة زيبا و هوس برانگيزي بود !

🔻چند تايي از مجروحين ، خود را به عقب رسانده بودند و #دلبريان خبرش را با بيسيم داشت . بچه هاي بيسيمچي گردان هم دور بيسيم مركزي خود آرام و راحت آرميده بودند . كمي جلوتر چشمم افتاد به پيكر پاره پاره و غرق در خون #بخشي . تا حالا توجهم را جلب نكرده بود . ياد صحنه اي افتادم كه امدادگرها را سركار گذاشته و منورهايي كه براي خواهر كوچكش برداشته بود ؛ خواهر كوچكي كه منتظر بود برادرش برگردد . . .

🔻حدود ساعت ٩ صبح🕘 باز عراقيها حمله كردند . جنگ شديدي درگرفت ؛ منتهي اين بار ما خيلي كم بوديم . از روبه رو ، چپ و راست ، 👉🏼👆🏽👈🏼عراقي جلو مي آمد و من دائماً در حال چرخيدن بودم ؛ بقيه هم همين طور . #اسماعيل_زاده در حلقة محاصرة بيست عراقي افتاده ، ولي با رشادتي كم نظير مي جنگيد . دو نفر را با كلاش زد ، بعد چند نارنجك پرتاب كرد و روي زمين خوابيد ، سپس بلند شد و پريد روي كانال و با لگد به دهان يك عراقي زد و از روي خاكريز شيرجه رفت سمت نهرخين . #صحرانورد هم همين طور . #دلبريان با اشاره به من چند عراقي را لت و پار كرد و پريد روي خاكريز . نوبت من بود

🕙قسمت سی ونهم فردا شب راس 22⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 43
#قسمت چهل و سوم




🔻اتاق ها را جمع و جور كرديم ؛ چون قرار بود بچه هاي تخريب در محل گردان مستقر شوند . تحويل ساكهاي بچه ها و جمع كردن لوازم شخصي آنها بسيار دردناك بود .😔 روي ساك #بخشي ، ٣ تا چتر منور زيبا قرار داشت كه مي خواست براي خواهرش ببرد !👧🏽 با اشك و گريه فراوان ، وسايل شهدا را تحويل داديم . 😭

🔻شب كه شد ، بچه هاي تخريب ريختند در محوطه گردان و دوباره گردان شلوغ شد ؛ اما چهره ها اغلب جديد بود و از بچه هاي قديمي جز چند نفر كسي نمانده بود . بچه ها تعريف مي كردند كه در پشت خط #گردان_ياسين و در خط خودي ، يك گروه به نام گروه “ #لنگها” تشكيل شده بود كه بچه هاي گردان را با آر پي جي حمايت مي كردند .

🔻 اعضاي اين گروه كه پاي مصنوعي داشتند ، رشادت بسياري به خرج داده بودند ؛ “ #محمد_خليل نژاد” ، “ #حسين_حاج_عرب ” ، “ #سعيد_راسخيان ” ، “ #مرتضي_نوكاريزي ” ، #حميد_فاني ” و . . . اعضاي گروه بودند .

🔻بچه هاي تخريب يكي يكي مي آمدند سراغ دوستانشان را مي گرفتند و با چشماني اشك آلود بر مي گشتند ! ما هم در گروه هاي تخريب تقسيم شديم . آخر شب ناخودآگاه به سمت خاكريزهاي پشت گردان كشيده شدم . خيال مي كردم كه الان #سيفي مرا به آنجا مي برد . به قبرهاي خالي كه رسيدم ، عجيب دلم گرفت . 😞يكي يكي قبرها را بوييدم و بوسيدم و براي صاحبانشان فاتحه خواندم . همين جا بود كه #تشكري با خدايش خلوت مي كرد . همين جا بود كه #عامري نماز شبش را مي خواند . همين جا بود كه # رنجبر براي خودش روضه حضرت زهرا (س) مي خواند و اشك مي ريخت و . . . .


🔻بعد از يكي دو ماه ديگر كه كربلاي ٥ ادامه داشت ، بچه هاي ديگري هم به شهادت رسيدند . ما هم بعد از چند روز به اجبار به مشهد برگردانده شديم تا استراحتي چند روزه بكنيم و در تشييع جنازه بچه ها شركت كنيم و تازه نفس برگرديم .


🔻در مشهد هم غوغا بود و هر روز تعداد زيادي از شهدا خاكسپاري مي شدند . من هم در بهشت رضا دائماً مورد سؤال خانواده شهدا بودم . يادم نمي رود كه هنگام تشييع جنازه و خاكسپاري شهيد #سيد_هادي_مشتاقيان ، پدر و مادرش چه روحيه اي داشتند و سيد امير #مشتاقيان برادر بزرگ سيد هادي با لباس فرم كميته انقلاب اسلامي ، قبل از خاكسپاري برادرش ، در حالي كه عطر زده بود ، در قبر دراز كشيد و لحظاتي به جاي برادر خوابيد .


🔻آنجا احساس كردم كه واقعاً امير دوست داشت او به جاي برادرش به خاك سپرده مي شد ! بعدها در ماووت ، برادر #جليل_محدثي ، اين يادگار شهدا و سرباز رشيد امام زمان به شهادت رسيد . او كه سالها مانده و پرواز ياران را ديده بود ، اين بار خودش براي ما جامانده ها پروازي زيبا ترسيم كرد و كمر ما را در داغش خم كرد 😔😢

🕙قسمت چهل و چهارم فردا شب راس 22⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom