رهپویان وصال شیراز _ انجوی نژاد
4.08K subscribers
7.97K photos
2.26K videos
166 files
3.88K links
تنها کانال رسمی حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد و کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز

ادمین کانال:
@rahpouyan_vesal

📩ایتا :
https://eitaa.com/rahpouyancom

📩اینستاگرام:
https://www.instagram.com/rahpouyan_vesal
Download Telegram
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 30
#قسمت سی ام



🔻وقتي ميخواستم بروم سنگر را خاموش كنم، يك كلاه عراقي براي حفاظ بر سرم گذاشته بودم و يادم رفته بود آن را بردارم.🎩يكدفعه ديدم حميد #رجبي پريد و مرا به تيربار بست! پريدم يك گوشه. او كه مرا شناخته بود، با عجله دويد به طرفم و با گريه، داد زد: ((محمد!محمد !)) داد زدم: ((محمد و مرگ! محمد و زهر مار !مگه كوري!؟))🙈😎 با شرمندگي گفت: ((آخه تو اينجا چه كار ميكني؟ فكر كردم عراقي هستي !))🙈

🔻 گفتم: ((تيربار رو خفه كردم .)) كلاه رو با خوشحالي از سرم برداشتم،پرت كردم كنار، رفتم سمت چپ و به بچه ها گفتم: ((حالا حالاها بايد اينجا رو نگه داريم .)) مواضع را با كيسه شن محكم كرديم.بعد برگشتم سمت راست.اسماعيل زاده مثل شير🐅 مي غريد و رهبري ميكرد.عراقيها هيچ اميدي نداشتند. در وسط هم #دلبريان رهبري ميكرد و((#بهاري)) ، ((#نعمتي)) ،((#عبدالهي)) ، ((#جباري)) ،#صحرانورد،#عيدي، ((#حسني))، من و چند نفر ديگرهم با او بوديم.

🔻مجموعاً چهل نفري ميشديم ، با خطي در حدود هشتصد متر ! داشتم خشابم را عوض ميكردم. #محمد_خداياري كه از ناحيه شكم مجروح شده بود، با ناله سوال كرد: ((محمد جان، امدادگرها نيامدند؟ )) 🚑با اينكه مي دانستم از امداد گر خبري نيست، براي اينكه دلداريش داده باشم، گفتم: ((يك كم ديگه تحمل كني ، ميرسند . ))

🔻ساعت ٣ بامداد بود.🕒عراقيها داشتند براي يك پاتك همه جانبه سازماندهي ميكردند. من و ((#حمزه_سيد_آبادي)) دويديم كه برويم نوار تيربار بياوريم. ناگهان صداي چاشني نارنجكي كه در كانال افتاد مارا به خود آورد؛ درست بين من و #حمزه و دو نفر ديگر از بچه ها. #حمزه بدون معطلي خودش را انداخت روي نارنجك! 😞ما هم با حيرت خوابيديم . چند لحظه بعد نارنجك منفجر شد💥💥. ضربه شديدي همراه با سوزش، دستم را تكان داد.سلاحم با شدت پرت شد.بلند كه شدم، جنازه تكه پاره #حمزه مقابلم بود.با مقداري باند كه داشتم، دستم را بستم و گيج و منگ برگشتم پيش دلبريان.

🕙قسمت سی و یکم فردا شب راس 22⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
⁣⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 35
#قسمت سی و پنجم


🔻از يكي از بچه ها كمك خواستم. رفتم روي خاكريز و بيشتر شان را با تير بار نقش زمين كردم. وقتي خواستيم برگرديم، ديديم تو كانال هم چند تا عراقي ولو هستند و دارند يواشكي مي روند سمت #دلبريان .😏 امير فرياد كشيد : هوي! كجا؟ ! تا برگشتند، بستيمشان به رگبار و پريديم تو كانال .

🔻چند قدم آن طرف تر يكي از عراقيها از پشت سر امير بلند شد و تا خواست به او تير اندازي كند، فرياد كشيدم : (( امير ، بخواب!))😱 هنوز امير درست و حسابي نخوابيده بود كه رگبار را گرفتم طرف عراقي . گلوله ها از بالاي سر امير به سينه بعثي نشستند. امير با عصبانيت گفت : (( پسر، الان منو زده بودي !)) 😡با خنده گفتم : (( ببخشيد، وقت نبود!)) خنده اش گرفت و رفت 😅

🔻ناگهان خشاب تيربارم تمام شد . داد زدم : ” امير ، خشاب ! “ چند بار داد زدم ؛ اما جوابي نيامد . برگشتم ببينم چه خبر است كه جنازة امير را با سر قطع شده در مقابل ديدم .😕😑 از رگهاي گردنش خون فواره مي زد . داد زدم : ” #دلبريان ، يكي را بفرست . امير شهيد شده . “ #بهاري آمد جاي من و دوتايي رفتيم تو نخ دو تا عراقي كه وسط دشت ايستاده بودند و همه را تشويق به حمله مي كردند .😤

🔻 هرچه تير مي زدم ، بهشان نمي خورد 😠! با محمد #بهاري نشستيم و با دقت تمام نشانه گيري كرديم . اولي كه افتاد ، دومي پا گذاشت به فرار كه يك خمپاره پشت سرش نشست و تكه پاره اش كرد . كار #جباري بود . از دور داد زدم : ” اي واالله #جباري ! زدي تو خال ! “🎯👌🏼 خنديد و گفت : ” بي پدر ، نيم ساعته تو نخش ام ! “😄✌🏼

🔻#دلبريان لب كانال نشسته بود و در حالي كه باران تير از دور و برش مي گذشت ، با خونسردي حيرت آوري داشت گلولة آرپي جي را كار مي گذاشت .🙃 از لبة كانال ديدم عراقي ها دارند خيلي آرام از يكي از كانالهاي فرعي سمت چپ مي آيند به سمت بچه هاي آن سمت . به #بهاري گفتم : ” اينجا را بپا ، من برم جاي بچه ها كه الان غافلگير مي شوند . “

🕙قسمت سی و ششم فردا شب راس 22⁣⁣


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 37
#قسمت سی و هفتم



🔻 سمت راست هم اسماعيل زاده و #عبداللهي بودند و #رجبي كه از بس خون ازش رفته بود ، ديگر ناي ايستادن نداشت .😞 #دايي و #حسني هم از رمق افتاده بودند .😞🤕 من و #بهاري هم حال و روز خوشي نداشتيم .🤕 با سرشماري شديم ٨ نفر ! #دلبريان با برادر #جليل_محدثي تماس گرفت .📞 جليل گفت : ” مي دانم مشكل است ؛ اما فقط يك ساعت ديگر و يك پاتك ديگر را مقاومت كنيد ، بعد بيائيد عقب . . . ! “💪🏼 و اعلام كرد هر كدام از مجروحان مي توانند خود را به عقب برسانند ؛ چون كمكي از عقب نمي رسد .

🔻بچه هاي مجروح را خبر كردم . آنهايي كه مي توانستند ، افتان و خيزان به بالاي خاكريز رفتند و به سمت #نهر_خين ، خود را روي زمين مي كشاندند . بقيه هم كه ناي تكان خوردن نداشتند ، شروع كردند به راز و نياز با خدا ؛ چرا كه دقايق آخر عمرشان بود . صحنة دردناكي بود . 😖😣☹️

🔻#صحرانورد بدون توجه به دور و بر ، مشغول تنظيم و مرتب كردن سلاح ها بود . #دلبريان هم داشت صحنه و نحوة مقاومت را وارسي و به بچه ها و سلاحها سركشي مي كرد .📃 گلولة تيربارم كم بود . رفتم دنبال گلوله . داخل يك سنگر عراقي ، چند بسته فشنگ بود . دل و روده و مغز عراقي ، فشنگها را كثيف كرده بود . هر كاري كردم ، دلم نيامد بردارم .😷 #دلبريان را صدا زدم . او باخونسردي خشابها را برداشت و با يك كيسة گوني تميز كرد و به من داد و گفت : ” بيا بابا ! اين كه كاري نداشت ! “

🔻قرار شد تا مي توانيم ، جلوي پاتك بايستيم . آرايش هم مشخص شد . از سمت چپ به راست به فاصله ٥٠ متر ، به ترتيب ، اول من ؛ بعد ، #صحرانورد ؛ #بهاري ؛ #دلبريان ؛ #رجبي ؛ و آخر هم #اسماعيل_زاده و چند تا از مجروحان كه نشسته به ما كمك مي كردند و هر كاري كرديم ، عقب نرفتند . ارتباط ما با يكديگر هم ممكن نبود ؛ فقط همديگر را دورا دور مي ديديم .

🔻قرار شد تا #دلبريان اشاره نكرده ، تيراندازي نكنيم و تا اشاره نكرده ، عقب نرويم و هر وقت #دلبريان اشاره كرد ، اگر توانستيم و زنده بوديم برگرديم ! روحيه ها عالي بود✌🏼 . بچه ها خود را براي نبرد آخر آماده مي كردند . لبخندي روي لبها نشسته بود 😊. خودمان مي دانستيم كه هفت ، هشت نفره نمي شود خط را نگاه داشت ؛ اما هرچه بيشتر مقاومت مي كرديم و عراقي ها را به خود مشغول مي كرديم ، غنيمت بود . دستور هم همين بود .

🔻بچه هاي #لشكر_نصر و #گردان_كوثر در خطر بودند . چون وقت داشتم ، شروع كردم به تله كردن هر چيزي كه دور و برم بود . زير جنازة عراقي ها نارنجك مي گذاشتم و ضامن آن را مي كشيدم . مين هاي نفر صخره اي و گوجه اي را هرچند تا كه مي توانستم ، در كانالهاي فرعي كار مي گذاشتم . سلاحها و تيربارها را هم با نارنجك تله كردم . با سيم تله و يكي دو تا مين والمري كه در سنگرهاي مهمات عراقي ها بود ، راه كانال را هم بستم . براي آخرين بار به بچه ها نگاه كردم .

🕙قسمت سی وهشتم فردا شب راس 22⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 42
#قسمت چهل و دوم


🔻به مقر گردان كه رسيدم ، كسي غير از معاون ستاد گردان و مسئول تداركات نبود . فضا غريب بود . 😕در اتاقهاي گردان ، پتوهاي تا كرده و ساكها و وسايل بچه ها دست نخورده بود. در اتاق دسته ويژه ، يك جاي پهن ، مال شهيد #مسعود_احمديان بود .🙁 وقتي مي خواستيم راه بيفتيم ، جايش را پهن كرد و به شوخي گفت : “ باشد وقتي برگشتيم ، همين جا بخوابم ! ” 😢

🔻خستگي مجال فكر كردن را از من گرفته بود . همان جا ، جاي مسعود شهيد خوابيدم . . . ساعت ٤ بعد ازظهر ،🕓 با صداي #سعيد_فاني از خواب بيدار شدم . با عصبانيت پرسيد : “ چرا از بيمارستان فرار كرده اي ؟ ”😠 من هم شروع كردم به بهانه تراشي كه قانع شد

🔻 بعدازظهر ، دو تاي ديگر از بچه ها به نام #يوسفي و #بهاري هم كه از بيمارستان جيم شده بودند ، به من پيوستند . صداي بلندگوي 🔊گردان بلند شد كه برادران را به تجمع در مسجد فرا مي خواند ! داخل مسجد كه شديم ، دلمان گرفت . پنج نفري ، گوشه اي نشستيم تا برادر #جليل_محدثي وارد شد .


🔻به محض ورود ، نگاهي به ما كرد و با چشماني سرخ شده و خندة اي غمگين گفت : “ مثل اين كه همه در اتاق من جا مي شويد ! بياييد آنجا ! ” 🙁خود #برادر_جليل ، بدني پر از تركش داشت و پايش بسيار آسيب ديده بود و با اين كه در آموزش پا به پاي بچه ها كار كرده بود و علي رغم اصرار بسيار خودش ، از طرف فرماندهي به او اجازه داخل شدن به بوارين داده نشده بود .


🔻اويكي از قديمي ترين و محبوب ترين فرمانده گردانهاي لشكر بود . در اتاق #برادر_جليل ، بعد از تشكر فراوان و عذرخواهي بابت اين كه نتوانسته بود ما را همراهي كند ، گفت كه عمليات ادامه خواهد داشت و ما را مخير كرد كه براي ادامه عمليات به تخريب يا مرخصي برويم كه جواب ما معلوم بود .

🕙قسمت چهل و سوم فردا شب راس 22⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom