#melt

#part_128

#رمان_ذوب_شدن

#جلد_چهارم_برادران_استیل

#فصل_نوزدهم

#جونا


سعی کردم چشم های تام سیمپسون رو بخونم. اون ها آبی بودن و نگاه کردن به اون ها احساس عجیب و غریبی مثل نگاه کردن به بهترین دوستم داشت. برایس واقعاً شبیه پدرش بود و هنری هم همین طور.

اما موهای تام بلوند بودن، مثل برایس و پسرش، با وجود اینکه حالا موهاش سفید نقره‌ای شده بودن. اون نشسته بود و چیزی رو توی لپتاپش تایپ میکرد.

گفت؛

_لعنتی

_چی؟

_فقط یه اشتباه تایپی

اون دست راستش رو بالا گرفت.

_این بانداژ لعنتی

اون یه چسب زخم روی نوک انگشت اشاره ی راستش داشت..

_خوبی؟

سر تکون داد.

_فقط یه برش کاغذه، من اون ها رو زیاد می گیرم، این همه کاغذ بازی برای این شهر کوچولو

#melt

#part_129


#رمان_ذوب_شدن

#جلد_چهارم_برادران_استیل

اعصابم روی لبه ی طغیان کردن بود، ولی لعنت به این، من آماده بودم که بعضی از اون پاسخ ها رو کشف کنم.

با این حرف بحث رو باز کردم

_ واقعا خوشحالم که هنری حالش خوبه

دروغ نمیگفتم، اما نمیتونستم به هیچ چیز دیگه ای هم فکر کنم.

_اون یه بچه عالیه، این طور نیست؟

جرعه دیگه ای از قهوه ام رو نوشیدم.

_اون مطمئنا عالیه، برایس در مورد اون دیوونه به نظر میرسه

_اوه، آره، اون پدر خوبیه. همیشه از اینکه اون زودتر ازدواج نکرده بود تعجب می‌کردم. حالا که حرفش شد، خوشحال شدم که می‌بینم یکی از شما پسر ها داره تشکیل خانوداه و زن و زندگی میده. فرض میکنم که تالون و جید جدی هستن؟

_به اندازه جدی بودن خود تالون همه چیز بینشون جدیه

_در مورد خودت و رایان چطور؟ تو که جوون تر نمیشی، اینو میدونی دیگه