Forwarded from کاغذ
محمدعلی مجتهدی: بنده را میتوانید جلب کنید، اما شاگردان را نه
▪️سال ۱۳۳۲ بود. زمان آقای سپهبد زاهدی که آن کودتایی که مصدق را گرفتار کرد آمد. اول مهر کلاسهای دبیرستان تشکیل شد – سوم و چهارم مهر بود. یکدفعه یک سرهنگی وارد اتاقم شد. اسم او یادم رفته. تصور میکنم قربانی بود. نه یک اسم دیگری داشت. این جناب سرهنگ آمد نشست. اسم یک شاگردی را برد، و گفت من میخواهم او را ببینم. گفتم، «شما پدرش هستید؟» گفت، «نه.» در اسمنویسی در دبیرستان البرز پدران دانشآموزانی که در تهران نبودند، میبایست یک نماینده تعیین کنند. گفتم، «نمایندهٔ پدرش هستید؟» گفت، «خیر.» گفتم، «پس چه کار دارید؟» حالا آقای بختیار رئیس سازمان امنیت است. گفت، «من دادستان سازمان امنیت هستم و با این جوان کار دارم.» گفتم، «چه کار دارید؟» گفت، «این جوان در روی آن تخته سیاه کلاس علیه ما چیز نوشته است.» گفتم، «این تنبیهش با من است نه با شما. من مسئول دبیرستانم. تنبیهش با من است.» گفت، «من میخواهم با این جوان صحبت کنم.» گفتم، «شما نمیتوانید با این جوان صحبت کنید. هر حرفی دارید به من بزنید. شما هیچ وابستگی به این جوان ندارید.» گفت، «همینطور؟» گفتم، «بله.» گفت: «من دادستانم.» گفتم، «شما توجه نکردید.» به من گفت، «شما توجه نکردید. من دادستان سازمان امنیت هستم.» گفتم، «من شنیدم. آقای سرهنگ من شنیدم شما دادستان هستید. بنده را میتوانید جلب کنید همین حالا. من در خدمت شما. ولی هیچکدام از این شاگردهای دبیرستان البرز را شما نمیتوانید ببرید. من به شما معرفی نمیکنم.» گفت، «همینطور؟» گفتم «بله. همینطور.»
▪️البته ممکن بود همان موقع برای من ابلاغ بیاید که، برو پی کارت. با خودم گفتم خب، من میروم پی کارم. بهتر این است که من بروم پی کارم تا مطابق فکر من عمل نشود. پدری این پسر را آورده به من سپرده. اگر پولش را به من میسپرد و من میخوردم یا خرج میکردم یا دزد میزد، درنهایت میگفتم، «آقا، بیا ببین منفعت چقدر میدهند؟ بکش رویش. من نقد ندارم به شما بدهم. به اقساط به شما میپردازم.» ولی اگر این جوان معیوب بشود، من چه کار کنم؟ چه خاکی به سر بریزم؟ هیچ راهی ندارم. این طرز فکرم بود.
▪️این سرهنگ بلند شد و در را زد به هم و رفت بیرون. به خودم گفتم، «همین حالا برای من ابلاغ میآید.» اتفاقاً نیامد. وقتی سرهنگ رفت بیرون، من آن جوان را به ناظمش گفتم آمد اتاق من. گفتم، «تو چیزی نوشته بودی پای تخته علیه این آقایان کنونی؟» بچهها با من روراست بودند. گفت، «بله. نوشتم.» گفتم «اینجا آمده بودند عقبت. پاشو برو. تو خانه خودت هم نرو. پاشو برو منزل قوم و خویشهایت و از این در هم بیرون نرو، از در شبانهروزی از آن طرف برو.» او را فرستادم رفت. آها، این سرهنگ به من گفت، «پس آدرسش را به من بدهید.» گفتم، «مگر اینجا ثبت احوال است؟ اینجا شهربانی است؟ اینجا مدرسه است. آدرس همه دست شماست. شما خودتان همهٔ آدرسها را دارید. پاشید بروید پیدا کنید. من به شما آدرس پسرم را بدهم که کجا هست؟ آقا، این غیر ممکن است.»
▪️از کتاب:
خاطرات دکتر محمدعلی مجتهدی؛ رییس دبیرستان البرز و بنیادگزار دانشگاه صنعتی شریف | به کوشش حبیب لاجوردی | انتشارات بازتابنگار | ۲۰۱ ص. رقعی شومیز | ۳۰,۰۰۰ تومان
#نقل_قول #بریده_کتاب
@kaaghaz
▪️سال ۱۳۳۲ بود. زمان آقای سپهبد زاهدی که آن کودتایی که مصدق را گرفتار کرد آمد. اول مهر کلاسهای دبیرستان تشکیل شد – سوم و چهارم مهر بود. یکدفعه یک سرهنگی وارد اتاقم شد. اسم او یادم رفته. تصور میکنم قربانی بود. نه یک اسم دیگری داشت. این جناب سرهنگ آمد نشست. اسم یک شاگردی را برد، و گفت من میخواهم او را ببینم. گفتم، «شما پدرش هستید؟» گفت، «نه.» در اسمنویسی در دبیرستان البرز پدران دانشآموزانی که در تهران نبودند، میبایست یک نماینده تعیین کنند. گفتم، «نمایندهٔ پدرش هستید؟» گفت، «خیر.» گفتم، «پس چه کار دارید؟» حالا آقای بختیار رئیس سازمان امنیت است. گفت، «من دادستان سازمان امنیت هستم و با این جوان کار دارم.» گفتم، «چه کار دارید؟» گفت، «این جوان در روی آن تخته سیاه کلاس علیه ما چیز نوشته است.» گفتم، «این تنبیهش با من است نه با شما. من مسئول دبیرستانم. تنبیهش با من است.» گفت، «من میخواهم با این جوان صحبت کنم.» گفتم، «شما نمیتوانید با این جوان صحبت کنید. هر حرفی دارید به من بزنید. شما هیچ وابستگی به این جوان ندارید.» گفت، «همینطور؟» گفتم، «بله.» گفت: «من دادستانم.» گفتم، «شما توجه نکردید.» به من گفت، «شما توجه نکردید. من دادستان سازمان امنیت هستم.» گفتم، «من شنیدم. آقای سرهنگ من شنیدم شما دادستان هستید. بنده را میتوانید جلب کنید همین حالا. من در خدمت شما. ولی هیچکدام از این شاگردهای دبیرستان البرز را شما نمیتوانید ببرید. من به شما معرفی نمیکنم.» گفت، «همینطور؟» گفتم «بله. همینطور.»
▪️البته ممکن بود همان موقع برای من ابلاغ بیاید که، برو پی کارت. با خودم گفتم خب، من میروم پی کارم. بهتر این است که من بروم پی کارم تا مطابق فکر من عمل نشود. پدری این پسر را آورده به من سپرده. اگر پولش را به من میسپرد و من میخوردم یا خرج میکردم یا دزد میزد، درنهایت میگفتم، «آقا، بیا ببین منفعت چقدر میدهند؟ بکش رویش. من نقد ندارم به شما بدهم. به اقساط به شما میپردازم.» ولی اگر این جوان معیوب بشود، من چه کار کنم؟ چه خاکی به سر بریزم؟ هیچ راهی ندارم. این طرز فکرم بود.
▪️این سرهنگ بلند شد و در را زد به هم و رفت بیرون. به خودم گفتم، «همین حالا برای من ابلاغ میآید.» اتفاقاً نیامد. وقتی سرهنگ رفت بیرون، من آن جوان را به ناظمش گفتم آمد اتاق من. گفتم، «تو چیزی نوشته بودی پای تخته علیه این آقایان کنونی؟» بچهها با من روراست بودند. گفت، «بله. نوشتم.» گفتم «اینجا آمده بودند عقبت. پاشو برو. تو خانه خودت هم نرو. پاشو برو منزل قوم و خویشهایت و از این در هم بیرون نرو، از در شبانهروزی از آن طرف برو.» او را فرستادم رفت. آها، این سرهنگ به من گفت، «پس آدرسش را به من بدهید.» گفتم، «مگر اینجا ثبت احوال است؟ اینجا شهربانی است؟ اینجا مدرسه است. آدرس همه دست شماست. شما خودتان همهٔ آدرسها را دارید. پاشید بروید پیدا کنید. من به شما آدرس پسرم را بدهم که کجا هست؟ آقا، این غیر ممکن است.»
▪️از کتاب:
خاطرات دکتر محمدعلی مجتهدی؛ رییس دبیرستان البرز و بنیادگزار دانشگاه صنعتی شریف | به کوشش حبیب لاجوردی | انتشارات بازتابنگار | ۲۰۱ ص. رقعی شومیز | ۳۰,۰۰۰ تومان
#نقل_قول #بریده_کتاب
@kaaghaz
Forwarded from کاغذ
چند نقل قول از آلیس مونرو
دو روز پیش آلیس مونرو، نویسندهٔ برجستهٔ داستان کوتاه، در ۹۲ سالگی درگذشت. او را «چخوف کانادا» نام داده بودند. فارسیزبانان این برندهٔ نوبل ادبیات را با ترجمههای خواندنی مژده دقیقی و ترانه علیدوستی میشناسند.
وبسایت گاردین به مناسبت درگذشت او نقل قولهایی از مونرو را بازنشر کرده که چند نمونه را در زیر میخوانید:
▪️دربارهٔ نویسنده شدن
«کتابها در نظرم چیزهایی جادویی بودند و دوست داشتم جزوی از این جادو باشم ... بعد از مدتی، این برایم کافی نبود و بیش از اینها میخواستم، پس شروع کردم به سرهم کردن داستانهایی کاملاً تقلیدی که در کانادا میگذشتند – کاری که البته کمی ناجور بود، اما از این بابت بد به دلم راه نمیدادم. این کار را میکردم تا بهنوعی انتقام ناتوانیام در راهیافتن به درون دنیای کتابها را بگیرم. کتابها برایم اهمیت خاصی داشتند.»
(گفتوگو با گاردین، ۲۰۰۳)
▪️دربارهٔ ننوشتن رمان
«من به هیچ عنوان با قصد قبلی نویسندهٔ داستان کوتاه نشدم. داستان کوتاه نوشتم چون وقت نمیکردم چیز دیگری بنویسم – صاحب سه بچه بودم. چیزی نگذشت که به نوشتن داستان عادت کردم و مطالبم را از این منظر دیدم. حالا هم فکر نمیکنم روزی بخواهم رمان بنویسم.»
(گفتوگوبا نیویورک تایمز، ۲۰۱۳)
«ناراحتم از اینکه چیزهای زیادی ننوشتهام، اما از طرفی از آن مقداری که تا به حال نوشتهام عمیقاً خرسندم. زیرا مقطعی بود در دورانی که جوانتر بودم، که ممکن بود به احتمال زیاد اصلاً هیچچیز ننویسم، مقطعی که بینهایت هراسیده بودم.»
(گفتوگو با گاردین، ۲۰۱۳)
▪️دربارهٔ دوران افسردگی در اواخر دههٔ بیست زندکیاش
«بخشی از جمله را مینوشتم و بعد ول میکردم. کاملاً امیدم را از دست داده بودم، خودباوریام را از دست داده بودم. شاید راهی نداشتم جز این که این را از سر بگذرانم. گمانم علتش این بود که همچنان میخواستم دست به کار بزرگی بزنم – از آن کارهای بزرگ که مردها انجامش میدهند.»
(گفتوگو با گاردین، ۲۰۱۳)
▪️دربارهٔ شیوهٔ داستانگوییاش
«میخواهم به همان شیوهٔ کهنه و قدیمی قصه بگویم –روایت آنچه برای یک نفر اتفاق میافتد– اما میخواهم "آنچه اتفاق میافتد" با اندکی وقفه، چرخش و شگفتی ارائه شود. میخواهم خواننده چیز شگفتانگیزی را احساس کند – نه "آنچه اتفاق میافتد"، بلکه احساس کند همهچیز چگونه اتفاق میافتد. این قصههای داستانهای کوتاهِ بلند به بهترین نحو این کار را برایم انجام میدهند.»
(گفتوگو با نیویورک تایمز، ۱۹۸۶)
▪️فرار | ترجمهٔ مژده دقیقی | نشر نیلوفر | ۳۹۴ ص. رقعی | ۲۸۵,۰۰۰ تومان
▪️زندگی عزیز | ترجمهٔ مژده دقیقی | نشر ماهی | ۲۲۳ ص. رقعی | چاپ تمام
▪️رویای مادرم | ترجمهٔ ترانه علیدوستی | نشر مرکز | ۲۵۶ ص. رقعی | ۵۸,۵۰۰ تومان
(با کلیک روی عکس مونرو، میتوانید تصویر جلد کتابها را هم ببینید)
#نقل_قول #یاد
@kaaghaz
دو روز پیش آلیس مونرو، نویسندهٔ برجستهٔ داستان کوتاه، در ۹۲ سالگی درگذشت. او را «چخوف کانادا» نام داده بودند. فارسیزبانان این برندهٔ نوبل ادبیات را با ترجمههای خواندنی مژده دقیقی و ترانه علیدوستی میشناسند.
وبسایت گاردین به مناسبت درگذشت او نقل قولهایی از مونرو را بازنشر کرده که چند نمونه را در زیر میخوانید:
▪️دربارهٔ نویسنده شدن
«کتابها در نظرم چیزهایی جادویی بودند و دوست داشتم جزوی از این جادو باشم ... بعد از مدتی، این برایم کافی نبود و بیش از اینها میخواستم، پس شروع کردم به سرهم کردن داستانهایی کاملاً تقلیدی که در کانادا میگذشتند – کاری که البته کمی ناجور بود، اما از این بابت بد به دلم راه نمیدادم. این کار را میکردم تا بهنوعی انتقام ناتوانیام در راهیافتن به درون دنیای کتابها را بگیرم. کتابها برایم اهمیت خاصی داشتند.»
(گفتوگو با گاردین، ۲۰۰۳)
▪️دربارهٔ ننوشتن رمان
«من به هیچ عنوان با قصد قبلی نویسندهٔ داستان کوتاه نشدم. داستان کوتاه نوشتم چون وقت نمیکردم چیز دیگری بنویسم – صاحب سه بچه بودم. چیزی نگذشت که به نوشتن داستان عادت کردم و مطالبم را از این منظر دیدم. حالا هم فکر نمیکنم روزی بخواهم رمان بنویسم.»
(گفتوگوبا نیویورک تایمز، ۲۰۱۳)
«ناراحتم از اینکه چیزهای زیادی ننوشتهام، اما از طرفی از آن مقداری که تا به حال نوشتهام عمیقاً خرسندم. زیرا مقطعی بود در دورانی که جوانتر بودم، که ممکن بود به احتمال زیاد اصلاً هیچچیز ننویسم، مقطعی که بینهایت هراسیده بودم.»
(گفتوگو با گاردین، ۲۰۱۳)
▪️دربارهٔ دوران افسردگی در اواخر دههٔ بیست زندکیاش
«بخشی از جمله را مینوشتم و بعد ول میکردم. کاملاً امیدم را از دست داده بودم، خودباوریام را از دست داده بودم. شاید راهی نداشتم جز این که این را از سر بگذرانم. گمانم علتش این بود که همچنان میخواستم دست به کار بزرگی بزنم – از آن کارهای بزرگ که مردها انجامش میدهند.»
(گفتوگو با گاردین، ۲۰۱۳)
▪️دربارهٔ شیوهٔ داستانگوییاش
«میخواهم به همان شیوهٔ کهنه و قدیمی قصه بگویم –روایت آنچه برای یک نفر اتفاق میافتد– اما میخواهم "آنچه اتفاق میافتد" با اندکی وقفه، چرخش و شگفتی ارائه شود. میخواهم خواننده چیز شگفتانگیزی را احساس کند – نه "آنچه اتفاق میافتد"، بلکه احساس کند همهچیز چگونه اتفاق میافتد. این قصههای داستانهای کوتاهِ بلند به بهترین نحو این کار را برایم انجام میدهند.»
(گفتوگو با نیویورک تایمز، ۱۹۸۶)
▪️فرار | ترجمهٔ مژده دقیقی | نشر نیلوفر | ۳۹۴ ص. رقعی | ۲۸۵,۰۰۰ تومان
▪️زندگی عزیز | ترجمهٔ مژده دقیقی | نشر ماهی | ۲۲۳ ص. رقعی | چاپ تمام
▪️رویای مادرم | ترجمهٔ ترانه علیدوستی | نشر مرکز | ۲۵۶ ص. رقعی | ۵۸,۵۰۰ تومان
(با کلیک روی عکس مونرو، میتوانید تصویر جلد کتابها را هم ببینید)
#نقل_قول #یاد
@kaaghaz
Telegram
عکس و فایل کاغذ
چند نقل قول از آلیس مونرو