#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 گفتند فرماندهی لشکر قرار است بیاید صبحگاه بازدید،
ده دقیقه دیر کرد،
نیم ساعت داشت به خاطر آن ده دقیقه عذرخواهی میکرد...🌷🌷🌷
#شهید_مهدی_زین_الدین
👇👇👇
🆔 @quranir
🌷🌷🌷 گفتند فرماندهی لشکر قرار است بیاید صبحگاه بازدید،
ده دقیقه دیر کرد،
نیم ساعت داشت به خاطر آن ده دقیقه عذرخواهی میکرد...🌷🌷🌷
#شهید_مهدی_زین_الدین
👇👇👇
🆔 @quranir
#یادی_از_شهدا
فرمان مادر
🌷🌷🌷 یک روز گرم تابستان با مهدی و چند تا از بچه های محل، سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی می کردیم.
تیم مهدی یک گل عقب بود. عرق از سر و روی بچه ها می ریخت. بچه ها به مهدی پاس دادند، او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛ توی همین لحظه حساس، به یکباره مادر مهدی آمد روی تراس خانه شان که داخل کوچه بود و گفت: مهدی، مهدی آقا، برای ناهار نون نداریم، برو از سر کوجه نون بگیر مادر.
مهدی که توپ را نگه داشته بود، دیگه ادامه نداد! توپ را به هم تیمی اش پاس داد و دوید سمت نانوایی!🌷🌷🌷
#شهید_مهدی_زین_الدین
@quranir
فرمان مادر
🌷🌷🌷 یک روز گرم تابستان با مهدی و چند تا از بچه های محل، سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی می کردیم.
تیم مهدی یک گل عقب بود. عرق از سر و روی بچه ها می ریخت. بچه ها به مهدی پاس دادند، او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛ توی همین لحظه حساس، به یکباره مادر مهدی آمد روی تراس خانه شان که داخل کوچه بود و گفت: مهدی، مهدی آقا، برای ناهار نون نداریم، برو از سر کوجه نون بگیر مادر.
مهدی که توپ را نگه داشته بود، دیگه ادامه نداد! توپ را به هم تیمی اش پاس داد و دوید سمت نانوایی!🌷🌷🌷
#شهید_مهدی_زین_الدین
@quranir
#یادی_از_شهدا
عکسش را نمی بینم
🌷🌷🌷 چند روز بعد از این که خبر پدر شدنش را به من داد، دیدم جلوی سنگر ایستاده، لبهی کاغذی شبیه نامه از جیبش زده بیرون. نزدیک عملیات والفجر چهارم بود.
گفتم: «نامه لیلا خانم رسیده؟»
گفت: عکس لیلاست که برایم فرستادند.
گفتم: خب به سلامتی، بده ببینم دختر خانم این فرمانده لشکر چه شکلی هست. داشتم لحظه شماری میکردم عکس دخترش را ببینم که گفت: «هنوزخودم ندیدمش»
گفتم: چه بی احساس! خب عکسشو بیار بیرون، ببینیم قیافه دخترت رو.
گفت: راستش رو بخوای میترسم.
گفتم: از چی میترسی؟
گفت: میترسم در این بحبوحهی عملیات، آگه عکسشو ببینم، مهر و محبت پدر دختری کار دستم بده و دلم بره پیش اونو تمرکزم رو برای همیشه از دست بدم.
گفتم: باشه، پس هر وقت خودت دیدی، بده ما هم عکسشو ببینیم...🌷🌷🌷
#شهید_مهدی_زین_الدین
👇👇👇
🆔 @quranir
عکسش را نمی بینم
🌷🌷🌷 چند روز بعد از این که خبر پدر شدنش را به من داد، دیدم جلوی سنگر ایستاده، لبهی کاغذی شبیه نامه از جیبش زده بیرون. نزدیک عملیات والفجر چهارم بود.
گفتم: «نامه لیلا خانم رسیده؟»
گفت: عکس لیلاست که برایم فرستادند.
گفتم: خب به سلامتی، بده ببینم دختر خانم این فرمانده لشکر چه شکلی هست. داشتم لحظه شماری میکردم عکس دخترش را ببینم که گفت: «هنوزخودم ندیدمش»
گفتم: چه بی احساس! خب عکسشو بیار بیرون، ببینیم قیافه دخترت رو.
گفت: راستش رو بخوای میترسم.
گفتم: از چی میترسی؟
گفت: میترسم در این بحبوحهی عملیات، آگه عکسشو ببینم، مهر و محبت پدر دختری کار دستم بده و دلم بره پیش اونو تمرکزم رو برای همیشه از دست بدم.
گفتم: باشه، پس هر وقت خودت دیدی، بده ما هم عکسشو ببینیم...🌷🌷🌷
#شهید_مهدی_زین_الدین
👇👇👇
🆔 @quranir