#یادی_از_شهدا
شهیدی که حافظ قرآن و مسلط به سه زبان بود...
ابراهیم با زبان عربی، آلمانی و انگلیسی آشنایی داشت و علاقه زیادی به حفظ قرآن از سن 18 سالگی پیدا کرد، به همین جهت رشته حفظ قرآن را انتخاب کرد.
برنامهای برای انجام فعالیتهای روزانه عبادت و خودسازی برای خودش نوشته بود و مطابق آن عمل میکرد، اگر روزی موفق به انجام برنامه روزانهاش نمیشد، جریمهاش یک روز روزه بود.
خودسازی و روح بزرگ شهید باعث شده بود تا یکی از افراد زورگو و بیادب، دست از کار ناپسندش بردارد و همیشه صحبت شهید را به ذهنش بسپارد که به وی گفته بود: «تو خیلی بزرگوارتر از این هستی که وسط خیابان بایستی و به زن و بچه مردم ناسزا بگویی و جسارت کنی» طرف از همان موقع چاقویش را به ابراهیم داده بود و سر به راه شده بود.
آخرین دستنوشته ابراهیم:
«إِلَهِی کیفَ أَدْعُوک وَ أَنَا أَنَا وَ کیفَ أَقْطَعُ رَجَائِی مِنْک وَ أَنْتَ أَنْتَ» خدایا در تکوین ما چه نگاشتهای؟
نمیدانم، اما همچون مخاطبی آشنا میخوانمت، همچون یاری دیرین میشناسمت و با ذرهذره وجودم که از وجود توست مییابمت.
خدایا در پس پرده خلقت چه برایم مقدر نمودهای نمیدانم ولی میدانم که میخواهم در «زمره خوبان» باشم.
وفاکنندگان به عهد، پاکنیتان، پاکسرشتان، مؤمنین متقین، مجاهدین، صلحاء، شهدا و ... نمیخواهم مرا از فیض عظما لغایت همچون مغضوبین و ظالین محروم بداری و از صراط مستقیم دور بداری، بسیار آیات و روایات داریم که میخواهم آنها را بازگویم، ولی... مرا با تمام کاستیها و نقایص پذیرا باش».
«خواهم که دفن بگردد جسمم به کربلایش این ماجرای بدینجا پایان نمیپذیرد»
روای: برادر #شهید_ابراهیم_لشکری_نژاد
✅ @quranir
شهیدی که حافظ قرآن و مسلط به سه زبان بود...
ابراهیم با زبان عربی، آلمانی و انگلیسی آشنایی داشت و علاقه زیادی به حفظ قرآن از سن 18 سالگی پیدا کرد، به همین جهت رشته حفظ قرآن را انتخاب کرد.
برنامهای برای انجام فعالیتهای روزانه عبادت و خودسازی برای خودش نوشته بود و مطابق آن عمل میکرد، اگر روزی موفق به انجام برنامه روزانهاش نمیشد، جریمهاش یک روز روزه بود.
خودسازی و روح بزرگ شهید باعث شده بود تا یکی از افراد زورگو و بیادب، دست از کار ناپسندش بردارد و همیشه صحبت شهید را به ذهنش بسپارد که به وی گفته بود: «تو خیلی بزرگوارتر از این هستی که وسط خیابان بایستی و به زن و بچه مردم ناسزا بگویی و جسارت کنی» طرف از همان موقع چاقویش را به ابراهیم داده بود و سر به راه شده بود.
آخرین دستنوشته ابراهیم:
«إِلَهِی کیفَ أَدْعُوک وَ أَنَا أَنَا وَ کیفَ أَقْطَعُ رَجَائِی مِنْک وَ أَنْتَ أَنْتَ» خدایا در تکوین ما چه نگاشتهای؟
نمیدانم، اما همچون مخاطبی آشنا میخوانمت، همچون یاری دیرین میشناسمت و با ذرهذره وجودم که از وجود توست مییابمت.
خدایا در پس پرده خلقت چه برایم مقدر نمودهای نمیدانم ولی میدانم که میخواهم در «زمره خوبان» باشم.
وفاکنندگان به عهد، پاکنیتان، پاکسرشتان، مؤمنین متقین، مجاهدین، صلحاء، شهدا و ... نمیخواهم مرا از فیض عظما لغایت همچون مغضوبین و ظالین محروم بداری و از صراط مستقیم دور بداری، بسیار آیات و روایات داریم که میخواهم آنها را بازگویم، ولی... مرا با تمام کاستیها و نقایص پذیرا باش».
«خواهم که دفن بگردد جسمم به کربلایش این ماجرای بدینجا پایان نمیپذیرد»
روای: برادر #شهید_ابراهیم_لشکری_نژاد
✅ @quranir
#یادی_از_شهدا
کی بر می گردی؟
دفعه آخر که داشت می رفت جبهه ازش پرسیدم علیرضا جون کی بر میگردی مادر؟
صورت نازش را بلند کرد نگاهش با نگاهم جفت شد بعد سرش انداخت پایین و گفت: هر وقت که راه کربلا باز شد…
ساکشو دستش گرفت، تو انتهای کوچه دلواپسی های من ذره ذره محو شد…
عملیات والفجر یک بچم شده بود مسئول دسته دوم گروهان حضرت ابالفضل علیه السلام
تو همون عملیات، عزیز دلم علیرضای رشیدم شهید شد.
آخ مادر جون دلم هنوز میسوزه …
شانزده سالش تازه تموم شده بود
شانزده سالم طول کشید تا آوردنش درست شب تاسوعا
وقتی برگشت اولین کاروان زائران ایرانی رفتن کربلا
آخه راه کربلا باز شده بود…
#شهید_علیرضا_کریمی
✅ @quranir
کی بر می گردی؟
دفعه آخر که داشت می رفت جبهه ازش پرسیدم علیرضا جون کی بر میگردی مادر؟
صورت نازش را بلند کرد نگاهش با نگاهم جفت شد بعد سرش انداخت پایین و گفت: هر وقت که راه کربلا باز شد…
ساکشو دستش گرفت، تو انتهای کوچه دلواپسی های من ذره ذره محو شد…
عملیات والفجر یک بچم شده بود مسئول دسته دوم گروهان حضرت ابالفضل علیه السلام
تو همون عملیات، عزیز دلم علیرضای رشیدم شهید شد.
آخ مادر جون دلم هنوز میسوزه …
شانزده سالش تازه تموم شده بود
شانزده سالم طول کشید تا آوردنش درست شب تاسوعا
وقتی برگشت اولین کاروان زائران ایرانی رفتن کربلا
آخه راه کربلا باز شده بود…
#شهید_علیرضا_کریمی
✅ @quranir
#یادی_از_شهدا
اتفاقی که به 13 سال چشم انتظاری پایان داد
امیرحسین در میان فرزندانم نمونه بود. قاری قرآن بود و دائم در مساجد عزیز الله و امیدالدوله حضور داشت. آن زمان ما سمت بازار مینشستیم. امیرحسین خوشاخلاق بود و مهربان. وقتی اسمش را در محل میبردیم همه از خوبی و صداقتش صحبت میکردند.
پسرم تا کلاس نهم درس خواند و برای جبهه رفتن ترک تحصیل کرد.
میخواست راهی شود برایش از آرزوهای مادرانهام گفتم. از داماد شدنش، از بچهدار شدنش و از خیلی چیزهای دیگر، اما گوشش بدهکار این تعلقات نبود. توجهش به امر امام خمینی بود و میگفت امام فرمودند که جبههها را پر کنید. ما باید بروم که شما راحت باشید. ما باید برویم که کشور و ملت امنیت داشته باشند.
بالاخره از من امضا گرفت و من هم رضایت دادم. از پایگاه مالک اشتر به جبهه اعزام شد. چند نوبت در مناطق عملیاتی حضور یافت. هر بار هم که به مرخصی میآمد از جبهه و جنگ و شهادت میگفت، اما سختی و تلخیاش را مطرح نمیکرد.
هر بار هم که میتوانست برایمان نامه مینوشت.
امیرحسین در روند اجرای عملیات والفجر 8 به شهادت رسید و در همان عملیات مفقودالاثر شد.
سالها از پس هم میگذشتند و ما خبری از او نداشتیم. 13 سال در غم فراقش نشستم. دلتنگش میشدم، اما ناراحت شهید شدنش نبودم. در راه رضای خدا او را داده بودم. فقط به این امید که خدا از من قبولش کند.
همرزمانش خبر شهادتش را به ما داده بودند و میدانستیم که تنها باید منتظر آمدن پیکرش باشیم.
پسرم در تاریخ 21 بهمن 1364 در عملیات والفجر 8 (فاو) به شهادت رسید. پیکرش 13 سال بعد تفحص شد. خودش همیشه میگفت دوست دارم اگر شهید شدم پیکرم برنگردد و مانند مادرمان حضرت زهرا (س) گمنام بمانم.
پیکر پسرم خیلی اتفاقی به دستمان رسید. امیرحسین در یکی از روزهای شهریور سال 1377 مصادف با شهادت حضرت زهرا (س) و روز جمعه، همراه با کاروان 700 نفر از شهدا به کشور برگشت.
یکی از بستگان ما که در مراسم حضور داشت توجهش به نامی که روی تابوت نوشته شده بود، جلب میشود. شهید امیرحسین مینایی بهاری. همان لحظه با خانواده تماس میگیرد و میگوید که نام شهیدی همنام پسرتان روی تابوت نوشته شده بود.
ما هم با معراج شهدا تماس گرفتیم و پیگیر ماجرا شدیم. گفتند بله خودمان هم دنبال خانواده شهید بودیم. خدا را شکر که توانستیم پیکر فرزندمان را بعد از 13 سال پیدا کنیم.
#شهید_امیر_حسین_مینایی_بهاری
✅ @quranir
اتفاقی که به 13 سال چشم انتظاری پایان داد
امیرحسین در میان فرزندانم نمونه بود. قاری قرآن بود و دائم در مساجد عزیز الله و امیدالدوله حضور داشت. آن زمان ما سمت بازار مینشستیم. امیرحسین خوشاخلاق بود و مهربان. وقتی اسمش را در محل میبردیم همه از خوبی و صداقتش صحبت میکردند.
پسرم تا کلاس نهم درس خواند و برای جبهه رفتن ترک تحصیل کرد.
میخواست راهی شود برایش از آرزوهای مادرانهام گفتم. از داماد شدنش، از بچهدار شدنش و از خیلی چیزهای دیگر، اما گوشش بدهکار این تعلقات نبود. توجهش به امر امام خمینی بود و میگفت امام فرمودند که جبههها را پر کنید. ما باید بروم که شما راحت باشید. ما باید برویم که کشور و ملت امنیت داشته باشند.
بالاخره از من امضا گرفت و من هم رضایت دادم. از پایگاه مالک اشتر به جبهه اعزام شد. چند نوبت در مناطق عملیاتی حضور یافت. هر بار هم که به مرخصی میآمد از جبهه و جنگ و شهادت میگفت، اما سختی و تلخیاش را مطرح نمیکرد.
هر بار هم که میتوانست برایمان نامه مینوشت.
امیرحسین در روند اجرای عملیات والفجر 8 به شهادت رسید و در همان عملیات مفقودالاثر شد.
سالها از پس هم میگذشتند و ما خبری از او نداشتیم. 13 سال در غم فراقش نشستم. دلتنگش میشدم، اما ناراحت شهید شدنش نبودم. در راه رضای خدا او را داده بودم. فقط به این امید که خدا از من قبولش کند.
همرزمانش خبر شهادتش را به ما داده بودند و میدانستیم که تنها باید منتظر آمدن پیکرش باشیم.
پسرم در تاریخ 21 بهمن 1364 در عملیات والفجر 8 (فاو) به شهادت رسید. پیکرش 13 سال بعد تفحص شد. خودش همیشه میگفت دوست دارم اگر شهید شدم پیکرم برنگردد و مانند مادرمان حضرت زهرا (س) گمنام بمانم.
پیکر پسرم خیلی اتفاقی به دستمان رسید. امیرحسین در یکی از روزهای شهریور سال 1377 مصادف با شهادت حضرت زهرا (س) و روز جمعه، همراه با کاروان 700 نفر از شهدا به کشور برگشت.
یکی از بستگان ما که در مراسم حضور داشت توجهش به نامی که روی تابوت نوشته شده بود، جلب میشود. شهید امیرحسین مینایی بهاری. همان لحظه با خانواده تماس میگیرد و میگوید که نام شهیدی همنام پسرتان روی تابوت نوشته شده بود.
ما هم با معراج شهدا تماس گرفتیم و پیگیر ماجرا شدیم. گفتند بله خودمان هم دنبال خانواده شهید بودیم. خدا را شکر که توانستیم پیکر فرزندمان را بعد از 13 سال پیدا کنیم.
#شهید_امیر_حسین_مینایی_بهاری
✅ @quranir
#یادی_از_شهدا
اربعینیها...
یادتان باشد که ستون به ستون را مدیون قطره قطره خون شهیدانید
آنها که پشت پیراهن خاکی نوشتند
"مسافر کربلا"
ولی هیچ گاه حرم یار را ندیدند...
✅ @quranir
اربعینیها...
یادتان باشد که ستون به ستون را مدیون قطره قطره خون شهیدانید
آنها که پشت پیراهن خاکی نوشتند
"مسافر کربلا"
ولی هیچ گاه حرم یار را ندیدند...
✅ @quranir
#یادی_از_شهدا
دوست دارم مثل امام حسین علیهالسلام سرم روی نی رود
یکی از بچههای تفحص نقل میکرد: یه روز که دوستانش داشتن توی نیزارها دنبال پیکر شهدا میگشتن،
مشاهده میکنن که یه جمجمه روی یکی از نیهاست؛ یعنی نی رشد کرده و جمجمه رو هم با خودش بالا آورده...
متوجه میشن که حتماً زیر این نی باید پیکر یکی از شهدا باشه
وقتی پیکر رو پیدا میکنند توی وصیتنامه این شهید بزرگوار جملهای نوشته بود و اون جمله این بود:
دوست دارم مثل امام حسین علیهالسلام سرم روی نی رود...
✅ @quranir
دوست دارم مثل امام حسین علیهالسلام سرم روی نی رود
یکی از بچههای تفحص نقل میکرد: یه روز که دوستانش داشتن توی نیزارها دنبال پیکر شهدا میگشتن،
مشاهده میکنن که یه جمجمه روی یکی از نیهاست؛ یعنی نی رشد کرده و جمجمه رو هم با خودش بالا آورده...
متوجه میشن که حتماً زیر این نی باید پیکر یکی از شهدا باشه
وقتی پیکر رو پیدا میکنند توی وصیتنامه این شهید بزرگوار جملهای نوشته بود و اون جمله این بود:
دوست دارم مثل امام حسین علیهالسلام سرم روی نی رود...
✅ @quranir
#یادی_از_شهدا
یک شهید با سه مزار
بعد از اتمام کار مینگذاری، بچههای تخریب به مرخصی آمدند. رسم بود بین رزمندگان که قبل از دیدن خانواده خودشان به دیدار خانواده همسنگران شهیدشان میرفتند.
ابتدا به دیدار خانواده شهدای هفت تن آل صفا رفتیم. خیابان نبرد تهران و دیدار با خانواده شهید رحمان میرزازاده اولین مقصد ما بود.
پدر این شهید به گرمی از همسنگران فرزند شهیدش استقبال کرد و هنگام خداحافظی فرمانده ما، شهید سید محمد زینال الحسینی را کنار کشید و در گوشش جملهای گفت، سید هم برادر محمدرضا جعفری رو صدا کرد و به او گفت جواب بده.
ما هم از نزدیک نظارهگر این سؤال و جواب بودیم.
پدر شهید میرزازاده سؤال کرد: «برادر، مگر یک شهید چند تا پای راست دارد!»
و محمدرضا هم با بغضی که در گلو داشت جواب داد: «حاج آقا، آخر از شهید شما و شهید احدی و شهید ملازمی در آن تاریکی شب و از داخل چاله انفجار، فقط ما توانستیم دو تا ران پا و چند کیلو گوشت و پوست جمع کنیم، سری و بدنی نبود که قابل تشخیص باشد.»
بعد جملهای گفت که گریه همه را درآورد. او گفت: حاج آقا شهید شما در حقیقت سه مزار دارد و شما باید شهید رحمان را در سه جا زیارت کنید.
شهید رحمان میرزا زاده، شهید توحید ملازمی و شهید منصور احدی در شب ولادت علمدار کربلا قمر بنیهاشم (ع) در روز 25 فروردین ماه سال 65 در شهر فاطمیه (فاو) با انفجار مین ام 19 به عرش رفتند و باقیمانده اجزای بدنهای مطهرشان در گلزار شهدای بهشتزهرا در قطعه 53 مهمان خاک شد.
#شهید_توحید_ملازمی
#شهید_رحمان_میرزازاده
#شهید_منصور_احدی
✅ @quranir
یک شهید با سه مزار
بعد از اتمام کار مینگذاری، بچههای تخریب به مرخصی آمدند. رسم بود بین رزمندگان که قبل از دیدن خانواده خودشان به دیدار خانواده همسنگران شهیدشان میرفتند.
ابتدا به دیدار خانواده شهدای هفت تن آل صفا رفتیم. خیابان نبرد تهران و دیدار با خانواده شهید رحمان میرزازاده اولین مقصد ما بود.
پدر این شهید به گرمی از همسنگران فرزند شهیدش استقبال کرد و هنگام خداحافظی فرمانده ما، شهید سید محمد زینال الحسینی را کنار کشید و در گوشش جملهای گفت، سید هم برادر محمدرضا جعفری رو صدا کرد و به او گفت جواب بده.
ما هم از نزدیک نظارهگر این سؤال و جواب بودیم.
پدر شهید میرزازاده سؤال کرد: «برادر، مگر یک شهید چند تا پای راست دارد!»
و محمدرضا هم با بغضی که در گلو داشت جواب داد: «حاج آقا، آخر از شهید شما و شهید احدی و شهید ملازمی در آن تاریکی شب و از داخل چاله انفجار، فقط ما توانستیم دو تا ران پا و چند کیلو گوشت و پوست جمع کنیم، سری و بدنی نبود که قابل تشخیص باشد.»
بعد جملهای گفت که گریه همه را درآورد. او گفت: حاج آقا شهید شما در حقیقت سه مزار دارد و شما باید شهید رحمان را در سه جا زیارت کنید.
شهید رحمان میرزا زاده، شهید توحید ملازمی و شهید منصور احدی در شب ولادت علمدار کربلا قمر بنیهاشم (ع) در روز 25 فروردین ماه سال 65 در شهر فاطمیه (فاو) با انفجار مین ام 19 به عرش رفتند و باقیمانده اجزای بدنهای مطهرشان در گلزار شهدای بهشتزهرا در قطعه 53 مهمان خاک شد.
#شهید_توحید_ملازمی
#شهید_رحمان_میرزازاده
#شهید_منصور_احدی
✅ @quranir
#یادی_از_شهدا
کار نشدنی!
رفته بودیم برای بازدید از موشک های فوق پیشرفته ی روسی.
وقتی بازدیدمون تموم شد،حسن رو کرد به کارشناس موشکی روسیه و گفت: "اگه می شه فن آوری این موشک رو در اختیار ما قرار بدید!"
ژنرال ها و کارشناسان روسی خندیدند و گفتند: "امکان نداره این فن آوری فقط در اختیار کشور ماست."
حسن خیلی جدی و محکم گقت: "ولی ما خودمون این موشک رو می سازیم" و دوباره صدای خنده ی اونا بلند شد.
وقتی برگشتیم ایران، خیلی تلاش کردیم نمونه شو بسازیم، ولی نشد.
وقتی از ساخت موشک ناامید شدیم، حسن راهی مشهد الرضا شد.
خودش تعریف می کرد،"به امام رضا متوسل شدم و سه روز توی حرم موندم. روز سوم بود که عنایت امام رضا علیه السلام رو حس کردم و حلقه ی مفقوده کار به ذهنم خطور کرد. وقتی زیارتم تموم شد دفترچه نقاشی دخترم رو برداشتم و طرحی رو که به ذهنم رسیده بود کشیدم تا وقتی رسیدم تهران عملی ش کنم."
وقتی حسن از مشهد برگشت، سریع دست به کار شدیم و موشک رو ساختیم که به مراتب از مدل روسی، بهتر و پیشرفته تر بود...
#شهید_حسن_تهرانی_مقدم
✅ @quranir
کار نشدنی!
رفته بودیم برای بازدید از موشک های فوق پیشرفته ی روسی.
وقتی بازدیدمون تموم شد،حسن رو کرد به کارشناس موشکی روسیه و گفت: "اگه می شه فن آوری این موشک رو در اختیار ما قرار بدید!"
ژنرال ها و کارشناسان روسی خندیدند و گفتند: "امکان نداره این فن آوری فقط در اختیار کشور ماست."
حسن خیلی جدی و محکم گقت: "ولی ما خودمون این موشک رو می سازیم" و دوباره صدای خنده ی اونا بلند شد.
وقتی برگشتیم ایران، خیلی تلاش کردیم نمونه شو بسازیم، ولی نشد.
وقتی از ساخت موشک ناامید شدیم، حسن راهی مشهد الرضا شد.
خودش تعریف می کرد،"به امام رضا متوسل شدم و سه روز توی حرم موندم. روز سوم بود که عنایت امام رضا علیه السلام رو حس کردم و حلقه ی مفقوده کار به ذهنم خطور کرد. وقتی زیارتم تموم شد دفترچه نقاشی دخترم رو برداشتم و طرحی رو که به ذهنم رسیده بود کشیدم تا وقتی رسیدم تهران عملی ش کنم."
وقتی حسن از مشهد برگشت، سریع دست به کار شدیم و موشک رو ساختیم که به مراتب از مدل روسی، بهتر و پیشرفته تر بود...
#شهید_حسن_تهرانی_مقدم
✅ @quranir
#یادی_از_شهدا
مزد جهاد در راه خدا شهادت است.
#شهید_مدافع_حرم، محمد بلباسی در میان کودکان زلزله زده منطقه ورزقان، سال ۱۳۹۱
#شهید_محمد_بلباسی
✅ @quranir
مزد جهاد در راه خدا شهادت است.
#شهید_مدافع_حرم، محمد بلباسی در میان کودکان زلزله زده منطقه ورزقان، سال ۱۳۹۱
#شهید_محمد_بلباسی
✅ @quranir
#یادی_از_شهدا
آنچه را میگویم در مقطع فرماندهی شهید به چشمان خود دیدم. او فرماندهی است که قلم و رنگ به دست میگرفت. در نیروی هوایی وقتی در گروه پدافند جاسک شورای فرماندهان داشتیم؛ این شورا هر 6 ماه برگزار میشد. من پیش از این شورا برنامهها و تاریخ و سازوکار این شورا را با شهید ستاری مطرح و از وی دعوت میکردم که آخرین روز شورای فرماندهی حضور پیدا کند.
مشکلات و دغدغهها، چیزهای دیگری بود که در این گفتوگو مطرح میشد و شهید ضمن سخنرانی برای فرماندهان پدافند هوایی این نکات و خواستهها را بهخوبی میشنید. به اتفاق شهید ستاری برای شورای فرماندهان جاسک رفته بودیم.
ناگهان کسی آمد و به من گفت جناب ستاری (در آن موقع سرهنگ بود) دم در ایستاده است و در حال رنگ زدن در و فنسها است. شهید ستاری در آن موقع فرمانده نیروی هوایی شده بود. در کمال ناباوری به آنجا رفتم و دیدم بله، قلممو گرفته و کارمند نقاش هم آنجا هست.
شهید ستاری کولهپشتی او را پر از سنگ کرده بود و نقاش جلوی پاسدارخانه راه میرفت و خودش هم قلممو به دست گرفته بود و رنگ میزد.از این رویداد جاخورده بودم، گفتم چی شده؟ شهید ستاری گفت که این نقاش رنگ را بد میزده بهطوریکه رنگ زیاد هدر میرفت. شهید ستاری هم خواسته بود ضمن اینکه نقاش را تنبیه کند تا که اسراف نکند، به او یاد بدهد که چهطور باید رنگ بزند.
#شهید_منصور_ستاری
#شهید_تیمسار_منصور_ستاری
✅ @quranir
آنچه را میگویم در مقطع فرماندهی شهید به چشمان خود دیدم. او فرماندهی است که قلم و رنگ به دست میگرفت. در نیروی هوایی وقتی در گروه پدافند جاسک شورای فرماندهان داشتیم؛ این شورا هر 6 ماه برگزار میشد. من پیش از این شورا برنامهها و تاریخ و سازوکار این شورا را با شهید ستاری مطرح و از وی دعوت میکردم که آخرین روز شورای فرماندهی حضور پیدا کند.
مشکلات و دغدغهها، چیزهای دیگری بود که در این گفتوگو مطرح میشد و شهید ضمن سخنرانی برای فرماندهان پدافند هوایی این نکات و خواستهها را بهخوبی میشنید. به اتفاق شهید ستاری برای شورای فرماندهان جاسک رفته بودیم.
ناگهان کسی آمد و به من گفت جناب ستاری (در آن موقع سرهنگ بود) دم در ایستاده است و در حال رنگ زدن در و فنسها است. شهید ستاری در آن موقع فرمانده نیروی هوایی شده بود. در کمال ناباوری به آنجا رفتم و دیدم بله، قلممو گرفته و کارمند نقاش هم آنجا هست.
شهید ستاری کولهپشتی او را پر از سنگ کرده بود و نقاش جلوی پاسدارخانه راه میرفت و خودش هم قلممو به دست گرفته بود و رنگ میزد.از این رویداد جاخورده بودم، گفتم چی شده؟ شهید ستاری گفت که این نقاش رنگ را بد میزده بهطوریکه رنگ زیاد هدر میرفت. شهید ستاری هم خواسته بود ضمن اینکه نقاش را تنبیه کند تا که اسراف نکند، به او یاد بدهد که چهطور باید رنگ بزند.
#شهید_منصور_ستاری
#شهید_تیمسار_منصور_ستاری
✅ @quranir
#یادی_از_شهدا
سخنان خواندنی حاج قاسم سلیمانی درباره شهید میرحسینی
حاج قاسم سلیمانی در وصف شهید میرحسینی میگوید: قاسم میرحسینی، بزرگ لشکر 41 ثارالله بود که واقعاً من امروز در هر مأموریتی جای خالی او را میبینم. شهید میرحسینی در بعد خودش در تمام صحنه جنگ تک بود.
در مورد شهید میرحسینی هرچه بگویم احساس میکنم اصلاً نمیتوانم حق او را ادا کنم. خیلی روح بزرگی داشت. یک مالک اشتر به تمام معنا بود. من نمیدانم مالک هم توی صحنه سخت محاصره جنگ مثل شهید میرحسینی بوده یا نبوده.
شهید میرحسینی فرماندهای بود که همه ابعاد یک فرمانده اسلامی را با تعاریف اصیل آقا امیرالمؤمنین (ع) دارا بود. با معنویت ترین شخصیت لشکر ثارالله بود. صدای دلنشین آوای قرآن شهید میرحسینی را هر کس میشنید از خود بیخود میشد.
خداوند این توفیق را به من داد که تقریباً از عملیات والفجر یک تا این اواخر که خیلی هم بود در خدمت ایشان باشم. من واقعاً این را میگویم که در میان شهدای جنگ تحمیلی دوستان بسیاری داشتم ولی در عملیات مختلف هیچکس را مانند ایشان ندیدم.
در عملیات کربلای 4 بچهها خیلی نگران ایشان بودند. هیچ عملیاتی شهید میرحسینی بدون زخم از صحنه خارج نشد. از تمام عملیات زخمی بر بدن داشت. به بچهها گفته بود توی عملیات کربلای 4 نترسید که من شهید نمیشوم.
قبل از عملیات کربلای پنج شبی داخل سنگر نشسته بودیم و باهم صحبت میکردیم. گفت: تیر به اینجای من خواهد خورد و انگشتش را روی پیشانیاش گذاشت و همینطور هم شد و بیسیمهای لشکر ثارالله تا پایان جنگ دیگر صدای دلنشین و ارزشمند و پرمعرفت میرحسینی را نشنیدند. آن صدایی که برای همه بچهها چه کرمانی، چه رفسنجانی، چه زرندی، چه سیرجانی، چه هرمزگانی و چه بلوچستانی امیدبخش بود. دلنواز بود و دوستداشتنی. آن صدا خاموش شد.
#شهید_قاسم_میرحسینی
✅ @quranir
سخنان خواندنی حاج قاسم سلیمانی درباره شهید میرحسینی
حاج قاسم سلیمانی در وصف شهید میرحسینی میگوید: قاسم میرحسینی، بزرگ لشکر 41 ثارالله بود که واقعاً من امروز در هر مأموریتی جای خالی او را میبینم. شهید میرحسینی در بعد خودش در تمام صحنه جنگ تک بود.
در مورد شهید میرحسینی هرچه بگویم احساس میکنم اصلاً نمیتوانم حق او را ادا کنم. خیلی روح بزرگی داشت. یک مالک اشتر به تمام معنا بود. من نمیدانم مالک هم توی صحنه سخت محاصره جنگ مثل شهید میرحسینی بوده یا نبوده.
شهید میرحسینی فرماندهای بود که همه ابعاد یک فرمانده اسلامی را با تعاریف اصیل آقا امیرالمؤمنین (ع) دارا بود. با معنویت ترین شخصیت لشکر ثارالله بود. صدای دلنشین آوای قرآن شهید میرحسینی را هر کس میشنید از خود بیخود میشد.
خداوند این توفیق را به من داد که تقریباً از عملیات والفجر یک تا این اواخر که خیلی هم بود در خدمت ایشان باشم. من واقعاً این را میگویم که در میان شهدای جنگ تحمیلی دوستان بسیاری داشتم ولی در عملیات مختلف هیچکس را مانند ایشان ندیدم.
در عملیات کربلای 4 بچهها خیلی نگران ایشان بودند. هیچ عملیاتی شهید میرحسینی بدون زخم از صحنه خارج نشد. از تمام عملیات زخمی بر بدن داشت. به بچهها گفته بود توی عملیات کربلای 4 نترسید که من شهید نمیشوم.
قبل از عملیات کربلای پنج شبی داخل سنگر نشسته بودیم و باهم صحبت میکردیم. گفت: تیر به اینجای من خواهد خورد و انگشتش را روی پیشانیاش گذاشت و همینطور هم شد و بیسیمهای لشکر ثارالله تا پایان جنگ دیگر صدای دلنشین و ارزشمند و پرمعرفت میرحسینی را نشنیدند. آن صدایی که برای همه بچهها چه کرمانی، چه رفسنجانی، چه زرندی، چه سیرجانی، چه هرمزگانی و چه بلوچستانی امیدبخش بود. دلنواز بود و دوستداشتنی. آن صدا خاموش شد.
#شهید_قاسم_میرحسینی
✅ @quranir