🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ
🔸#معرفی_رمان #دروزیان_بلگراد_داستان_حنا_یعقوب
▫️#برندهی_جایزهی_بوکر_عربی_۲۰۱۲
🔹اثر: #ربیع_جابر
▪️مترجم: #فاطمه_جعفری
▫️ناشر: #انتشارات_افراز
#دربارهی_نویسنده
ربیع جابر نویسنده و روزنامهنگار برجسته و مبتکر لبنانی (۱۹۷۲ م) دانشآموختهی فیزیک از دانشگاه آمریکایی بیروت و سردبیر هفتهنامهی «آفاق»، پیوست فرهنگی روزنامهی «الحیاة» است که در لندن به چاپ میرسد. نخستین رمان وی، سید العتمة/ آقای تاریکی، در سال ۱۹۹۲ برندهی جایزهی منتقدان و رمان آمریکای او در سال ۲۰۱۰ کاندید جایزهی بوکر عربی شد و سرانجام در سال ۲۰۱۲ برندهی جایزهی بینالمللی بوکر عربی برای اثرش با عنوان دروز بلغراد- حکایة حنا یعقوب/ دروزیان بلگراد- داستان حنا یعقوب شد. بیشتر آثار وی به دیگر زبانها از جمله فرانسه و آلمانی ترجمه شده است.
#دربارهی_کتاب
این رمان، رمانی تاریخی با ژانر ادبیات زندان است که روایتی نفسگیر از سرنوشت دروزیان تبعیدی بلگراد بعد از واقعهی کشتار ۱۸۶۰ م و تخممرغفروشی مسیحی به نام حنا یعقوب در زندانهای مخوف بالکان و در عصر امپراطوری عثمانی و همچنین روزگار تیرهی هیلانه، همسر حنا و دختر کوچشان باراباراست که به زبانی شاعرانه و با تصویرسازیهایی تاثیرگذار روایت شده است.
#برشی_از_رمان
فریادش انگار ابدی بود. حتی بعد از اینکه دست از فریاد کشید و ایستاد تا مطمئن شود نسوخته و با گلوله زخمی نشده است، طنین فریاد در سرش بود. با چشمان تار برگشت. قلعهی سیاه و منارهی بلندش را پوشیده از دود سیاه دید انگار داشت حجاب به سر میکرد. با جیغ و دادی هراسانگیز که زمین را به لرزه میانداخت از آنجا خارج شدند. تودهای سیاه و آتشین دید و گاوها و مردمانی که از دل دود بیرون آمده و بیوقفه میدویدند و فریاد میزدند. گلوله در فضا زوزه کشید. ساچمه روی سنگ تقتق کرد. «بدو حنا!» لهله زنان دورتر و دورتر دوید. مه قرمزرنگی به صورتش هجوم آورد اما نایستاد. خون تف کرد و در مزارع سوختهی پر گِل و لای به تاخت رفت. باد بدجور چشمانش را اذیت میکرد اما ترسِ بازگشت به زندان بدتر بود. «یادت هست تو بندر که به هم بسته شده بودیم نگاهمون کردی و پا به فرار نذاشتی؟» با بدن درب و داغان در گریختن از زندانی شتاب کرد که فراریانش یا خود خفه شدند یا خفهشان کردند. این بار از ترس خشکش نزد. کشاورزانی را دید که خلاف جهت میدویدند و خود را از سر راهشان کنار کشید. به تک سؤال تکراری جواب نداد. اما با دستش به پشت اشاره کرد، به سمت دود، سمت فریاد، سمت قلعهای که داشت از آن میگریخت. بالاتر پرید و با سرعت بیشتری به جلو رفت انگار پای لنگش دوباره قرص و محکم شده بود. پایش به تنهایی میدوید و او را به دوش میکشید درست مثل بالی که پرنده را با خود میبرد. باز نایستاد. بدنش او را به زیر درختان عجیبی انداخت که بیشتر شبیه ابر بودند تا درخت. خون به هدر رفت. کورَش کرد. ریهی متورمش از اینکه ناگهان چنین حجمی از هوای تازه را میبلعید به خونریزی افتاد. تف کرد و قلبش را دید که روی علف زرد دارد میتپد. تودهای سرخرنگ و ضرباندار در روشنایی شب.
http://www.uupload.ir/files/cqn7_ctafj.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2193
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🔸#معرفی_رمان #دروزیان_بلگراد_داستان_حنا_یعقوب
▫️#برندهی_جایزهی_بوکر_عربی_۲۰۱۲
🔹اثر: #ربیع_جابر
▪️مترجم: #فاطمه_جعفری
▫️ناشر: #انتشارات_افراز
#دربارهی_نویسنده
ربیع جابر نویسنده و روزنامهنگار برجسته و مبتکر لبنانی (۱۹۷۲ م) دانشآموختهی فیزیک از دانشگاه آمریکایی بیروت و سردبیر هفتهنامهی «آفاق»، پیوست فرهنگی روزنامهی «الحیاة» است که در لندن به چاپ میرسد. نخستین رمان وی، سید العتمة/ آقای تاریکی، در سال ۱۹۹۲ برندهی جایزهی منتقدان و رمان آمریکای او در سال ۲۰۱۰ کاندید جایزهی بوکر عربی شد و سرانجام در سال ۲۰۱۲ برندهی جایزهی بینالمللی بوکر عربی برای اثرش با عنوان دروز بلغراد- حکایة حنا یعقوب/ دروزیان بلگراد- داستان حنا یعقوب شد. بیشتر آثار وی به دیگر زبانها از جمله فرانسه و آلمانی ترجمه شده است.
#دربارهی_کتاب
این رمان، رمانی تاریخی با ژانر ادبیات زندان است که روایتی نفسگیر از سرنوشت دروزیان تبعیدی بلگراد بعد از واقعهی کشتار ۱۸۶۰ م و تخممرغفروشی مسیحی به نام حنا یعقوب در زندانهای مخوف بالکان و در عصر امپراطوری عثمانی و همچنین روزگار تیرهی هیلانه، همسر حنا و دختر کوچشان باراباراست که به زبانی شاعرانه و با تصویرسازیهایی تاثیرگذار روایت شده است.
#برشی_از_رمان
فریادش انگار ابدی بود. حتی بعد از اینکه دست از فریاد کشید و ایستاد تا مطمئن شود نسوخته و با گلوله زخمی نشده است، طنین فریاد در سرش بود. با چشمان تار برگشت. قلعهی سیاه و منارهی بلندش را پوشیده از دود سیاه دید انگار داشت حجاب به سر میکرد. با جیغ و دادی هراسانگیز که زمین را به لرزه میانداخت از آنجا خارج شدند. تودهای سیاه و آتشین دید و گاوها و مردمانی که از دل دود بیرون آمده و بیوقفه میدویدند و فریاد میزدند. گلوله در فضا زوزه کشید. ساچمه روی سنگ تقتق کرد. «بدو حنا!» لهله زنان دورتر و دورتر دوید. مه قرمزرنگی به صورتش هجوم آورد اما نایستاد. خون تف کرد و در مزارع سوختهی پر گِل و لای به تاخت رفت. باد بدجور چشمانش را اذیت میکرد اما ترسِ بازگشت به زندان بدتر بود. «یادت هست تو بندر که به هم بسته شده بودیم نگاهمون کردی و پا به فرار نذاشتی؟» با بدن درب و داغان در گریختن از زندانی شتاب کرد که فراریانش یا خود خفه شدند یا خفهشان کردند. این بار از ترس خشکش نزد. کشاورزانی را دید که خلاف جهت میدویدند و خود را از سر راهشان کنار کشید. به تک سؤال تکراری جواب نداد. اما با دستش به پشت اشاره کرد، به سمت دود، سمت فریاد، سمت قلعهای که داشت از آن میگریخت. بالاتر پرید و با سرعت بیشتری به جلو رفت انگار پای لنگش دوباره قرص و محکم شده بود. پایش به تنهایی میدوید و او را به دوش میکشید درست مثل بالی که پرنده را با خود میبرد. باز نایستاد. بدنش او را به زیر درختان عجیبی انداخت که بیشتر شبیه ابر بودند تا درخت. خون به هدر رفت. کورَش کرد. ریهی متورمش از اینکه ناگهان چنین حجمی از هوای تازه را میبلعید به خونریزی افتاد. تف کرد و قلبش را دید که روی علف زرد دارد میتپد. تودهای سرخرنگ و ضرباندار در روشنایی شب.
http://www.uupload.ir/files/cqn7_ctafj.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2193
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ
🔹داستان کوتاه «المیراث» اثر #نزار_یوسف
🔸ترجمه ی #فاطمه_جعفری
آن روز زود بیدار شد... احساس خوشحالی نامعمولی داشت. صورتش را با آب خنک شست و لباسهایش را پوشید... قرارداد انحصار وراثت دیروز تمام شده بود و تنها چیزی که برای امروز مانده بود، تأیید آن از سوی قاضی در حضور برادران او و وکیل در کاخ دادگستری بود تا اینکه اجرایی شود.
بعد از صبحانهی سریع، لباس رسمیاش را پوشید و سرووضعش را جلوی آینه مرتب کرد و کمی عطر و ادوکلن شرقی و روایح هندی به خود زد... نزدیک درِ خروجی که رسید، کمی به عقب برگشت و به عکس پدرش نگاه کرد که در گوشهی بالای سمت چپ آن، روبان مخملی سیاهی آویزان بود... خدا رحمتت کند پدر... و بهشت را نصیبت کند... و قرین رحمتت کند... اینها را در دلش گفت و دانههای تسبیح نفیسش را که در دستش بود، با تواضعوفروتنی حرکت داد ...
#مجموعه_داستان_تشوشو_کاکی
http://www.uupload.ir/files/tovq_ctafj.jpg
🔴لطفاً ادامه ی داستان را در مجله ادبی پیاده رو مطالعه بفرمایید :
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2197
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🔹داستان کوتاه «المیراث» اثر #نزار_یوسف
🔸ترجمه ی #فاطمه_جعفری
آن روز زود بیدار شد... احساس خوشحالی نامعمولی داشت. صورتش را با آب خنک شست و لباسهایش را پوشید... قرارداد انحصار وراثت دیروز تمام شده بود و تنها چیزی که برای امروز مانده بود، تأیید آن از سوی قاضی در حضور برادران او و وکیل در کاخ دادگستری بود تا اینکه اجرایی شود.
بعد از صبحانهی سریع، لباس رسمیاش را پوشید و سرووضعش را جلوی آینه مرتب کرد و کمی عطر و ادوکلن شرقی و روایح هندی به خود زد... نزدیک درِ خروجی که رسید، کمی به عقب برگشت و به عکس پدرش نگاه کرد که در گوشهی بالای سمت چپ آن، روبان مخملی سیاهی آویزان بود... خدا رحمتت کند پدر... و بهشت را نصیبت کند... و قرین رحمتت کند... اینها را در دلش گفت و دانههای تسبیح نفیسش را که در دستش بود، با تواضعوفروتنی حرکت داد ...
#مجموعه_داستان_تشوشو_کاکی
http://www.uupload.ir/files/tovq_ctafj.jpg
🔴لطفاً ادامه ی داستان را در مجله ادبی پیاده رو مطالعه بفرمایید :
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2197
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ
🔸شعرهایی از #محمد_الماغوط
▪️#شعر_سوریه
🔹ترجمه ی #أمل_نبهانی
🔸شعر اول :
باران اندوهناک
چهره ی غمگینم را می پوشاند وُ من
رؤیای پلکانی از غبار را می بینم
از پشت های خمیده و دست های فشرده بر زانوها
می خواهم به آسمان روم تا بدانم
به کجا می روند آه ها و دعاهامان ؟
آه عزیزم
شاید همه ی افسوس ها و دعاها
و آه ها و استغاثه ها
که در گذر هزاران سال و قرن
از میلیون ها دهان و سینه بیرون آمده اند
در جایی از آسمان, چون ابرها جمع شده اند
و شاید کلمات من
کنارِ کلمات مسیح بوده اند
پس در انتظار اشک آسمان باشیم
عزیزم
🔸شعر دوم :
دیگران خوردن می خواهند وُ من گرسنگی را
که بپوشند وُ من عریانی را
خانه داشته باشند وُ من آوارگی را
ازین رو
با هیچ موجودی رقابت نمی کنم
چرا که همه بُرد می خواهند وُ من
باختن را
http://www.uupload.ir/files/c5wx_a.n.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2212
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظرتیرداد آتشکار
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🔸شعرهایی از #محمد_الماغوط
▪️#شعر_سوریه
🔹ترجمه ی #أمل_نبهانی
🔸شعر اول :
باران اندوهناک
چهره ی غمگینم را می پوشاند وُ من
رؤیای پلکانی از غبار را می بینم
از پشت های خمیده و دست های فشرده بر زانوها
می خواهم به آسمان روم تا بدانم
به کجا می روند آه ها و دعاهامان ؟
آه عزیزم
شاید همه ی افسوس ها و دعاها
و آه ها و استغاثه ها
که در گذر هزاران سال و قرن
از میلیون ها دهان و سینه بیرون آمده اند
در جایی از آسمان, چون ابرها جمع شده اند
و شاید کلمات من
کنارِ کلمات مسیح بوده اند
پس در انتظار اشک آسمان باشیم
عزیزم
🔸شعر دوم :
دیگران خوردن می خواهند وُ من گرسنگی را
که بپوشند وُ من عریانی را
خانه داشته باشند وُ من آوارگی را
ازین رو
با هیچ موجودی رقابت نمی کنم
چرا که همه بُرد می خواهند وُ من
باختن را
http://www.uupload.ir/files/c5wx_a.n.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2212
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظرتیرداد آتشکار
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ
🔹داستانک «مرد و سگ» اثر محمد سعید الریحانی
🔸ترجمه ی #فاطمه_جعفری
برای زندانبانان سوال بود که چرا سگی را همراه یک بازداشتی داخل یک سلول انداختهاند. بعد از کنجکاوی سرسختانهای فهمیدند بعد از اینکه صاحب سگ، خبر محکومیتش به حبس ابد همراه با اعمال شاقه را شنیده و به حالت غش بر صحن دادگاه افتاده، سگ تاب تحمل دوری او را نیاورده است.
وقتی نگهبانان بشقاب غذا و تکهی نان را با پا از زیر در به سمت این دو بازداشتی هل میدادند، چشمشان را به شکاف درِ سلول میدوختند تا از نزدیک، تعامل این دو دوست را بر سرِ بشقاب دنبال کنند.
اوایل، مرد نان تریت شده را بهتنهایی میخورد و استخوان را برای سگ وامیگذاشت.
با گذر روزها که گوشت نمکسودِ گاومیش به بازداشتیان داده شد، مرد گوشت را بهتنهایی میخورد و استخوان را برای سگ وامیگذاشت.
وقتی مدیریت اجازهی ورود مرغ را به آشپزخانهی زندان داد، مرد گوشت مرغ را بهتنهایی میخورد و استخوانها را برای سگ وامیگذاشت.
بار دیگر که آشپزخانهی زندان، به مناسبت ورود هیأتی خارجی از سوی یکی از سازمانّهای بينالمللی حقوق بشر، برای زندانیان، کوفته آماده کرد، مرد بهتنهایی کوفته را خورد و چیزی برای سگ که دیدههایش را باور نمیکرد، باقی نگذاشت،
سگی که به چشمان دوستش زل زده و در سکوتی طولانی فرورفته بود،
سگی که ناله میکرد و زار میزد،
سگی که زوزهی دیوانهواری او را تسخیر کرده بود،
سگی که به دوستش حملهور شد و او را یک لقمهی چپ کرد.
#از_مجموعه_داستان «حاء الحریة»
http://www.uupload.ir/files/3d3a_f.j.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2258
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🔹داستانک «مرد و سگ» اثر محمد سعید الریحانی
🔸ترجمه ی #فاطمه_جعفری
برای زندانبانان سوال بود که چرا سگی را همراه یک بازداشتی داخل یک سلول انداختهاند. بعد از کنجکاوی سرسختانهای فهمیدند بعد از اینکه صاحب سگ، خبر محکومیتش به حبس ابد همراه با اعمال شاقه را شنیده و به حالت غش بر صحن دادگاه افتاده، سگ تاب تحمل دوری او را نیاورده است.
وقتی نگهبانان بشقاب غذا و تکهی نان را با پا از زیر در به سمت این دو بازداشتی هل میدادند، چشمشان را به شکاف درِ سلول میدوختند تا از نزدیک، تعامل این دو دوست را بر سرِ بشقاب دنبال کنند.
اوایل، مرد نان تریت شده را بهتنهایی میخورد و استخوان را برای سگ وامیگذاشت.
با گذر روزها که گوشت نمکسودِ گاومیش به بازداشتیان داده شد، مرد گوشت را بهتنهایی میخورد و استخوان را برای سگ وامیگذاشت.
وقتی مدیریت اجازهی ورود مرغ را به آشپزخانهی زندان داد، مرد گوشت مرغ را بهتنهایی میخورد و استخوانها را برای سگ وامیگذاشت.
بار دیگر که آشپزخانهی زندان، به مناسبت ورود هیأتی خارجی از سوی یکی از سازمانّهای بينالمللی حقوق بشر، برای زندانیان، کوفته آماده کرد، مرد بهتنهایی کوفته را خورد و چیزی برای سگ که دیدههایش را باور نمیکرد، باقی نگذاشت،
سگی که به چشمان دوستش زل زده و در سکوتی طولانی فرورفته بود،
سگی که ناله میکرد و زار میزد،
سگی که زوزهی دیوانهواری او را تسخیر کرده بود،
سگی که به دوستش حملهور شد و او را یک لقمهی چپ کرد.
#از_مجموعه_داستان «حاء الحریة»
http://www.uupload.ir/files/3d3a_f.j.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2258
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ
🔹ترجمۀ داستان کوتاه «چشم و ابرو» از مجموعه داستان «کُشری مصر»
▫️اثر: #حسن_کمال
🔸مترجم: #سارا_اسدی_کاوان
امروز احساسش متفاوت است، از اینکه در ادارۀ راهنمایی و رانندگی در کنار جناب سرهنگ ایستاده، حس قدرت سراپای وجودش را فرا گرفته. هر بار که شاهد صدور مجوز یا پرداخت جریمهای بود خوشحالی بیاندازهای احساس میکرد. آرزو داشت که افسر مسئولیت جریمۀ یکیشان را به او بدهد، اما او این کار را نکرد.
معمولا دست کوتاهش را برای اشاره به آنان دراز میکند. ماشینها بدون توجه به اشارۀ او برای عبور هرچه سریعتر شتاب میگیرند، یکیشان به احترام چراغ قرمز متوقف میشود و ناسزا و لعنت از پشت سر نثار رانندۀ آن ماشین میشود.
وقتی ناراحتیاش را از این که به زودی پدر و مادر پیر و خواهر و برادر کوچکش را ترک خواهد کرد با دوست دانشگاهیاش درمیان گذاشت، دوستش گفت که برای من و همینطور برای خانوادهات مایۀ افتخار است که تو مامور قانون خواهی شد. دیگر برایش نگفت که توقف ماشینهای لوکس با یک حرکت دست او دروغی بزرگ است. انگار اصلا او را نمیبینند، بارها وقتی برای متوقف شدن ماشینها سوت میزده طوری به او ناسزا گفتهاند که گویی مرتکب گناهی شده ...
#ادبیات_مصر
http://www.uupload.ir/files/hg3c_s.a.jpg
🔴لطفاً ادامه ی داستان را در مجله ادبی پیاده رو مطالعه بفرمایید :
http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2263
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🔹ترجمۀ داستان کوتاه «چشم و ابرو» از مجموعه داستان «کُشری مصر»
▫️اثر: #حسن_کمال
🔸مترجم: #سارا_اسدی_کاوان
امروز احساسش متفاوت است، از اینکه در ادارۀ راهنمایی و رانندگی در کنار جناب سرهنگ ایستاده، حس قدرت سراپای وجودش را فرا گرفته. هر بار که شاهد صدور مجوز یا پرداخت جریمهای بود خوشحالی بیاندازهای احساس میکرد. آرزو داشت که افسر مسئولیت جریمۀ یکیشان را به او بدهد، اما او این کار را نکرد.
معمولا دست کوتاهش را برای اشاره به آنان دراز میکند. ماشینها بدون توجه به اشارۀ او برای عبور هرچه سریعتر شتاب میگیرند، یکیشان به احترام چراغ قرمز متوقف میشود و ناسزا و لعنت از پشت سر نثار رانندۀ آن ماشین میشود.
وقتی ناراحتیاش را از این که به زودی پدر و مادر پیر و خواهر و برادر کوچکش را ترک خواهد کرد با دوست دانشگاهیاش درمیان گذاشت، دوستش گفت که برای من و همینطور برای خانوادهات مایۀ افتخار است که تو مامور قانون خواهی شد. دیگر برایش نگفت که توقف ماشینهای لوکس با یک حرکت دست او دروغی بزرگ است. انگار اصلا او را نمیبینند، بارها وقتی برای متوقف شدن ماشینها سوت میزده طوری به او ناسزا گفتهاند که گویی مرتکب گناهی شده ...
#ادبیات_مصر
http://www.uupload.ir/files/hg3c_s.a.jpg
🔴لطفاً ادامه ی داستان را در مجله ادبی پیاده رو مطالعه بفرمایید :
http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2263
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ
🔸شعرهایی از #سعاد_الصباح
🔹ترجمه ی #سودابه_مهیجی
📚سعاد الصباح بانوی شاعر و نویسنده ی اهل کویت است. و تحصیلات او در رشته های علوم سیاسی و اقتصاد می باشد. از او دفترهای شهر متعددی به زبان عربی منتشر شده است.وی متولد 1942 میلادی ست.
▪️شعر اول :
تورا بازخواست نمی کنم
که پاره های وجودم را برگرفتی
و با آن وطنی ساختی
برای عاشقان همین بس است
که غم هایشان
خانه ی گنجشکان باشد
🔸لن أحاکمک لأنک اخذت
شظاياي و بنيت بها وطنا
فيکفي العشاقٙ أن تکون
احزانهم مُدُنا للعصافير
▪️شعر دوم :
بگو بدانم
پیش ازمن آیا
زنی را دوست داشته ای؟
زنی که در معرض عشق خِرَدش را گم کند؟
بگو
بگو که زن وقتی عاشق جنگل یاس میشود
چه برسرش خواهد آمد؟
بگو بدانم
شباهت فریادگون
میان سایه و اصل چگونه است؟
میان چشم و سرمه چگونه است؟
زن برای عشقش بدل به چه خواهد شد؟
نسخه ای برابر اصل؟
چیزی بمن بگو
که هیچ زنی جزمن نشنیده باشد.
🔸قل لي . قل لي
هل أحببت امرأة قبلي
تفقد , حين تكون بحالة حب
نور العقل ..؟
قل لي . قل لي
كيف تصير المرأة حين تحب
شجيرة فل ؟
**
قل لي
كيف يكون الشبه الصارخ
بين الأصل , وبين الظل
بين العين , وبين الكحل ؟
كيف تصير امرأة عن
عاشقها
نسخة حب .. طبق الأصل ؟..
قل لي لغة ...
لم تسمعها امرأة غيري ...
http://www.uupload.ir/files/yo7b_s.s.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2293
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🔸شعرهایی از #سعاد_الصباح
🔹ترجمه ی #سودابه_مهیجی
📚سعاد الصباح بانوی شاعر و نویسنده ی اهل کویت است. و تحصیلات او در رشته های علوم سیاسی و اقتصاد می باشد. از او دفترهای شهر متعددی به زبان عربی منتشر شده است.وی متولد 1942 میلادی ست.
▪️شعر اول :
تورا بازخواست نمی کنم
که پاره های وجودم را برگرفتی
و با آن وطنی ساختی
برای عاشقان همین بس است
که غم هایشان
خانه ی گنجشکان باشد
🔸لن أحاکمک لأنک اخذت
شظاياي و بنيت بها وطنا
فيکفي العشاقٙ أن تکون
احزانهم مُدُنا للعصافير
▪️شعر دوم :
بگو بدانم
پیش ازمن آیا
زنی را دوست داشته ای؟
زنی که در معرض عشق خِرَدش را گم کند؟
بگو
بگو که زن وقتی عاشق جنگل یاس میشود
چه برسرش خواهد آمد؟
بگو بدانم
شباهت فریادگون
میان سایه و اصل چگونه است؟
میان چشم و سرمه چگونه است؟
زن برای عشقش بدل به چه خواهد شد؟
نسخه ای برابر اصل؟
چیزی بمن بگو
که هیچ زنی جزمن نشنیده باشد.
🔸قل لي . قل لي
هل أحببت امرأة قبلي
تفقد , حين تكون بحالة حب
نور العقل ..؟
قل لي . قل لي
كيف تصير المرأة حين تحب
شجيرة فل ؟
**
قل لي
كيف يكون الشبه الصارخ
بين الأصل , وبين الظل
بين العين , وبين الكحل ؟
كيف تصير امرأة عن
عاشقها
نسخة حب .. طبق الأصل ؟..
قل لي لغة ...
لم تسمعها امرأة غيري ...
http://www.uupload.ir/files/yo7b_s.s.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2293
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ
🔸پاکت نامه
▫️شعری از #سارگون_بولص
🔹ترجمه ی #فاطمه_جعفری
«زندگیام را مثل فرشتهای با نشستن روی صندلی آرایشگر سپری میکنم»
▪️رامبو، «نیایشی شبانه»
شاید یکی به من میگوید، و شاید هم نمیگوید:
خواهش می کنم بیا، به من بگو داستان چیست.
این پاکتنامهی روی میز چیست.
قطرههای چربی مایع
یادگاری جسدِ آن ناپیدا، قلاب ماهیگیر
در گلوی ماهی – داستان چیست.
- این روزها به دریا میروم
چون بیمارم، نیاز به نسیمهای لطیف دارم.
در قهوهخانهای روی شنها مینشینم و
وقتِ غروب، به صخرهها چشم میدوزم.
کسی به اینجا نمیآید. گاهی، زنی با سگش. ماهیگیری پیر.
مرغهای ماهیخوار در هوا شناورند، منقارهای
پرتقالیشان، چشمهای زردشان، دریا را میپایند
گهگاهی شاید ماهیای نصیبشان شود
که فلسهای درخشانش زیرِ آب، نقشونگار بر آن زده است.
آبجوم را بهآرامی مینوشم و به راه خودم میروم.
هرگز نخواهم فهمید که داستان چیست.
پاکتِ نامه را نخواهم گشود.
http://www.uupload.ir/files/x9nq_s.b.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2363
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🔸پاکت نامه
▫️شعری از #سارگون_بولص
🔹ترجمه ی #فاطمه_جعفری
«زندگیام را مثل فرشتهای با نشستن روی صندلی آرایشگر سپری میکنم»
▪️رامبو، «نیایشی شبانه»
شاید یکی به من میگوید، و شاید هم نمیگوید:
خواهش می کنم بیا، به من بگو داستان چیست.
این پاکتنامهی روی میز چیست.
قطرههای چربی مایع
یادگاری جسدِ آن ناپیدا، قلاب ماهیگیر
در گلوی ماهی – داستان چیست.
- این روزها به دریا میروم
چون بیمارم، نیاز به نسیمهای لطیف دارم.
در قهوهخانهای روی شنها مینشینم و
وقتِ غروب، به صخرهها چشم میدوزم.
کسی به اینجا نمیآید. گاهی، زنی با سگش. ماهیگیری پیر.
مرغهای ماهیخوار در هوا شناورند، منقارهای
پرتقالیشان، چشمهای زردشان، دریا را میپایند
گهگاهی شاید ماهیای نصیبشان شود
که فلسهای درخشانش زیرِ آب، نقشونگار بر آن زده است.
آبجوم را بهآرامی مینوشم و به راه خودم میروم.
هرگز نخواهم فهمید که داستان چیست.
پاکتِ نامه را نخواهم گشود.
http://www.uupload.ir/files/x9nq_s.b.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2363
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ
🔸داستانی از #احمد_الخمیسی
🔹ترجمه ی #فاطمه_جعفری
سوار بر «مینیبوس» راهی محل کارم شدم و درآنحال سرشار از آرزوهایی بودم که نور صبحگاهی در جان برمیانگیزد. روی صندلی پشت راننده نشستم. روزنامهای بیرون کشیدم و بازش کردم. با حرکت ماشین، حروف جلوی چشمان ضعیفم روی هم لغزیدند. روزنامه را بستم. به چهرهای زل زدم که در آینهی کوچکِ سمت چپ راننده دیدم. با شوروهیجان، برنامههای این ماهم را مرور کردم. تعمیر اثاث اتاق خواب را تمام میکنم و آپارتمان را رنگ میزنم. آباژور جدیدی میخرم تا شبها زیر نورش مطالعه کنم. ترجمهای را که شروع کردهام، تمام میکنم و کتاب را تحویل میدهم. حداکثر ظرف یک هفته، سفری به اسکندریه میکنم. به دیدن حنان میروم. با هم در خیابان صفیه زغلول، گشت میزنیم. دوباره برایش قسم میخورم که تحت هر شرایطی، فقط عاشق او خواهم بود. هیچچیز نمیتواند مانع آرزوها و ارادهی آهنین شود.
به آینهی سمت چپ راننده نگاه کردم. دوباره آن چهره را دیدم. چشمهایم را تنگ کردم و در او دقیق شدم. چهرهی پیرمردی فرتوت که چینوچروکهای عمیقی دور چشمهایش بود. چه تأسفبار! چگونه وضع آدم به چنین ناتوانیای میرسد؟
سعی کردم صورت راننده را دید بزنم تا ببینم این چهرهی اوست که نتوانستم. به صورت مسافر کناریام نگاه کردم. نه. شبیه چهرهای نیست که در آینه میلرزد. سینهام را جلو بردم و چشمهایم را به آینه نزدیک کردم. بادقت به آن چهره نگریستم و او را شناختم. چهرهی من بود.
از «مینیبوس» بهآرامی و درحالی پیاده شدم که دستم را به پنجرهی در تکیه داده بودم. در خیابان ایستادم. احساس کردم خستگی روی کف پا و ساق پاهایم نشست. خودم را بهکندی به سمت دیگر کشاندم. همانجا ایستادم تا نفسی تازه کنم.
http://www.uupload.ir/files/czhf_a.kh.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2373
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🔸داستانی از #احمد_الخمیسی
🔹ترجمه ی #فاطمه_جعفری
سوار بر «مینیبوس» راهی محل کارم شدم و درآنحال سرشار از آرزوهایی بودم که نور صبحگاهی در جان برمیانگیزد. روی صندلی پشت راننده نشستم. روزنامهای بیرون کشیدم و بازش کردم. با حرکت ماشین، حروف جلوی چشمان ضعیفم روی هم لغزیدند. روزنامه را بستم. به چهرهای زل زدم که در آینهی کوچکِ سمت چپ راننده دیدم. با شوروهیجان، برنامههای این ماهم را مرور کردم. تعمیر اثاث اتاق خواب را تمام میکنم و آپارتمان را رنگ میزنم. آباژور جدیدی میخرم تا شبها زیر نورش مطالعه کنم. ترجمهای را که شروع کردهام، تمام میکنم و کتاب را تحویل میدهم. حداکثر ظرف یک هفته، سفری به اسکندریه میکنم. به دیدن حنان میروم. با هم در خیابان صفیه زغلول، گشت میزنیم. دوباره برایش قسم میخورم که تحت هر شرایطی، فقط عاشق او خواهم بود. هیچچیز نمیتواند مانع آرزوها و ارادهی آهنین شود.
به آینهی سمت چپ راننده نگاه کردم. دوباره آن چهره را دیدم. چشمهایم را تنگ کردم و در او دقیق شدم. چهرهی پیرمردی فرتوت که چینوچروکهای عمیقی دور چشمهایش بود. چه تأسفبار! چگونه وضع آدم به چنین ناتوانیای میرسد؟
سعی کردم صورت راننده را دید بزنم تا ببینم این چهرهی اوست که نتوانستم. به صورت مسافر کناریام نگاه کردم. نه. شبیه چهرهای نیست که در آینه میلرزد. سینهام را جلو بردم و چشمهایم را به آینه نزدیک کردم. بادقت به آن چهره نگریستم و او را شناختم. چهرهی من بود.
از «مینیبوس» بهآرامی و درحالی پیاده شدم که دستم را به پنجرهی در تکیه داده بودم. در خیابان ایستادم. احساس کردم خستگی روی کف پا و ساق پاهایم نشست. خودم را بهکندی به سمت دیگر کشاندم. همانجا ایستادم تا نفسی تازه کنم.
http://www.uupload.ir/files/czhf_a.kh.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2373
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ
🔸جیکور
▫️شعری از #بدر_شاکر_السیاب
🔹ترجمه ی #تیرداد_آتشکار
آه جیکور جیکور
این بامدادن همچون پیش از غروب چییست ؟
که چونان بال خسته ای روشنایی ی نور را پس می زند
این کلبه های پیر و افسرده چیست؟
که سایه شیون اش را درآن ها حبس می کند
کجایند؟ کجایند؟ دختر انی که در میان نخل ها زمزمه کنند
عشق راهمچون درخشش ستارگان نا آشنا
جیکور کجاست؟
جیکور دیوان شعر من است
زمانی میان سنگ نوشته های جسد و قبر من.
🔷جیکور نام روستایی است در جنوب شرقی بصره و محل تولد بَدَر شاکر السیاب است.
▪️▫️▪️
آه! جیکور ؟ جیکور
ما للضحی کالاصیل؟
یسحب النور مثل الجناح الکلیل
ما لأکواخک المقفرات الکئیبة
یحبس الظل فیها نحیبه
أین أین الصبایا یوسوسن بین النخیل
عن هوی کالتماع النجوم الغریبة
أین جیکور
جیکور دیوان شعري
موعدٌ بین الواح نعشی و قبری
http://www.uupload.ir/files/zwde_b.sh.s.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2389
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_عرب
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🔸جیکور
▫️شعری از #بدر_شاکر_السیاب
🔹ترجمه ی #تیرداد_آتشکار
آه جیکور جیکور
این بامدادن همچون پیش از غروب چییست ؟
که چونان بال خسته ای روشنایی ی نور را پس می زند
این کلبه های پیر و افسرده چیست؟
که سایه شیون اش را درآن ها حبس می کند
کجایند؟ کجایند؟ دختر انی که در میان نخل ها زمزمه کنند
عشق راهمچون درخشش ستارگان نا آشنا
جیکور کجاست؟
جیکور دیوان شعر من است
زمانی میان سنگ نوشته های جسد و قبر من.
🔷جیکور نام روستایی است در جنوب شرقی بصره و محل تولد بَدَر شاکر السیاب است.
▪️▫️▪️
آه! جیکور ؟ جیکور
ما للضحی کالاصیل؟
یسحب النور مثل الجناح الکلیل
ما لأکواخک المقفرات الکئیبة
یحبس الظل فیها نحیبه
أین أین الصبایا یوسوسن بین النخیل
عن هوی کالتماع النجوم الغریبة
أین جیکور
جیکور دیوان شعري
موعدٌ بین الواح نعشی و قبری
http://www.uupload.ir/files/zwde_b.sh.s.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2389
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_عرب
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ
🔸خلاف کار
🔹 داستانی از #احمد_رمضان
▫️ترجمه ی #مصیب_قبادی
#ادبیات_مصر
دیر وقت از سر کار برگشتم.. پیش از اینکه به خانه ای که آنجا سکونت دارم نزدیک شوم، چند تا وسیله خریدم.. دیدن ماشین پلیس که ورودی محله را سد کرده بود، غافلگیرم کرد.. چند تا نظامی، دور و بر آن را گرفته بودند، تا مانع پیش روی اهالی محل شوند. پشت دیواری که سربازان ساخته بودند، تعداد زیادی از اهالی ایستاده بودند و با فضولی و کنجکاوی، سرک میکشیدند.. سعی کردم با توضیح اینکه من از ساکنیم محله هستم، عبور کنم اما با قاطعیت مانعم شدند.. گفتند که این وضعیت، چند دقیقه بیشتر طول نخواهد کشید.. تنها چاره ام، ایستادن بین حاضران بود.. این بار اولی نیست که این اتفاق رخ میدهد.. هر بار که برای دستگیری شخصی می آیند، تکرار می شود.. و معمولا زیاد طول نمیکشد..
از کنجکاویِ اینکه این بار هدف شان کیست مثل گربه نزدیک بود بمیرم.. به خصوص که بیشتر ساکنان خبر نداشتند که قربانی –یا خلاف کار- کیست – یعنی آنی که در پی اش بودند- و نظامیان ساده هم هیچ اطلاعی نداشتند و نتوانستیم کوچکترین اطلاعاتی از آن ها بیرون بکشیم، حتی بعد از اینکه به آن ها سیگار دادیم و با صحبت بهشان نزدیک شدیم ...
http://www.uupload.ir/files/3l5n_a.r.jpg
🔴لطفاً ادامه ی داستان را در سایت بخوانید :
http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2397
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🔸خلاف کار
🔹 داستانی از #احمد_رمضان
▫️ترجمه ی #مصیب_قبادی
#ادبیات_مصر
دیر وقت از سر کار برگشتم.. پیش از اینکه به خانه ای که آنجا سکونت دارم نزدیک شوم، چند تا وسیله خریدم.. دیدن ماشین پلیس که ورودی محله را سد کرده بود، غافلگیرم کرد.. چند تا نظامی، دور و بر آن را گرفته بودند، تا مانع پیش روی اهالی محل شوند. پشت دیواری که سربازان ساخته بودند، تعداد زیادی از اهالی ایستاده بودند و با فضولی و کنجکاوی، سرک میکشیدند.. سعی کردم با توضیح اینکه من از ساکنیم محله هستم، عبور کنم اما با قاطعیت مانعم شدند.. گفتند که این وضعیت، چند دقیقه بیشتر طول نخواهد کشید.. تنها چاره ام، ایستادن بین حاضران بود.. این بار اولی نیست که این اتفاق رخ میدهد.. هر بار که برای دستگیری شخصی می آیند، تکرار می شود.. و معمولا زیاد طول نمیکشد..
از کنجکاویِ اینکه این بار هدف شان کیست مثل گربه نزدیک بود بمیرم.. به خصوص که بیشتر ساکنان خبر نداشتند که قربانی –یا خلاف کار- کیست – یعنی آنی که در پی اش بودند- و نظامیان ساده هم هیچ اطلاعی نداشتند و نتوانستیم کوچکترین اطلاعاتی از آن ها بیرون بکشیم، حتی بعد از اینکه به آن ها سیگار دادیم و با صحبت بهشان نزدیک شدیم ...
http://www.uupload.ir/files/3l5n_a.r.jpg
🔴لطفاً ادامه ی داستان را در سایت بخوانید :
http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2397
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈