@piaderonews
دو #شعر_خوب از #ایرج_کیانی
** شعر اول :
در چشم هاي تو
آذوقه هاي زمستان بود،
اينجا براي چه مي ماندي؟
وقتي تمامِ قافيه ها را
مي دانستي؛
اينجا هميشه همين است:
انتظار و لجن...
بايد كتاب هايت را
بفروشم
و دختران تازه نفس را
كه پرده ي بكارتشان،
-پرده هاي دو گوش است ،
به سينما ببرم
و پس از آن
به خانه اي برويم
و پس از آن
پني سيلين بزنم
آنجا كه خوابِ عقوبت را ،
تعبيرِ تازه بسازي
زيرا كه باز گشتن ،
همان رفتن است:
با تحقير
اما...
هنوز حرفِ مني،
اي لال !
هنوز باغِ مني،
اي خشک !...
** شعر دوم :
به من گریه را یاد دادی
به من عشق را
تو از آب
پیدا تری
تو مثل گیاهان دارویی
از ریشه خوبی
تو از شاخه
رویا تری
سلامی
سر آغاز آواز عشق
و باب صداقت
و طرح طلوع
تو از نسل دریای مازندرانی
پر از ماهیان بزرگ سخاوت
پر از خاویار نجابت
تو دریای مازندرانی
پر از آب شیرین
غرور پلنگی
و زیبایی خواب
درختی که با شاخه ی سبز رگ ها
پناه کبوتر
پناه کلاغی
برنجی که از خشکسالی می آیی
زبانت زبان همه غنچه ها
دهانت گلستان حرف
و نام گل از توست
و پیدایش عشق
کتابی تو
گویا تر از " بوف کور "
و غمگین تر از غربت " ژان کریستف "
و زیبا تر از حق " آزادی با مرگ "
سفر کردی از روح گندم
به نان
و بر سفره ات
سیر بودن حقیر است
تو آرامش صلح
و قانون آزاد اندیشه
و بیداری راستینی
به من گریه را یاد دادی
به من عشق را ...
http://s1.upzone.ir/96066/Sher.nab.jpg
منبع : مجله ادبی پیاده رو
سایت پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=1651
برگرفته از مجله فردوسی
بخش : #شعر_خوب
به انتخاب میثم ریاحی
@piaderonews
دو #شعر_خوب از #ایرج_کیانی
** شعر اول :
در چشم هاي تو
آذوقه هاي زمستان بود،
اينجا براي چه مي ماندي؟
وقتي تمامِ قافيه ها را
مي دانستي؛
اينجا هميشه همين است:
انتظار و لجن...
بايد كتاب هايت را
بفروشم
و دختران تازه نفس را
كه پرده ي بكارتشان،
-پرده هاي دو گوش است ،
به سينما ببرم
و پس از آن
به خانه اي برويم
و پس از آن
پني سيلين بزنم
آنجا كه خوابِ عقوبت را ،
تعبيرِ تازه بسازي
زيرا كه باز گشتن ،
همان رفتن است:
با تحقير
اما...
هنوز حرفِ مني،
اي لال !
هنوز باغِ مني،
اي خشک !...
** شعر دوم :
به من گریه را یاد دادی
به من عشق را
تو از آب
پیدا تری
تو مثل گیاهان دارویی
از ریشه خوبی
تو از شاخه
رویا تری
سلامی
سر آغاز آواز عشق
و باب صداقت
و طرح طلوع
تو از نسل دریای مازندرانی
پر از ماهیان بزرگ سخاوت
پر از خاویار نجابت
تو دریای مازندرانی
پر از آب شیرین
غرور پلنگی
و زیبایی خواب
درختی که با شاخه ی سبز رگ ها
پناه کبوتر
پناه کلاغی
برنجی که از خشکسالی می آیی
زبانت زبان همه غنچه ها
دهانت گلستان حرف
و نام گل از توست
و پیدایش عشق
کتابی تو
گویا تر از " بوف کور "
و غمگین تر از غربت " ژان کریستف "
و زیبا تر از حق " آزادی با مرگ "
سفر کردی از روح گندم
به نان
و بر سفره ات
سیر بودن حقیر است
تو آرامش صلح
و قانون آزاد اندیشه
و بیداری راستینی
به من گریه را یاد دادی
به من عشق را ...
http://s1.upzone.ir/96066/Sher.nab.jpg
منبع : مجله ادبی پیاده رو
سایت پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=1651
برگرفته از مجله فردوسی
بخش : #شعر_خوب
به انتخاب میثم ریاحی
@piaderonews
"آزادی و تو "
#شعر_خوب از #بیژن_الهی
۱
به تصویر درختی
که در حوض
زیر یخ زندانیست،
چه بگویم؟
من تنها سقف مطمئنم را
پنداشته بودم خورشید است
که چتر سرگیجهام را
همچنان که فرو نشستن فوارهها
از ارتفاع پیشانیام میکاهد -
در حریق باز میکند؛
اما بر خورشید هم
برف نشست.
چه بگویم به آوای دور شدن کشتیها
که کالاشان جز آب نیست
– آبی که میخاست باران باشد-
و بادبانهاشان را
خدای تمام خداحافظیها
با کبوتران از شانهی خود رم داده ؟
۲
خیشها
– ببین! -
شیار آزادی میکنند
در آن غروب که سربازان دل
همه سوراخ گشتهاند.
آزادی: من این عید سروهای ناز را
همه روزه تازهتر مییابم
در چشمانی که انباشته از جملههای بینقطه
و از آسمان خدا آبیتر است.
آزادی: ماهیان نیمه شب آتش گرفتهاند
تا همچنان که هفته
در قلب تو
به پایان میرسد،
دریا را چون شمعدانی هزارشاخه برداری
آزادی
که از حروف جدا جدا آفریده شده است.
دو فرهاد، پس از مه،
یکی انتحار کرد و یکی گریست
در بامداد فلج
که حرکت صندلیی چرخدار
صدای خروسان بود،
و ماهیان حوض
از فرط اندوه
به روی آب آمدند.
دو فرهاد
هر یک با دلی
چون عطر آب، حجیم
لیک تنها با یک تیشه.
۳
زیر چراغ
– ببین! -
آخرین خالِ دل این چنین سنگ شد
که چشمان بیبی و سرباز
فرارِ شن را از روی نان توجیه میکند.
روز چندان طولانی بود
که همسایهام چراغ را دوباره افروخت
تا شاپرکان را بدان فریب دهد.
همچنان که این پاییز فضایی
– این سقوطی را که از یک یکِ ستارگان گرفتهاند-
زیر پرچم پوستش
که تمامیی رنگهایش را بهار سپید کرده بود،
حس میکرد.
۴
همهی آسمان روز
با فقری زیبا همچون کف یک دست
مرا تاجگزاری کردهست؛
چرا که بر دردی شاهی کردم
که از آن
جز پارهای خرد
نمیشناختم.
دردی آمیخته با پروازی بیبال
که میخاست به القابِ ناملفوظِ چهار صد ملکهی روستایی
که مرصع به خون بودند
مهتاب را به ماه بیاموزد.
تردید یک ستاره
در شبی که با برف مست میکند.
دردی که شما
از من ذهنیتی خاستید که از فضای گرسنگیتان ملموستر بود.
تا خودی که مرگ، سکههای نقره را به صدا در میآورد،
یک درد فلسدار که دو رود را بر شرق،
دو مو را بر بدن راست کرده بود؛
دو رود شور بر شانههای لخت تو
که سرت میان ستارگان گیج میرود.
ستارگان به سوی قلبت جاریست
تا قلبت را از بسیاریِ فلس بکشد.
۵
کبوتران در آخرین بندر گرسنگیت
- ای مرد !-
آبستن شدند؛
چرا که بیشک وصیتنامهی تو پر از دانه بود.
چاههای شرقی در چشمان تو
- ای مرد!-
به آب رسید؛
چرا که برف، قو را که از افق گردن میکشید
تا مرگش را با آواز در بندرها پیاده کند؛
با دو دست بارور
که بیگناهی را مدام به هم تعارف میکردند،
فتح کردی.
و زیباترین خمیازه را کبریت کشید به گاه افروختن
تا سیمای تو حادثهای باشد در میان تاریکی.
آنگاه که برگریزان، این کف زدن شدید برمیخاست
برای خضری ، به شکل پیریی من
که حتی مرگ خود را نیز باخته بود.
در جهت هفت برادران که به یک زخم میمیرند،
تو میتازی
همتاخت اسبانی
که فرمان رهاییشان
چون فرمان اسارتشان
نوشته نیامده.
۶
آه، چرا میباید
من تو را شگفت بدانم
در این جریان
که از شگفت بودن همه چیزی
عادی مینماید؟
وگرنه تو عادیترین موسمی
که میباید به چار موسم افزود.
و چشمان تو،
راحتترین روزی که میتوان برای زیستن تصمیم گرفت.
۷
اینک خزانهای پیدرپی
از هم برگهای جوان میخواهند!
میتوانستیم توانستن را به برگها بیاموزیم
تا افتادن نیز توانستن باشد.
۸
من کنار کرهیی
که سراسر آن دریاست
به خاب رفتهام
در خطوط سرگردان دست تو
این گلههایی که از چرا باز میگردد.
ماهیان خاکستری،
ماهیان زاغ دیوانه،
ناشتا در سپیدهی سردسیر عزیمت کردهاند.
اگر باز هم میگویند فردا از تمام خاکسترها نان خواهند پخت،
من میپذیرم که مزرعهها سوختهست.
در سر من
-آن جا که جواهر، تب را
بر اندیشهی شن سنجاق میکند-
ماه با فشار رگبار
به آخرین برج میغلتد.
http://s1.upzone.ir/97148/B.Elahi.jpg
@piaderonews
#شعر_خوب از #بیژن_الهی
۱
به تصویر درختی
که در حوض
زیر یخ زندانیست،
چه بگویم؟
من تنها سقف مطمئنم را
پنداشته بودم خورشید است
که چتر سرگیجهام را
همچنان که فرو نشستن فوارهها
از ارتفاع پیشانیام میکاهد -
در حریق باز میکند؛
اما بر خورشید هم
برف نشست.
چه بگویم به آوای دور شدن کشتیها
که کالاشان جز آب نیست
– آبی که میخاست باران باشد-
و بادبانهاشان را
خدای تمام خداحافظیها
با کبوتران از شانهی خود رم داده ؟
۲
خیشها
– ببین! -
شیار آزادی میکنند
در آن غروب که سربازان دل
همه سوراخ گشتهاند.
آزادی: من این عید سروهای ناز را
همه روزه تازهتر مییابم
در چشمانی که انباشته از جملههای بینقطه
و از آسمان خدا آبیتر است.
آزادی: ماهیان نیمه شب آتش گرفتهاند
تا همچنان که هفته
در قلب تو
به پایان میرسد،
دریا را چون شمعدانی هزارشاخه برداری
آزادی
که از حروف جدا جدا آفریده شده است.
دو فرهاد، پس از مه،
یکی انتحار کرد و یکی گریست
در بامداد فلج
که حرکت صندلیی چرخدار
صدای خروسان بود،
و ماهیان حوض
از فرط اندوه
به روی آب آمدند.
دو فرهاد
هر یک با دلی
چون عطر آب، حجیم
لیک تنها با یک تیشه.
۳
زیر چراغ
– ببین! -
آخرین خالِ دل این چنین سنگ شد
که چشمان بیبی و سرباز
فرارِ شن را از روی نان توجیه میکند.
روز چندان طولانی بود
که همسایهام چراغ را دوباره افروخت
تا شاپرکان را بدان فریب دهد.
همچنان که این پاییز فضایی
– این سقوطی را که از یک یکِ ستارگان گرفتهاند-
زیر پرچم پوستش
که تمامیی رنگهایش را بهار سپید کرده بود،
حس میکرد.
۴
همهی آسمان روز
با فقری زیبا همچون کف یک دست
مرا تاجگزاری کردهست؛
چرا که بر دردی شاهی کردم
که از آن
جز پارهای خرد
نمیشناختم.
دردی آمیخته با پروازی بیبال
که میخاست به القابِ ناملفوظِ چهار صد ملکهی روستایی
که مرصع به خون بودند
مهتاب را به ماه بیاموزد.
تردید یک ستاره
در شبی که با برف مست میکند.
دردی که شما
از من ذهنیتی خاستید که از فضای گرسنگیتان ملموستر بود.
تا خودی که مرگ، سکههای نقره را به صدا در میآورد،
یک درد فلسدار که دو رود را بر شرق،
دو مو را بر بدن راست کرده بود؛
دو رود شور بر شانههای لخت تو
که سرت میان ستارگان گیج میرود.
ستارگان به سوی قلبت جاریست
تا قلبت را از بسیاریِ فلس بکشد.
۵
کبوتران در آخرین بندر گرسنگیت
- ای مرد !-
آبستن شدند؛
چرا که بیشک وصیتنامهی تو پر از دانه بود.
چاههای شرقی در چشمان تو
- ای مرد!-
به آب رسید؛
چرا که برف، قو را که از افق گردن میکشید
تا مرگش را با آواز در بندرها پیاده کند؛
با دو دست بارور
که بیگناهی را مدام به هم تعارف میکردند،
فتح کردی.
و زیباترین خمیازه را کبریت کشید به گاه افروختن
تا سیمای تو حادثهای باشد در میان تاریکی.
آنگاه که برگریزان، این کف زدن شدید برمیخاست
برای خضری ، به شکل پیریی من
که حتی مرگ خود را نیز باخته بود.
در جهت هفت برادران که به یک زخم میمیرند،
تو میتازی
همتاخت اسبانی
که فرمان رهاییشان
چون فرمان اسارتشان
نوشته نیامده.
۶
آه، چرا میباید
من تو را شگفت بدانم
در این جریان
که از شگفت بودن همه چیزی
عادی مینماید؟
وگرنه تو عادیترین موسمی
که میباید به چار موسم افزود.
و چشمان تو،
راحتترین روزی که میتوان برای زیستن تصمیم گرفت.
۷
اینک خزانهای پیدرپی
از هم برگهای جوان میخواهند!
میتوانستیم توانستن را به برگها بیاموزیم
تا افتادن نیز توانستن باشد.
۸
من کنار کرهیی
که سراسر آن دریاست
به خاب رفتهام
در خطوط سرگردان دست تو
این گلههایی که از چرا باز میگردد.
ماهیان خاکستری،
ماهیان زاغ دیوانه،
ناشتا در سپیدهی سردسیر عزیمت کردهاند.
اگر باز هم میگویند فردا از تمام خاکسترها نان خواهند پخت،
من میپذیرم که مزرعهها سوختهست.
در سر من
-آن جا که جواهر، تب را
بر اندیشهی شن سنجاق میکند-
ماه با فشار رگبار
به آخرین برج میغلتد.
http://s1.upzone.ir/97148/B.Elahi.jpg
@piaderonews
@piaderonews
"حرف های روپوش سرمه ای"
#شعر_خوب از #گراناز_موسوی
حتا تمام ابرهای جهان را به تن كنم
باز ردایی به دوشم می افكنند
تا برهنه نباشم
این جا نیمه ی تاریك ماه است
دستی كه سیلی می زند
نمی داند
گاهی ماهی تنگ
عاشق نهنگ می شود
بی هوده سرم داد می كشند
نمی دانند
دیگر ماهی شده ام
و رودخانه ات از من گذشته است
نمی خواهم بیابان های جهان را به تن كنم
و در سیاره ای كه هنوز رصد نكرده اند
نفس بكشم
حتا اگر باد را به انگشت نگاری ببرند
رد بوسه ات را پیدا نمی كنند
به كوچه باید رفت
گرچه ماشین ها از میان ما
و آفتاب می گذرند
به كوچه باید رفت
این همه آسمان در پنجره جا نمی شود.
می خواهم در جنوبی ترین جای روحت
آفتاب بگیرم
چراغ سقفی به درد شیطان هم نمی خورد
آن كه پرده را می كشد
نمی داند
همیشه صدای كسی كه
آن سوی خط ایستاده
فردا می رسد
بگذار هر چه می خواهند
چفت در را بیندازند
امشب از نیمه ی تاریك ماه می آیم
وتمام پرده ها و رداها را
تكه تكه خواهم كرد
بگذار برای بادبادك و شب تاب هم
اتاقی حوالی جهنم اجاره كنند
من هم خواهم رفت
می خواهم پیراهنم را به آفتاب بدهم.
http://s1.upzone.ir/97432/G.M.jpg
منبع : مجله ادبی پیاده رو
سایت پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=1658
بخش : #شعر_خوب
به انتخاب میثم ریاحی
@piaderonews
"حرف های روپوش سرمه ای"
#شعر_خوب از #گراناز_موسوی
حتا تمام ابرهای جهان را به تن كنم
باز ردایی به دوشم می افكنند
تا برهنه نباشم
این جا نیمه ی تاریك ماه است
دستی كه سیلی می زند
نمی داند
گاهی ماهی تنگ
عاشق نهنگ می شود
بی هوده سرم داد می كشند
نمی دانند
دیگر ماهی شده ام
و رودخانه ات از من گذشته است
نمی خواهم بیابان های جهان را به تن كنم
و در سیاره ای كه هنوز رصد نكرده اند
نفس بكشم
حتا اگر باد را به انگشت نگاری ببرند
رد بوسه ات را پیدا نمی كنند
به كوچه باید رفت
گرچه ماشین ها از میان ما
و آفتاب می گذرند
به كوچه باید رفت
این همه آسمان در پنجره جا نمی شود.
می خواهم در جنوبی ترین جای روحت
آفتاب بگیرم
چراغ سقفی به درد شیطان هم نمی خورد
آن كه پرده را می كشد
نمی داند
همیشه صدای كسی كه
آن سوی خط ایستاده
فردا می رسد
بگذار هر چه می خواهند
چفت در را بیندازند
امشب از نیمه ی تاریك ماه می آیم
وتمام پرده ها و رداها را
تكه تكه خواهم كرد
بگذار برای بادبادك و شب تاب هم
اتاقی حوالی جهنم اجاره كنند
من هم خواهم رفت
می خواهم پیراهنم را به آفتاب بدهم.
http://s1.upzone.ir/97432/G.M.jpg
منبع : مجله ادبی پیاده رو
سایت پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=1658
بخش : #شعر_خوب
به انتخاب میثم ریاحی
@piaderonews
@piaderonews
خواهر ، حوّاری ، صدا !
خواهرانه بر " بَم"
#شعر_خوب از #پگاه_احمدی
سیّد مرا بُکُش !
پایین هواست که پایین نمی رود
برادرِ این ابر ، خواهرِ من بود !
مرا بُکُش سیّد !
پایین گلوست که پایین نمی رود
میانِ من و خواهرم
چقدر خاک ، لای گلو وُ النگویم بیا ...
پایین صداست که پایین نمی رود ...
خواهر ! حوّاری! صدا!
جز گور دخترت
در شمع وُ پنج شنبه کسی را نداشتیم
ما آمدیم !
برای عقد وُ النگو
برای نخل ، لای خونِ عروسی آمدیم
و تکه های عروسک
حتماً تو را دوباره به دنیا می آوَرَد بخواب!
سیّد مرا بُکُش !
این خون ، یک شب از قطارِ هویزه رد شد وُ
یک صبح از
[ "ارگِ بَم"
روزی دعای مادرم بود وُ شبی
خمپاره لای نمازِ برادرم
تمام خاک وُ هوایم لای این عروسک مُرد
ما آمدیم !
سیّد مرا بُکُش !
قبرم از گوشه های دلم پُر می شود
مرا بُکش سیّد!
در خاکی ، که هر چه پارو می زنی
بیشتر حقیقت داشت
چرا به خودکشی ام آمدی ؟
وقتی که تا گلو
توی خاکِ پنجره گشتیم
جز بشقابی پرت وُ پلا
کسی نمانده بود برای خوردنِ این زندگی !
جُز گازی که روی خودش
باز می شود یک شب
در خواب وُ خفه
تمامِ پنجره ها بسته بود ...
ما بهتریم یا ...
"یا" بهتر است یا ...
اینها که رفته اند لای تکه های النگو ؟
ما آمدیم !
تو با شنای من برگرد
جز آبی که لای آجر ریخت
کسی متولد نمی شود
لای هوا
همین اتاقِ برشته ست
که نان وُ استخوان اش را
با هم
بیرون می کشند !
مرا بُکُش سیّد !
یا از خاکِ پنجره هایم بلند کن
نخلی را که شوهر شب بود
سیّد مرا بُکُش !
لای کلوخ هاست
یک ران ، دو ران ، ...
و این که کشف می شود لابد
پیراهنِ من است که می خواست
در ماهیچه های همین شهر
خودکشی بکند
پارو بزن !
ببین !
چطور بیرون افتاده ایم
ذره ذره
از هِلالِ النگوی دخترم
پارو بزن !
هنوز ، یک لایه از هوا این جاست
یک لایه خاک
یک لایه گلو
یک لایه از من وُ طاهاست
در اسفلِ زمین .
http://s1.upzone.ir/98077/P.A.jpg
منبع : مجله ادبی پیاده رو
سایت پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=1659
بخش : #شعر_خوب
به انتخاب میثم ریاحی
@piaderonews
خواهر ، حوّاری ، صدا !
خواهرانه بر " بَم"
#شعر_خوب از #پگاه_احمدی
سیّد مرا بُکُش !
پایین هواست که پایین نمی رود
برادرِ این ابر ، خواهرِ من بود !
مرا بُکُش سیّد !
پایین گلوست که پایین نمی رود
میانِ من و خواهرم
چقدر خاک ، لای گلو وُ النگویم بیا ...
پایین صداست که پایین نمی رود ...
خواهر ! حوّاری! صدا!
جز گور دخترت
در شمع وُ پنج شنبه کسی را نداشتیم
ما آمدیم !
برای عقد وُ النگو
برای نخل ، لای خونِ عروسی آمدیم
و تکه های عروسک
حتماً تو را دوباره به دنیا می آوَرَد بخواب!
سیّد مرا بُکُش !
این خون ، یک شب از قطارِ هویزه رد شد وُ
یک صبح از
[ "ارگِ بَم"
روزی دعای مادرم بود وُ شبی
خمپاره لای نمازِ برادرم
تمام خاک وُ هوایم لای این عروسک مُرد
ما آمدیم !
سیّد مرا بُکُش !
قبرم از گوشه های دلم پُر می شود
مرا بُکش سیّد!
در خاکی ، که هر چه پارو می زنی
بیشتر حقیقت داشت
چرا به خودکشی ام آمدی ؟
وقتی که تا گلو
توی خاکِ پنجره گشتیم
جز بشقابی پرت وُ پلا
کسی نمانده بود برای خوردنِ این زندگی !
جُز گازی که روی خودش
باز می شود یک شب
در خواب وُ خفه
تمامِ پنجره ها بسته بود ...
ما بهتریم یا ...
"یا" بهتر است یا ...
اینها که رفته اند لای تکه های النگو ؟
ما آمدیم !
تو با شنای من برگرد
جز آبی که لای آجر ریخت
کسی متولد نمی شود
لای هوا
همین اتاقِ برشته ست
که نان وُ استخوان اش را
با هم
بیرون می کشند !
مرا بُکُش سیّد !
یا از خاکِ پنجره هایم بلند کن
نخلی را که شوهر شب بود
سیّد مرا بُکُش !
لای کلوخ هاست
یک ران ، دو ران ، ...
و این که کشف می شود لابد
پیراهنِ من است که می خواست
در ماهیچه های همین شهر
خودکشی بکند
پارو بزن !
ببین !
چطور بیرون افتاده ایم
ذره ذره
از هِلالِ النگوی دخترم
پارو بزن !
هنوز ، یک لایه از هوا این جاست
یک لایه خاک
یک لایه گلو
یک لایه از من وُ طاهاست
در اسفلِ زمین .
http://s1.upzone.ir/98077/P.A.jpg
منبع : مجله ادبی پیاده رو
سایت پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=1659
بخش : #شعر_خوب
به انتخاب میثم ریاحی
@piaderonews
@piaderonews
شبچراغ
#شعر_خوب از #پرویز_کریمی
حریم تشنه ی بستر در انتظار تنت بود
به سر،به شیوه ی هر شب،هوای داشتنت بود
سکوت ثانیه ها را صدای مرتعشی کشت
صدای سکسکه ی در، صدای آمدنت بود
برهنه آمده بودی، ولی برهنگی من
نیازمند دمامدم برهنه تر شدنت بود
چه التهاب غریبی که وقت بال گشودن
میان آه سبک تر از آه یاسمنت بود
رگان آینه ها را پر از لهیب هوس کرد
سخاوتی که در آیین دلفریفتنت بود
به واژه های فریبا تو را فریب ندادم
زلالی غزلم عین چشمه های تنت بود
http://s1.upzone.ir/98543/P.K.jpg
منبع : مجله ادبی پیاده رو
سایت پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=1660
برگرفته از مجموعه شعر "پرچین" ص 30 چاپ سال 1351
بخش : #شعر_خوب
به انتخاب میثم ریاحی
@piaderonews
شبچراغ
#شعر_خوب از #پرویز_کریمی
حریم تشنه ی بستر در انتظار تنت بود
به سر،به شیوه ی هر شب،هوای داشتنت بود
سکوت ثانیه ها را صدای مرتعشی کشت
صدای سکسکه ی در، صدای آمدنت بود
برهنه آمده بودی، ولی برهنگی من
نیازمند دمامدم برهنه تر شدنت بود
چه التهاب غریبی که وقت بال گشودن
میان آه سبک تر از آه یاسمنت بود
رگان آینه ها را پر از لهیب هوس کرد
سخاوتی که در آیین دلفریفتنت بود
به واژه های فریبا تو را فریب ندادم
زلالی غزلم عین چشمه های تنت بود
http://s1.upzone.ir/98543/P.K.jpg
منبع : مجله ادبی پیاده رو
سایت پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=1660
برگرفته از مجموعه شعر "پرچین" ص 30 چاپ سال 1351
بخش : #شعر_خوب
به انتخاب میثم ریاحی
@piaderonews
@piaderonews
پنج شعر از #شاپور_بنیاد
-شعر اول :
پیش از آنکه رنگی دیگر را
برای پروانه ای که سمتِ برگی نشسته است
افشا کنی
کودکی را می بینی
که در تالار خاموش خوابیده است
-" نه،
همیشه همان حکایت است
شعله ی نارنجی
مردابی نزدیک
آینه ای که تاریک می شود "
میان اغتشاش اشیاء
گهواره ای ست
که درخت های تابستانی را
ویران
خواهد کرد (بهمن 72)
-شعر دوم :
من
آرام از فصل عشق بازی ی اشیا می گفتم
و قلب ساعتی که گم شده بود
کنار هستی ات می زد
چه پیر شده ای میان بازوانِ تکیده ی من
چه تنها شده ای
ای خوابِ آبی
که در چشم خورشید
آرمیده ای
آیا فقط من
ترانه های فراموش را زمزمه می کنم
یا
این رسم آموختن مرگ است
که تکه های خاطره را از هر سو جمع می کند
تا باز به هر سو
پرتاب کند (فروردین 73)
-شعر سوم :
مرد
سرخوش نشسته میان باد
و جهان های برهنه اش را
ارغوان می خواهد
اردیبهشتی نمانده است
او نمی داند
-" تو خواب بودی ای مسافر دیروز
وقتی که آسمانِ پنجره
صاعقه را بر سیمای ما شکست
و باد ، نوشته ها را پریشان کرد "
اردیبهشت
از دست رفته است
و
زن
شمالِ افسانه هاش را ارغوان می خواند
-" تو خواب بودی ای مسافر دیروز
وقتی که باد
راز های گنجه ی اجداد را
بر خاک می نوشت "
اردیبهشتی نیست
اما هنوز
نی لبکش فرسنگ های بسیار را
تصنیف می کند (خرداد 73)
-شعر چهارم :
1)
اکنون که زمرد
رد پای تو
میان ستاره هاست
چرا
میان مزرع دریا
حرفی تنها بودی ؟
-ای غریق !
ای بادبان ! –
چرا پذیرفتی
که زخم لاله تو را به بند کشد ؟
و هذیانِ رگ
گواه تو باشد
مناجات علف
روییدن ستاره است
و مکان امن تو آن پاره ابر شعله ور است
که پشت سروهای مغرب غروب خواهد کرد
2)
باز خواهی گشت
اما چرا پذیرفتی
که زخم لاله روزنه هاش را بر تو باز کند
و حرفی تنها باشی
میان مزرعه های دور
دریا
چشم – اندازهای تار
افق های مه (خرداد 73)
-شعر پنجم :
نام خود را بگو
تو
که کاشف ناگهان های اتفاق
بودی
تو که در سقوط صریح آتش به باغی از نمی دانم های
[ جهان ، رها بودی
تو که در استعاره های پنهان جهان که از همه سو مرگ
[ را می برد نور بودی
دور اما
نبودی
نام خود را بگو
وقتی که گفتم نام خود را بگو گو زنی از پهنه ی اشراق
طلوع کرد از عیار خورشید از عیار آب بی نیاز
از صفت و تسمیه مثل زندگی ی درخت در ارتباط
روشنش با فردا ها
با
همیشه ی عرفان
شکلِ افتادن شد
این موج بی شکلِ آفتاب ظهر
پیراهن درخت آذرماه
رها
کنار اجاق حرف
کنار بار سنگین جهان
شکل افتادن شد
سایه در سایه
سیاه
سیاهِ سیاه
http://s1.upzone.ir/99463/Sh.B.jpg
منبع : مجله ادبی پیاده رو
سایت پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=1667
چهار شعر اول برگرفته از مجموعه شعر "قطعات" /انتشارات نیم نگاه / سال 1380
شعر آخر برگرفته از مجموعه " مرگ-تابلو" و مرثیه های تازه /انتشارات نوید شیراز – سال 1369
بخش : #شعر_خوب
به انتخاب میثم ریاحی
@piaderonews
پنج شعر از #شاپور_بنیاد
-شعر اول :
پیش از آنکه رنگی دیگر را
برای پروانه ای که سمتِ برگی نشسته است
افشا کنی
کودکی را می بینی
که در تالار خاموش خوابیده است
-" نه،
همیشه همان حکایت است
شعله ی نارنجی
مردابی نزدیک
آینه ای که تاریک می شود "
میان اغتشاش اشیاء
گهواره ای ست
که درخت های تابستانی را
ویران
خواهد کرد (بهمن 72)
-شعر دوم :
من
آرام از فصل عشق بازی ی اشیا می گفتم
و قلب ساعتی که گم شده بود
کنار هستی ات می زد
چه پیر شده ای میان بازوانِ تکیده ی من
چه تنها شده ای
ای خوابِ آبی
که در چشم خورشید
آرمیده ای
آیا فقط من
ترانه های فراموش را زمزمه می کنم
یا
این رسم آموختن مرگ است
که تکه های خاطره را از هر سو جمع می کند
تا باز به هر سو
پرتاب کند (فروردین 73)
-شعر سوم :
مرد
سرخوش نشسته میان باد
و جهان های برهنه اش را
ارغوان می خواهد
اردیبهشتی نمانده است
او نمی داند
-" تو خواب بودی ای مسافر دیروز
وقتی که آسمانِ پنجره
صاعقه را بر سیمای ما شکست
و باد ، نوشته ها را پریشان کرد "
اردیبهشت
از دست رفته است
و
زن
شمالِ افسانه هاش را ارغوان می خواند
-" تو خواب بودی ای مسافر دیروز
وقتی که باد
راز های گنجه ی اجداد را
بر خاک می نوشت "
اردیبهشتی نیست
اما هنوز
نی لبکش فرسنگ های بسیار را
تصنیف می کند (خرداد 73)
-شعر چهارم :
1)
اکنون که زمرد
رد پای تو
میان ستاره هاست
چرا
میان مزرع دریا
حرفی تنها بودی ؟
-ای غریق !
ای بادبان ! –
چرا پذیرفتی
که زخم لاله تو را به بند کشد ؟
و هذیانِ رگ
گواه تو باشد
مناجات علف
روییدن ستاره است
و مکان امن تو آن پاره ابر شعله ور است
که پشت سروهای مغرب غروب خواهد کرد
2)
باز خواهی گشت
اما چرا پذیرفتی
که زخم لاله روزنه هاش را بر تو باز کند
و حرفی تنها باشی
میان مزرعه های دور
دریا
چشم – اندازهای تار
افق های مه (خرداد 73)
-شعر پنجم :
نام خود را بگو
تو
که کاشف ناگهان های اتفاق
بودی
تو که در سقوط صریح آتش به باغی از نمی دانم های
[ جهان ، رها بودی
تو که در استعاره های پنهان جهان که از همه سو مرگ
[ را می برد نور بودی
دور اما
نبودی
نام خود را بگو
وقتی که گفتم نام خود را بگو گو زنی از پهنه ی اشراق
طلوع کرد از عیار خورشید از عیار آب بی نیاز
از صفت و تسمیه مثل زندگی ی درخت در ارتباط
روشنش با فردا ها
با
همیشه ی عرفان
شکلِ افتادن شد
این موج بی شکلِ آفتاب ظهر
پیراهن درخت آذرماه
رها
کنار اجاق حرف
کنار بار سنگین جهان
شکل افتادن شد
سایه در سایه
سیاه
سیاهِ سیاه
http://s1.upzone.ir/99463/Sh.B.jpg
منبع : مجله ادبی پیاده رو
سایت پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=1667
چهار شعر اول برگرفته از مجموعه شعر "قطعات" /انتشارات نیم نگاه / سال 1380
شعر آخر برگرفته از مجموعه " مرگ-تابلو" و مرثیه های تازه /انتشارات نوید شیراز – سال 1369
بخش : #شعر_خوب
به انتخاب میثم ریاحی
@piaderonews
@piaderonews
"واریاسیون برای زُلف های دن کیشوت "
#شعر_خوب از #محمود_شجاعی
شب بی گناه
خسته می ماند
در حوالی ی ماه ...
به کلامی که مرا می خوانی
چه سپر کنم
تا لاله ی سیاه
تنها بر سینه ی من باشد ؟
به کلامی که مرا می خوانی
می پذیرم
می پذیرم که میان دو سنگ بنشینم
و با ساقه ی باریک زنبقی
نفس بکشم
در شبِ خسته
از بی گناهی
نگاه کن
زه کمانه ی ماه
چه تماشایی ست
بازوان بلند
قد می افرازد
در نفسهای خوشبوی
سپید
آن که اخترانی
به نام ما
بر فضای شبق نشانه خواهد رفت
آمده ست
آمده ست
با بازوان بلند
در شبِ خسته از بی گناهی
زه کمانه ی ماه چه تماشایی ست
چیزی ست که در زبان تو
می چرخد
-شمشمیر فاخری –
می چرخد و گذشته را
از ریشه ی دندان ها پس می گیرد
بگذار به تماشا بنشینم – به تماشا ...
نه کلامی و نه اشکی
نه خنده ای
بگذار تنها میان دو سنگ بنشینم و
آنک ،
رده ی باکرگان زرد
در کفی نطفه های باریک و
در کفی دانه های زمرد
میان دو سنگ
می پذیرم
می پذیرم بنشینم و لال شوم
با دست ها و با چشم های گلبرگی
پرواز رها می شود از مچ ها
پرواز سبک
که شانه های مذاب می خواهد ...
به کلامی که مرا خوانده اند
و مرا کبود کرده اند
ضرب نفس های شب را
تکرار می کنم
شبِ شکسته
از بی گناهی
دایره وار می پیچد
می پیچد و باز می پیچد –
با تبسمی طولانی
پرواز سبک
از حلقه های فتح می گذرد
و لرزش ساقه ی زنبق
به شمار نفس های شب می رسد
http://s1.upzone.ir/102264/M.SH.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=1674
برگرفته از مجموعه "شعر دیگر" / کتاب دوم / سال 1349 / شش شعر زنده یاد محمود شجاعی در این گزیده منتشر شده است .
◾️ بخش : #شعر_خوب
به انتخاب میثم ریاحی
@piaderonews
"واریاسیون برای زُلف های دن کیشوت "
#شعر_خوب از #محمود_شجاعی
شب بی گناه
خسته می ماند
در حوالی ی ماه ...
به کلامی که مرا می خوانی
چه سپر کنم
تا لاله ی سیاه
تنها بر سینه ی من باشد ؟
به کلامی که مرا می خوانی
می پذیرم
می پذیرم که میان دو سنگ بنشینم
و با ساقه ی باریک زنبقی
نفس بکشم
در شبِ خسته
از بی گناهی
نگاه کن
زه کمانه ی ماه
چه تماشایی ست
بازوان بلند
قد می افرازد
در نفسهای خوشبوی
سپید
آن که اخترانی
به نام ما
بر فضای شبق نشانه خواهد رفت
آمده ست
آمده ست
با بازوان بلند
در شبِ خسته از بی گناهی
زه کمانه ی ماه چه تماشایی ست
چیزی ست که در زبان تو
می چرخد
-شمشمیر فاخری –
می چرخد و گذشته را
از ریشه ی دندان ها پس می گیرد
بگذار به تماشا بنشینم – به تماشا ...
نه کلامی و نه اشکی
نه خنده ای
بگذار تنها میان دو سنگ بنشینم و
آنک ،
رده ی باکرگان زرد
در کفی نطفه های باریک و
در کفی دانه های زمرد
میان دو سنگ
می پذیرم
می پذیرم بنشینم و لال شوم
با دست ها و با چشم های گلبرگی
پرواز رها می شود از مچ ها
پرواز سبک
که شانه های مذاب می خواهد ...
به کلامی که مرا خوانده اند
و مرا کبود کرده اند
ضرب نفس های شب را
تکرار می کنم
شبِ شکسته
از بی گناهی
دایره وار می پیچد
می پیچد و باز می پیچد –
با تبسمی طولانی
پرواز سبک
از حلقه های فتح می گذرد
و لرزش ساقه ی زنبق
به شمار نفس های شب می رسد
http://s1.upzone.ir/102264/M.SH.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=1674
برگرفته از مجموعه "شعر دیگر" / کتاب دوم / سال 1349 / شش شعر زنده یاد محمود شجاعی در این گزیده منتشر شده است .
◾️ بخش : #شعر_خوب
به انتخاب میثم ریاحی
@piaderonews
" هنوز در فکر آن کلاغم ... "
برای اسماعیل خویی
#شعر_خوب از #احمد_شاملو
هنوز
در فکرِ آن کلاغم در درههای یوش:
با قیچی سیاهش
بر زردیِ برشتهی گندمزار
با خِشخِشی مضاعف
از آسمانِ کاغذی مات
قوسی بُرید کج،
و رو به کوهِ نزدیک
با غار غارِ خشکِ گلویش
چیزی گفت
که کوهها
بیحوصله
در زِلِّ آفتاب
تا دیرگاهی آن را
با حیرت
در کَلّههای سنگیشان
تکرار میکردند.
□
گاهی سوآل میکنم از خود که
یک کلاغ
با آن حضورِ قاطعِ بیتخفیف
وقتی
صلاتِ ظهر
با رنگِ سوگوارِ مُصرّش
بر زردیِ برشتهی گندمزاری بال میکشد
تا از فرازِ چند سپیدار بگذرد،
با آن خروش و خشم
چه دارد بگوید
با کوههای پیر
کاین عابدانِ خستهی خوابآلود
در نیمروزِ تابستانی
تا دیرگاهی آن را با هم
تکرار کنند؟
شهریورِ ۱۳۵۴
http://s1.upzone.ir/105220/723116.jpg
منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=1682
بخش : #شعر_خوب
به انتخاب میثم ریاحی
@piaderonews
برای اسماعیل خویی
#شعر_خوب از #احمد_شاملو
هنوز
در فکرِ آن کلاغم در درههای یوش:
با قیچی سیاهش
بر زردیِ برشتهی گندمزار
با خِشخِشی مضاعف
از آسمانِ کاغذی مات
قوسی بُرید کج،
و رو به کوهِ نزدیک
با غار غارِ خشکِ گلویش
چیزی گفت
که کوهها
بیحوصله
در زِلِّ آفتاب
تا دیرگاهی آن را
با حیرت
در کَلّههای سنگیشان
تکرار میکردند.
□
گاهی سوآل میکنم از خود که
یک کلاغ
با آن حضورِ قاطعِ بیتخفیف
وقتی
صلاتِ ظهر
با رنگِ سوگوارِ مُصرّش
بر زردیِ برشتهی گندمزاری بال میکشد
تا از فرازِ چند سپیدار بگذرد،
با آن خروش و خشم
چه دارد بگوید
با کوههای پیر
کاین عابدانِ خستهی خوابآلود
در نیمروزِ تابستانی
تا دیرگاهی آن را با هم
تکرار کنند؟
شهریورِ ۱۳۵۴
http://s1.upzone.ir/105220/723116.jpg
منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=1682
بخش : #شعر_خوب
به انتخاب میثم ریاحی
@piaderonews
@piaderonews
#شعر_خوب از #یدالله_رویایی
آنچه زبان می خورَد
همیشه همان چیزی ست
که زبان را می خورَد
امیدِ آمدنِ لغتی
لغتی که نمی آید
تو آنسوتر آنجاتر
برابر من ایستاده ای
برابر با من
و چهره ام
چیزی به آینه از من نمی دهد
چیزی از آینه در من می کاهد
و انتظار صخره ی سرخ
نوکِ زبانِ تو امیدِ آمدنِ لغتی ست
لغتی که نمی آید
http://s1.upzone.ir/107134/Y.R.jpg
◾️ منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=1692
برگرفته از مجموعه شعر "درجستجوی آن لغت تنها " نشر کاروان . سال 1387
🔴 بخش : #شعر_خوب
به انتخاب میثم ریاحی
@piaderonews
#شعر_خوب از #یدالله_رویایی
آنچه زبان می خورَد
همیشه همان چیزی ست
که زبان را می خورَد
امیدِ آمدنِ لغتی
لغتی که نمی آید
تو آنسوتر آنجاتر
برابر من ایستاده ای
برابر با من
و چهره ام
چیزی به آینه از من نمی دهد
چیزی از آینه در من می کاهد
و انتظار صخره ی سرخ
نوکِ زبانِ تو امیدِ آمدنِ لغتی ست
لغتی که نمی آید
http://s1.upzone.ir/107134/Y.R.jpg
◾️ منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=1692
برگرفته از مجموعه شعر "درجستجوی آن لغت تنها " نشر کاروان . سال 1387
🔴 بخش : #شعر_خوب
به انتخاب میثم ریاحی
@piaderonews
@piaderonews
سه شعر از
#علی_میرکازهی
1
هی
هی
هی
آهسته تر
آن که تو نوازشش می کنی
سنگ است
2
انگشت
به روی هوا نکش
پرنده ها
به بیراهه می روند
3
قیل و قال کلاغ ها
در بازدم بیوه ی برف
که از سنگ
مرا تنها همین پیشانی بود
می سپارمش به دوشیزه ی مرگ
شاید نگوید آه
انگشتانم یاوه گفتند
اگر بلند شوی
خواهد رُست
پرهایی دور و برت
پس
کنارشان نزن
و یکی از پستان هایت را
به پیکرتراش بسپار
تا حجم آسمان در گریه های طفل
عجیب شود
پس
الواح اقیانوس را
سکه می زنم
از شاهزاده ای در رقص
شیطان همچنان نجیب بود
http://s1.upzone.ir/107201/A.M.jpg
◾️ منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=1693
برگرفته از مجموعه شعر "ضلعِ آفتابیِ پهلو یا کلمه " انتشارات داستان سرا . سال 1383
🔴 بخش : #شعر_خوب
به انتخاب میثم ریاحی
@piaderonews
سه شعر از
#علی_میرکازهی
1
هی
هی
هی
آهسته تر
آن که تو نوازشش می کنی
سنگ است
2
انگشت
به روی هوا نکش
پرنده ها
به بیراهه می روند
3
قیل و قال کلاغ ها
در بازدم بیوه ی برف
که از سنگ
مرا تنها همین پیشانی بود
می سپارمش به دوشیزه ی مرگ
شاید نگوید آه
انگشتانم یاوه گفتند
اگر بلند شوی
خواهد رُست
پرهایی دور و برت
پس
کنارشان نزن
و یکی از پستان هایت را
به پیکرتراش بسپار
تا حجم آسمان در گریه های طفل
عجیب شود
پس
الواح اقیانوس را
سکه می زنم
از شاهزاده ای در رقص
شیطان همچنان نجیب بود
http://s1.upzone.ir/107201/A.M.jpg
◾️ منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=1693
برگرفته از مجموعه شعر "ضلعِ آفتابیِ پهلو یا کلمه " انتشارات داستان سرا . سال 1383
🔴 بخش : #شعر_خوب
به انتخاب میثم ریاحی
@piaderonews