✍️ مجله ادبی پیاده رو
1.26K subscribers
1.1K photos
45 videos
8 files
1.68K links
سردبیر
@bankiman
شعر آزاد
@mohammad_ashour
شعر کلاسیک
@Shahrammirzaii
داستان
@Ahmad_derakhshan
نقد و اندیشه
@Sharifnia1981
ادبیات جهان
@Azitaghahreman
ادبیات ترکیه آذربایجان
@Alirezashabani33
ادبیات فرانسه

ادبیات عرب
@Atash58
کردستان
@BABAKSAHRA
Download Telegram
🔹 داستانی از #آفاق_شوهانی را در سایت #پیاده_رو بخوانید : 👇👇

#داستان_کوتاه

▶️ https://piadero.ir/post/2851

🆔 @piaderonews 👈
🔹 داستانی از #روناک_سیفی را در سایت #پیاده_رو بخوانید : 👇👇

#داستان_کوتاه

▶️ https://piadero.ir/post/2852

🆔 @piaderonews 👈
🔹 داستانی از #علی_خاکزاد را در سایت #پیاده_رو بخوانید : 👇👇

#داستان_کوتاه

▶️ https://piadero.ir/post/2859

🆔 @piaderonews 👈
🔹 داستانی از #نگار_داوودی را در سایت #پیاده_رو بخوانید : 👇👇

#داستان_کوتاه

▶️ https://piadero.ir/post/2864

🆔 @piaderonews 👈
🔹 داستانی از #محمود_بدیه را در سایت #پیاده_رو بخوانید : 👇👇

#داستان_کوتاه

▶️ https://piadero.ir/post/2866

🆔 @piaderonews 👈
🔹 داستانی از #دنا_پرویزی را در سایت #پیاده_رو بخوانید : 👇👇

#داستان_کوتاه

▶️ https://piadero.ir/post/2881

🆔 @piaderonews 👈
Doko
@daastaanehsanoo
دوکو


#احسان_عبدی_پور
#داستان_مدرن
▪️به #انتخاب سید حمید شریف نیا
🆔 @piaderonews  👈
با اینهمه، مرد آزموده و آگاه بود: همیشه موج نهم تنهایی، قوی‌ترین موج، همان که از دورترین نقطه می‌آید، از دورترین جای دریا، همان است که تو را سرنگون می‌کند و از سرت می‌گذرد و تو را به اعماق می‌کشاند، و سپس ناگهان رهایت می‌کند، همان‌قدر که فرصت کنی تا به سطح آب بیایی، دستهایت را بالا ببری، بازوهایت را بگشایی و بکوشی تا به نخستین پَر کاه بچسبی. تنها وسوسه‌ای که کس هرگز نتوانسته است بر آن غالب شود: وسوسه امید.

#رومن_گاری
#پرندگان_می_روند_در_پرو_می_میرند ۱۳۵۲
#رمان #داستان
▪️به #انتخاب سید حمید شریف نیا
🆔 @piaderonews  👈
همه ما صورت ظاهر خود را از دست دادیم و هریک دارای معایب بیشماری شدیم، کف پاها صاف، شکم‌های گنده، سینه‌های فرورفته چون اسکلت، مفصل‌های کج و کوله و همه نوع فساد و معایب فیزیکی در ما وجود داشت. ظاهر هریک نشان می‌داد که بعلت کسر تغذیه بسیار ضعیف و نحیف شده است و بوضوح پیدا بود که بعضی از ولگردان بشدت مریض هستند، دو نفر از ما فتق بند بسته بودند و در مورد پیرمرد هفتاد و پنج ساله‌ای که شباهت به مردهٔ مومیایی شده‌ای داشت انسان تعجب می‌کرد که چطور وی قادر است روزانه مسافتی راه برود. با صورت‌های نتراشیده و پف کرده که در اثر بیخوابی بوجود آمده بود هرکس پیش خود تصور می‌کرد که ما مدتها در حال مستی بسر برده و تازه هوشیار شده‌ایم و اکنون در خماری بسر می‌بریم.

#جورج_اُرول
#محرومان_پاریس_و_لندن ۱۳۶۲
#رمان #داستان
▪️به #انتخاب سید حمید شریف نیا
🆔 @piaderonews  👈
_چطور می‌توانم منظورم را به تو بفهمانم.
_و دیگران چه برداشتی داشته باشند.
_اما، چرا میخواهی هرطور که شده مرا به او نزدیک کنی و از عشقمان صحبت نمایی؟
_این سوالی است که جوابش را به هیچ عنوان نمی‌توانم برایت تفسیر کنم. به یکدیگر درس عشق یاد می‌دهیم اما خود هیچگاه به ارزش واقعی این یادگیری پی نمی بریم. پس اگر میخواهی عشقت را برای من حاشا نکنی پس اصلا حرفی در مورد او برایم نگو.

#جین_اوستین
#غرور_و_تعصب انتشارات ارسطو ۱۳۶۴
#رمان #داستان
▪️به #انتخاب سید حمید شریف نیا
🆔 @piaderonews  👈
انگار که درست به لحظه‌ای یا شاید سنی رسیده بودم که آدم در آن خوب می‌داند که با گذشت هر ساعت چه چیزی را از دست می‌دهد...آنوقت است که دیگر به جوانی‌اش نمی‌بالد، هنوز نمی‌تواند پیش همه اعتراف کند که جوانی شاید فقط همین باشد، فقط شتاب برای پیرشدن. در تمام گذشتهٔ مسخره اش آنقدر پوچی و حقه بازی و زودباوری کشف می‌کند که شاید دلش بخواهد دست از جوان بودن بردارد، منتظر بماند که جوانی اش ازش جدا بشود، ببیند که می‌رود و دور می‌شود، تمام پوچی اش را ببیند، توی خلئش دست ببرد، برای آخرین بار نگاهی بهش بیندازد و بعد تنهایی راهش را بکشد و برود، مطمئن باشد که جوانی اش رفته و آنوقت آهسته به طرف دیگر زمان قدم بردارد تا واقعاً نگاه کند و ببیند که مردم و اشیاء چگونه‌اند.

#لویی_فردینان_سلین   ترجمه #فرهاد_غبرایی
#سفر_به_انتهای_شب ۱۳۷۳.   ص۳۰۲
#رمان #داستان
▪️به #انتخاب سید حمید شریف نیا
🆔 @piaderonews  👈
خیال می‌کنم جز همین «آه» چیزی نگفته باشم! خیال می‌کنم جز صدای مهیب درهم شکستگی، که ارکان دنیای مارا به لرزه درآورد، چیزی احساس نکرده باشم. با سرعت دویست و هفتاد کیلومتر در ساعت بشدت به زمین خورده ایم. خیال می‌کنم در لمحهٔ پس از سقوط، در انتظار چیزی جز جهنم ارغوانی انفجار، که نزدیک بود ما هردو در آن به هم درآمیزیم، نبودم. 

#آنتوان_دو_سنت_اگزوپری.                   ترجمه #سروش_حبیبی
#زمین_انسانها ۱۳۵۰
#رمان #داستان
▪️به #انتخاب سید حمید شریف نیا
🆔 @piaderonews  👈
دستهایش را روی سینه نهاد، صورتش را بالا گرفت و بار دیگر اشکهایش سرازیر شدند. سبیل و ریشش پر از خون بود. او رنج می‌برد اما لبهایش را می‌گزید تا بتواند درد را تحمل کند. زیر لب گفت: «خدایا سر در نمی آورم اما نمی‌خواهم از تو بازجویی کنم، از تو بازجویی کنم؟ من کیستم که از تو بازجویی کنم؟ من با ارادهٔ تو هم مخالفتی نمی‌کنم. من کیستم که مخالف اراده تو بشوم؟ اراده تو یک ورطه و یک پرتگاه است! من نمی‌توانم به ژرفای این ورطه روم تا آن را آزمایش کنم. تو هستی که هزاران سال را پیش روی خودت می‌بینی و می‌توانی داوری کنی. آنچه برای شعور کوچک آدمی امروز یک بی‌عدالتی به شمار می‌آید پس از هزاران سال می‌تواند بانی نجات و رستگاری جهان باشد. و اگر آنچه امروز ما بی‌عدالتی می‌نامیم وجود نداشت شاید هرگز عدالت روی زمین شكوفا نمی‌شد»

#نیکوس_کازانتزاکیس  ترجمه: #منیر_جزنی
#سرگشته_راه_حق ۱۳۵۷
#رمان #داستان
▪️به #انتخاب سید حمید شریف نیا
🆔 @piaderonews  👈
_زندگی‌ام تباه شده است! خدای من چرا هنوز زنده ام؟
او ستارهٔ بخت خود را از آسمان هول داده بود اینک ستاره اش افول کرده و رد آن با ظلمت شب درآمیخته و در آن محو شده بود و دیگر به آسمان باز نخواهد گشت زیرا زندگی فقط یکبار اعطا می‌شود و دیگر هرگز تکرار نمی‌گردد. اگر میسرش می‌شد روزها و سالهای گذشته را بازگرداند دروغ را جایگزین حقیقت، کار را جایگزین بطالت و شادی را جایگزین ملال می‌کرد، به آنهایی که صفایشان را گرفته بود صفا باز می‌داد و خدا و انصاف را باز می‌یافت اما همه اینها همان قدر نامیسر بود که بازگرداندن ستاره به آسمان. و او این ناتوانی خود را درمی‌یافت و دستخوش یاس می‌شد.

#چخوف  ترجمه: #سروژ_استپانیان
#مجموعه_آثار_چخوف ۱۳۷۳, جلد سه، صفحه ۴۶۸
#رمان #داستان
▪️به #انتخاب سید حمید شریف نیا
🆔 @piaderonews  👈
خنده‌دار آن است که من با اینهمه زشتی، به زیبایی های بشری سخت حساس هستم. یک دختر خوشگل و یک کودک شاداب مرا خوشحال می‌کنند. لیکن به کودکان نزدیک نمی‌شوم، از بیم اینکه مبادا هراسان شوند. و با زنها خیلی کم تماس می‌گیرم. در اینجا متذکر شوم، حیوانات، که به آنها عشق و علاقهٔ زیاد دارم ابداً ترسی از من ندارند و خیلی زود با من انس می‌گیرند و من هم در کنار آنها احساس آرامش می‌کنم. در چشمان آنها هیچ چیز تحقیر کننده‌ای نسبت به خود نمی‌بینم؛ منحصراً محبت است محبتی که می‌خواهم. می‌گیرم و پس می‌دهم. آه چه دنیای خوبی می‌شد، و چقدر من در چنین جهانی خوشبخت بودم، اگر در آن آدمیان هم می‌توانستند نگاه اسبها را داشته باشند.

#مادراپور  
#روبر_مرل   ترجمه: #مهدی_سمسار
انتشارات خوارزمی، ۱۳۵۹, صفحه ۱۵
#رمان #داستان
▪️به #انتخاب سید حمید شریف نیا
🆔 @piaderonews  👈