🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ
▪️فصلِ خواب دیدن
🔹 شعری از #عبدالعظیم_فنجان
🔸ترجمه ی #حمزه_کوتی
#شعر_عراق
📚مقدمه: عبدالعظیم فنجان در ۱۹۵۵ در شهر الناصریه عراق متولد شد. از جمله مجموعهشعرهای او به: مثل یک درخت میاندیشم، چگونه گلی را به دست میآوری و مراسم تشییع یک شبح اشاره میکنیم.
به روح نگهبان سربلند:
به پدر و شیخ من امیر الدراجی
که از عصیان کردن بر او
دست بر نمیدارم
تا آخرین جرعهی امید.
ــــ
»و در خواب دیدم که کنار در خانهام نشستهام و سرم بریده است و آن را بر کف دستم میچرخانم، و حیرتزده به این چشمانداز شگفت میخندم. اینکه چگونه سرم بریده است و همزمان به آن نگاه میکنم. تا اینکه بیدار شدم» (شیخ حیدر آملی)
مُفلس و بیچیز با ساحل بهراه افتادم. از پیراهنش خیزابی دریوزگی کردم. با رنگ آبیاش سرم را از صحرا شستوشو دادم. جیبهایم را از اسلحه تمیز کردم و از آن بالشی ساخته به خواب رفتم. در خواب: صدای قطارهایی را شنیدم. بر فراز یکی از قطارها خود را همراه سربازانی دیدم، که در سر خود بیداری را میکاشتند. آنان خواب بودند. من بیرون از حلقه به شب مینگریستم و دهانم در هوا، ردّ بوسهای را دنبال میکرد. اما قطارها از راه بیرون میشدند. ناگهان، سربازان به سمت آبشار رفتند و در مجرای آن کلاهخودهای خود را انداختند، و چون به دهان بردند، آنها را پر از خون دیدند.
کلاهخودم را بلند نکردم. آن را بهجا گذاشتم و فرود آمدم. خود را دیدم که همراه یک قاچاقچی راه میرفتم. تفنگام را در مقابل پاکت سیگاری به او بخشیدم. در حضورش روزهایام را دود کردم و دود بلند میشد و: آسمان، سرزمین و تپهای میکشید. تخیّلم میانجیگری کرد:
به آسمان، ابری فرستاد. بر تپّه سربازی کاشت. اما سرزمین، تاج شایگان بر سرم گذاشت.
من اکنون پادشاهام: سرزمینام هرز است و یگانهپارهابرش نمیبارد. او را امر میکنم که برود. اما نمیرود. او را با تاجام میزنم؛ و تاج میشکند. سیگارم تمام میشود. نفس دیگری از آن میگیرم. سرزمین و آسمان و تپهای میکشم. سرباز را کاشته شده در خلأ بهجا میگذارم. او را تصور میکنم که در جهتها میدود و بازوهایش را گشوده، تا تاج مرا بگیرد. اما من او را با دود سیگار دیگری غافلگیر میکنم. او گهوارهای را تکان میدهد. در گهواره جثهام را مییابم.
آن را از او مطالبه کردم. اما بر سرم فریاد کشید:
»برو
برو، ای که با زغال
زندگیات را سیاه کردی.
برو، برو
و مرا بگذار
تا این جثه را بر ضد دوستی اشباح برانگیزم.»
آنگاه ضربهای سخت بر سینهام زد و میان ما ظلمتی عمیق افتاد؛ که انسان در آن میغلتد درون احشای یادهایش، و بیهوده درخواست کمک میکند. درون ظلمت دیدم که از کوهی بالا میروم. نزدیک یکی از دامنههایش با دیوانهای رودررو شدم؛ که با دستی درشکهای میکشاند و در دست دیگرش شعلهای بود. در پهنهی درشکه شهری دیدم که با کاه پوشیده شده بود. آن را کنار میزنم و در آن مردمی میبینم که دیوارها با خیالاتشان روشنی میگیرد. یکی از آنان با صدایی بلند، کتاب پیشگوییها را میخواند، که قرنها آن را تکرار میکردند: «و هنگامی که دیوانه به قله میرسد، شعله را در درشکه میگذارد. بعد درشکه را تا دشتها رها میکند.«
در بخش دیگری از خوابام، درشکه را در همان دشتها دیدم. در پهنهی آن فلاسفه، شاعران، عاشقان و گدایانی دیدم که مردی آنان را با کاه میپوشاند، و با خاطرههایی طنزآمیز گرمشان میکرد؛ که با دستی درشکه را میکشاند و در دست دیگرش شعله بالوپر میزد.
دور میشوند و به خویشتن در میان آنان مینگرم و حیرت میکنم: چگونه من میان آنان هستم و همزمان: چگونه در خواب به آنان نگاه میکنم؛ تا اینکه بیدار شدم.
الناصریه / قم
۱۹۹۰ـ۱۹۹۱
از کتاب: مراسم تشییع یک شبح
http://www.uupload.ir/files/k3hp_a.f.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2185
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
▪️فصلِ خواب دیدن
🔹 شعری از #عبدالعظیم_فنجان
🔸ترجمه ی #حمزه_کوتی
#شعر_عراق
📚مقدمه: عبدالعظیم فنجان در ۱۹۵۵ در شهر الناصریه عراق متولد شد. از جمله مجموعهشعرهای او به: مثل یک درخت میاندیشم، چگونه گلی را به دست میآوری و مراسم تشییع یک شبح اشاره میکنیم.
به روح نگهبان سربلند:
به پدر و شیخ من امیر الدراجی
که از عصیان کردن بر او
دست بر نمیدارم
تا آخرین جرعهی امید.
ــــ
»و در خواب دیدم که کنار در خانهام نشستهام و سرم بریده است و آن را بر کف دستم میچرخانم، و حیرتزده به این چشمانداز شگفت میخندم. اینکه چگونه سرم بریده است و همزمان به آن نگاه میکنم. تا اینکه بیدار شدم» (شیخ حیدر آملی)
مُفلس و بیچیز با ساحل بهراه افتادم. از پیراهنش خیزابی دریوزگی کردم. با رنگ آبیاش سرم را از صحرا شستوشو دادم. جیبهایم را از اسلحه تمیز کردم و از آن بالشی ساخته به خواب رفتم. در خواب: صدای قطارهایی را شنیدم. بر فراز یکی از قطارها خود را همراه سربازانی دیدم، که در سر خود بیداری را میکاشتند. آنان خواب بودند. من بیرون از حلقه به شب مینگریستم و دهانم در هوا، ردّ بوسهای را دنبال میکرد. اما قطارها از راه بیرون میشدند. ناگهان، سربازان به سمت آبشار رفتند و در مجرای آن کلاهخودهای خود را انداختند، و چون به دهان بردند، آنها را پر از خون دیدند.
کلاهخودم را بلند نکردم. آن را بهجا گذاشتم و فرود آمدم. خود را دیدم که همراه یک قاچاقچی راه میرفتم. تفنگام را در مقابل پاکت سیگاری به او بخشیدم. در حضورش روزهایام را دود کردم و دود بلند میشد و: آسمان، سرزمین و تپهای میکشید. تخیّلم میانجیگری کرد:
به آسمان، ابری فرستاد. بر تپّه سربازی کاشت. اما سرزمین، تاج شایگان بر سرم گذاشت.
من اکنون پادشاهام: سرزمینام هرز است و یگانهپارهابرش نمیبارد. او را امر میکنم که برود. اما نمیرود. او را با تاجام میزنم؛ و تاج میشکند. سیگارم تمام میشود. نفس دیگری از آن میگیرم. سرزمین و آسمان و تپهای میکشم. سرباز را کاشته شده در خلأ بهجا میگذارم. او را تصور میکنم که در جهتها میدود و بازوهایش را گشوده، تا تاج مرا بگیرد. اما من او را با دود سیگار دیگری غافلگیر میکنم. او گهوارهای را تکان میدهد. در گهواره جثهام را مییابم.
آن را از او مطالبه کردم. اما بر سرم فریاد کشید:
»برو
برو، ای که با زغال
زندگیات را سیاه کردی.
برو، برو
و مرا بگذار
تا این جثه را بر ضد دوستی اشباح برانگیزم.»
آنگاه ضربهای سخت بر سینهام زد و میان ما ظلمتی عمیق افتاد؛ که انسان در آن میغلتد درون احشای یادهایش، و بیهوده درخواست کمک میکند. درون ظلمت دیدم که از کوهی بالا میروم. نزدیک یکی از دامنههایش با دیوانهای رودررو شدم؛ که با دستی درشکهای میکشاند و در دست دیگرش شعلهای بود. در پهنهی درشکه شهری دیدم که با کاه پوشیده شده بود. آن را کنار میزنم و در آن مردمی میبینم که دیوارها با خیالاتشان روشنی میگیرد. یکی از آنان با صدایی بلند، کتاب پیشگوییها را میخواند، که قرنها آن را تکرار میکردند: «و هنگامی که دیوانه به قله میرسد، شعله را در درشکه میگذارد. بعد درشکه را تا دشتها رها میکند.«
در بخش دیگری از خوابام، درشکه را در همان دشتها دیدم. در پهنهی آن فلاسفه، شاعران، عاشقان و گدایانی دیدم که مردی آنان را با کاه میپوشاند، و با خاطرههایی طنزآمیز گرمشان میکرد؛ که با دستی درشکه را میکشاند و در دست دیگرش شعله بالوپر میزد.
دور میشوند و به خویشتن در میان آنان مینگرم و حیرت میکنم: چگونه من میان آنان هستم و همزمان: چگونه در خواب به آنان نگاه میکنم؛ تا اینکه بیدار شدم.
الناصریه / قم
۱۹۹۰ـ۱۹۹۱
از کتاب: مراسم تشییع یک شبح
http://www.uupload.ir/files/k3hp_a.f.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2185
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈