@piaderonews 👈 ڪلیڪ
🔸کاغذ آتش گرفته
🔹داستانی از #علی_خاکزاد
آب نرم نرم گرم می شد و بخار می زد و می پیچید توی حمام. مرد قوز کرده بود. خودش را بغل کرده بود و منتظر بود برود زیر دوش. زن از پشت خودش را چسباند بهش
-دیگه نمی خوای؟
باز همان سؤال که هربار جوری می پرسید؛همیشه همان بود حتی اگر از وضع هوا می پرسید توی رختخواب دم صبح که دهنش بو می داد و صداش گرفته بود،با چشم های رنگی درشتش زل می زد به مرد و مرد می دانست چه می خواهد: یک بار دیگر،هم حالا بود که باید دستش را می گرفت،زن می خندید و می گفت نه،بعد مرد اصرار می کرد و می خواباندش روی قالی،خنده خنده لباسش را درمی آورد و زن جیغ می کشید نه که از ترس،جیغ بازیگوشی،یواش،و مرد ادامه می داد،کمکی مثل تجاوز،آن طور که توی فیلم ها دیده بود و باورش شده بود،بعد چشم های زن خمار می شدند،سرخی لطیفی به صورتش می دوید و...می دانست،همیشه همین بود و بعد می پرسید:
-راضی شدی؟
راضی نبود،نه که نشده باشد،بازهم می خواست. مرد فکر می کرد خودش هم می خواهد اما ...
http://uupload.ir/files/o4ic_a.kh2.jpg
🔴لطفاً ادامه ی داستان را در مجله ادبی پیاده رو مطالعه بفرمایید :
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=1846
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
▪️بخش : #داستان
زیر نظر احمد درخشان
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hryEJwRJVh01hw
🔸کاغذ آتش گرفته
🔹داستانی از #علی_خاکزاد
آب نرم نرم گرم می شد و بخار می زد و می پیچید توی حمام. مرد قوز کرده بود. خودش را بغل کرده بود و منتظر بود برود زیر دوش. زن از پشت خودش را چسباند بهش
-دیگه نمی خوای؟
باز همان سؤال که هربار جوری می پرسید؛همیشه همان بود حتی اگر از وضع هوا می پرسید توی رختخواب دم صبح که دهنش بو می داد و صداش گرفته بود،با چشم های رنگی درشتش زل می زد به مرد و مرد می دانست چه می خواهد: یک بار دیگر،هم حالا بود که باید دستش را می گرفت،زن می خندید و می گفت نه،بعد مرد اصرار می کرد و می خواباندش روی قالی،خنده خنده لباسش را درمی آورد و زن جیغ می کشید نه که از ترس،جیغ بازیگوشی،یواش،و مرد ادامه می داد،کمکی مثل تجاوز،آن طور که توی فیلم ها دیده بود و باورش شده بود،بعد چشم های زن خمار می شدند،سرخی لطیفی به صورتش می دوید و...می دانست،همیشه همین بود و بعد می پرسید:
-راضی شدی؟
راضی نبود،نه که نشده باشد،بازهم می خواست. مرد فکر می کرد خودش هم می خواهد اما ...
http://uupload.ir/files/o4ic_a.kh2.jpg
🔴لطفاً ادامه ی داستان را در مجله ادبی پیاده رو مطالعه بفرمایید :
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=1846
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
▪️بخش : #داستان
زیر نظر احمد درخشان
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hryEJwRJVh01hw
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ
🔹 شعری از #علی_خاکزاد
ذکری جمیل بود لحن کبوتری لبهاش
با رفرفه بر بالین مینشست
با آواز
پنجه در دل چون میزد
نذری خواسته بودم براش
عروق ساقهاش اما
گر داشت
پر میکشید آه
پر
آنطرفترک
بوسهها
و گندم تلف.
http://uupload.ir/files/r0au_a.kh.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2058
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #شعر_امروز_ایران
زیر نظر محمد آشور
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🔹 شعری از #علی_خاکزاد
ذکری جمیل بود لحن کبوتری لبهاش
با رفرفه بر بالین مینشست
با آواز
پنجه در دل چون میزد
نذری خواسته بودم براش
عروق ساقهاش اما
گر داشت
پر میکشید آه
پر
آنطرفترک
بوسهها
و گندم تلف.
http://uupload.ir/files/r0au_a.kh.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2058
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #شعر_امروز_ایران
زیر نظر محمد آشور
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ
🔸عینک
🔹 داستانی از #علی_خاکزاد
دکتر تابلو را نشانش داد و گفت:
-خوب حواستو جمع کن و بگو این دندونه ها کدوم سمته؟اول چشم راست،دستت رو کاسه کن بذار رو چشم چپ
پسر دلش خواست اشتباه بگوید. خندید و مادرش لبخند زد،بعد اخم کرد. قشنگ نبود. صورتش پر لک بود،چین داشت،پسر دلش گرفت. دکتر با خودکار یک E ریز نشان داد.
-این ور
با دست سمت مخالف را نشان داد. مادر گفت:
-خوب نگاه کن
باز هم اشتباه گفت. مادر نگران به دکتر نگاه کرد که علامت های درشت تری نشان می داد. رو به پسر داد زد:
-حواستو جمع کن
دکتر گفت: ...
http://www.uupload.ir/files/ooju_a.kh.jpg
🔴لطفاً ادامه ی داستان را در مجله ادبی پیاده رو مطالعه بفرمایید :
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2169
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #داستان
زیر نظر احمد درخشان
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🔸عینک
🔹 داستانی از #علی_خاکزاد
دکتر تابلو را نشانش داد و گفت:
-خوب حواستو جمع کن و بگو این دندونه ها کدوم سمته؟اول چشم راست،دستت رو کاسه کن بذار رو چشم چپ
پسر دلش خواست اشتباه بگوید. خندید و مادرش لبخند زد،بعد اخم کرد. قشنگ نبود. صورتش پر لک بود،چین داشت،پسر دلش گرفت. دکتر با خودکار یک E ریز نشان داد.
-این ور
با دست سمت مخالف را نشان داد. مادر گفت:
-خوب نگاه کن
باز هم اشتباه گفت. مادر نگران به دکتر نگاه کرد که علامت های درشت تری نشان می داد. رو به پسر داد زد:
-حواستو جمع کن
دکتر گفت: ...
http://www.uupload.ir/files/ooju_a.kh.jpg
🔴لطفاً ادامه ی داستان را در مجله ادبی پیاده رو مطالعه بفرمایید :
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2169
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #داستان
زیر نظر احمد درخشان
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ
🔹 شعری از #علی_خاکزاد
این ها که می شود گفت
اتفاقی به اندازه ی گفتن اند
آن ها که می توان نوشت
بازی بچه هایی که فکر می کردند
آن ها را چطور نقاشی کنند
آن ها می شوند
نیاکانم نمی دانستند
آن ها سکوت این هایند
که می گویند
ذره ی عاشقی که جفتش را می جست
تنها به نقش دایره ای شکم داده به گور
زیج سالم شما بود
که در ثانیه سکته های ساعت را خواب می دیدید
کهف پنهان
و سگی که در صیقل اسباب بازی ها گاد بود
اوراد زردهشت عوعومی کرد و
می دوید
شعله ای کوچک
که از میهمانی
خدا و انسان بازمی گشت
تمام بودا را بت خواند و شکست
تاریخ اش
از هند و آریا
به اعراب سوخت
پدرش آزر بود
یا آذر
کسی نمی دانست
پسرک توی تنهایی زبانه می کشید
گناه
قسمت
لبخند تو بود
به یاد آر!
وقتی گلوی پسر زنده بگور را بوسیدی
لب زخم صد خنجر عربی بود و
حلقوم
تسلیم استخوان کهنه دیوانه ای
که با سفینه ها
از تنور آمد
ما مادر را صدا زدیم
پدر به ییلاق رفت
و گوسفندها غرق شدنش را انکار کردند
قبیله ترسید
روزها بیدار بماند
عجالتا
ماه
باید خورشید باشد
و هور
دیوانه ی خوب همسایه
هند گرسنه
اینجا
گیاه
سرنوشت دندان و خاک از یاد برده است
خورشید باید همین زمین باشد
که می سوزد
اعلا حضرتا
فخر الارض والسما
شمس العرفا
احکم الحاکمین
نور قابضین
چاره بنمایید
ثناتان بگوییم
قرن هاست مادران ما کودکان غریب می زایند
برادرم یونانی است
خواهرم مغول
پسرم ترک
دخترم افغان
همسرم را نمی دانم کنار کدام شجره گم کرده ام
خاطر همایونی آسوده باد
تنها گیلکی گنگ
که لالای مادربزرگ از یاد برده است
تقاضا دارد
امشب
ید الله را فوق شجره ها برافروزید
شاید همسرم بازگردد
سیده ای مسافر
که میان الف و لام
آبستن رای شماست
ورنه رشنق گیس بریده
یک بوگام داسی است
که هرگز نماز پدر بی وطنش را نمی فهمد
که هرگز نماز نمی فهمد
بهدین مبتلا
مملکت اقداس عشق شما را بدنام می کند
صاحب طول لا
وارث مطورمنطق طور
من زبان مطهر شما را نمی فهمم
که لجن تنهامان در تنش
سخره ی آرواره های شما می شود
خاطر مکدر ندارید
گیلک به تاریخی که شما وارثید
اسم ندارد
روحش قالب ندارد
نامم باید زخم کهن اهرام را یاد داشته باشد
وقتی مساجد ثلاثه را می ساختیم
شمارشان را نمی فهمیدیم
روزی خدایی با شالمه ای چرک
کتابی کوچک فرستاد:
همانا آن که می شود نوشت
از سلیمان است
لقای سامری با صورت هند
میزان قدیم مجوسان و بالی که آشیانش می جست
و همانا آن اسم هایی است
که می شود نوشت
نگویید اگر قدر قال دارند
نمی شود نوشت
و بعد
بلقیس رقاصه ی معابد دهر
دختر شماست؟
گرچه درخت هامان گم شده است
همسرم رفته است
جای با را به رای همیایونی عبری بخواند
هلهله سر دهد
از بغداد تا مصر
حکایات دوران دارد
اما بعد؟
حکم از آن این است
شجره ممنوع است
الا به سلطان
دخترت چند طوطی می خواهد
شمسه ی آل سلطان بماند؟
والا حضرتا
من گیج تیره ها ممنوع مانده بودم
مسجدی از آبگینه
و رقاص کهنه ای که فلس هاش می درخشید
تبار ماهی ها گرفت
و من دیگر به دریاها نرفتم
ماهی گیر پیری که شالمه ای چرک داشت
خبر آورد
دختری در آب های مثلث
پسر نامختون عبرانیان را بوسیده است
ملعنت از آن اوست
که به دستی مذکر دچار بود
و اوهام مومیا کودکی در سبد
اب و ابن توأمانش بود
جریان توی رحمش موج زد
و او را نامید
نامش لکه ی تو دارد
ورنه گنگ و بطی الکلام نمی بود
نطفه ی رود
حکم از آن این است
و من نمی فهمیدم
کدام این
دخترم را به رنگین کمانی مبدل ساخته
که افق هام را تیره می کند
حضرت آیات
لطفا بگویید
من در کدام هزاره زندگی می کنم
و ایران کجاست
با کدام
شیعی کامل
شاه یا فقیر
سخن می گویم؟
ایران حوالی تهران است
پایتخت
دور مانده است
هزاره ی هزارم است
زمین سرگیجه دارد
تواریخ
استفراغ کرده اند
یا استغفار
و هنوز از بنده نام می پرسند
نه از ما!
و تو؟
به یادم می آید
با خلیفه ای در بغداد حرف می زدم
یا سلطانی که از لقب شاه بدش می آمد
بعد با خودم بودم
نمی دانم با که بودم
که زمین و زمانمان حرام شد
زمانه ام را طلاق نمی دهم
باید همسر چند هزارساله ام را طلاق دهم
که شجره ها زاییده است
صدای قهقاه امیران بود
که پژواک قائدان داشت
و کلماتی که سکته می کردند
از زمینی غریب که نازل شد
دوران دیوانه اش مکدر تاریکی ها پیش می رفت
و هیچ کس نمی دانست
کدام خورشید ماه است
من دختری را دیدم که می رقصید
و نامی غریب داشت
بعدها که دخترمان لای شجره ها پوسید
مادرم را دیدم
دستی مذکر داشت
و راضی بود
توی معابد آبگینه
برای زحل
خدای تنهایی
که ماهی خورشید را به یاد داشت
برقصد
من پستان های غریبه را در دهان بگذارم
درست همین پستان ها
این ها
این ها
که به آن ها شباهت دارند
می شود گفت؟
http://www.uupload.ir/files/lrwr_a.kh.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2266
🆔 @piaderonews👈
🔹 شعری از #علی_خاکزاد
این ها که می شود گفت
اتفاقی به اندازه ی گفتن اند
آن ها که می توان نوشت
بازی بچه هایی که فکر می کردند
آن ها را چطور نقاشی کنند
آن ها می شوند
نیاکانم نمی دانستند
آن ها سکوت این هایند
که می گویند
ذره ی عاشقی که جفتش را می جست
تنها به نقش دایره ای شکم داده به گور
زیج سالم شما بود
که در ثانیه سکته های ساعت را خواب می دیدید
کهف پنهان
و سگی که در صیقل اسباب بازی ها گاد بود
اوراد زردهشت عوعومی کرد و
می دوید
شعله ای کوچک
که از میهمانی
خدا و انسان بازمی گشت
تمام بودا را بت خواند و شکست
تاریخ اش
از هند و آریا
به اعراب سوخت
پدرش آزر بود
یا آذر
کسی نمی دانست
پسرک توی تنهایی زبانه می کشید
گناه
قسمت
لبخند تو بود
به یاد آر!
وقتی گلوی پسر زنده بگور را بوسیدی
لب زخم صد خنجر عربی بود و
حلقوم
تسلیم استخوان کهنه دیوانه ای
که با سفینه ها
از تنور آمد
ما مادر را صدا زدیم
پدر به ییلاق رفت
و گوسفندها غرق شدنش را انکار کردند
قبیله ترسید
روزها بیدار بماند
عجالتا
ماه
باید خورشید باشد
و هور
دیوانه ی خوب همسایه
هند گرسنه
اینجا
گیاه
سرنوشت دندان و خاک از یاد برده است
خورشید باید همین زمین باشد
که می سوزد
اعلا حضرتا
فخر الارض والسما
شمس العرفا
احکم الحاکمین
نور قابضین
چاره بنمایید
ثناتان بگوییم
قرن هاست مادران ما کودکان غریب می زایند
برادرم یونانی است
خواهرم مغول
پسرم ترک
دخترم افغان
همسرم را نمی دانم کنار کدام شجره گم کرده ام
خاطر همایونی آسوده باد
تنها گیلکی گنگ
که لالای مادربزرگ از یاد برده است
تقاضا دارد
امشب
ید الله را فوق شجره ها برافروزید
شاید همسرم بازگردد
سیده ای مسافر
که میان الف و لام
آبستن رای شماست
ورنه رشنق گیس بریده
یک بوگام داسی است
که هرگز نماز پدر بی وطنش را نمی فهمد
که هرگز نماز نمی فهمد
بهدین مبتلا
مملکت اقداس عشق شما را بدنام می کند
صاحب طول لا
وارث مطورمنطق طور
من زبان مطهر شما را نمی فهمم
که لجن تنهامان در تنش
سخره ی آرواره های شما می شود
خاطر مکدر ندارید
گیلک به تاریخی که شما وارثید
اسم ندارد
روحش قالب ندارد
نامم باید زخم کهن اهرام را یاد داشته باشد
وقتی مساجد ثلاثه را می ساختیم
شمارشان را نمی فهمیدیم
روزی خدایی با شالمه ای چرک
کتابی کوچک فرستاد:
همانا آن که می شود نوشت
از سلیمان است
لقای سامری با صورت هند
میزان قدیم مجوسان و بالی که آشیانش می جست
و همانا آن اسم هایی است
که می شود نوشت
نگویید اگر قدر قال دارند
نمی شود نوشت
و بعد
بلقیس رقاصه ی معابد دهر
دختر شماست؟
گرچه درخت هامان گم شده است
همسرم رفته است
جای با را به رای همیایونی عبری بخواند
هلهله سر دهد
از بغداد تا مصر
حکایات دوران دارد
اما بعد؟
حکم از آن این است
شجره ممنوع است
الا به سلطان
دخترت چند طوطی می خواهد
شمسه ی آل سلطان بماند؟
والا حضرتا
من گیج تیره ها ممنوع مانده بودم
مسجدی از آبگینه
و رقاص کهنه ای که فلس هاش می درخشید
تبار ماهی ها گرفت
و من دیگر به دریاها نرفتم
ماهی گیر پیری که شالمه ای چرک داشت
خبر آورد
دختری در آب های مثلث
پسر نامختون عبرانیان را بوسیده است
ملعنت از آن اوست
که به دستی مذکر دچار بود
و اوهام مومیا کودکی در سبد
اب و ابن توأمانش بود
جریان توی رحمش موج زد
و او را نامید
نامش لکه ی تو دارد
ورنه گنگ و بطی الکلام نمی بود
نطفه ی رود
حکم از آن این است
و من نمی فهمیدم
کدام این
دخترم را به رنگین کمانی مبدل ساخته
که افق هام را تیره می کند
حضرت آیات
لطفا بگویید
من در کدام هزاره زندگی می کنم
و ایران کجاست
با کدام
شیعی کامل
شاه یا فقیر
سخن می گویم؟
ایران حوالی تهران است
پایتخت
دور مانده است
هزاره ی هزارم است
زمین سرگیجه دارد
تواریخ
استفراغ کرده اند
یا استغفار
و هنوز از بنده نام می پرسند
نه از ما!
و تو؟
به یادم می آید
با خلیفه ای در بغداد حرف می زدم
یا سلطانی که از لقب شاه بدش می آمد
بعد با خودم بودم
نمی دانم با که بودم
که زمین و زمانمان حرام شد
زمانه ام را طلاق نمی دهم
باید همسر چند هزارساله ام را طلاق دهم
که شجره ها زاییده است
صدای قهقاه امیران بود
که پژواک قائدان داشت
و کلماتی که سکته می کردند
از زمینی غریب که نازل شد
دوران دیوانه اش مکدر تاریکی ها پیش می رفت
و هیچ کس نمی دانست
کدام خورشید ماه است
من دختری را دیدم که می رقصید
و نامی غریب داشت
بعدها که دخترمان لای شجره ها پوسید
مادرم را دیدم
دستی مذکر داشت
و راضی بود
توی معابد آبگینه
برای زحل
خدای تنهایی
که ماهی خورشید را به یاد داشت
برقصد
من پستان های غریبه را در دهان بگذارم
درست همین پستان ها
این ها
این ها
که به آن ها شباهت دارند
می شود گفت؟
http://www.uupload.ir/files/lrwr_a.kh.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2266
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ
🔸دفینه ی خانگی
🔹 داستانی از #علی_خاکزاد
نوذر دوباره به طلسم روی سنگ نگاه کرد و ندانستش. ستاره ی شش پری بود و شش حرف توی هر مثلث،یکی بای سه دندانه ای بود بی نقطه یا تشدیدی و نوذر نمی دانست کدام؟شاید سین بی دمی بود و هرچه که بود گره طلسم همین بود و باقی آشنا بود به خاطر نوذر. دو دیگر جیم بود و سینی وارو و سه حرف باقی آینه ی این ها بودند و مکرر بودند. توی مسدس میان عددی بود ساییده،شاید 110 یا 1010 و این خواب دوری را یاد نوذر می آورد.سایه ای،نور متکاثفی که می گفت همه چیزم یا این طور به خیال نوذر می رسید و تا به آینه اشاره کرد نوذر رقمی خواند،صفری میان دو الف،میان دو تا یک یا بعد آن،و سایه نمودش توی آینه ارقام واروست و نوذر فکر می کرد از کدام سو؟از هر طرف بچرخد صفر علی میانش نمی افتد و می ترسید. سایه غلیظ بود و تیره بود و عمق داشت؛خود «غی» بود اگر اشتباه نمی خواند. آن صورتک کنار سنگ هم که شکل سایه بود گمانی برایش نمی گذاشت. باید حذر می کردند. می دانست چیز شومی می آید اما نمی توانست بگوید آن چیست؟حکیم باور نمی کرد،این ها همه اش خرافه بود. کافی بود سنگ را کنار دهند و بروند پایین،ارزش دیدن داشت. چند روز پیش وقتی به عادت سری زده بود به خانه ی مادربزرگ و ویرش گرفته بود خاک باغچه را زیر و رو کند پای درخت خرمالو دیده بودش. تخته سنگ مدوری بود با همان نقوش و صورتک و جمله ای زیر ستاره که خوانا نبود. چون با دسته ی بیل رویش کوبید فهمید زیرش خالی است،گشاده است تا کجا و خوب بود نوذر را هم خبر کند. پسرخاله سرش درد می کرد برای چیزهای غریب ...
http://www.uupload.ir/files/rre6_a.kh.jpg
🔵 لطفاً ادامه ی داستان را در مجله ادبی پیاده رو مطالعه بفرمایید :
http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2297
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #داستان
زیر نظر احمد درخشان
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🔸دفینه ی خانگی
🔹 داستانی از #علی_خاکزاد
نوذر دوباره به طلسم روی سنگ نگاه کرد و ندانستش. ستاره ی شش پری بود و شش حرف توی هر مثلث،یکی بای سه دندانه ای بود بی نقطه یا تشدیدی و نوذر نمی دانست کدام؟شاید سین بی دمی بود و هرچه که بود گره طلسم همین بود و باقی آشنا بود به خاطر نوذر. دو دیگر جیم بود و سینی وارو و سه حرف باقی آینه ی این ها بودند و مکرر بودند. توی مسدس میان عددی بود ساییده،شاید 110 یا 1010 و این خواب دوری را یاد نوذر می آورد.سایه ای،نور متکاثفی که می گفت همه چیزم یا این طور به خیال نوذر می رسید و تا به آینه اشاره کرد نوذر رقمی خواند،صفری میان دو الف،میان دو تا یک یا بعد آن،و سایه نمودش توی آینه ارقام واروست و نوذر فکر می کرد از کدام سو؟از هر طرف بچرخد صفر علی میانش نمی افتد و می ترسید. سایه غلیظ بود و تیره بود و عمق داشت؛خود «غی» بود اگر اشتباه نمی خواند. آن صورتک کنار سنگ هم که شکل سایه بود گمانی برایش نمی گذاشت. باید حذر می کردند. می دانست چیز شومی می آید اما نمی توانست بگوید آن چیست؟حکیم باور نمی کرد،این ها همه اش خرافه بود. کافی بود سنگ را کنار دهند و بروند پایین،ارزش دیدن داشت. چند روز پیش وقتی به عادت سری زده بود به خانه ی مادربزرگ و ویرش گرفته بود خاک باغچه را زیر و رو کند پای درخت خرمالو دیده بودش. تخته سنگ مدوری بود با همان نقوش و صورتک و جمله ای زیر ستاره که خوانا نبود. چون با دسته ی بیل رویش کوبید فهمید زیرش خالی است،گشاده است تا کجا و خوب بود نوذر را هم خبر کند. پسرخاله سرش درد می کرد برای چیزهای غریب ...
http://www.uupload.ir/files/rre6_a.kh.jpg
🔵 لطفاً ادامه ی داستان را در مجله ادبی پیاده رو مطالعه بفرمایید :
http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2297
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #داستان
زیر نظر احمد درخشان
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈ڪلیڪ
🔸شام فامیلی
🔹داستانی از #علی_خاکزاد
خاله سفره یک بار مصرف گل بته ای را آورد،آن سرش را دخترخاله گرفت و رولش ماند تو دست های سفید او،دور رفتند از هم،یکی سمت ال سی دی،یکی سمت مبل ها. خاله گفت:
-خوبه
انتهای سفره را با گزلیک برید،لبه هاش را کشیدند،چند بار تکانش دادند تا دو سه تای سفره باز شد و دهنم آب افتاد برای شام. بشقاب چینی ها،لیوان های پابلند و دوغ را که آوردند دیگر نشسته بودیم دور سفره. سه کاسه بلور آب روغن آوردند،ماست دلالی ها را دور گذاشتند و خاله دیس های مرغ را داد به شوهر:
-تیکه تیکه اش کن جواد
شوهر قاشق چنگال را فروبرد تو سینه ی مرغ و بخار زد بالا،با دست رانی کشید،با قاشق مرغ را گرفته بود و از نو با دست و قاشق چنگال تکه ای دیگر می کند و سرانگشت ها را می لیسید یا به سفره می مالید:
-محلیه ارزش پولش رو داره لامصب
پدر خندید:
-ماشینی چیز دیگه است ...
http://www.uupload.ir/files/lrwr_a.kh.jpg
🔴لطفاً ادامه ی داستان را در سایت بخوانید :
http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2587
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
▪️بخش : #داستان
زیر نظر احمد درخشان
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🔸شام فامیلی
🔹داستانی از #علی_خاکزاد
خاله سفره یک بار مصرف گل بته ای را آورد،آن سرش را دخترخاله گرفت و رولش ماند تو دست های سفید او،دور رفتند از هم،یکی سمت ال سی دی،یکی سمت مبل ها. خاله گفت:
-خوبه
انتهای سفره را با گزلیک برید،لبه هاش را کشیدند،چند بار تکانش دادند تا دو سه تای سفره باز شد و دهنم آب افتاد برای شام. بشقاب چینی ها،لیوان های پابلند و دوغ را که آوردند دیگر نشسته بودیم دور سفره. سه کاسه بلور آب روغن آوردند،ماست دلالی ها را دور گذاشتند و خاله دیس های مرغ را داد به شوهر:
-تیکه تیکه اش کن جواد
شوهر قاشق چنگال را فروبرد تو سینه ی مرغ و بخار زد بالا،با دست رانی کشید،با قاشق مرغ را گرفته بود و از نو با دست و قاشق چنگال تکه ای دیگر می کند و سرانگشت ها را می لیسید یا به سفره می مالید:
-محلیه ارزش پولش رو داره لامصب
پدر خندید:
-ماشینی چیز دیگه است ...
http://www.uupload.ir/files/lrwr_a.kh.jpg
🔴لطفاً ادامه ی داستان را در سایت بخوانید :
http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2587
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
▪️بخش : #داستان
زیر نظر احمد درخشان
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈ڪلیڪ
🔹شعرهایی از #علی_خاکزاد
🔸شعر اول :
در یادهای وارسیشده همیشه پوزخندی هست
لبی جویده در بهار
گزلیکی که بریدن بلد نبود
و آن زن بلند
که در انتهای خیابان خانه داشت
حتی پیرچای چیزی برای گفتن داشت
آن قند چه ترد و شیرین بود
آن صبح که مژگان صورت جوانیاش را نشسته بود
و برادرش گربهی براقی در نارنجها میدید...
من بچه بودم
همیشه بچه بودم
در یادها بویی روان بود و
جز برف روی برف
حاصلی نداشت زندگیام.
🔸شعر دوم :
پناه آفتاب
با سایهی مکدرم
لقمهای بردارم
ناب از بهار و رنج
بهارنارنج
بوی تو را دارد
گل بوی تو
آب؛
دل به هوای تو میپرد
ای همیشه
کلمهای در خون نشست و رفت
تنها کلمهای پریده پر
و من راههای آسمان را با تو آزمودم
که از قضا دلی پریده داشتی
چون چشمهای پریده در یأس
رنگ پریده از مرگ میگوید
از شهری در خون نشستهتر
چه آبی فلجی
چه آبهای فلجی
خاک را به اسارت گرفتهاند
تا اشاره بر شریان شهر بگذارم و
بر رأس بریده شهادت دهم
🔸شعر سوم :
ما وقت شکنجه آزاد بودیم
تنها
زیر شکنجه آزاد بودیم
زخم این ایام را بلیسیم
به خیابان آمدیم بیخبر
هنوز از سگ چیزی در ما زوزه میکشید
و مرگ هرگز به فرمانمان نبود
اما
فریاد زدیم
فریاد زدیم و
خدا استوار بر سنت خود
در سرنوشت هیچ قومی مداخله نمیکرد
ناگهان فریاد زدیم:
-مرگ بر بیطرف!
رسمی از سگ و تازیانه بر ما میرفت
و تاریخ روی پوزهی پارسی سکته میکرد
به تصادف
خدا هالهی نوری کشید
دور صورت چند تنی از ما
و با انگشت اتهام نشان مأمور داد
ما فریاد میزدیم و
مرگ
تنها مداخلهی ما بود
🔸شعر چهارم :
هنوز همان حکایت است
تنها ما پیرتر شدهایم
ترانههای موسمی
در مردهبادها به گوش میرسند
و باران شیوع یأس است
هر سلام دلتنگی تازهای
و عابری که سوی مرگ میشتابد
هنجار شهر ماست
گوشهای بنشین
زندگی از خیالش که زیباتر نیست
http://uupload.ir/files/7q61_2.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2102
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
▪️بخش : #شعر_امروز_ایران
زیر نظر محمد آشور
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🔹شعرهایی از #علی_خاکزاد
🔸شعر اول :
در یادهای وارسیشده همیشه پوزخندی هست
لبی جویده در بهار
گزلیکی که بریدن بلد نبود
و آن زن بلند
که در انتهای خیابان خانه داشت
حتی پیرچای چیزی برای گفتن داشت
آن قند چه ترد و شیرین بود
آن صبح که مژگان صورت جوانیاش را نشسته بود
و برادرش گربهی براقی در نارنجها میدید...
من بچه بودم
همیشه بچه بودم
در یادها بویی روان بود و
جز برف روی برف
حاصلی نداشت زندگیام.
🔸شعر دوم :
پناه آفتاب
با سایهی مکدرم
لقمهای بردارم
ناب از بهار و رنج
بهارنارنج
بوی تو را دارد
گل بوی تو
آب؛
دل به هوای تو میپرد
ای همیشه
کلمهای در خون نشست و رفت
تنها کلمهای پریده پر
و من راههای آسمان را با تو آزمودم
که از قضا دلی پریده داشتی
چون چشمهای پریده در یأس
رنگ پریده از مرگ میگوید
از شهری در خون نشستهتر
چه آبی فلجی
چه آبهای فلجی
خاک را به اسارت گرفتهاند
تا اشاره بر شریان شهر بگذارم و
بر رأس بریده شهادت دهم
🔸شعر سوم :
ما وقت شکنجه آزاد بودیم
تنها
زیر شکنجه آزاد بودیم
زخم این ایام را بلیسیم
به خیابان آمدیم بیخبر
هنوز از سگ چیزی در ما زوزه میکشید
و مرگ هرگز به فرمانمان نبود
اما
فریاد زدیم
فریاد زدیم و
خدا استوار بر سنت خود
در سرنوشت هیچ قومی مداخله نمیکرد
ناگهان فریاد زدیم:
-مرگ بر بیطرف!
رسمی از سگ و تازیانه بر ما میرفت
و تاریخ روی پوزهی پارسی سکته میکرد
به تصادف
خدا هالهی نوری کشید
دور صورت چند تنی از ما
و با انگشت اتهام نشان مأمور داد
ما فریاد میزدیم و
مرگ
تنها مداخلهی ما بود
🔸شعر چهارم :
هنوز همان حکایت است
تنها ما پیرتر شدهایم
ترانههای موسمی
در مردهبادها به گوش میرسند
و باران شیوع یأس است
هر سلام دلتنگی تازهای
و عابری که سوی مرگ میشتابد
هنجار شهر ماست
گوشهای بنشین
زندگی از خیالش که زیباتر نیست
http://uupload.ir/files/7q61_2.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2102
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
▪️بخش : #شعر_امروز_ایران
زیر نظر محمد آشور
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈ڪلیڪ
🔸از تواریخ جنون
🔹داستانی از #علی_خاکزاد
بوی عرق پرستار کوتاه قد پیش از خودش رسید و به کامش چسبید.بعد درحالی که رخ رخ خیارش را می جوید گفت:«برو دوش بگیر»حتما شوخی می کرد،میان آن همه غریبه که لخت ایستاده بودند و پشم و پیل به آب می زدند؟چند روز گذشته بود به این سرعت،که باز نوبت حمام رسیده بود؟چه وقت بود و چرا کسی ساعتی نداشت یا روی دیوار یکی نبود و پرسیدن وقت هم از پرستار حماقت بود.جوری با تحقیر نگاهش می کرد انگار پرت پرت است.ولی زمان بود و وزن داشت و پشت پنجره می گذشت مثل شب متکاثفی،قیراندود،می چسبید و می گذشت گرچه آسمان را نمی دید،پنجره خود شب بود.تاریکی پشت پنجره جریان داشت و با تاریکی حمام قبلی،با تاریکی قرص ها و آمپول قبلی فرق داشت و فرقش در غلظتی بود که حتما به انگشت ها می چسبید اما مرکب بی مصرفی بود پاشیده در هوا،تنها آن جا را،آن چاردیواری سپنج را پوشانده بود.پس شب بود؟و از چه کسی می توانست بپرسد؟مگر شبانه دوش می گرفتند یا همه باهم محتلم شده غسل جمعی بود؟پس اگر این شب نبود تاریکی از کجا روی شیشه ها می ماسید؟آسایشگاه حتما جای دوری بود پرت افتاده از شهر و مردمش،حتی صدای عبور و بوق اتومبیلی نمی آمد و آدم ها همه رفته بودند.آسایشگاه مکعبی شکل،مثل یک کعبه ی نو توی مرکب رها بود.باقی محو و گنگ بود و تا کجا می رفت.مکعب ریز غلتانی هی جلوی چشمش می آمد اما می دانست بالاخره از جایی آمده و زمان پشت پنجره شقه شقه نبود.آن روز،روز آفتاب نیمه جان پاییز،روز میان ترم محاسبات بود و برای سپیدارها هنوز برگ سبزی مانده بود.گذشته مثل خاطراتی کاذب به یادش می آمد،چون خواب هایی از یک زندگی دور،زندگی ای که هیچ وقت نداشت و مثل پرهیب های رنگی توی هوا بود و دانشگاه با درخت هایش تنها بود.روی هر شاخه و تنه ای این جا آن جا سربند و شعار چسبانده بودند و آذین حرف عزا بود.ناگهان میان جمعیت شعار داد یا حس کرد جمعیتی دورش هست و فریاد زد و سایه ها مثل نورهای رنگی پریدند لای شاخه ها و او دوباره مرگ را نثار کرد و تا به خود آمد توی آسایشگاه بود و پرستار پس گردنش زد یا چون زد او به خود آمد و پی سایه ها گشت که شاهدش ...
http://uupload.ir/files/tt7a_6.jpg
🔴لطفا ادامه ی داستان را در سایت بخوانید :
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2698
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
▪️بخش : داستان
زیر نظر احمد درخشان
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🔸از تواریخ جنون
🔹داستانی از #علی_خاکزاد
بوی عرق پرستار کوتاه قد پیش از خودش رسید و به کامش چسبید.بعد درحالی که رخ رخ خیارش را می جوید گفت:«برو دوش بگیر»حتما شوخی می کرد،میان آن همه غریبه که لخت ایستاده بودند و پشم و پیل به آب می زدند؟چند روز گذشته بود به این سرعت،که باز نوبت حمام رسیده بود؟چه وقت بود و چرا کسی ساعتی نداشت یا روی دیوار یکی نبود و پرسیدن وقت هم از پرستار حماقت بود.جوری با تحقیر نگاهش می کرد انگار پرت پرت است.ولی زمان بود و وزن داشت و پشت پنجره می گذشت مثل شب متکاثفی،قیراندود،می چسبید و می گذشت گرچه آسمان را نمی دید،پنجره خود شب بود.تاریکی پشت پنجره جریان داشت و با تاریکی حمام قبلی،با تاریکی قرص ها و آمپول قبلی فرق داشت و فرقش در غلظتی بود که حتما به انگشت ها می چسبید اما مرکب بی مصرفی بود پاشیده در هوا،تنها آن جا را،آن چاردیواری سپنج را پوشانده بود.پس شب بود؟و از چه کسی می توانست بپرسد؟مگر شبانه دوش می گرفتند یا همه باهم محتلم شده غسل جمعی بود؟پس اگر این شب نبود تاریکی از کجا روی شیشه ها می ماسید؟آسایشگاه حتما جای دوری بود پرت افتاده از شهر و مردمش،حتی صدای عبور و بوق اتومبیلی نمی آمد و آدم ها همه رفته بودند.آسایشگاه مکعبی شکل،مثل یک کعبه ی نو توی مرکب رها بود.باقی محو و گنگ بود و تا کجا می رفت.مکعب ریز غلتانی هی جلوی چشمش می آمد اما می دانست بالاخره از جایی آمده و زمان پشت پنجره شقه شقه نبود.آن روز،روز آفتاب نیمه جان پاییز،روز میان ترم محاسبات بود و برای سپیدارها هنوز برگ سبزی مانده بود.گذشته مثل خاطراتی کاذب به یادش می آمد،چون خواب هایی از یک زندگی دور،زندگی ای که هیچ وقت نداشت و مثل پرهیب های رنگی توی هوا بود و دانشگاه با درخت هایش تنها بود.روی هر شاخه و تنه ای این جا آن جا سربند و شعار چسبانده بودند و آذین حرف عزا بود.ناگهان میان جمعیت شعار داد یا حس کرد جمعیتی دورش هست و فریاد زد و سایه ها مثل نورهای رنگی پریدند لای شاخه ها و او دوباره مرگ را نثار کرد و تا به خود آمد توی آسایشگاه بود و پرستار پس گردنش زد یا چون زد او به خود آمد و پی سایه ها گشت که شاهدش ...
http://uupload.ir/files/tt7a_6.jpg
🔴لطفا ادامه ی داستان را در سایت بخوانید :
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2698
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
▪️بخش : داستان
زیر نظر احمد درخشان
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🔹چهار شعر از #علی_خاکزاد را در سایت #پیاده_رو بخوانید : 👇👇
#شعر_امروز_ایران
▶️ https://piadero.ir/post/2776
🆔 @piaderonews 👈
#شعر_امروز_ایران
▶️ https://piadero.ir/post/2776
🆔 @piaderonews 👈
🔹سه شعر از #علی_خاکزاد را در سایت #پیاده_رو بخوانید : 👇👇
#شعر_امروز_ایران
▶️ https://piadero.ir/post/2835
🆔 @piaderonews 👈
#شعر_امروز_ایران
▶️ https://piadero.ir/post/2835
🆔 @piaderonews 👈
🔹 داستانی از #علی_خاکزاد را در سایت #پیاده_رو بخوانید : 👇👇
#داستان_کوتاه
▶️ https://piadero.ir/post/2859
🆔 @piaderonews 👈
#داستان_کوتاه
▶️ https://piadero.ir/post/2859
🆔 @piaderonews 👈
🔹دو شعر از #علی_خاکزاد را در سایت #پیاده_رو بخوانید : 👇👇
#شعر_امروز_ایران
▶️ https://piadero.ir/post/2915
🆔 @piaderonews 👈
#شعر_امروز_ایران
▶️ https://piadero.ir/post/2915
🆔 @piaderonews 👈
▪️متاسفانه با خبر شدیم #علی_خاکزاد ، شاعر و نویسنده ی همیشه همراه پیاده رو صبح امروز از دنیا رفته است . روحش شاد و یادش گرامی .
▪️با جستجوی نام مولف می توانید به آثار او در سایت دسترسی داشته باشید
🆔 @piaderonews 👈
▪️با جستجوی نام مولف می توانید به آثار او در سایت دسترسی داشته باشید
🆔 @piaderonews 👈
گرهی بر آسمان بود از سنت ستاره و نور
چون ماه برشته از خوﺷﻪها گذشت
طالع شدی بر خاک
سنگ را دوﺳﺖتر داشتی و آب
که صحبت پیران بود
نیامده رفتی ای گم
ای بوده در هرچه بود و نبود
کدام نور خجسته بازوانت را شکافت
که پروین به گردن ورزوها شدی
به آهنگی غمگین غمگین در گذرند
نشان این گل بینشان
این خار
که بوی کوچکی داشت.
#علی_خاکزاد
خدایش رحمت کند. امروز میان خاک آرمید
▪️به #انتخاب سید حمید شریف نیا
🆔 @piaderonews 👈
چون ماه برشته از خوﺷﻪها گذشت
طالع شدی بر خاک
سنگ را دوﺳﺖتر داشتی و آب
که صحبت پیران بود
نیامده رفتی ای گم
ای بوده در هرچه بود و نبود
کدام نور خجسته بازوانت را شکافت
که پروین به گردن ورزوها شدی
به آهنگی غمگین غمگین در گذرند
نشان این گل بینشان
این خار
که بوی کوچکی داشت.
#علی_خاکزاد
خدایش رحمت کند. امروز میان خاک آرمید
▪️به #انتخاب سید حمید شریف نیا
🆔 @piaderonews 👈