✍️ مجله ادبی پیاده رو
1.26K subscribers
1.1K photos
45 videos
8 files
1.68K links
سردبیر
@bankiman
شعر آزاد
@mohammad_ashour
شعر کلاسیک
@Shahrammirzaii
داستان
@Ahmad_derakhshan
نقد و اندیشه
@Sharifnia1981
ادبیات جهان
@Azitaghahreman
ادبیات ترکیه آذربایجان
@Alirezashabani33
ادبیات فرانسه

ادبیات عرب
@Atash58
کردستان
@BABAKSAHRA
Download Telegram
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ

🔸دست های بریده بریده
🔹 داستانی از #سامره_عباسی

دست هایش همیشه بوی خوبی می دهند. نمی دانم چه رازی دارند؟ خیال نمی کنم رازی در کار باشد.
در این سال ها هرگز بی خبر دیر به خانه نیامده. با این حساب تا پنج دقیقه ی دیگر از راه می رسد. لابد هنوز دلخور است. می شناسمش. برعکس من کینه ای است. نمی دانم تقصیر من بود یا نه اما دیگر مهم نیست می خواهم منت کشی کنم. لباسی که خودش برایم خریده پوشیده ام. از آرایش غلیظ خوشش نمی آید. دلم برای دست های خوشبویش لک زده. آن طور که دور کمرم حلقه می کند و مثل بارانی ناگهانی عطرش پخش می شود همه جای ذهنم.
صدای پایش در راه پله می پیچد و دستم روی در قابلمه می لرزد. کلید را انگاردرست وسط سینه ام می چرخاند که اینطور نفسم را بند می آورد. همینطور پشت به همه چیز ایستاده ام و نمی توانم به یاد بیاورم اینهمه دیگ و قابلمه را کی و برای چه کاری روی اجاق گذاشته ام. نگاهم بر روی سطح خالی و صاف میز می چرخد، مثل اینکه مورچه هایی نامرئی را دنبال کنم که چیزی را با خود می برند.
یک راست به دستشویی می رود. حالا ده دقیقه است که چاقوی در دستم معطل بریدن چیزی بی حرکت مانده است. صدای کشیدن سیفون، نفس حبس شده ام را آزاد می کند. با سرفه هایی که می دانم واقعی نیستند به اتاق می آید و چند بار گلویش را صاف می کند. مشغول کاری می شود که نمی توانم بفهمم چیست. صدای چیزی مثل خش خش کاغذ یا مشمع را می شنوم. برنمی گردم نگاه کنم. تنها چیزی که می خواهم آن دست های جادویی است که بیایند و همینطور ایستاده به پشت درآغوشم بگیرند. دارم با چاقوی در دستم هوا یا شاید زمان را تکه تکه می کنم. خیلی غیرمنتظره و سریع به سمتم می آید و خیلی تند یک چیزی را کنار دستم می گذارد و لحظه ای را مثل جسمی خشکیده کنارم می ایستد. پیراهن نایلونی اش که بیشتر به کاغذ سفید خط داری می ماند بوی تند عرق می دهد. بی آن که چیزی بگوییم بر می گردد. یک گل رز که با مشمع و اکلیل تزئین شده و بوی بیخودش حالم را بهم می زند. تلویزیون را روشن می کند. برنامه مورد علاقه اش شروع شده. همان که با برنامه مورد علاقه ی من تلاقی داشت. همان که به خاطرش جر و بحث کردیم و من تسلیم شدم تکرار برنامه ام را بعدازظهرها ببینم. چاقو در دستم، می خواهد یک چیز واقعی را تکه تکه کند. چیزی مثل جسمی خشکیده که کنار دستم مانده و بوی گندش دارد حالم را بهم می زند.

http://www.uupload.ir/files/q4j_s.a.jpg

☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران

http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2284

🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆

◾️بخش : #داستان
زیر نظر احمد درخشان

🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw

🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈ڪلیڪ

▪️الِن و اوبِری
🔹نویسنده: #دیوید_گاردینر
🔸مترجم: #سامره_عباسی

دیوید گاردینر نویسنده بریتانیایی است که در 16 آوریل 1947 در لندن به دنیا آمده است. وی دوران کودکی اش را در بلفاست و مناطق شمالی ایرلند سپری کرده است. دارای مدرک دکترای فلسفه است. از او دو مجموعه داستان به نام‌های the other end of the rainbow و the rainbow man and other stories به چاپ رسیده است. همچنین وی دو رمان به نام‌های sirat و engineering paradise نیز منتشر نموده است.

▪️الِن و اوبِری

به دانشگاه لندن رسیدم. اولین بار است که از خانه دور شده‌ام؛ خجالت زده، ناشی و دستپاچه از لهجه‌ی بِلفاستی ام . همچون صفری در سیستم حمل و نقل وسیعی هستم که دانشجوهای خارجی را جابه‌جا می کند. خوددارتر از آن بودم که با کسی حرف بزنم و مغرورتر از آنکه تنهایی ام را بپذیرم. در آسترهال، از آن سوی دیوارهای کاغذی اتاقم، که به سلول کوچکی می ماند، به صدای جیرجیر تخت دیگران و ناله‌های از سرلذت و فریادهای گاه و بیگاه‌شان گوش می کردم. حسّ ترحم به خود و اندوه دوری از خانه، مرا در خود فروبرده بود.
بر تابلو اعلانات برگه‌ای دیدم؛ اتاقی را در آپارتمانی اشتراکی، در همین نزدیکی‌ها اجاره می دادند. برگه، جزییات بیشتری نداشت اما می توانستم پیشنهاد اجاره‌اش را بدهم. و این چشم انداز ایجاد یک رابطه‌ی انسانی بود؛ هم اتاقی ها، شبکه های دوست یابی.
دو اتاق خوابِ قابل تبدیل، در خانه ای بزرگ به سبک معماری ویکتوریا که در حال فروریختن بود. اوبِری، صاحب اجاره نامه، چندان بزرگتر از من نبود، اما مثل آدمهای شصت ساله لباس پوشیده بود. کت و شلوار سه تکه، پیراهن سفید آهارزده، کراوات خاکستری ملال‌آور و انگشتری نگین دار و بزرگ در دست راستش. در صدایش نوعی خودپسندی تحقیرآمیز وجود داشت و البته نمی‌توانست حرف "ر" را درست تلفظ کند ...

http://uupload.ir/files/u79p_1_(1).jpg

🔴لطفا ادامه ی متن را در سایت بخوانید :

http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2626

🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆

▪️بخش : #ادبیات_جهان
زیر نظر آزیتا قهرمان

🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw

🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈