🆔 @piaderonews👈ڪلیڪ
▪️مرگ های مشکوک
🔹داستانی از #رقیه_اسدیان
در عصرهای تابستان وقتی هوا کمی خنک می شد، در خیابان نهم روبه روی بن بست سوم پیرمردی که قیافه خسته و کثیفی داشت روی جدول کنار جوب می نشست. صورتش همیشه کثیف و ریشش نامرتب بود و آدم فکر می کرد بین ریش های فرخورده و عرق کرده اش سوسک و یا حشره ای پنهان شده است. در سر طاسش به جز چند تار موی کثیف که هنوز در پشت گوش هایش مانده بود، لکه های قهوه ای رنگی دیده میشد که در گرمای تابستان، دانه های درشت عرق بر رویشان می نشست و از سر و رویش پایین می آمد. پیرمرد کثیف هیچ اعتنایی به عرق سر و رویش نمی کرد و حتی تلاش نمی کرد آن را با دستمال از سر و صورتش پاک کند؛ آدم فکر می کرد از سرازیر شدن عرق از صورتش لذت می بَرَد، مانند عاشقان دلشکسته ای که از بارش باران بر سر و صورتشان لذت می برند! پیرمرد حتی مگس های درشتی را که ویزویزکنان دور سرش می پیچیدند از خود دور نمی کرد. بعضی وقت ها مگس ها روی صورتش می نشستند و حتی روی صورتش راه می رفتند. روی موهای کثیف اطراف دهانش می نشستند و به قدری به چشمانش نزدیک می شدند که آدم فکر می کرد می خواهند به داخل چشمانش بروند ...
http://uupload.ir/files/0ipy_1.jpg
🔴لطفاً ادامه ی داستان را در سایت بخوانید :
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2604
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
▪️بخش : #داستان
زیر نظر احمد درخشان
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
▪️مرگ های مشکوک
🔹داستانی از #رقیه_اسدیان
در عصرهای تابستان وقتی هوا کمی خنک می شد، در خیابان نهم روبه روی بن بست سوم پیرمردی که قیافه خسته و کثیفی داشت روی جدول کنار جوب می نشست. صورتش همیشه کثیف و ریشش نامرتب بود و آدم فکر می کرد بین ریش های فرخورده و عرق کرده اش سوسک و یا حشره ای پنهان شده است. در سر طاسش به جز چند تار موی کثیف که هنوز در پشت گوش هایش مانده بود، لکه های قهوه ای رنگی دیده میشد که در گرمای تابستان، دانه های درشت عرق بر رویشان می نشست و از سر و رویش پایین می آمد. پیرمرد کثیف هیچ اعتنایی به عرق سر و رویش نمی کرد و حتی تلاش نمی کرد آن را با دستمال از سر و صورتش پاک کند؛ آدم فکر می کرد از سرازیر شدن عرق از صورتش لذت می بَرَد، مانند عاشقان دلشکسته ای که از بارش باران بر سر و صورتشان لذت می برند! پیرمرد حتی مگس های درشتی را که ویزویزکنان دور سرش می پیچیدند از خود دور نمی کرد. بعضی وقت ها مگس ها روی صورتش می نشستند و حتی روی صورتش راه می رفتند. روی موهای کثیف اطراف دهانش می نشستند و به قدری به چشمانش نزدیک می شدند که آدم فکر می کرد می خواهند به داخل چشمانش بروند ...
http://uupload.ir/files/0ipy_1.jpg
🔴لطفاً ادامه ی داستان را در سایت بخوانید :
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2604
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
▪️بخش : #داستان
زیر نظر احمد درخشان
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈ڪلیڪ
▪️در سکوت شب
🔹داستانی از #رقیه_اسدیان
سرم را به سمت بهزاد برگرداندم و مدادم را با عصبانیت روی میز انداختم:
«مردهشورت رو ببرن با این کمک کردنت! خستهم کردی با خمیازه کشیدنهات»
بهزاد که در عالَم خودش به سر میبرد، با سروصدای من خواب از سرش پرید و چشمهای قرمز و نیمهبازش را کاملاً گشود و با حیرت نگاهم کرد. گفتم:
«بلند شو برو داداش، تو اینجا نباشی من پرانرژیتر کار میکنم!»
بهزاد مثل اینکه تازه متوجه حرفم شده باشد، با تعجب گفت:
«چی شد کامران؟ چرا یه دفعه مثل جنزدهها شدی؟ ترسیدم بابا!»
به قیافه خوابآلویش نگاه کردم و دلم برایش سوخت. مانند بچههای دبستانی بود که مادرشان صبح زود به زور از خواب بیدارشان کرده تا به مدرسه بروند. با ملایمت گفتم:
«بلند شو برو بهزاد جان... بلند شو برو خونهت... الان زنت هم منتظرته.»
«کار نقشهها که هنوز تموم نشده!»
«خودم یه کاریش میکنم، چیز زیادی هم نمونده.»
بهزاد کتش را از روی دسته مبل برداشت و قبل از اینکه از در خارج شود، به سمت من برگشت و در حالی که با صدای بلند خمیازه میکشید، گفت:
«مطمئنی به کمک من احتیاج نداری؟»
از عصبانیت لبم را به دندان گرفتم. صدای خمیازهاش عصبانیام میکرد. بهزور لبخندی زدم و گفتم:
...
http://uupload.ir/files/0ipy_1.jpg
🔴لطفاً ادامه ی داستان را در سایت بخوانید :
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2629
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
▪️بخش : #داستان
زیر نظر احمد درخشان
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
▪️در سکوت شب
🔹داستانی از #رقیه_اسدیان
سرم را به سمت بهزاد برگرداندم و مدادم را با عصبانیت روی میز انداختم:
«مردهشورت رو ببرن با این کمک کردنت! خستهم کردی با خمیازه کشیدنهات»
بهزاد که در عالَم خودش به سر میبرد، با سروصدای من خواب از سرش پرید و چشمهای قرمز و نیمهبازش را کاملاً گشود و با حیرت نگاهم کرد. گفتم:
«بلند شو برو داداش، تو اینجا نباشی من پرانرژیتر کار میکنم!»
بهزاد مثل اینکه تازه متوجه حرفم شده باشد، با تعجب گفت:
«چی شد کامران؟ چرا یه دفعه مثل جنزدهها شدی؟ ترسیدم بابا!»
به قیافه خوابآلویش نگاه کردم و دلم برایش سوخت. مانند بچههای دبستانی بود که مادرشان صبح زود به زور از خواب بیدارشان کرده تا به مدرسه بروند. با ملایمت گفتم:
«بلند شو برو بهزاد جان... بلند شو برو خونهت... الان زنت هم منتظرته.»
«کار نقشهها که هنوز تموم نشده!»
«خودم یه کاریش میکنم، چیز زیادی هم نمونده.»
بهزاد کتش را از روی دسته مبل برداشت و قبل از اینکه از در خارج شود، به سمت من برگشت و در حالی که با صدای بلند خمیازه میکشید، گفت:
«مطمئنی به کمک من احتیاج نداری؟»
از عصبانیت لبم را به دندان گرفتم. صدای خمیازهاش عصبانیام میکرد. بهزور لبخندی زدم و گفتم:
...
http://uupload.ir/files/0ipy_1.jpg
🔴لطفاً ادامه ی داستان را در سایت بخوانید :
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2629
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
▪️بخش : #داستان
زیر نظر احمد درخشان
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈