🆔 @piaderonews👈ڪلیڪ
▪️زندگی پس از مرگ
🔸 به قلم #آرنابا_ساها
🔹برگردان: #امیررضا_رحیم_بخش
دامینی داشت به کبیر تلفن می کرد که زنگ در به صدا درآمد. تنها و مضطرب در اتاق منتظر شوهرش نشسته بود. خیلی دیر شده بود با اینکه می دانست که چرا او دیرکرده، می خواست بداند که در آنجا چه اتفاقی در حال رخ دادن است.
دامینی همانطور که روی کاناپه کنار شوهرش نشست، پرسید: «نیشی چطوره؟»
کبیر آهی کشید و گفت: «خوبه».
دامینی مدت زیادی چیزی نگفت، خیلی خوب می دانست که کبیر به خاطر این اتفاقات کمی مضطرب شده است. اول از همه فوت ناگهانی خواهرش مشکان و پس از آن بیماری مادرش و حالا هم تصادف دختر بهترین دوستش آشوک. همه چیز در یک بازه ی زمانی شش ماهه رخ داد. حالا تحمل این ها برای او سخت بود.
پس از سکوتی طولانی گفت: « به نظرم یه کم استراحت لازم داری. بلند شو و هوایی تازه کن.» بلند شد اما وقتی که متوجه شد کبیر هیچ نشانه ای از حرکت کردن ندارد، او هم حرکت نکرد. دامینی که مضطرب به نظر می رسید پرسید: «چیزی شده؟»
کبیر پاسخ داد: «چیزی نیست». سپس رو به دامینی کرد و از او پرسید: «بچه ها خوابن؟» ...
http://uupload.ir/files/gvxw_2.jpg
🔴لطفاً ادامه ی داستان را در سایت بخوانید :
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2591
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
▪️بخش : #ادبیات_جهان
زیر نظر آزیتا قهرمان
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
▪️زندگی پس از مرگ
🔸 به قلم #آرنابا_ساها
🔹برگردان: #امیررضا_رحیم_بخش
دامینی داشت به کبیر تلفن می کرد که زنگ در به صدا درآمد. تنها و مضطرب در اتاق منتظر شوهرش نشسته بود. خیلی دیر شده بود با اینکه می دانست که چرا او دیرکرده، می خواست بداند که در آنجا چه اتفاقی در حال رخ دادن است.
دامینی همانطور که روی کاناپه کنار شوهرش نشست، پرسید: «نیشی چطوره؟»
کبیر آهی کشید و گفت: «خوبه».
دامینی مدت زیادی چیزی نگفت، خیلی خوب می دانست که کبیر به خاطر این اتفاقات کمی مضطرب شده است. اول از همه فوت ناگهانی خواهرش مشکان و پس از آن بیماری مادرش و حالا هم تصادف دختر بهترین دوستش آشوک. همه چیز در یک بازه ی زمانی شش ماهه رخ داد. حالا تحمل این ها برای او سخت بود.
پس از سکوتی طولانی گفت: « به نظرم یه کم استراحت لازم داری. بلند شو و هوایی تازه کن.» بلند شد اما وقتی که متوجه شد کبیر هیچ نشانه ای از حرکت کردن ندارد، او هم حرکت نکرد. دامینی که مضطرب به نظر می رسید پرسید: «چیزی شده؟»
کبیر پاسخ داد: «چیزی نیست». سپس رو به دامینی کرد و از او پرسید: «بچه ها خوابن؟» ...
http://uupload.ir/files/gvxw_2.jpg
🔴لطفاً ادامه ی داستان را در سایت بخوانید :
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2591
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
▪️بخش : #ادبیات_جهان
زیر نظر آزیتا قهرمان
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈