🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ
🔸زهرخند
🔹 داستانی از #محسن_آثارجوی
هيچ كس نميايستاد. پيرمرد به شكم روي زمين افتاده بود و به نظر ميآمد دارد جان ميكند. ماشين را كنار زدم و رفتم بالاي سرش. صورتش به زمين چسبيده بود و بدنش مرتعش بود. خيابان خلوت بود و گاهي ماشيني رد ميشد. تا آن موقع در چنين شرايطي قرار نگرفته بودم. زبان پيرمرد بيرون افتاده بود و داشت خِرخِر ميكرد. چند بار زدم روي شانههايش و گفتم: « آقا... آقا... آآآقا... » بيفايده بود. ميخواستم بلندش كنم. خيلي سنگين بود. مستأصل شده بودم. نميدانستم اصلا تكان دادنش درست است يا نه. نگاهم به موبايلم افتاد كه در دستم بود اما نميدانستم با كجا تماس بگيرم. « آهان... اورژانس... بايد با اورژانس تماس بگيرم... اما... اما شماره اورژانس چند بود؟ خاك بر سرت كه شماره اورژانس رو يادت رفته. اما به خدا هميشه حفظ بودم. نميدونم چم شده كه حتي شماره به اين آسوني رو هم يادم رفته. »
صدايي شنيدم: « چي شده؟ » انگار كه خدا يكي از فرشتههايش را فرستاده بود. خانم جواني بود با يك عينك دودي بزرگ كه چشمان خونسردش از پشت آن پيدا بود. گفتم: « نميدونم، داشتم رد ميشدم كه اين صحنه رو ديدم. نميدونم بايد چيكار كنم.» « زنگ بزنيد اورژانس. « وقتي اين را شنيدم، از خجالت داغ شدن گوشهايم را احساس كردم. با لكنت گفتم: « يادم نيست...
http://www.uupload.ir/files/dgs7_m.a.jpg
🔴لطفاً ادامه ی داستان را در سایت بخوانید :
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2510
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #شعر_امروز_ایران
زیر نظر محمد آشور
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews 👈
🆔 @piaderonews 👈
🔸زهرخند
🔹 داستانی از #محسن_آثارجوی
هيچ كس نميايستاد. پيرمرد به شكم روي زمين افتاده بود و به نظر ميآمد دارد جان ميكند. ماشين را كنار زدم و رفتم بالاي سرش. صورتش به زمين چسبيده بود و بدنش مرتعش بود. خيابان خلوت بود و گاهي ماشيني رد ميشد. تا آن موقع در چنين شرايطي قرار نگرفته بودم. زبان پيرمرد بيرون افتاده بود و داشت خِرخِر ميكرد. چند بار زدم روي شانههايش و گفتم: « آقا... آقا... آآآقا... » بيفايده بود. ميخواستم بلندش كنم. خيلي سنگين بود. مستأصل شده بودم. نميدانستم اصلا تكان دادنش درست است يا نه. نگاهم به موبايلم افتاد كه در دستم بود اما نميدانستم با كجا تماس بگيرم. « آهان... اورژانس... بايد با اورژانس تماس بگيرم... اما... اما شماره اورژانس چند بود؟ خاك بر سرت كه شماره اورژانس رو يادت رفته. اما به خدا هميشه حفظ بودم. نميدونم چم شده كه حتي شماره به اين آسوني رو هم يادم رفته. »
صدايي شنيدم: « چي شده؟ » انگار كه خدا يكي از فرشتههايش را فرستاده بود. خانم جواني بود با يك عينك دودي بزرگ كه چشمان خونسردش از پشت آن پيدا بود. گفتم: « نميدونم، داشتم رد ميشدم كه اين صحنه رو ديدم. نميدونم بايد چيكار كنم.» « زنگ بزنيد اورژانس. « وقتي اين را شنيدم، از خجالت داغ شدن گوشهايم را احساس كردم. با لكنت گفتم: « يادم نيست...
http://www.uupload.ir/files/dgs7_m.a.jpg
🔴لطفاً ادامه ی داستان را در سایت بخوانید :
http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2510
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #شعر_امروز_ایران
زیر نظر محمد آشور
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews 👈
🆔 @piaderonews 👈
🔹 نگاهی به دن ژوان کرج از #صادق_هدایت نوشته #محسن_آثارجوی را در سایت #پیاده_رو بخوانید : 👇👇
#اندیشه_و_نقد
▶️ https://piadero.ir/post/2749
🆔 @piaderonews 👈
#اندیشه_و_نقد
▶️ https://piadero.ir/post/2749
🆔 @piaderonews 👈