✍️ مجله ادبی پیاده رو
1.26K subscribers
1.1K photos
45 videos
8 files
1.68K links
سردبیر
@bankiman
شعر آزاد
@mohammad_ashour
شعر کلاسیک
@Shahrammirzaii
داستان
@Ahmad_derakhshan
نقد و اندیشه
@Sharifnia1981
ادبیات جهان
@Azitaghahreman
ادبیات ترکیه آذربایجان
@Alirezashabani33
ادبیات فرانسه

ادبیات عرب
@Atash58
کردستان
@BABAKSAHRA
Download Telegram
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ

🔸بشولیده
🔹داستانی از #آرش_مونگاری

بالأخره کدومشون؟
و منتظر ماندم جواب بدهد. می دانستم این مواقع نباید بیشتر از این چیزی گفت. صمم بکم؛ مات گردنبند بود و زبانش را دور لب می چرخاند. پاپی اش نشدم. گذاشتم بیشتر نگاه کند. بازار خراب بود و به این راحتی ها نمی شد، پرنده از سر دام، هو داد. ولی، لفت و معطلیش که یکم بیشتر شد؛ فکر کردم، شاید دیگر بهتر است بپرم جلو و چیزی بگویم. سر بندِ همین، از پشت بساط در آمدم و پا پیشش شدم.
گفتم: ((کمک میخوای؟))
که جواب نداد باز و پا به پا کرد فقط و سرش را برد جلوتر ...

http://www.uupload.ir/files/3bl7_a.m.jpg

🔴لطفاً ادامه ی داستان را در مجله ادبی پیاده رو مطالعه بفرمایید :

http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2215

🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆

◾️بخش : #داستان
زیر نظر احمد درخشان

🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw

🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ

🔸شغال مرگی
🔹 داستانی از #آرش_مونگاری

قبل از اذان، قبل از اینکه آسمان بخواهد تاریک شود، همان موقع ها بود که هرسه تاشان را دیدم. حالا نمی دانم کی به شما گفته، ولی از همان زیر داشتند تو چشم هام نگاه می کردند و می خندیدند.... نمیدانم، بنظر که اینطوری می آمد.. راستش از آن فاصله هم نمی شد درست دید. من هم خیلی خسته بودم. برای همین هم زیاد محل نگذاشتم.... راستش، درکل با بچه مچه ها زیاد گرم نمی گیرم.... هی آقا....مهم نیست.... ولی خوب، مطمئنم که دیدم شان. خودم هم مانده بودم. آن موقع روز، آن هم تویِ صحرا.... خب می آیند، ولی نه به این سن.... بله برادرجان...خودم دیده بودم. آنجاها که جای این بچه مچه ها نیست.... نه کسی آنطرف ها نبود، فقط همین سه تا بودند.... بله، کمباین.... از همین بزرگ هاش... رفته بودند زیرش. عین این گربه مربه ها. راستش را بخواهید اوّلش فکر کردم حتما دارند باهمدیگر ور می روند.... خب کی تو بچگی هاش از این کارها نکرده؟ خود ما با پسرخاله مان.... بله، اوّل فکر کردیم که دارند از همین کارها میکنند. خودمان هم یکجوری شدیم..... هان؟ ..... بله، هنوز هم همین فکر را میکنیم. چرا دروغ. من که میگویم از ترس شان_خب من دیدم شان_راستش یکی شان هم تا ما را دید، از آن زیر درآمد و یکجورِ معذّبی، شورتکش را که رفته بود لایِ آن کَپل مپلایِ جمع جور و فسقلی اش بیرون کشید. دروغ نباشد، یک نگاهی هم به جلوش انداختم ببینم بزرگ شده یا نه. ولی از آن فاصله، با آن جهاز مهازِ کوچولوشان که چیزی پیدا نبود....

http://www.uupload.ir/files/oud_a.m.jpg

🔴لطفاً ادامه ی داستان را در مجله ادبی پیاده رو مطالعه بفرمایید :

http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2282

🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆

◾️بخش : #داستان
زیر نظر احمد درخشان

🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw

🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ

🔸ویل
🔹داستانی از #آرش_مونگاری

چشم می بندم و؛ یک نفس می نشینم.
خنکی است و تاریکی و نرمه نرمه جریان آب. کمی که می گذرد، بی وزن می شوم و دست و پاها توی هم، تا می خورم و معلق می مانم.
برگشتنای خانه بود و بعد از مدرسه و خداحافظی از باقی معلم ها.
کنار یکی از ماهی گیرها، چندک زدم رو سراشیبی رودخانه و؛ به هوای گذشته، که با بچه محل ها می رفتیم، به ماهی گرفتن اش نگاه می کردم که یکبارگی؛ زمین زیر پام، نرم نرمک غلتید و غلتید و آنوقت، پرت شدم توی آن آب چوب کننده بهمن ماه.
_چیزی هم یادتان مانده؟
بی اینکه سرم را از روی کتاب بردارم، می گویم، نه.
خنکا، تا زیر پوستم نشت می کند.
بی رمق، بلند می شوم و هن و هن کنان و شالاپ و شولپ، سنگین و گشاد، از رودخانه می زنم بیرون.
شالی زار، تازه سر تراشیده و شناور، بینِ دودِ کُپه کاه های آتش داده شده؛ ساکت و دم کرده تا انتهای افق، دامن زده به دشت و؛ تک و توک، صنبور و اوجاهایی که از میانه اش، قد کشیده اند و پرهیب شان، از توی این گرگ و میش غروب، پیدا است.
تیکا؛ از دور و نزدیک، می نالد.
_یعنی حقیقت دارد؟ ....

http://www.uupload.ir/files/24xy_a.m.jpg

🔴لطفاً ادامه ی داستان را در سایت بخوانید :

http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2368

🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆

◾️بخش : #داستان
زیر نظر احمد درخشان

🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw

🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈