🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ
🔸روایت عشق کور و کر
▫️نوشته #لارا_واپنیار
🔹ترجمه ی #محسن_شعبان
اولگا و معشوقه کور و کرش ساشا، برای شام خانه ما دعوت بودند.
اولگا دوست مادرم بود و او را از کودکی میشناختم. چشمها و موهایش سیاه بود و صورتی زیبا داشت. اگرچه موها و چشمهای من و مادرم هم سیاه بود اما مانند اولگا نگاه هر بینندهای را بهسوی خود جذب نمیکرد. در نزدیکی دریای سیاه شهری بود که آنجا زندگی میکرد اما اغلب به مسکو میآمد. هر وقت هم به مسکو میآمد به ما هم سری میزد و برای من هدیهای میآورد. از میان تمام هدیههایی که او برای من آورده بود، گردنبند صدفی را از همه بیشتر دوست داشتم. یادم میآید که برایم شعر میخواند و دست میزد و من همانطور که گردن بند را به گردنم آویخته بودم ذوقمرگ میشدم و برایش میرقصیدم. وقتی اولگا خداحافظی میکرد و میرفت، مادرم با لحنی مملو از تکبر و غرور لبریز از تمسخر میگفت:طفلی چقدر بچهها را دوست دارد. من آن موقع هنوز سنی نداشتم تا متوجه این حرفش بشوم. البته مامانبزرگ بارها گفته بود که مادرم و اولگا هر دو دلشان بچه میخواسته است ولی بچهدار نمیشدند. تا اینکه بالاخره خدا منو به پدر و مادرم میدهد اما اولگا....
http://www.uupload.ir/files/tu6t_l.v.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2351
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_جهان
زیر نظر آزیتا قهرمان
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🔸روایت عشق کور و کر
▫️نوشته #لارا_واپنیار
🔹ترجمه ی #محسن_شعبان
اولگا و معشوقه کور و کرش ساشا، برای شام خانه ما دعوت بودند.
اولگا دوست مادرم بود و او را از کودکی میشناختم. چشمها و موهایش سیاه بود و صورتی زیبا داشت. اگرچه موها و چشمهای من و مادرم هم سیاه بود اما مانند اولگا نگاه هر بینندهای را بهسوی خود جذب نمیکرد. در نزدیکی دریای سیاه شهری بود که آنجا زندگی میکرد اما اغلب به مسکو میآمد. هر وقت هم به مسکو میآمد به ما هم سری میزد و برای من هدیهای میآورد. از میان تمام هدیههایی که او برای من آورده بود، گردنبند صدفی را از همه بیشتر دوست داشتم. یادم میآید که برایم شعر میخواند و دست میزد و من همانطور که گردن بند را به گردنم آویخته بودم ذوقمرگ میشدم و برایش میرقصیدم. وقتی اولگا خداحافظی میکرد و میرفت، مادرم با لحنی مملو از تکبر و غرور لبریز از تمسخر میگفت:طفلی چقدر بچهها را دوست دارد. من آن موقع هنوز سنی نداشتم تا متوجه این حرفش بشوم. البته مامانبزرگ بارها گفته بود که مادرم و اولگا هر دو دلشان بچه میخواسته است ولی بچهدار نمیشدند. تا اینکه بالاخره خدا منو به پدر و مادرم میدهد اما اولگا....
http://www.uupload.ir/files/tu6t_l.v.jpg
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران
http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2351
🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆
◾️بخش : #ادبیات_جهان
زیر نظر آزیتا قهرمان
🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈