پیرنگ | Peyrang
2.31K subscribers
117 photos
36 videos
2 files
1.06K links
گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی
می‌پردازد.

https://t.me/peyrang_dastan

آدرس سايت:
http://peyrang.org/

Email: info@peyrang.org
Download Telegram
#برشی_از_کتاب

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ

در نظرش گستاخی و ظلم همیشه ارتباط تنگاتنگی با هم داشتند. می‌دانست که لنین هنگام دیکته کردن وصیت‌نامه‌ی سیاسی‌اش و فکر کردن به جانشینان آینده‌اش گفته بوده بزرگ‌ترین عیب استالین گستاخ بودنش است. در عالم حرفه‌ی خودش هم متنفر بود از این که می‌شنید رهبر اکستر هر چه دیکتاتورتر، بهتر. گستاخی با یک نوازنده‌ی ارکستر که کارش را به نحو احسن انجام می‌داد شرم‌آور بود...
فقط مسئله‌ی غرور شخصی نبود؛ یا چیزی که صرفاً به موسیقی مربوط باشد. چنین رهبرانی فریاد می‌کشیدند و به ارکستر ناسزا می‌گفتند، آبروریزی راه می‌انداختند. نوازنده‌ی کلارینتِ اول را بابت دیر رسیدن تهدید به اخراج می‌کردند. و نوازندگان ارکستر هم که به‌هرحال مجبور بودند با رهبرشان کنار بیایند با گفتن داستان‌هایی پشت سر رهبر تلافی می‌کردند. داستان‌هایی که او را یک دیوانه‌ی تمام‌عیار جلوه می‌داد. بعد کم‌کم چیزی را باور می‌کردند که خودِ امپراتورِ چوب میزانه هم باورش داشت: این‌که تنها دلیل خوب نواختن‌شان این بوده که یکی با شلاق مواظبت‌شان می‌کرده. مثل یک گله گوسفند خودآزار ِ سرمازده به‌هم می‌چسبیدند و گاهی به هم متلک می‌انداختند ولی نهایتاً رهبرشان را بابت کمال‌گرایی و عظمت و هدفمند‌بودنش ستایش می‌کردند، بابت درک عمیق‌ترش نسبت به کسانی که پشت دفترچه‌نت‌شان آرشه می‌کشیدند و توی سازشان فوت می‌کردند. استاد با وجود خشونت واجب گاه‌به‌گاهش رهبری بزرگ بود که باید ازش اطاعت می‌کردند. حالا چه کسی هنوز می‌تواند منکر این شود که ارکستر نمونه‌ی کوچک‌تری از جامعه است؟

پس این رهبر که حوصله‌اش از پارتیتور خشک‌وخالی روبه‌رویش سر رفته بود وقتی چیزی به‌نظرش اشتباه می‌آمد، همیشه پاسخ مؤدبانه و تشریفاتی‌ای را که از قبل در آستین داشت به زبان می‌آورد. بنابراین مکالمه‌ی ذیل را تصور می‌کرد:
قدرت؛ «ببین، ما انقلاب کرده‌ایم!»
همشهری‌ابوا دوم؛ «بله، انقلابی شکوهمند، البته، پیشرفتی چشمگیر نسبت به گذشته، دستاوردی واقعاً شگفت‌انگیز. ولی گاهی با خودم فکر می‌کنم، البته شاید کاملاً در اشتباه باشم، ولی واقعاً لازم بود آن‌همه مهندس و ژنرال و دانشمند و موسیقی‌شناس را اعدام کنید؟ لازم بود میلیون‌ها آدم را بفرستید اردوگاه که مثل برده به‌ کار گرفته شوند و تا سر حد مرگ جان بکنند؟ لازم بود همه را بترسانید و به نام انقلاب از آدم‌ها اعترافات دروغین بگیرید؟ نظامی راه بیندازید که هر شب صدها انسان منتظر باشند که از تخت بیرون‌شان بکشد و راهی لوبیانکا یا خانه‌ی بزرگ‌شان کند و آن‌جا شکنجه‌شان بدهد تا در نهایت برگه‌های سرتاسر دروغ امضا کنند و بعد یک تیر پس سرشان شلیک کند؟ فقط برایم سؤال است، متوجه‌اید که.»
قدرت؛ «بله، بله، متوجه منظورتان هستم. مطمئنم درست می‌گویید. ولی فعلاً راجع‌ بهش بحث نکنیم. دفعه‌ی بعد اصلاحش می‌کنیم.»

چند سال هنگام سال نو همیشه موقع بالا آوردن جامش یک چیز می‌گفت. سیصد و شصت و چهار روز سال کشور مجبور بود به قدرت گوش کند که با پافشاری
جنون‌آمیزی ادعا می‌کرد برخلاف چیزی که ممکن است به‌نظر بیاد اوضاع همه‌چیز در بهترین دنیای ممکن رو‌به‌راه است و بهشت به‌وجود آمده یا در اسرع‌وقت خلق خواهد شد، بعد از تبر خوردن چند کنده‌ی دیگر و به هوا پریدن میلیون‌ها تراشه‌ی دیگر و اعدام چندصد هزار خرابکار باقی مانده. دوران خوش‌تر فرا خواهد رسید- شاید هم فرا رسیده باشد. و در روز سیصد و شصت و پنجم لیوانش را بالا می‌آورد و با جدی‌ترین لحن می‌گفت «بیایید به‌سلامتی این بنوشیم که اوضاع از اینی که هست بهتر نشود!»

#هیاهوی_زمان
#جولین_بارنز
ترجمه: #پیمان_خاکسار
#نشر_چشمه

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan