Audio
انفجار بزرگ
نوشتهی هوشنگ گلشیری
با صدای نویسنده
از مجموعه داستان «نیمهی تاریک ماه»
مدت: ۲۷ دقیقه
#داستان_صوتی
#داستان_کوتاه
#هوشنگ_گلشیری
#نیمه_تاریک_ماه
@peyrang_dastan
نوشتهی هوشنگ گلشیری
با صدای نویسنده
از مجموعه داستان «نیمهی تاریک ماه»
مدت: ۲۷ دقیقه
#داستان_صوتی
#داستان_کوتاه
#هوشنگ_گلشیری
#نیمه_تاریک_ماه
@peyrang_dastan
تهدید
دونالد بارتلمی
تهدید
نوشتهی دونالد بارتلمی
با صدای عباس معروفی
مدت: ۱۴ دقیقه
منبع: رادیو گردون
#داستان_صوتی
#داستان_کوتاه
#دونالد_بارتلمی
#عباس_معروفی
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
نوشتهی دونالد بارتلمی
با صدای عباس معروفی
مدت: ۱۴ دقیقه
منبع: رادیو گردون
#داستان_صوتی
#داستان_کوتاه
#دونالد_بارتلمی
#عباس_معروفی
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#داستان_کوتاه
شمعون افسونکار
نویسنده: دانیلو کیش
مترجم: احمدرضا تقویفر
داستان «شمعون افسونکار» نخستین داستان از مجموعهداستان «دانشنامهی مردگان» (The Encyclopedia of the Dead) اثر دانیلو کیش (۱۹۸۳) است. یک سمفونی زیبا و دلهرهآور از دین، فلسفه، فولکلور و تاریخ. اثری که انسان را، برهنه و ضعیف در دل هر داستان قرار میدهد. داستان «شمعون افسونکار» پس از رستاخیز مسیح اتفاق میافتد...
«... و اکنون بگذارید قوتم را فراخوانم و اندیشهام را و متمرکز بمانم بر دلهرهی وجود زمینیمان، بر نقص جهان، بر هزاران زندگی تکهپارهشده، بر جانورانی که با ولع یکدیگر را میبلعند، بر ماری که میگزد گوزنی را که زیر سایهای میچرد، بر گرگهایی که گوسپندان را سلاخی میکنند، بر ماده آخوندکی که جفتش را میخورد، بر زنبوری که پس از نیش میمیرد، بر رنج مادرانی که به جهانمان آوردند، بر بچه گربههای کوری که به رودخانهها پرتاب میشوند، بر ترس ماهی در دهان نهنگ، دلشورهی نهنگ به ساحل نشستهای، بر اندوه فیل کهنسال در احتضاری، بر شادمانی کوتاه پروانهای، بر زیبایی فریبندهی گلی، بر پندار زودگذر وصال عشاق، بر ترس بذرهای ریخته، بر ضعف ببری کهنسال، بر فساد دندان در دهان، بر هزاران هزار برگهای بیجان بر کف جنگلی، بر ترس مرغ نوبالی که مادری از آشیانه بیرونش میکند، بر عذاب الیم کرم که در آفتاب میپزد تو گویی بر آتش گرگیرانی کباب میشود، بر خشم هجر عشاق، بر ترسی که جذام میشناسد، بر استحالهی نفرتانگیز پستان، بر رنج کوران...»
و ناگهان جسم فانی شمعون افسونکار را دیدند که پیوند خویش را از زمین گسست، فراز رفت، بالا و بالاتر و دست همچون آبشش ماهی میجنباند، لطیف اما تقریباً آمرانه، غوطهور و در اهتزاز بود زلف و ریشش در عروجی ظریف.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1501/
نقاشی: Peter's conflict with Simon Magus by Avanzino Nucci, 1620
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#داستان_کوتاه
شمعون افسونکار
نویسنده: دانیلو کیش
مترجم: احمدرضا تقویفر
داستان «شمعون افسونکار» نخستین داستان از مجموعهداستان «دانشنامهی مردگان» (The Encyclopedia of the Dead) اثر دانیلو کیش (۱۹۸۳) است. یک سمفونی زیبا و دلهرهآور از دین، فلسفه، فولکلور و تاریخ. اثری که انسان را، برهنه و ضعیف در دل هر داستان قرار میدهد. داستان «شمعون افسونکار» پس از رستاخیز مسیح اتفاق میافتد...
«... و اکنون بگذارید قوتم را فراخوانم و اندیشهام را و متمرکز بمانم بر دلهرهی وجود زمینیمان، بر نقص جهان، بر هزاران زندگی تکهپارهشده، بر جانورانی که با ولع یکدیگر را میبلعند، بر ماری که میگزد گوزنی را که زیر سایهای میچرد، بر گرگهایی که گوسپندان را سلاخی میکنند، بر ماده آخوندکی که جفتش را میخورد، بر زنبوری که پس از نیش میمیرد، بر رنج مادرانی که به جهانمان آوردند، بر بچه گربههای کوری که به رودخانهها پرتاب میشوند، بر ترس ماهی در دهان نهنگ، دلشورهی نهنگ به ساحل نشستهای، بر اندوه فیل کهنسال در احتضاری، بر شادمانی کوتاه پروانهای، بر زیبایی فریبندهی گلی، بر پندار زودگذر وصال عشاق، بر ترس بذرهای ریخته، بر ضعف ببری کهنسال، بر فساد دندان در دهان، بر هزاران هزار برگهای بیجان بر کف جنگلی، بر ترس مرغ نوبالی که مادری از آشیانه بیرونش میکند، بر عذاب الیم کرم که در آفتاب میپزد تو گویی بر آتش گرگیرانی کباب میشود، بر خشم هجر عشاق، بر ترسی که جذام میشناسد، بر استحالهی نفرتانگیز پستان، بر رنج کوران...»
و ناگهان جسم فانی شمعون افسونکار را دیدند که پیوند خویش را از زمین گسست، فراز رفت، بالا و بالاتر و دست همچون آبشش ماهی میجنباند، لطیف اما تقریباً آمرانه، غوطهور و در اهتزاز بود زلف و ریشش در عروجی ظریف.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1501/
نقاشی: Peter's conflict with Simon Magus by Avanzino Nucci, 1620
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
پیرنگ
شمعون افسونکار - پیرنگ
[۱] هفده سال پس از مرگ و رستاخیز شگرف عیسای ناصری، مردی به نام شمعون چهره گشود در راهی که از سامری میگذشت و زیر شنهای واحهای ریگ روان از نظر پنهان میگشت، مردی که حواریونش افسونکار میخواندند و دشمنانش «مرداب». برخی میگویند اهل روستای سامریایی حقیری…
.
#داستان_کوتاه
آمیزش از راه دور
نویسنده: شریف آزرم
آخرهای خزان بود. امتحانات تمام شده بود. نتایج مضمونهای مختلف اعلام شده میرفت، اما نمرههایش چندان تعریفی نداشتند، چون در طول مدت امتحانات بهجای درسخواندن دنبال کار گشته بود. مسافری تلخیهای زیادی برایش داشت ولی زندگی با دسترنج دیگران بیش از همه عذابش میداد. تصمیم قاطع گرفته بود که دیگر از خانواده پول نخواهد و کار پیدا کند، اما نمیشد. دانشجوی بیتجربه را کسی استخدام نمیکرد. این چندمین مصاحبهی کاریای بود که با فضاحت تمام میشد.
از دفتر سازمانی که در آن درخواست کار و مصاحبه داده بود و نشده بود بیرون شد، دست در جیب در پیش ساختمان ایستاد و حیران ماند. هوا آفتابی ولی سرد بود. زیپ کُرتیِ سالخورده و رنگ و رو رفتهی چرمیاش را بالا کشید. از دور شبیه جوانکهای دهههشتادیِ غربی به نظر میرسید، اما قیافهاش آیینهی تمامنمای رنجهای شرقی بود.
دستهایش را در جیبهای کرتیاش کرد و خسته و سرگردان بهسوی ایستگاه تونسها روان شد. همانطور که راه میرفت به وضعیت فکر کرد؛ بیکار شدن پدر و رکود اقتصاد خانواده، آشفتگیهای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و رکود اقتصاد عمومی، درسی که نیمهتمام مانده بود، خرج و مخارج اتاق، غم غربت... دیگر داشت به آخر خط میرسید. داشت کمکم از پا درمیآمد. دلش میخواست ناامید شود، اما امید او را رها نمیکرد.
به تونس بالا شد و از پشت پنجره به غوغای بیرون چشم دوخت. از شهر همیشه بدش میآمد. آن بیرون صحنههایی میدید که اگر کمی حالش خوب بود شاید خیلی اذیت میشد، اما امروز پریشانتر از آن بود که به چیزی توجه کند. همهمهی سطح شهر، جر و بحثهای داخل موتَر، قال و مقالهای کلینرها، همه را میشنید اما هیچچیزی در مغزش معنی پیدا نمیکرد. رشتههای فکرش، مثل نوار کستی که جر میشود، درهم و برهم بود.
موتر حرکت کرد. مسافتِ سَرَکِ دِهبوری نصف شد. چشمش به در و دیوار دانشگاه افتاد و ناگهان تمام جان مضطرباش از سیمین لبریز شد.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1507/
عکس:
A view from the Kart-e-Sakhi neighborhood in Kabul in 2012 shows lights ablaze.
David Gilkey/NPR
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#داستان_کوتاه
آمیزش از راه دور
نویسنده: شریف آزرم
آخرهای خزان بود. امتحانات تمام شده بود. نتایج مضمونهای مختلف اعلام شده میرفت، اما نمرههایش چندان تعریفی نداشتند، چون در طول مدت امتحانات بهجای درسخواندن دنبال کار گشته بود. مسافری تلخیهای زیادی برایش داشت ولی زندگی با دسترنج دیگران بیش از همه عذابش میداد. تصمیم قاطع گرفته بود که دیگر از خانواده پول نخواهد و کار پیدا کند، اما نمیشد. دانشجوی بیتجربه را کسی استخدام نمیکرد. این چندمین مصاحبهی کاریای بود که با فضاحت تمام میشد.
از دفتر سازمانی که در آن درخواست کار و مصاحبه داده بود و نشده بود بیرون شد، دست در جیب در پیش ساختمان ایستاد و حیران ماند. هوا آفتابی ولی سرد بود. زیپ کُرتیِ سالخورده و رنگ و رو رفتهی چرمیاش را بالا کشید. از دور شبیه جوانکهای دهههشتادیِ غربی به نظر میرسید، اما قیافهاش آیینهی تمامنمای رنجهای شرقی بود.
دستهایش را در جیبهای کرتیاش کرد و خسته و سرگردان بهسوی ایستگاه تونسها روان شد. همانطور که راه میرفت به وضعیت فکر کرد؛ بیکار شدن پدر و رکود اقتصاد خانواده، آشفتگیهای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و رکود اقتصاد عمومی، درسی که نیمهتمام مانده بود، خرج و مخارج اتاق، غم غربت... دیگر داشت به آخر خط میرسید. داشت کمکم از پا درمیآمد. دلش میخواست ناامید شود، اما امید او را رها نمیکرد.
به تونس بالا شد و از پشت پنجره به غوغای بیرون چشم دوخت. از شهر همیشه بدش میآمد. آن بیرون صحنههایی میدید که اگر کمی حالش خوب بود شاید خیلی اذیت میشد، اما امروز پریشانتر از آن بود که به چیزی توجه کند. همهمهی سطح شهر، جر و بحثهای داخل موتَر، قال و مقالهای کلینرها، همه را میشنید اما هیچچیزی در مغزش معنی پیدا نمیکرد. رشتههای فکرش، مثل نوار کستی که جر میشود، درهم و برهم بود.
موتر حرکت کرد. مسافتِ سَرَکِ دِهبوری نصف شد. چشمش به در و دیوار دانشگاه افتاد و ناگهان تمام جان مضطرباش از سیمین لبریز شد.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1507/
عکس:
A view from the Kart-e-Sakhi neighborhood in Kabul in 2012 shows lights ablaze.
David Gilkey/NPR
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#داستان_کوتاه
رقیب پاندای کونگفوکار
نویسنده: محمدرضا براری
قوبلایخان چند تا اسم دیگه هم داشت. هر کی به فراخور شان و مرتبهش، لقبی بهش میداد و به اسمی صداش میکرد. اما من اونو به این اسم میشناختم. قوبلایخان. مردی که همهی هیبتش رو تو یه صدای دورگه، یه چهرهی زرد مغولی، یه جفت چشم مخوف مخفی کرده بود. روی تنش، جای چند تا زخم عمیق بود که هر جا میرفت اونا رو مثل یه معشوقهی قدیمی با خودش جابهجا میکرد. همبندا هر کدوم قصهی خودشونو داشتن من قصهی قوبلایخان رو. قصهی مردی که مرام و معرفتش کاری باهام کرده بود که میتونستم هزار سال با زندونیا از اون حرف بزنم. که خیالم راحته و پشتم قرص. که فرشتهی نگهبان من، آخر قصه نجاتم میده. میگفتم خان از پشت میلهها بیرونم میآره. نمیذاره سرم بالای دار بره. واسه خان هیچ کاری نشد نداره. مثل همون روز که منو تو آخرین لحظه وسط زمین و آسمون بالا کشید، بازم سرِ بزنگاه خلاصم میکنه. همون صبحی که رفته بودم روی پل فلزی موزیرج. اون وقت ساعت ترافیک بابل بیداد میکرد. سرم گیج میرفت. انگار یه مشت دود پاشیده بودن وسط چشمام. باید کار رو یکسره میکردم. ابرای سنگین آسمون رو قرق کرده بودن و هر لحظه امکان داشت سیل آوار بشه رو سرم.
علافا و بیکارهها انگار باد خبردارشون کرده باشه، نیومده موبایلاشون رو مثل تفنگ، به سمتم نشونه گرفتن. هر کی یه زِرِ مفت میزد. هر کی یه سیخی میداد. بیخودی نخودِ آش شده بودن. میخواستن نجاتم بدن اما متلکاشون مثل تیزی کارد سلاخا رو اعصابم خش مینداخت.
یکی میگفت: «بیا پایین هوا سوز داره!» اون یکی میگفت: «اگه بیفتی شاش و گهت یکی میشه.» یکی داغونتر از خودم داد میکشید: «زود باش بپر دیگه! علافمون کردی!»
میخواستم برینم به قبر پدرش که برات کارت دعوت نفرستادم. خود انترت پا شدی اومدی. یه صدای زنونه از لای جمعیت میگفت: «بیچاره خیلی جوونه. گناه داره.» همین صدا منو بیشتر عصبی میکرد.
اگه بارون میگرفت. جنازهم خیس خالی میشد. جسدم زیر چرخ ماشینا هزارتیکه میشد. گوشت و پوستم با تن آسفالت یکی میشد. به درک. وقتی میمردم دیگه حالیم نبود درد چیه و آشولاش شدن چطوریاست. فقط اون جسارت آخر رو لازم داشتم. شیرجه زدن رو سقف ماشینای در حال حرکت.
«حتماً شکستعشقی خورده.»
«نه بابا. قیافهش داد میزنه معتاده.»
باز همون صدای زنونه قاطی صداها شد: «حیوونکی خیلی جوونه. گناه داره! یکی نجاتش بده.»
این صدا بیشتر از همهی صداها رو اعصابم بود. شبیه صدای مهسا بود وقتی یه بند غُر میزد. با کلمات تیربارش رو سمت من میگرفت و تا آخرین گلوله به جسد مردهم شلیک میکرد. اصلا به تو چه زنیکهی فضول؟ برو رد کارت! برو به فکر ناهار ظهرت باش. اصلاً همگی گورتونو گم کنین.
نمیخواستم تماشاچی جمع کنم. نمیخواستم دادار و دودور راه بندازم. فقط از بدشانسی، لحظهی آخر، با دیدن ماشینای زیر پام یهو دلم لرزید و عقب کشیدم. اگه همون اول کار رو تموم میکردم. الان با حوریای بهشتی داشتم یکیبهدو میکردم. بادِ دیوونه، تعادلم رو بههم میزد. بوی شرجی و زهم دریا رو میشد از این بالا حس کرد. راه بند اومده بود و ماشینا یکبند بوق میزدن. همینطور داشت گُرگُر آدم جمع میشد. انگار عروسی ننهشون بود.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1514/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#داستان_کوتاه
رقیب پاندای کونگفوکار
نویسنده: محمدرضا براری
قوبلایخان چند تا اسم دیگه هم داشت. هر کی به فراخور شان و مرتبهش، لقبی بهش میداد و به اسمی صداش میکرد. اما من اونو به این اسم میشناختم. قوبلایخان. مردی که همهی هیبتش رو تو یه صدای دورگه، یه چهرهی زرد مغولی، یه جفت چشم مخوف مخفی کرده بود. روی تنش، جای چند تا زخم عمیق بود که هر جا میرفت اونا رو مثل یه معشوقهی قدیمی با خودش جابهجا میکرد. همبندا هر کدوم قصهی خودشونو داشتن من قصهی قوبلایخان رو. قصهی مردی که مرام و معرفتش کاری باهام کرده بود که میتونستم هزار سال با زندونیا از اون حرف بزنم. که خیالم راحته و پشتم قرص. که فرشتهی نگهبان من، آخر قصه نجاتم میده. میگفتم خان از پشت میلهها بیرونم میآره. نمیذاره سرم بالای دار بره. واسه خان هیچ کاری نشد نداره. مثل همون روز که منو تو آخرین لحظه وسط زمین و آسمون بالا کشید، بازم سرِ بزنگاه خلاصم میکنه. همون صبحی که رفته بودم روی پل فلزی موزیرج. اون وقت ساعت ترافیک بابل بیداد میکرد. سرم گیج میرفت. انگار یه مشت دود پاشیده بودن وسط چشمام. باید کار رو یکسره میکردم. ابرای سنگین آسمون رو قرق کرده بودن و هر لحظه امکان داشت سیل آوار بشه رو سرم.
علافا و بیکارهها انگار باد خبردارشون کرده باشه، نیومده موبایلاشون رو مثل تفنگ، به سمتم نشونه گرفتن. هر کی یه زِرِ مفت میزد. هر کی یه سیخی میداد. بیخودی نخودِ آش شده بودن. میخواستن نجاتم بدن اما متلکاشون مثل تیزی کارد سلاخا رو اعصابم خش مینداخت.
یکی میگفت: «بیا پایین هوا سوز داره!» اون یکی میگفت: «اگه بیفتی شاش و گهت یکی میشه.» یکی داغونتر از خودم داد میکشید: «زود باش بپر دیگه! علافمون کردی!»
میخواستم برینم به قبر پدرش که برات کارت دعوت نفرستادم. خود انترت پا شدی اومدی. یه صدای زنونه از لای جمعیت میگفت: «بیچاره خیلی جوونه. گناه داره.» همین صدا منو بیشتر عصبی میکرد.
اگه بارون میگرفت. جنازهم خیس خالی میشد. جسدم زیر چرخ ماشینا هزارتیکه میشد. گوشت و پوستم با تن آسفالت یکی میشد. به درک. وقتی میمردم دیگه حالیم نبود درد چیه و آشولاش شدن چطوریاست. فقط اون جسارت آخر رو لازم داشتم. شیرجه زدن رو سقف ماشینای در حال حرکت.
«حتماً شکستعشقی خورده.»
«نه بابا. قیافهش داد میزنه معتاده.»
باز همون صدای زنونه قاطی صداها شد: «حیوونکی خیلی جوونه. گناه داره! یکی نجاتش بده.»
این صدا بیشتر از همهی صداها رو اعصابم بود. شبیه صدای مهسا بود وقتی یه بند غُر میزد. با کلمات تیربارش رو سمت من میگرفت و تا آخرین گلوله به جسد مردهم شلیک میکرد. اصلا به تو چه زنیکهی فضول؟ برو رد کارت! برو به فکر ناهار ظهرت باش. اصلاً همگی گورتونو گم کنین.
نمیخواستم تماشاچی جمع کنم. نمیخواستم دادار و دودور راه بندازم. فقط از بدشانسی، لحظهی آخر، با دیدن ماشینای زیر پام یهو دلم لرزید و عقب کشیدم. اگه همون اول کار رو تموم میکردم. الان با حوریای بهشتی داشتم یکیبهدو میکردم. بادِ دیوونه، تعادلم رو بههم میزد. بوی شرجی و زهم دریا رو میشد از این بالا حس کرد. راه بند اومده بود و ماشینا یکبند بوق میزدن. همینطور داشت گُرگُر آدم جمع میشد. انگار عروسی ننهشون بود.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1514/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
پیرنگ
رقیب پاندای کونگفوکار - پیرنگ
قوبلایخان چند تا اسم دیگه هم داشت. هر کی به فراخور شان و مرتبهش، لقبی بهش میداد و به اسمی صداش میکرد. اما من اونو به این اسم میشناختم؛ قوبلایخان. مردی که همهی هیبتش رو تو یه صدای دورگه، یه چهرهی زرد مغولی، یه جفت چشم مخوف مخفی کرده بود. روی تنش،…
.
#داستان_کوتاه
جاذبه
نویسنده: اتگار کرت
مترجم: محمدحامد صافی
سه روز بعد از اینکه به آپارتمان جدیدشان نقلمکان کردند، زنی که یک طبقه بالاتر از آنها در طبقهی هشتم زندگی میکرد خودش را از پنجرهی خانهاش پایین انداخت. رُمی ، به همراه دو لیوان لاته، تازه از کافیشاپ برگشته بود که همسایهشان کف پیادهرو با صورتْ، پخشِ زمین شد. سینی قهوهها از دست رمی افتاد و همهی قهوهها روی لباسش ریخت و برای اینکه چشمش به جای دیگری نیفتد، فقط به لکههای روی گرمکنش خیره شد. صدای دویدن، نفسنفس زدنها و داد و فریاد را میشنید. در یک چشم به هم زدن جمعیتی ظاهر شده بود و مردی خیسِ عرق که لابی را نظافت میکرد داشت به آمبولانس زنگ میزد. کسی گفت اسم زن رینات یا رونیت است، یک نفر هم گفت چند روز پیش زن را با چشمانی گریان در آسانسور دیده است. نظافتچی گفت: «به خاطر کروناست، این روزها همه خودکشی میکنن. همین تازگیها تو اخبار حرفش بود.»
صدای آژیرهایی که از دور میآمد با ویبرهی موبایل رمی قاتی شده بود. دنیل بود، ولی رمی نمیخواست قضیه را از پشت تلفن برایش تعریف کند. دستی روی صورتش کشید تا مطمئن شود گریه نمیکند، نفس عمیقی کشید و وارد آپارتمان شد. در همین موقع صدای نظافتچی را شنید که گفت: «آهای!» رویش را که برگرداند، نظافتچی با صدای بلند گفت: «کجا سرت رو انداختی پایین داری میری، خانوم؟ ناسلامتی شاهدیها.» رمی گفت: «شاهد چی؟ من که چیزی ندیدم.» ولی نظافتچی دستبردار نبود و داد زد: «تو از همه نزدیکتر بودی به ماجرا.» «بفرما! همه خونش رو لباسته.» «اینکه خون نیست. قهوهست! قهوهم از دستم افتاد.» نظافتچی گفت: «از نظر من که خونه. پلیس باید یه نگاهی بهش بندازه.» رمی یک لحظه خشکش زد، اما موبایلش که زنگ خورد دوباره راه افتاد. نظافتچی دوباره داد زد: «آهای!» ولی این بار مرد دیگری گفت: «این دخترهی بیچاره رو ولش کن.»
دنیل با قیافهای درهم و گرفته در را باز کرد و پرسید: «چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟» ولی قبل از اینکه رمی حرفی بزند، چشمش به لکههای روی گرمکن رمی افتاد و گفت: «چی شده؟ حالت خوبه؟» رمی دلش میخواست ماجرای پریدن زن همسایه و نظافتچیای را که برایش تعیین تکلیف میکرد تعریف کند و بگوید احتمالاً لکههای روی شلوارش دیگر پاک نمیشود، اما فقط توانست با صدای عجیبی ناله کند. دنیل مثل همیشه خیلی بیحال بغلش کرد؛ طوری که انگار نه انگار بغلش کرده است. «زود باش عزیزم. بگو چی شده؟»
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1521/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#داستان_کوتاه
جاذبه
نویسنده: اتگار کرت
مترجم: محمدحامد صافی
سه روز بعد از اینکه به آپارتمان جدیدشان نقلمکان کردند، زنی که یک طبقه بالاتر از آنها در طبقهی هشتم زندگی میکرد خودش را از پنجرهی خانهاش پایین انداخت. رُمی ، به همراه دو لیوان لاته، تازه از کافیشاپ برگشته بود که همسایهشان کف پیادهرو با صورتْ، پخشِ زمین شد. سینی قهوهها از دست رمی افتاد و همهی قهوهها روی لباسش ریخت و برای اینکه چشمش به جای دیگری نیفتد، فقط به لکههای روی گرمکنش خیره شد. صدای دویدن، نفسنفس زدنها و داد و فریاد را میشنید. در یک چشم به هم زدن جمعیتی ظاهر شده بود و مردی خیسِ عرق که لابی را نظافت میکرد داشت به آمبولانس زنگ میزد. کسی گفت اسم زن رینات یا رونیت است، یک نفر هم گفت چند روز پیش زن را با چشمانی گریان در آسانسور دیده است. نظافتچی گفت: «به خاطر کروناست، این روزها همه خودکشی میکنن. همین تازگیها تو اخبار حرفش بود.»
صدای آژیرهایی که از دور میآمد با ویبرهی موبایل رمی قاتی شده بود. دنیل بود، ولی رمی نمیخواست قضیه را از پشت تلفن برایش تعریف کند. دستی روی صورتش کشید تا مطمئن شود گریه نمیکند، نفس عمیقی کشید و وارد آپارتمان شد. در همین موقع صدای نظافتچی را شنید که گفت: «آهای!» رویش را که برگرداند، نظافتچی با صدای بلند گفت: «کجا سرت رو انداختی پایین داری میری، خانوم؟ ناسلامتی شاهدیها.» رمی گفت: «شاهد چی؟ من که چیزی ندیدم.» ولی نظافتچی دستبردار نبود و داد زد: «تو از همه نزدیکتر بودی به ماجرا.» «بفرما! همه خونش رو لباسته.» «اینکه خون نیست. قهوهست! قهوهم از دستم افتاد.» نظافتچی گفت: «از نظر من که خونه. پلیس باید یه نگاهی بهش بندازه.» رمی یک لحظه خشکش زد، اما موبایلش که زنگ خورد دوباره راه افتاد. نظافتچی دوباره داد زد: «آهای!» ولی این بار مرد دیگری گفت: «این دخترهی بیچاره رو ولش کن.»
دنیل با قیافهای درهم و گرفته در را باز کرد و پرسید: «چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟» ولی قبل از اینکه رمی حرفی بزند، چشمش به لکههای روی گرمکن رمی افتاد و گفت: «چی شده؟ حالت خوبه؟» رمی دلش میخواست ماجرای پریدن زن همسایه و نظافتچیای را که برایش تعیین تکلیف میکرد تعریف کند و بگوید احتمالاً لکههای روی شلوارش دیگر پاک نمیشود، اما فقط توانست با صدای عجیبی ناله کند. دنیل مثل همیشه خیلی بیحال بغلش کرد؛ طوری که انگار نه انگار بغلش کرده است. «زود باش عزیزم. بگو چی شده؟»
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1521/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
پیرنگ
جاذبه - پیرنگ
. سه روز بعد از اینکه به آپارتمان جدیدشان نقلمکان کردند، زنی که یک طبقه بالاتر از آنها در طبقهی هشتم زندگی میکرد خودش را از پنجرهی خانهاش پایین انداخت. رُمی، به همراه دو لیوان لاته، تازه از کافیشاپ برگشته بود که همسایهشان کف پیادهرو با صورتْ، پخشِ…
.
#داستان_کوتاه
کولاک
نویسنده: برونا دانتِس لوباتو (منبع: نیویورکر)
مترجم: فاطمه امیدبیگی
بعدازظهرها در قسمت مرسولههای دانشگاه کار میکردم و دستهدسته نامههایی را میدیدم که بدون آنکه باز شوند، روزبهروز تعدادشان بیشتر میشد. هرکدام از پاکتهای باریک را در شکاف مربوط به آن میگذاشتم و مرسولههای مختلف را دستهبندی میکردم: مرسولههای آمازون، مرسولههای مطبوعاتی و بستههای هدیه حاوی موادغذایی در پاکتهای پستی حبابدار، که با پست پیشتاز از طرف والدینی دلسوز فرستاده شدهبود؛ دوبرووسکی، دان، دانتِن و... تعلق خاطری به تماشای محوطهی دانشگاه پیدا کردهبودم؛ آن جنبوجوشها و رفتوآمدها، حتی زمانهایی که پرنده هم پر نمیزد.
عصرها هم به اتاقم بازمیگشتم و کتابی را تا انتها میخواندم؛ بعد هم با مادرم در اسکایپ تماس تصویری میگرفتم.
او میپرسید: «درستوحسابی غذا میخوری؟ بیرون میروی؟ وقتی بیرون میروی مواظب هستی؟ همانطور که یادت دادهام لباسزیرت را در حمام میشویی؟»
نگرانم بود که تکوتنها در خوابگاه دانشگاه زندگی میکنم. نگران سوز و سرمای چلّهی زمستان بود. نگرانم بود که آنقدر دور زندگی میکنم؛ آن هم تنها و در آمریکا!
مادرم فیلمی دیدهبود که در آن تعدادی دختر، در یک مدرسهی شبانهروزی در شمال نیویورک، تنها ماندهبودند. برف، محوطهی دانشگاه را دلگیر جلوه میداد و زیر چشمان اِما رابرتز، هالهای تیره نقش بستهبود؛ هیچکس نتوانست جان سالم بهدر ببرد!
دائماً به من سفارش میکرد: «هرگز به زیرزمین نرو، هرگز سمت راهروهای طولانی نرو. هرگز دیروقت بیرون نرو!»
وقتی هم که از اخبار شنیدهبود که برف و بوران شدیدی در ورمانت آمدهاست، برای من ایمیلی فرستاد تا بپرسد کسی را بهعنوان همدم میخواهم یا نه؛ دوستی که دستکم با هم از صدای تندر، میخکوب شویم.
بهمحض اینکه از خواب بیدار شدم و پیش از آنکه صبحانه بخورم، با مادرم تماس گرفتم. او گفت: «من هیچوقت کولاک ندیدهام»، صورتش را به صفحهی مانیتور نزدیک کرد و گفت: «نشانم بده ببینم.»
من گفتم: «تمام شد دیگر»
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1528/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#داستان_کوتاه
کولاک
نویسنده: برونا دانتِس لوباتو (منبع: نیویورکر)
مترجم: فاطمه امیدبیگی
بعدازظهرها در قسمت مرسولههای دانشگاه کار میکردم و دستهدسته نامههایی را میدیدم که بدون آنکه باز شوند، روزبهروز تعدادشان بیشتر میشد. هرکدام از پاکتهای باریک را در شکاف مربوط به آن میگذاشتم و مرسولههای مختلف را دستهبندی میکردم: مرسولههای آمازون، مرسولههای مطبوعاتی و بستههای هدیه حاوی موادغذایی در پاکتهای پستی حبابدار، که با پست پیشتاز از طرف والدینی دلسوز فرستاده شدهبود؛ دوبرووسکی، دان، دانتِن و... تعلق خاطری به تماشای محوطهی دانشگاه پیدا کردهبودم؛ آن جنبوجوشها و رفتوآمدها، حتی زمانهایی که پرنده هم پر نمیزد.
عصرها هم به اتاقم بازمیگشتم و کتابی را تا انتها میخواندم؛ بعد هم با مادرم در اسکایپ تماس تصویری میگرفتم.
او میپرسید: «درستوحسابی غذا میخوری؟ بیرون میروی؟ وقتی بیرون میروی مواظب هستی؟ همانطور که یادت دادهام لباسزیرت را در حمام میشویی؟»
نگرانم بود که تکوتنها در خوابگاه دانشگاه زندگی میکنم. نگران سوز و سرمای چلّهی زمستان بود. نگرانم بود که آنقدر دور زندگی میکنم؛ آن هم تنها و در آمریکا!
مادرم فیلمی دیدهبود که در آن تعدادی دختر، در یک مدرسهی شبانهروزی در شمال نیویورک، تنها ماندهبودند. برف، محوطهی دانشگاه را دلگیر جلوه میداد و زیر چشمان اِما رابرتز، هالهای تیره نقش بستهبود؛ هیچکس نتوانست جان سالم بهدر ببرد!
دائماً به من سفارش میکرد: «هرگز به زیرزمین نرو، هرگز سمت راهروهای طولانی نرو. هرگز دیروقت بیرون نرو!»
وقتی هم که از اخبار شنیدهبود که برف و بوران شدیدی در ورمانت آمدهاست، برای من ایمیلی فرستاد تا بپرسد کسی را بهعنوان همدم میخواهم یا نه؛ دوستی که دستکم با هم از صدای تندر، میخکوب شویم.
بهمحض اینکه از خواب بیدار شدم و پیش از آنکه صبحانه بخورم، با مادرم تماس گرفتم. او گفت: «من هیچوقت کولاک ندیدهام»، صورتش را به صفحهی مانیتور نزدیک کرد و گفت: «نشانم بده ببینم.»
من گفتم: «تمام شد دیگر»
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1528/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
پیرنگ
کولاک - پیرنگ
«نگرانم بود که تکوتنها در خوابگاه دانشگاه زندگی میکنم. نگران سوز و سرمای چلّهی زمستان بود. نگرانم بود که آنقدر دور زندگی میکنم؛ آن هم تنها و در آمریکا!» برونا دانتِس لوباتو، ۱۱ اوت ۲۰۲۲ برف، رفتهرفته ردی از خمودگی از خودش بهجای میگذاشت. دیگر بیرون…
.
#داستان_کوتاه
خروس
نویسنده: سحر چراغی
معلوم نبود چند سیگار روشن کرده و چقدر پک زده بود که لایههای دود روی هم چیده شده و توان حرکت نداشتند. اصلا انگار دود نبود. شاید دردهای صادق بود که هی با هر پک بالا میرفت و در تار و پود پردهها نفوذ میکرد و لای درز آجرها مینشست.
منیر روی زمین دراز کشیده و به او زل زده بود.
صادق گفت: «بهت گفته بودم، از سر شبی بهت گفته بودم برو اون سرمهی پا چشاتو پاک کن، گفتم شبیه زنک شدی. اما جا اینکه به حرفم گوش بدی هی اصرار اصرار که کسی به من نگفته، زن بابات مگه چیکار کرده بوده؟
من چه میدونم. من همهش نه سالم بود الانم ده سال گذشته یادم نیست... کم یادمه... همهش چند تا چیز... زنک حقش بود، زیاد ور میزد، آقام داشت توی حیاط خروس سر میبرید داد زد صادق بیا خروس تماشا، رفتم... وایسادم پیشش... خون خروس پاشید تو صورتم، زنک داد زد آقا مرتضی بچه صورتش خونی شده... هی ور زد، آقام صبرش نموند رفت سراغش انداختش زیر پا...»
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1539/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#داستان_کوتاه
خروس
نویسنده: سحر چراغی
معلوم نبود چند سیگار روشن کرده و چقدر پک زده بود که لایههای دود روی هم چیده شده و توان حرکت نداشتند. اصلا انگار دود نبود. شاید دردهای صادق بود که هی با هر پک بالا میرفت و در تار و پود پردهها نفوذ میکرد و لای درز آجرها مینشست.
منیر روی زمین دراز کشیده و به او زل زده بود.
صادق گفت: «بهت گفته بودم، از سر شبی بهت گفته بودم برو اون سرمهی پا چشاتو پاک کن، گفتم شبیه زنک شدی. اما جا اینکه به حرفم گوش بدی هی اصرار اصرار که کسی به من نگفته، زن بابات مگه چیکار کرده بوده؟
من چه میدونم. من همهش نه سالم بود الانم ده سال گذشته یادم نیست... کم یادمه... همهش چند تا چیز... زنک حقش بود، زیاد ور میزد، آقام داشت توی حیاط خروس سر میبرید داد زد صادق بیا خروس تماشا، رفتم... وایسادم پیشش... خون خروس پاشید تو صورتم، زنک داد زد آقا مرتضی بچه صورتش خونی شده... هی ور زد، آقام صبرش نموند رفت سراغش انداختش زیر پا...»
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1539/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
پیرنگ
خروس - پیرنگ
عصر دمکردهی تابستان بود. پشهها توی هوای عرقکردهی حیاط دنبال هم گذاشته بودند. صادق سرش را پایین انداخته و دو زانو در بالاترین قسمت اتاق نشسته بود. ننه خاور بعد از ساعتها بحث با سه پسرش، وقتی با بهانهها و مخالفتشان روبهرو شده بود، بروید به جهنمی نثارشان…
.
#داستان_کوتاه
طویلهی مشقاسم
نویسنده: سعید قلیزاده
ضربهی آرامی به درِ باز اتاق آقای امینی زدم. آقای امینی کارمند جوانی با کت و شلوار سرمهای بود که پشت میز بزرگی نشسته و گوش خودش را به رادیوی کوچکی چسبانده بود. با دیدن من رادیو را در کشوی میز گذاشت و گفت: «بفرمایید، امرتون؟» لبخند گشادی را روی صورت آفتاب سوختهام نشاندم و به داخل اتاق رفتم. پروندهای که در دست داشتم را روی میز گذاشتم. آقای امینی ابتدا نگاهی به پروندهی کهنهای که از بس دستبهدست شده، گوشههایش تا خورده و رنگش پریده بود، انداخت. سپس با احتیاط آن را برداشت و شروع کرد به ورقزدن. در همین حال پرسید: «خب کربلایی بگو ببینم مشکل چیه؟» از همان لحظه که سوار مینیبوس شده بودم خودم را برای پاسخ دادن به این سوال آماده میکردم. بههمین خاطر بدون اتلاف وقت مانند طفلی که پیش معلم درس پس میدهد شروع کردم به گفتن: «والا من از اهالی روستای (س) هستم. همونی که ده دوازده سال پیش یه عده از ادارهی شما اومدن اونجا و بهمون گفتن که میخوایم واستون مریضخونه بسازیم. منتها زمین از شما بقیهش با ما. ما هم که از خدامون بود؛ زمینهامون رو به پول سیاه دادیم دست دولت تا فردا پس فردا اگه کسی ناخوش بشه جای اینکه سوار خر و تراکتور کنن و ببرنش چهار ایالت اونورتر همینجا دوا درمونش کنن. چند هفته بعد یه مشت کارگر و یه مهندس اومدن و شروع کردن به کندن پِی. یه پلاکارد بزرگ هم آورده بودن که روش نوشته بود: «محل احداث بیمارستان». حتی از تلویزیون هم اومدن. قشنگ یادمه که مهندسه به دوربین میگفت که ششماهه بیمارستان رو تحویل میدیم. اما شش روز نشد که همشون جمع کردن رفتن. حتی تابلوشونو هم با خودشون بردن. ما هم از همهجا بیخبر نشستیم و دست رو دست گذاشتیم که امروز و فردا دوباره برمیگردن. سرتو درد نیارم. خلاصه، چند ماه بعد یه خاور کارگر با بولدوزر و کامیون اومدن روستا. ده شده بود صحرای محشر. اونقدر حمال و کارگر بود که اصلا جا واسه سوزنانداختن پیدا نمیشد. یه هفته نشد که ستونها رو سرپا کردن. اهالی هم که فکر میکردن دارن بیمارستان میسازن، خدمتی نبود که به کارگر و عملهها نکنن. یه روز یکی از این کارگرا دلش به حال ما سوخت. کدخدا رو کشید یه گوشه و بهش گفت که این زمین رو دولت فروخته به حاجآقا زاهدی. آره درست شنفتی، همون حاجآقا زاهدی که تو دولت کارهاییه. اونم داره اینجا واسه پسرش عمارت ییلاقی میسازه. ما اولش حالیمون نشد. یعنی حالیمون شد ولی باورمون نشد. منتها وقتی دیدیم جای تخت و سرم دارن واسه استخر گودال میکنن تازه فهمیدیم چه کلاه گشادی سرمون رفته. اولش اهالی ریختن بیرون و داد و هوار راه انداختن. چندتاشون هم زدن با سنگ شیشههای ساختمون رو آوردن پایین. به ساعت نکشید که روستا شد پر مامور و آژان. چند نفر که زیر باتون شلوپل شدن جمع کردیم رفتیم خونههامون. ما که سرمون بیکلاه مونده بود، عقلامون رو ریختیم روهم که چه کنیم و چه نکنیم که قرار شد یه طومار بنویسیم و زیرش رو امضاء کنیم که اگه ما زمینی هم دادیم واسه مریضخونه و بهداری بوده نه ویلا و کاخ. بعدشم نامه رو دادیم دست کدخدا و قرار شد که بیفته دنبال کارا. بعدِ چند روز اومد مژدهگونی داد که دولت قبول کرده متری صد تومن به هرکس غرامت بده. ولی بعدش پیرمرد هرچه به شهر اومد و رفت خبری نشد. هروقت سراغی ازش میگرفتیم میگفت یه امضاء مونده فقط یه امضاء. آخرشم چند ماه قبل جلوی همین ادارهی شما، قلبش وایستاد و مرد. دیگه توی ده سر همهمون گرم شد به کفن و دفن. بقیه از پول و زمینشون گذشتن. اما من نتونستم. واسه همین بعد چهلم رفتم در خونهی کدخدا و از پسرش خواستم که پروندهی منو بده تا خودم پیگیرش بشم. اونم پرونده رو داد دستم و گفت که بیام پیش شما.»
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1545/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#داستان_کوتاه
طویلهی مشقاسم
نویسنده: سعید قلیزاده
ضربهی آرامی به درِ باز اتاق آقای امینی زدم. آقای امینی کارمند جوانی با کت و شلوار سرمهای بود که پشت میز بزرگی نشسته و گوش خودش را به رادیوی کوچکی چسبانده بود. با دیدن من رادیو را در کشوی میز گذاشت و گفت: «بفرمایید، امرتون؟» لبخند گشادی را روی صورت آفتاب سوختهام نشاندم و به داخل اتاق رفتم. پروندهای که در دست داشتم را روی میز گذاشتم. آقای امینی ابتدا نگاهی به پروندهی کهنهای که از بس دستبهدست شده، گوشههایش تا خورده و رنگش پریده بود، انداخت. سپس با احتیاط آن را برداشت و شروع کرد به ورقزدن. در همین حال پرسید: «خب کربلایی بگو ببینم مشکل چیه؟» از همان لحظه که سوار مینیبوس شده بودم خودم را برای پاسخ دادن به این سوال آماده میکردم. بههمین خاطر بدون اتلاف وقت مانند طفلی که پیش معلم درس پس میدهد شروع کردم به گفتن: «والا من از اهالی روستای (س) هستم. همونی که ده دوازده سال پیش یه عده از ادارهی شما اومدن اونجا و بهمون گفتن که میخوایم واستون مریضخونه بسازیم. منتها زمین از شما بقیهش با ما. ما هم که از خدامون بود؛ زمینهامون رو به پول سیاه دادیم دست دولت تا فردا پس فردا اگه کسی ناخوش بشه جای اینکه سوار خر و تراکتور کنن و ببرنش چهار ایالت اونورتر همینجا دوا درمونش کنن. چند هفته بعد یه مشت کارگر و یه مهندس اومدن و شروع کردن به کندن پِی. یه پلاکارد بزرگ هم آورده بودن که روش نوشته بود: «محل احداث بیمارستان». حتی از تلویزیون هم اومدن. قشنگ یادمه که مهندسه به دوربین میگفت که ششماهه بیمارستان رو تحویل میدیم. اما شش روز نشد که همشون جمع کردن رفتن. حتی تابلوشونو هم با خودشون بردن. ما هم از همهجا بیخبر نشستیم و دست رو دست گذاشتیم که امروز و فردا دوباره برمیگردن. سرتو درد نیارم. خلاصه، چند ماه بعد یه خاور کارگر با بولدوزر و کامیون اومدن روستا. ده شده بود صحرای محشر. اونقدر حمال و کارگر بود که اصلا جا واسه سوزنانداختن پیدا نمیشد. یه هفته نشد که ستونها رو سرپا کردن. اهالی هم که فکر میکردن دارن بیمارستان میسازن، خدمتی نبود که به کارگر و عملهها نکنن. یه روز یکی از این کارگرا دلش به حال ما سوخت. کدخدا رو کشید یه گوشه و بهش گفت که این زمین رو دولت فروخته به حاجآقا زاهدی. آره درست شنفتی، همون حاجآقا زاهدی که تو دولت کارهاییه. اونم داره اینجا واسه پسرش عمارت ییلاقی میسازه. ما اولش حالیمون نشد. یعنی حالیمون شد ولی باورمون نشد. منتها وقتی دیدیم جای تخت و سرم دارن واسه استخر گودال میکنن تازه فهمیدیم چه کلاه گشادی سرمون رفته. اولش اهالی ریختن بیرون و داد و هوار راه انداختن. چندتاشون هم زدن با سنگ شیشههای ساختمون رو آوردن پایین. به ساعت نکشید که روستا شد پر مامور و آژان. چند نفر که زیر باتون شلوپل شدن جمع کردیم رفتیم خونههامون. ما که سرمون بیکلاه مونده بود، عقلامون رو ریختیم روهم که چه کنیم و چه نکنیم که قرار شد یه طومار بنویسیم و زیرش رو امضاء کنیم که اگه ما زمینی هم دادیم واسه مریضخونه و بهداری بوده نه ویلا و کاخ. بعدشم نامه رو دادیم دست کدخدا و قرار شد که بیفته دنبال کارا. بعدِ چند روز اومد مژدهگونی داد که دولت قبول کرده متری صد تومن به هرکس غرامت بده. ولی بعدش پیرمرد هرچه به شهر اومد و رفت خبری نشد. هروقت سراغی ازش میگرفتیم میگفت یه امضاء مونده فقط یه امضاء. آخرشم چند ماه قبل جلوی همین ادارهی شما، قلبش وایستاد و مرد. دیگه توی ده سر همهمون گرم شد به کفن و دفن. بقیه از پول و زمینشون گذشتن. اما من نتونستم. واسه همین بعد چهلم رفتم در خونهی کدخدا و از پسرش خواستم که پروندهی منو بده تا خودم پیگیرش بشم. اونم پرونده رو داد دستم و گفت که بیام پیش شما.»
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1545/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
پیرنگ
طویلهی مشقاسم - پیرنگ
ضربهی آرامی به درِ باز اتاق آقای امینی زدم. آقای امینی کارمند جوانی با کت و شلوار سرمهای بود که پشت میز بزرگی نشسته و گوش خودش را به رادیوی کوچکی چسبانده بود. با دیدن من رادیو را در کشوی میز گذاشت و گفت: «بفرمایید، امرتون؟» لبخند گشادی را روی صورت آفتاب…
.
#داستان_کوتاه
چیزهای به درد نخور
(داستانی از نیویورکر)
نویسنده: تاتیانا تولستایا
مترجم: اکرم موسوی
این خرس عروسکی زمانی چشمهایی کهربایی داشت - چشمهایی از جنس شیشهای خاص - هر چشم او برای خودش مردمک و عنبیه داشت، تنش محکم و خاکستری بود و کرکهایش مجعد. من جانم برای این خرس عروسکی در میرفت.
از آن روزها عمری گذشت. حالا دیگر برای خودم آپارتمانی در سنپترزبورگ خریده بودم. داشتم کتابها و رخت و لباسم را از گوشهوکنار خانهی پدری جمع میکردم و مادرم را التماس میکردم تا آن زلمزینبوهای از همهرقم و پارچههای قدیمی - که توی چمدانهای قدیمیتر از خودشان بود - را به من بدهد. این خرتوپرتها به کار هیچکداممان نمیآمد - نه مادرم و نه مطمئناً من - ولی من از این چیزهای بهدردنخور خوشم میآید، چیزهایی که دیگر نه کاربردی دارند و نه ارزش مادی، ظاهر فریبندهشان رنگ باخته و دیگر به هیچ کار نمیآیند، تنها روح عریانشان است که باقی مانده: خود خودشان، تمام همان چیزی که تاکنون در هیاهوی اینهمه سال پنهان مانده بود.
سرگرم زیر و رو کردن گنجهی زیرپله بودم. دور و برم را گونی چرک و کثیف و چوبهای اسکی گرفته بود، همان چیزهایی که هیچکداممان دلش نمیآمد دور بیاندازد. داشتم در تاریکی، لابهلای دیوار و گنجه را کورمالکورمال میگشتم که خرس عروسکی یا دقیقتر بگویم بقایای خرس عروسکی را یافتم: تن پشمالوی شق و رقی که تنها یک پنجه داشت، دکمهای پلاستیکی به جای یک چشمش، و دستهای رشته نخ سیاه و آویزان از چشم دیگرش.
دست دراز کردم و خرس عروسکی را برداشتم، تنگ در آغوشش گرفتم، تن ناقص و گردوخاکی و پوشیده از کرکهای زبرش را سخت فشردم. چشمانم را بستم تا سیل ناغافل اشکمهایم بر سر و رویش فرونریزد. در آن فضای تنگ، نیمهتاریک و خفه ایستادم و به تپشهای بیامان قلبم یا خدا میداند قلب عروسک، گوش سپردم.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1555/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#داستان_کوتاه
چیزهای به درد نخور
(داستانی از نیویورکر)
نویسنده: تاتیانا تولستایا
مترجم: اکرم موسوی
این خرس عروسکی زمانی چشمهایی کهربایی داشت - چشمهایی از جنس شیشهای خاص - هر چشم او برای خودش مردمک و عنبیه داشت، تنش محکم و خاکستری بود و کرکهایش مجعد. من جانم برای این خرس عروسکی در میرفت.
از آن روزها عمری گذشت. حالا دیگر برای خودم آپارتمانی در سنپترزبورگ خریده بودم. داشتم کتابها و رخت و لباسم را از گوشهوکنار خانهی پدری جمع میکردم و مادرم را التماس میکردم تا آن زلمزینبوهای از همهرقم و پارچههای قدیمی - که توی چمدانهای قدیمیتر از خودشان بود - را به من بدهد. این خرتوپرتها به کار هیچکداممان نمیآمد - نه مادرم و نه مطمئناً من - ولی من از این چیزهای بهدردنخور خوشم میآید، چیزهایی که دیگر نه کاربردی دارند و نه ارزش مادی، ظاهر فریبندهشان رنگ باخته و دیگر به هیچ کار نمیآیند، تنها روح عریانشان است که باقی مانده: خود خودشان، تمام همان چیزی که تاکنون در هیاهوی اینهمه سال پنهان مانده بود.
سرگرم زیر و رو کردن گنجهی زیرپله بودم. دور و برم را گونی چرک و کثیف و چوبهای اسکی گرفته بود، همان چیزهایی که هیچکداممان دلش نمیآمد دور بیاندازد. داشتم در تاریکی، لابهلای دیوار و گنجه را کورمالکورمال میگشتم که خرس عروسکی یا دقیقتر بگویم بقایای خرس عروسکی را یافتم: تن پشمالوی شق و رقی که تنها یک پنجه داشت، دکمهای پلاستیکی به جای یک چشمش، و دستهای رشته نخ سیاه و آویزان از چشم دیگرش.
دست دراز کردم و خرس عروسکی را برداشتم، تنگ در آغوشش گرفتم، تن ناقص و گردوخاکی و پوشیده از کرکهای زبرش را سخت فشردم. چشمانم را بستم تا سیل ناغافل اشکمهایم بر سر و رویش فرونریزد. در آن فضای تنگ، نیمهتاریک و خفه ایستادم و به تپشهای بیامان قلبم یا خدا میداند قلب عروسک، گوش سپردم.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1555/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
پیرنگ
چیزهای بهدردنخور - پیرنگ
این خرس عروسکی زمانی چشمهایی کهربایی داشت – چشمهایی از جنس شیشهای خاص – هر چشم او برای خودش مردمک و عنبیه داشت، تنش محکم و خاکستری بود و کرکهایش مجعد. من جانم برای این خرس عروسکی در میرفت. از آن روزها عمری گذشت. حالا دیگر برای خودم آپارتمانی در سنپترزبورگ…
.
#داستان_کوتاه
جنگ
لوئیجی پیراندلو*
مترجم: الهام داوید
مسافرانی که از رم با قطار تندروی شب آمده بودند باید تا طلوع خورشید در ایستگاه کوچک فابریانو که خط آهن اصلی را به سالمونا وصل میکرد، توقف میکردند تا سفرشان را با قطار محقر قدیمی و محلی ادامه دهند.
هنگام طلوع خورشید، زنی درشتاندام، شبیه بقچهای بیقواره، در هیبتی عزادار قدم به داخل واگن درجهی دو و خفهای نهاد که پنج مسافر شب را در آن گذرانده بودند. پشت سرش، همسر او نفسزنان و غرولندکنان بهدنبالش وارد شد، مردی ریز جثه؛ لاغر و ضعیف، چهرهاش مثل گچ سفید بود و چشمانی ریز و زیرک داشت و بهنظر کمرو و مضطرب میآمد.
دست آخر که جایی برای نشستن یافت، مودبانه از مسافرانی که به همسرش کمک کرده و برای او جا باز کرده بودند تا بنشیند، تشکر کرد؛ سپس رو به همسرش کرد و یقهی پالتوی او را رو به پایین برگرداند و از روی ادب و احترام پرسید: «عزیزم خوبی؟»
زن بهجای پاسخ دادن، یقهی پالتویش را دوباره تا روی چشمهایش بالا کشید، تا صورتش را پنهان کند.
همسر زن با لبخند محزونی زیر لب گفت: «چه دنیای کثیفی»
و حس کرد وظیفه دارد برای همسفرانش شرح دهد که زن بینوا لایق همدردی است چون جنگ قرار است تنها پسرش را از او بگیرد، پسری بیست ساله که هر دوی آنها تمام زندگی خود را فدای او کرده بودند، حتی خانهشان در سالمونا را رها کرده بودند تا همراه او به رم بروند، جاییکه او دانشجو بود. آنها با این اطمینان از طرف پسرشان که حداقل تا شش ماه آینده به خط مقدم فرستاده نخواهد شد، به او اجازه دادند تا برای جنگ داوطلب شود و حالا از همه جا بیخبر تلگرامی از پسرشان دریافت کردهاند که او قرار است تا سه روز دیگر به خط مقدم فرستاده شود و از آنها خواسته بود برای بدرقهاش پیش او بروند.
زن زیر پالتوی گت و گندهاش به خود میپیچید و آرام و قرار نداشت و هر چند دقیقه یکبارمانند حیوانی خشمگین میغرید، شک نداشت که همهی آن حرفها به اندازهی سرسوزنی،حس همدردیهمسفرانش راکه احتمالا اغلبشان وضعیت ناگوار او را داشتند، جلب نکرده است.یکی از مسافران کهسراپا گوش بود، گفت:
«باید خدا را شکر کنید که پسرتان تازه دارد به خط مقدم اعزام میشود. پسر من را که همان روز اول جنگ فرستادند. تابهحال هم دوبار مجروح شده و برگشته و باز هم او را به خط مقدم فرستادهاند.»
یکی دیگر از مسافران گفت: «پس من چه بگویم؟ دو پسر و سه برادرزادهام در خط مقدم هستند.»
همسر زن جرات به خرج داد: «حرف شما درست است، ولی ما از دار دنیا فقط همین بچه را داریم.»
«چه فرقی میکند؟ شاید شما با توجه بیش از حد به خواسته های پسرتان او را لوس کنید، ولی اگر بچههای دیگری داشتید، نمیتوانستید او را بیشتر از بقیهی فرزندانتان دوست داشته باشید. عشق پدر و مادر قرص نان نیست کههر چه تعداد بچه ها بیشتر باشد به آنها تکهی کوچکتری برسد. یک پدر تمام عشقش را بدون تبعیض به هر یک از فرزندانش میبخشد، چه یکی باشند یا ده تا، و اگر الان غصهی دو پسرم را میخورم، برای هر یک از آنها غصهی من نصف نمیشود بلکه دو برابر میشود...»
* لوئیجی پیراندلو (۱۸۶۷-۱۹۳۶)، نمایشنامهنویس و داستان نویس مطرح ایتالیایی که موفق به دریافت جایزهی نوبل ادبی نیز شد. داستانهای کوتاه او شهرت جهانی دارند. در ایران چند مجموعه از او در ابتدا توسط بهمن محصص ترجمه شده بود و بعدتر بهمن فرزانه و دیگران نیز آثاری از او به فارسی ترجمه کردند.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1564/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#داستان_کوتاه
جنگ
لوئیجی پیراندلو*
مترجم: الهام داوید
مسافرانی که از رم با قطار تندروی شب آمده بودند باید تا طلوع خورشید در ایستگاه کوچک فابریانو که خط آهن اصلی را به سالمونا وصل میکرد، توقف میکردند تا سفرشان را با قطار محقر قدیمی و محلی ادامه دهند.
هنگام طلوع خورشید، زنی درشتاندام، شبیه بقچهای بیقواره، در هیبتی عزادار قدم به داخل واگن درجهی دو و خفهای نهاد که پنج مسافر شب را در آن گذرانده بودند. پشت سرش، همسر او نفسزنان و غرولندکنان بهدنبالش وارد شد، مردی ریز جثه؛ لاغر و ضعیف، چهرهاش مثل گچ سفید بود و چشمانی ریز و زیرک داشت و بهنظر کمرو و مضطرب میآمد.
دست آخر که جایی برای نشستن یافت، مودبانه از مسافرانی که به همسرش کمک کرده و برای او جا باز کرده بودند تا بنشیند، تشکر کرد؛ سپس رو به همسرش کرد و یقهی پالتوی او را رو به پایین برگرداند و از روی ادب و احترام پرسید: «عزیزم خوبی؟»
زن بهجای پاسخ دادن، یقهی پالتویش را دوباره تا روی چشمهایش بالا کشید، تا صورتش را پنهان کند.
همسر زن با لبخند محزونی زیر لب گفت: «چه دنیای کثیفی»
و حس کرد وظیفه دارد برای همسفرانش شرح دهد که زن بینوا لایق همدردی است چون جنگ قرار است تنها پسرش را از او بگیرد، پسری بیست ساله که هر دوی آنها تمام زندگی خود را فدای او کرده بودند، حتی خانهشان در سالمونا را رها کرده بودند تا همراه او به رم بروند، جاییکه او دانشجو بود. آنها با این اطمینان از طرف پسرشان که حداقل تا شش ماه آینده به خط مقدم فرستاده نخواهد شد، به او اجازه دادند تا برای جنگ داوطلب شود و حالا از همه جا بیخبر تلگرامی از پسرشان دریافت کردهاند که او قرار است تا سه روز دیگر به خط مقدم فرستاده شود و از آنها خواسته بود برای بدرقهاش پیش او بروند.
زن زیر پالتوی گت و گندهاش به خود میپیچید و آرام و قرار نداشت و هر چند دقیقه یکبارمانند حیوانی خشمگین میغرید، شک نداشت که همهی آن حرفها به اندازهی سرسوزنی،حس همدردیهمسفرانش راکه احتمالا اغلبشان وضعیت ناگوار او را داشتند، جلب نکرده است.یکی از مسافران کهسراپا گوش بود، گفت:
«باید خدا را شکر کنید که پسرتان تازه دارد به خط مقدم اعزام میشود. پسر من را که همان روز اول جنگ فرستادند. تابهحال هم دوبار مجروح شده و برگشته و باز هم او را به خط مقدم فرستادهاند.»
یکی دیگر از مسافران گفت: «پس من چه بگویم؟ دو پسر و سه برادرزادهام در خط مقدم هستند.»
همسر زن جرات به خرج داد: «حرف شما درست است، ولی ما از دار دنیا فقط همین بچه را داریم.»
«چه فرقی میکند؟ شاید شما با توجه بیش از حد به خواسته های پسرتان او را لوس کنید، ولی اگر بچههای دیگری داشتید، نمیتوانستید او را بیشتر از بقیهی فرزندانتان دوست داشته باشید. عشق پدر و مادر قرص نان نیست کههر چه تعداد بچه ها بیشتر باشد به آنها تکهی کوچکتری برسد. یک پدر تمام عشقش را بدون تبعیض به هر یک از فرزندانش میبخشد، چه یکی باشند یا ده تا، و اگر الان غصهی دو پسرم را میخورم، برای هر یک از آنها غصهی من نصف نمیشود بلکه دو برابر میشود...»
* لوئیجی پیراندلو (۱۸۶۷-۱۹۳۶)، نمایشنامهنویس و داستان نویس مطرح ایتالیایی که موفق به دریافت جایزهی نوبل ادبی نیز شد. داستانهای کوتاه او شهرت جهانی دارند. در ایران چند مجموعه از او در ابتدا توسط بهمن محصص ترجمه شده بود و بعدتر بهمن فرزانه و دیگران نیز آثاری از او به فارسی ترجمه کردند.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1564/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
پیرنگ
جنگ - پیرنگ
مسافرانی که از رم با قطار تندروی شب آمده بودند باید تا طلوع خورشید در ایستگاه کوچک فابریانو که خط آهن اصلی را به سالمونا وصل میکرد، توقف میکردند تا سفرشان را با قطار محقر قدیمی و محلی ادامه دهند. هنگام طلوع خورشید، زنی درشتاندام، شبیه بقچهای بیقواره،…
.
#داستان_کوتاه
برف سیاه
نویسنده: علیرضا رضایی
صبح روزی که بهادر مرد، آنقدر باران باریده بود که رودخانهی سزار تاب نیاورده، دست دراز کرده، غسالخانه و چند خانهی اطرافش را به آغوش خود کشیده بود.
از لابهلای تیرهای چوبی تمام خانههای ده، باران چکه کرده بود و بخاریهای نفتی، هیچ جوابگوی سرمای نمناک خانهها نبودند.
سرتاسر روستا را مه غلیظی فرا گرفته و بخاری که از دودکش خانهها بیرون میزد، به کارخانهی مهسازی شبیه کرده بود روستا را.
آن روز صبح، اهالی مانند روزهای دیگر بیدار شده بودند که به کار و زندگی خود بپردازند ولی باران به قدری همه را بُهتزده کرده بود که کسی نمیدانست چه بکند؛ سر کلاف زندگی روزمره از دستشان در رفته بود و نشسته بودند تا خودش پیدا شود.
آن روز صبح، بین صدای باران و عصیان سزار، تنها صدای پای بهادر بود که داشت از همان مسیر همیشگی میگذشت. آن روز هم طبق معمول دَرِ تکتک خانههای روستا را زده بود و وقتی که دری باز شد، چهار لیتری نفت را بالا آورده و به چشمان صاحبخانه زل زده بود.
از وقتی که دست چپ و راست خودش را شناخت، کارش همین بود. اوایل با وانت نوری تا شهر میرفت و نخ و سوزن و توتون و کبریت و بیسکویت و از این دست اشیاء را برای فروش به روستا میآورد. بعدها با چوب، چرخدستیاش را دورهچینی کرد و چیزهای بیشتری با خود آورد، از جمله نفت. مردم ده میگفتند که پدرش از راهزنهای گردنهی شبیخون بوده و یک روز وقتی که مامورهای کلانتری، شبیخون را محاصره میکنند، هرطور شده از دستشان فرار میکند و در روستای مرادجان پنهان میشود. میگویند راهزن ـکه بعدها میشود پدر بهادرـ به تنها دختر علی دادی ـپیرمردی بیکس و کار و سرطانیـ وقتی که گاوشان را برده بود برای چرا، تجاوز کرده و زبانش را بریده تا جایی چیزی نگوید و بعد که آبها از آسیاب افتاد بیخبر میگذارد میرود، همانطور که بیخبر آمد. خانهی پدر دختر که چند ماه بعد میمیرد، میشود زادگاه بهادر... پیر پسرِ درازِ ساکت.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1581/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#داستان_کوتاه
برف سیاه
نویسنده: علیرضا رضایی
صبح روزی که بهادر مرد، آنقدر باران باریده بود که رودخانهی سزار تاب نیاورده، دست دراز کرده، غسالخانه و چند خانهی اطرافش را به آغوش خود کشیده بود.
از لابهلای تیرهای چوبی تمام خانههای ده، باران چکه کرده بود و بخاریهای نفتی، هیچ جوابگوی سرمای نمناک خانهها نبودند.
سرتاسر روستا را مه غلیظی فرا گرفته و بخاری که از دودکش خانهها بیرون میزد، به کارخانهی مهسازی شبیه کرده بود روستا را.
آن روز صبح، اهالی مانند روزهای دیگر بیدار شده بودند که به کار و زندگی خود بپردازند ولی باران به قدری همه را بُهتزده کرده بود که کسی نمیدانست چه بکند؛ سر کلاف زندگی روزمره از دستشان در رفته بود و نشسته بودند تا خودش پیدا شود.
آن روز صبح، بین صدای باران و عصیان سزار، تنها صدای پای بهادر بود که داشت از همان مسیر همیشگی میگذشت. آن روز هم طبق معمول دَرِ تکتک خانههای روستا را زده بود و وقتی که دری باز شد، چهار لیتری نفت را بالا آورده و به چشمان صاحبخانه زل زده بود.
از وقتی که دست چپ و راست خودش را شناخت، کارش همین بود. اوایل با وانت نوری تا شهر میرفت و نخ و سوزن و توتون و کبریت و بیسکویت و از این دست اشیاء را برای فروش به روستا میآورد. بعدها با چوب، چرخدستیاش را دورهچینی کرد و چیزهای بیشتری با خود آورد، از جمله نفت. مردم ده میگفتند که پدرش از راهزنهای گردنهی شبیخون بوده و یک روز وقتی که مامورهای کلانتری، شبیخون را محاصره میکنند، هرطور شده از دستشان فرار میکند و در روستای مرادجان پنهان میشود. میگویند راهزن ـکه بعدها میشود پدر بهادرـ به تنها دختر علی دادی ـپیرمردی بیکس و کار و سرطانیـ وقتی که گاوشان را برده بود برای چرا، تجاوز کرده و زبانش را بریده تا جایی چیزی نگوید و بعد که آبها از آسیاب افتاد بیخبر میگذارد میرود، همانطور که بیخبر آمد. خانهی پدر دختر که چند ماه بعد میمیرد، میشود زادگاه بهادر... پیر پسرِ درازِ ساکت.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1581/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
Telegram
attach 📎
.
#داستان_کوتاه
دوباره ابر
نویسنده: محسن شایان
سوزش سُر خوردن سوزنی را زیر پوستم حس میکنم. صدای هراسان زنی میگوید: «تا پنج بشمار.» لب باز نمیکنم. خودش بنا میکند به شمردن. یک، دو، سه…
تاریکروشن میشوم. تو نیمهروشنای «سه» یک نفر آن طرف میز- با پوشه و پرونده نشسته روبهروم. با نگاه تفتیشم میکند. جمع میشوم توی خودم. بدون اینکه لب باز کند، کاغذ سفید و خودکاری سُر میدهد سمت من. کاغذ سفید وسوسهام میکند. دستهام را زیر میز توی هم قلاب میکنم. رو میکنم به «تو» که پشت سر بازجو با کلاه و لباس سفید پرستاری توی قابی و انگشت اشارهات را عمود گرفتهای جلوی دماغت. چشم عزیزم، خیالت راحت، لب باز نمیکنم.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1585/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#داستان_کوتاه
دوباره ابر
نویسنده: محسن شایان
سوزش سُر خوردن سوزنی را زیر پوستم حس میکنم. صدای هراسان زنی میگوید: «تا پنج بشمار.» لب باز نمیکنم. خودش بنا میکند به شمردن. یک، دو، سه…
تاریکروشن میشوم. تو نیمهروشنای «سه» یک نفر آن طرف میز- با پوشه و پرونده نشسته روبهروم. با نگاه تفتیشم میکند. جمع میشوم توی خودم. بدون اینکه لب باز کند، کاغذ سفید و خودکاری سُر میدهد سمت من. کاغذ سفید وسوسهام میکند. دستهام را زیر میز توی هم قلاب میکنم. رو میکنم به «تو» که پشت سر بازجو با کلاه و لباس سفید پرستاری توی قابی و انگشت اشارهات را عمود گرفتهای جلوی دماغت. چشم عزیزم، خیالت راحت، لب باز نمیکنم.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1585/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
پیرنگ
دوباره ابر - پیرنگ
سوزش سُر خوردن سوزنی را زیر پوستم حس میکنم. صدای هراسان زنی میگوید: «تا پنج بشمار.» لب باز نمیکنم. خودش بنا میکند به شمردن. یک، دو، سه… تاریکروشن میشوم. تو نیمهروشنای «سه» یک نفر آن طرف میز- با پوشه و پرونده نشسته روبهروم. با نگاه تفتیشم میکند.…
.
#داستان_کوتاه
اطلسی آبی
نویسنده: نسیم فلاح
به بابا گفتم: «صدف شبها گریه میکنه نمیذاره من بخوابم.»
بابا بوسیدم و گفت: «اشتباه شنیدی دخترم صدف نبود..»
میدانم خسته است و هنوز غصه مردن صدف را میخورد. نمیخواهم اذیتش کنم. میگویم: «باشه.»
عروسک موطلایی را از زیر تخت بیرون میآورم. از آن روز که صدف افتاد، همینجا پنهانش کردم. یعنی از اول همینجا بود فقط برای اینکه دل صدف را بسوزانم گفته بودم انداختم توی چاه. نه اینکه دوستش نداشته باشم، صدف را میگویم، نه. فقط میخواستم جبران کندن اطلسیها را بکنم. بعدش هم رفتم نشستم توی راه پله. روی پله پنجم که وقتی آفتاب از پنجره میتابید، رگهی نوری از لای پرده میافتاد روی نردههای چوبی. نور روی نرده شکل پرندهای میشد که بالهایش را گشوده است. این پرنده را من ندیده بودم، صدف دیده بود. گفته بود: «ماهی ببین شبیه پرنده شده.»
و من دیده بودم که درست میگوید و گفتم: «آره بیا شکارش کنیم.» دست دراز کرده بودم بگیرمش، پرنده پریده بود.
این بازی نور و سایه را دوست داشت. با دستهای سفید کوچکش سایه خرگوشی میساخت و من روباه میشدم که بگیرمش و آخر هم به دندان میکشیدمش.
میگفتم: «به من نگو ماهی.»
میگفت: «خب چی بگم» و دستش را بیخیال میکشید توی موهای فرش که همیشهی خدا روی صورتش ریخته بود. میگفتم: «بگو ماهرخ»
شانه کوچکش را بالا میانداخت و میگفت: «نه ماهرخ سخته ماهی خوبه.»
«باشه پس منم پریا رو میندازم تو چاه.» پریا را دوست داشت. همین عروسک موطلایی زیر تخت را میگویم. بابا برایش خریده بود. هر روز موهایش را شانه میزد و لباسش را مرتب میکرد. مینشاند کنارش و برایش مامان میشد. مثل آن موقعهای مامان که اینجور نشده بود. آخر از اولش که اینجوری نبود. آن موقعها، وقتی هنوز صدف بود، مامان هم حالش اینقدر بد نشده بود که بابا در اتاق را رویش قفل کند.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1594/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#داستان_کوتاه
اطلسی آبی
نویسنده: نسیم فلاح
به بابا گفتم: «صدف شبها گریه میکنه نمیذاره من بخوابم.»
بابا بوسیدم و گفت: «اشتباه شنیدی دخترم صدف نبود..»
میدانم خسته است و هنوز غصه مردن صدف را میخورد. نمیخواهم اذیتش کنم. میگویم: «باشه.»
عروسک موطلایی را از زیر تخت بیرون میآورم. از آن روز که صدف افتاد، همینجا پنهانش کردم. یعنی از اول همینجا بود فقط برای اینکه دل صدف را بسوزانم گفته بودم انداختم توی چاه. نه اینکه دوستش نداشته باشم، صدف را میگویم، نه. فقط میخواستم جبران کندن اطلسیها را بکنم. بعدش هم رفتم نشستم توی راه پله. روی پله پنجم که وقتی آفتاب از پنجره میتابید، رگهی نوری از لای پرده میافتاد روی نردههای چوبی. نور روی نرده شکل پرندهای میشد که بالهایش را گشوده است. این پرنده را من ندیده بودم، صدف دیده بود. گفته بود: «ماهی ببین شبیه پرنده شده.»
و من دیده بودم که درست میگوید و گفتم: «آره بیا شکارش کنیم.» دست دراز کرده بودم بگیرمش، پرنده پریده بود.
این بازی نور و سایه را دوست داشت. با دستهای سفید کوچکش سایه خرگوشی میساخت و من روباه میشدم که بگیرمش و آخر هم به دندان میکشیدمش.
میگفتم: «به من نگو ماهی.»
میگفت: «خب چی بگم» و دستش را بیخیال میکشید توی موهای فرش که همیشهی خدا روی صورتش ریخته بود. میگفتم: «بگو ماهرخ»
شانه کوچکش را بالا میانداخت و میگفت: «نه ماهرخ سخته ماهی خوبه.»
«باشه پس منم پریا رو میندازم تو چاه.» پریا را دوست داشت. همین عروسک موطلایی زیر تخت را میگویم. بابا برایش خریده بود. هر روز موهایش را شانه میزد و لباسش را مرتب میکرد. مینشاند کنارش و برایش مامان میشد. مثل آن موقعهای مامان که اینجور نشده بود. آخر از اولش که اینجوری نبود. آن موقعها، وقتی هنوز صدف بود، مامان هم حالش اینقدر بد نشده بود که بابا در اتاق را رویش قفل کند.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1594/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
پیرنگ
اطلسی آبی - پیرنگ
به بابا گفتم: «صدف شبها گریه میکنه نمیذاره من بخوابم.» بابا بوسیدم و گفت: «اشتباه شنیدی دخترم صدف نبود..» میدانم خسته است و هنوز غصهی مردن صدف را میخورد. نمیخواهم اذیتش کنم. میگویم: «باشه.» عروسک موطلایی را از زیر تخت بیرون میآورم. از آن روز که صدف…
Audio
.
داستان «داستان پست مدرنیستی علم بهتر است یا ثروت»
نوشتهی محمد محمدعلی
با صدای نویسنده
مدت: ۱۵ دقیقه
#داستان_صوتی
#داستان_کوتاه
#محمد_محمدعلی
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
داستان «داستان پست مدرنیستی علم بهتر است یا ثروت»
نوشتهی محمد محمدعلی
با صدای نویسنده
مدت: ۱۵ دقیقه
#داستان_صوتی
#داستان_کوتاه
#محمد_محمدعلی
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#داستان_کوتاه
میوهی بلوط
نویسنده: Danielle Dutton
مترجم: الهام داوید
در میان دوستانش چندتایی هم نویسنده بودند و راجع به بدن حرف میزدند. میگفتند موقعی که مینویسی، بدن کجاست؟ همیشه از بدن مینویسی. ولی بدن را در نوشتههایت بهطور واقعی حس نمیکنیم. به بدنهای درون داستانهایت باور نداریم. داستانهایت فقط کلمه هستند. بدن را هم وارد نوشتههایت کن.
مطمئن نبود.
موقعی که مینوشت درون بدنش بود و در این مورد حرفی نداشت. ولی چطور توضیح دهد که در عینحال جای دیگری هم هست؟ وقتی مینوشت انگار پانزده سانتیمتر بالاتر و مقابل سر خودش نشسته است و از آنجا کار میکند. اگر انرژی نوشتن دوباره به بدنش برگردد، کل نوشتن متوقف میگردد. بعد خودش میشود که روی صندلی نشسته است. آمادهی اعتراف– به خودش اگر نه به دوستانش – بود که به جریان انداختن آن انرژی کار عجیب و غریبی است، کاری است بدنی. مثل حمام کردن نوزادی است که مرتب پیچوتاب میخورد و اجازه ندارید به او نگاه کنید. بدن نوزادان خیلی سُر است. تا وقتی نوزادی که تازه متولد شده است را برای اولینبار حمام نکنید باورتان نمیشود. مثل این است که تلاش کنید آب را بشویید. نوشتن هم شبیه آن است. شبیه آب. بیشتر شبیه آب است تا بدن. آیا این آن جنبه از نوشتن نیست که دوستش دارد؟ با اینحال، اگر دوستانش میتوانستند بهسادگی در قالب بدنهایشان فرو بروند و بنویسند، شاید به این معنا بود که نوشتههایشان بیشتر مرتبط به دنیا میشد، دنیای واقعی که به نظر میرسد همه آن را میخواهند. همه چیزی بیشتر از واقعیت، بیشتر از دنیا میخواهند. شاید به این معنا بود که آنها میتوانند بیدرنگ از سر نوشتههایشان بلند شوند و سراغ کار دیگری بروند، کاری مفید، مثل شستن نوزاد در دنیای واقعی و نگاه کردن به او در تماممدت. حتی ممکن است همان دستکشهای حولهای را هم بشویند، همان دستکشهای راحت به رنگ روشن، که باعث میشود بچه از بین دستانشان سر نخورد. پشت نوزاد را صابون بزنند بدون اینکه نگران باشند نوزاد بهطور تصادفی از وان پلاستیکی آبیرنگ به درون سینک کثیف بیفتد. نگران نخواهند بود که بازو یا پای کوچک نوزاد به درون آشغالخردکن زیر سینک سر بخورد، پناه بر خدا، یا نگران اینکه نوزاد از دستهای بدون دستکششان به پایین سر بخورد و به کف حمام بیفتد، شکستن سرش، خون، وای پناه بر خدا. او که نوزادی ندارد. هیچکدام از دوستانش هم نوزاد ندارند. فکر کرد این نوزاد واقعی نیست. اصلاً نوزادی در داستان بود؟ فقط یک کلمه بود. کلمه نوزاد بود. کلمه هم بدن بود. آیا بدن خودش هم یک کلمه بود؟ تمام راه برگشت به خانه همهش به این فکر میکرد: بدن، بدن، بدن، بدن، بدن، بدن، بدن.
روز بعد که قدمزنان بهسمت مغازهی خواروبار فروشی میرفت، میوهی بلوطی از درخت پایین افتاد، به پیادهرو برخورد کرد و برگشت به سمت نوک سینهاش. مستقیم خورد به نوک سینهی چپش. آیا مستقیم کلمهی درستی است؟ نوک سینه چطور؟ میوهی بلوط چطور؟ خیلی هم محکم خورد. حتی اگر مستقیم نخورده بود، قطعاً محکم خورده بود.
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#داستان_کوتاه
میوهی بلوط
نویسنده: Danielle Dutton
مترجم: الهام داوید
در میان دوستانش چندتایی هم نویسنده بودند و راجع به بدن حرف میزدند. میگفتند موقعی که مینویسی، بدن کجاست؟ همیشه از بدن مینویسی. ولی بدن را در نوشتههایت بهطور واقعی حس نمیکنیم. به بدنهای درون داستانهایت باور نداریم. داستانهایت فقط کلمه هستند. بدن را هم وارد نوشتههایت کن.
مطمئن نبود.
موقعی که مینوشت درون بدنش بود و در این مورد حرفی نداشت. ولی چطور توضیح دهد که در عینحال جای دیگری هم هست؟ وقتی مینوشت انگار پانزده سانتیمتر بالاتر و مقابل سر خودش نشسته است و از آنجا کار میکند. اگر انرژی نوشتن دوباره به بدنش برگردد، کل نوشتن متوقف میگردد. بعد خودش میشود که روی صندلی نشسته است. آمادهی اعتراف– به خودش اگر نه به دوستانش – بود که به جریان انداختن آن انرژی کار عجیب و غریبی است، کاری است بدنی. مثل حمام کردن نوزادی است که مرتب پیچوتاب میخورد و اجازه ندارید به او نگاه کنید. بدن نوزادان خیلی سُر است. تا وقتی نوزادی که تازه متولد شده است را برای اولینبار حمام نکنید باورتان نمیشود. مثل این است که تلاش کنید آب را بشویید. نوشتن هم شبیه آن است. شبیه آب. بیشتر شبیه آب است تا بدن. آیا این آن جنبه از نوشتن نیست که دوستش دارد؟ با اینحال، اگر دوستانش میتوانستند بهسادگی در قالب بدنهایشان فرو بروند و بنویسند، شاید به این معنا بود که نوشتههایشان بیشتر مرتبط به دنیا میشد، دنیای واقعی که به نظر میرسد همه آن را میخواهند. همه چیزی بیشتر از واقعیت، بیشتر از دنیا میخواهند. شاید به این معنا بود که آنها میتوانند بیدرنگ از سر نوشتههایشان بلند شوند و سراغ کار دیگری بروند، کاری مفید، مثل شستن نوزاد در دنیای واقعی و نگاه کردن به او در تماممدت. حتی ممکن است همان دستکشهای حولهای را هم بشویند، همان دستکشهای راحت به رنگ روشن، که باعث میشود بچه از بین دستانشان سر نخورد. پشت نوزاد را صابون بزنند بدون اینکه نگران باشند نوزاد بهطور تصادفی از وان پلاستیکی آبیرنگ به درون سینک کثیف بیفتد. نگران نخواهند بود که بازو یا پای کوچک نوزاد به درون آشغالخردکن زیر سینک سر بخورد، پناه بر خدا، یا نگران اینکه نوزاد از دستهای بدون دستکششان به پایین سر بخورد و به کف حمام بیفتد، شکستن سرش، خون، وای پناه بر خدا. او که نوزادی ندارد. هیچکدام از دوستانش هم نوزاد ندارند. فکر کرد این نوزاد واقعی نیست. اصلاً نوزادی در داستان بود؟ فقط یک کلمه بود. کلمه نوزاد بود. کلمه هم بدن بود. آیا بدن خودش هم یک کلمه بود؟ تمام راه برگشت به خانه همهش به این فکر میکرد: بدن، بدن، بدن، بدن، بدن، بدن، بدن.
روز بعد که قدمزنان بهسمت مغازهی خواروبار فروشی میرفت، میوهی بلوطی از درخت پایین افتاد، به پیادهرو برخورد کرد و برگشت به سمت نوک سینهاش. مستقیم خورد به نوک سینهی چپش. آیا مستقیم کلمهی درستی است؟ نوک سینه چطور؟ میوهی بلوط چطور؟ خیلی هم محکم خورد. حتی اگر مستقیم نخورده بود، قطعاً محکم خورده بود.
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#داستان_کوتاه
قاص
نویسنده: فاطمه دریکوند
مهگل همیشه وقتی به جاهای سوزناک مویههایش میرسید، دهانش شبیه آتشدان میشد. صدایش انگار از میان هیمههای نیمسوز میپیچید لای دود و شعلهها و میزد بیرون، داغ و پر سوز و گداز میپیچید به روووله رووولههای بیحاصل. من عاجز و درمانده از این دوزخ درد و به هم پیچیدنهای نفسگیر و حل معمای مرگ دست صفورا را میگرفتم و میگریختیم.
کمی که از حادثه گذشت مهگل همه چیز را انداخت گردن پیرمردی که روز قبل از حادثه در هیأت یک درویش سبز چشم سیاه پوش مو بلند به در خانهاش آمده بود. اما افسوس و صد افسوس که دست خالی برشگردانده بود! درویش با بال سیاه عبایش دایره کشیده بود دورِ خانه و بعد غیب شده بود. زن اشکریزان قسم میخورد که دنبالش دویده اما هیچکس او را توی آبادی ندیده؛ هیچکس. لابد به دره و رودخانه برگشته بود، چرا که نه، کجا برای یک راز بهتر از آن انبوهی نیزار و پیچک و شاخههای در هم تنیدهی بید که رودخانه را تا فرود مهیبش به داخل گرداب عمیق و کف به دهان آورده همراهی میکردند.کمکم همه متقاعد شدند درویش سبز چشم خود عزراییل بوده. هرچند روایت مهگل هی تغیر میکرد. اما من فکر میکردم درویش خود خودِ قاص بوده. همان که روز حادثه هم حاضر بود. هیولایی نامریی که حتی وقتی فقط کلمه بود هم مرموز و سمی نفیره میکشید و گرداگردش را در هالهای از نور کبود، ارغوانی و بنفش و گرد مرگ فرو میبرد. چه ترسناک، هیجانانگیز و دلهرهآور بود زندگی در دنیایی که کمک نکردن به سائل و درویش چنین مجازات ناجوانمردانهای در پی داشت. بزرگتر که شدم قاص را با سین، صاد و ث مینوشتم و توی تمام فرهنگ لغتها دنبال معنیاش میگشتم، همانطور که توی همهی خرافهها هم دنبال ردی از او بودم اما چیزی نفهمیدم. کمی بعد مهگل توی تمام خوابهایش از دوران بچگی تا شب قبل از حادثه دنبال تعبیر و تفسیر میگشت. خواب هر کدام از اهالی ده در مورد پسرهایش موجب دلخوشی و یا خیرات دادنش میشد، تا جایی که هر کس هوس حلوا میکرد خواب بچههای مهگل را میدید.
فالگیر مدتی توی کتابش غور کرد و به این نتیجه رسید که خدا به مهگل رحم کرده که پشیمان شده و دنبال درویش دویده وگرنه قهر و آه و نفرین درویش که عرش خدا را هم میلرزاند، همین یک دختر را هم برایشان باقی نمیگذاشت! صفورا را میگفت؛ راست هم میگفت، بالاخره از هر بدی بدتری هم هست. اگر صفورا هم میمرد حتما مهگل و شوهرش سفرمراد، سر به کوه و بیابان میگذاشتند. هر چند سفر بیچاره بعد از آن واقعهی شوم چیزی به دیوانگیاش نماند و در سکوتی ابدی فراموش شد.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1610/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#داستان_کوتاه
قاص
نویسنده: فاطمه دریکوند
مهگل همیشه وقتی به جاهای سوزناک مویههایش میرسید، دهانش شبیه آتشدان میشد. صدایش انگار از میان هیمههای نیمسوز میپیچید لای دود و شعلهها و میزد بیرون، داغ و پر سوز و گداز میپیچید به روووله رووولههای بیحاصل. من عاجز و درمانده از این دوزخ درد و به هم پیچیدنهای نفسگیر و حل معمای مرگ دست صفورا را میگرفتم و میگریختیم.
کمی که از حادثه گذشت مهگل همه چیز را انداخت گردن پیرمردی که روز قبل از حادثه در هیأت یک درویش سبز چشم سیاه پوش مو بلند به در خانهاش آمده بود. اما افسوس و صد افسوس که دست خالی برشگردانده بود! درویش با بال سیاه عبایش دایره کشیده بود دورِ خانه و بعد غیب شده بود. زن اشکریزان قسم میخورد که دنبالش دویده اما هیچکس او را توی آبادی ندیده؛ هیچکس. لابد به دره و رودخانه برگشته بود، چرا که نه، کجا برای یک راز بهتر از آن انبوهی نیزار و پیچک و شاخههای در هم تنیدهی بید که رودخانه را تا فرود مهیبش به داخل گرداب عمیق و کف به دهان آورده همراهی میکردند.کمکم همه متقاعد شدند درویش سبز چشم خود عزراییل بوده. هرچند روایت مهگل هی تغیر میکرد. اما من فکر میکردم درویش خود خودِ قاص بوده. همان که روز حادثه هم حاضر بود. هیولایی نامریی که حتی وقتی فقط کلمه بود هم مرموز و سمی نفیره میکشید و گرداگردش را در هالهای از نور کبود، ارغوانی و بنفش و گرد مرگ فرو میبرد. چه ترسناک، هیجانانگیز و دلهرهآور بود زندگی در دنیایی که کمک نکردن به سائل و درویش چنین مجازات ناجوانمردانهای در پی داشت. بزرگتر که شدم قاص را با سین، صاد و ث مینوشتم و توی تمام فرهنگ لغتها دنبال معنیاش میگشتم، همانطور که توی همهی خرافهها هم دنبال ردی از او بودم اما چیزی نفهمیدم. کمی بعد مهگل توی تمام خوابهایش از دوران بچگی تا شب قبل از حادثه دنبال تعبیر و تفسیر میگشت. خواب هر کدام از اهالی ده در مورد پسرهایش موجب دلخوشی و یا خیرات دادنش میشد، تا جایی که هر کس هوس حلوا میکرد خواب بچههای مهگل را میدید.
فالگیر مدتی توی کتابش غور کرد و به این نتیجه رسید که خدا به مهگل رحم کرده که پشیمان شده و دنبال درویش دویده وگرنه قهر و آه و نفرین درویش که عرش خدا را هم میلرزاند، همین یک دختر را هم برایشان باقی نمیگذاشت! صفورا را میگفت؛ راست هم میگفت، بالاخره از هر بدی بدتری هم هست. اگر صفورا هم میمرد حتما مهگل و شوهرش سفرمراد، سر به کوه و بیابان میگذاشتند. هر چند سفر بیچاره بعد از آن واقعهی شوم چیزی به دیوانگیاش نماند و در سکوتی ابدی فراموش شد.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1610/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
پیرنگ
قاص - پیرنگ
بچه که بودم مدام میترسیدم؛ از چشمه و جنگل، از چشمها و آدمهای غریبه، از تلی خاک که ورم کرده و مرموز کپه میشد یکجا. دره و رودخانهاش که دیگر مقر همهی ترسهای عالم بودند. اصلا ترس، کلافی بود سردرگم که همیشه تویش زندگی میکردم؛ بهتر است بگویم جان میکندم!…
.
#نقد_و_بررسی_کتاب
جلسهی نقد و بررسی مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» اثر نغمه کرمنژاد با حضور محمد کشاورز، طیبه گوهری و ابوتراب خسروی در کتابسرای کهور شیراز برگزار شد.
«اینجنگیست میانِ دو روایت.»
محمد کشاورز: «یکی از مشخصههای آثار کرمنژاد در این مجموعه کارکردِ لحن در داستانهاست. هر داستان لحن و صدای مختص خودش را دارد. ایجاد لحنهای متفاوت داستان را اعتلا میدهد. در هر داستان با چیدمان صداها و کلمهها، جهانِ همان داستان را میسازد که نشان از توانایی نویسنده دارد.
مشخصهی دیگر این مجموعه اینست که داستانها، مختص به یک صدای زنانه نیستند. گاهی میبینیم که داستان نویسندگان زن محدود به اتفاقات خانوادگی میشود. در این مجموعه کرمنژاد این سد را شکسته است. چه به لحاظ لحن و چه فضا. مثل داستان «صلح در وقتِ اضافه» که فضای جنگی دارد. این جسارت و شجاعت نویسنده است که از مرزها و خط قرمزها عبور کند. یا مثلن در داستان «سندلسیاه» که لحن لمپنی و مردانه دارد و اتفاقا این لحن در داستان جا افتاده و توانسته آن فضایی که معمولن ما در ادبیات نویسندههای زن میبینیم را تغییر دهد و تفاوتی ایجاد کند.
ویژگیِ دیگر این مجموعه، مردستیز نبودن داستانهاست. یک لحن مردستیزانهای در ادبیات خانمها باب شده، که سببیتی هم ندارد. اما نویسندهی «میمِ تاکآباد» کارِ خودش را فراتر از این میداند و اصلن ادبیاتش مردستیز نیست. به نظر میآید نویسنده خیلی خوب توانسته این فضا را پشت سر بگذارد. فضایی که گاهی از سمت برخی نویسندهها ایجاد میشود تا متن، فیمنیسم ادبی جلوه کند. کرمنژاد این مفهوم را کنار زده و به مفهوم عام انسانی توجه کرده و نه جنسیت.»
متن کامل این گزارش در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1633/
#داستان_کوتاه
#میم_تاکاباد
#نغمه_کرم_نژاد
#محمد_کشاورز
#طیبه_گوهری
#ابوتراب_خسروی
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#نقد_و_بررسی_کتاب
جلسهی نقد و بررسی مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» اثر نغمه کرمنژاد با حضور محمد کشاورز، طیبه گوهری و ابوتراب خسروی در کتابسرای کهور شیراز برگزار شد.
«اینجنگیست میانِ دو روایت.»
محمد کشاورز: «یکی از مشخصههای آثار کرمنژاد در این مجموعه کارکردِ لحن در داستانهاست. هر داستان لحن و صدای مختص خودش را دارد. ایجاد لحنهای متفاوت داستان را اعتلا میدهد. در هر داستان با چیدمان صداها و کلمهها، جهانِ همان داستان را میسازد که نشان از توانایی نویسنده دارد.
مشخصهی دیگر این مجموعه اینست که داستانها، مختص به یک صدای زنانه نیستند. گاهی میبینیم که داستان نویسندگان زن محدود به اتفاقات خانوادگی میشود. در این مجموعه کرمنژاد این سد را شکسته است. چه به لحاظ لحن و چه فضا. مثل داستان «صلح در وقتِ اضافه» که فضای جنگی دارد. این جسارت و شجاعت نویسنده است که از مرزها و خط قرمزها عبور کند. یا مثلن در داستان «سندلسیاه» که لحن لمپنی و مردانه دارد و اتفاقا این لحن در داستان جا افتاده و توانسته آن فضایی که معمولن ما در ادبیات نویسندههای زن میبینیم را تغییر دهد و تفاوتی ایجاد کند.
ویژگیِ دیگر این مجموعه، مردستیز نبودن داستانهاست. یک لحن مردستیزانهای در ادبیات خانمها باب شده، که سببیتی هم ندارد. اما نویسندهی «میمِ تاکآباد» کارِ خودش را فراتر از این میداند و اصلن ادبیاتش مردستیز نیست. به نظر میآید نویسنده خیلی خوب توانسته این فضا را پشت سر بگذارد. فضایی که گاهی از سمت برخی نویسندهها ایجاد میشود تا متن، فیمنیسم ادبی جلوه کند. کرمنژاد این مفهوم را کنار زده و به مفهوم عام انسانی توجه کرده و نه جنسیت.»
متن کامل این گزارش در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1633/
#داستان_کوتاه
#میم_تاکاباد
#نغمه_کرم_نژاد
#محمد_کشاورز
#طیبه_گوهری
#ابوتراب_خسروی
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
پیرنگ
جلسهی نقد و بررسی مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» اثر نغمه کرمنژاد - پیرنگ
به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرمنژاد نقد و بررسی شد. مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این جلسه به همراهی دو نویسندهی شیرازی؛ طیبه گوهری و محمد کشاورز و با حضور جمعی…
ملابانگ_Default_1703144427.mp3
.
داستان «ملابانگ»
نوشتهی محسن زهتابی
با صدای نویسنده
مدت: ۱۲ دقیقه
یادمانی برای کشتهشدگان سال ۱۴۰۱
#داستان_صوتی
#داستان_کوتاه
#محسن_زهتابی
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
داستان «ملابانگ»
نوشتهی محسن زهتابی
با صدای نویسنده
مدت: ۱۲ دقیقه
یادمانی برای کشتهشدگان سال ۱۴۰۱
#داستان_صوتی
#داستان_کوتاه
#محسن_زهتابی
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/