شبی در پرروجا|ساراانضباطی
11.3K subscribers
21 photos
79 videos
190 links
«﷽»
معجزه‌ای به نام تو (فایل شده)
شبی در پروجا (در حال تایپ)
به قلم: "سارا انضباطی"

نحوه پارتگذاری: هر شب

پارت اول:
https://t.me/peranses_eshghe/100587
شرایط vip:
https://t.me/peranses_eshghe/107332
ارتباط با ادمین:
@samne77
Download Telegram
#part_452

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


نگاه حسام به سمتم برگشت.
انگار استرسم رو تشخیص داد جلو اومد و کنارم زانو زد.
دست‌های مشت شده‌ام رو گرفت و گفت:
_ هنوز باور اینکه اینجایی برام سخته و منکر اینکه کنجکاوم چی شد که به اینجا رسیدیم اما همین بودنت رو شاکرم... پس بقیه‌اش بره به درک! نمی‌خوای بگی منم تا نخوای نمی‌پرسم همین که هستی همین که نگات می‌کنمو جون می‌گیرم از بودنت شکر پس نگران نباش خوشگلم و بذار آروم بگیریم از دیدنه هم.

لبخند پررنگی روی لبم نشست.
هنوز هم من رو بیشتر از خودم می‌شناخت و فقط خدا می‌دونست که من جونم در می‌رفت برای توجهاتش.
خودمو جلو کشیدم و دست دور گردنش حلقه کردم.
شونه‌اش رو بوسیدمو پچ زدم:
_ تو بابامی چون فقط به بابا می‌تونه بچه‌اشو بی‌بازخواست بخواد و براش بشه تکیه‌گاه... تو داداش نه بابامی حسام... پس بودنتو شکر.

لبخند روی لبش نشست و احساسات روی صورتش حالا از نزدیک دیگه صورتش خشن‌ نه بلکه مهربون‌ترین بود.
دست‌هام رو گرفت و روی هردوشون رو بوسید.
از جا بلند شد و به سمت کتری رفت.
_یه چایی بخوریم بعد می‌ریم خونه‌امون... از این به بعد تو جات بغل خودمه نمی‌ذارم یه لحظه دورشی ازم دردونه.

آروم سر تکون دادم و با رخوت دراز کشیدم.
انگار حالا وجودم فقط آرامش بود و آرامش.
پلک بستم و سعی کردم چند دقیقه بخوابم.
حالا که همه‌ی چیزی که توی زندگیم می‌خواستم داشتم کمی خواب راحت آرامشم رو تکمیل می‌کرد.
#part_453

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


***

توی ماشین نشسته بودیم و داشتیم می‌رفتیم خونه‌ی حسام... خونه ای که مطمئن بودم همسرش هم داخلشه و حس عجیب و دوست داشتنی‌ای داشتم از دیدنه دختری که تونسته بود مرد سرسختی مثل برادرم رو عاشق کنه.
هیچ چیزی راجع به ازدواجش ازش نپرسیده بودم اما اینکه حلقه‌ای دستش نبود و امیرعلی گفته بود خودش رو توی اون انبار حبس کرده خبر از مشکلات بین خودشو همسرش می‌داد.
من دختر تیزی بودم... یه گرگ بارون دیده که فقط نیاز به یه اشاره داشت تا خیلی چیزا رو بفهمه و حالا با گرفتگی امیرعلی وقتی راجع به همسر حسام گفت یا حتی مکالمات نصفه و نیمه‌ای که با تلفن توی بیمارستان داشت و من فقط محو یادمه و رفتار برادرم می‌شد تشخیص داد که حسام الان داخل یه بحران خانوادگی با همسرشه و خب من چقدر دلم می‌خواست الان همسرش خونه‌اش باشه تا ببینمش و بعد بتونم برادرمو دختری که در نبود من پناهش شده رو با هم آشتیشون بدم.
عجیب بود اما به جای حس خواهرشوهربازی‌ای که حوا همیشه بهم می‌گفت من ندیده هم دختری که تونسته بود دل برادرم رو ببره دوست داشتم و می‌خواستم برای آشتی دادنشون تلاش کنم.
#part_454

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


لبخند کمرنگی روی لبم نشست.
از جان گفتنش لب گزیدمو با استرس گفتم:
_ من راستش این مدت که ایران بودم از یه خانواده کمک گرفتمو پیششون موندم خانواده‌ی بسیار محترمین اصلا یه دختر دارن همسن و سال خودم برام این مدت شده بود خواهر.

نیم‌نگاهی بهم کرد و آروم سرتکون داد.
_ خب؟

_ الان که من نیستم قطعا نگرانن می‌شه بهشون زنگ بزنم خبر بدم و یه سر برم پیششون برای خداحافظی.

اخمی از جمله‌ی آخرم کرد و جدی گفت:
_زنگ بزن ولی برای وسایلت و خداحافظی یه روز با هم می‌ریم که هم من تشکر کنم ازشون هم اینکه تو وسیله‌هاتو برداری خوبه؟

آروم سرتکون دادم.
فعلا چاره‌ای نبود.
نباید حسام رو حساس می‌کردم تا مجبور بشه به نوع اومدنم یا خانواده‌ی الیاس کنجکاوی کنه... الان زمانش نبود.
صفحه‌ی پیام رو باز کردم و برای الیاس نوشتم:
" سلام عزیزدلم ببخشید زنگ زدی جواب ندادم نگران نباش... الیاس بگم باور نمی‌کنی اما انگار بالاخره معجزه شده حسام رو پیدا کردم کنارمه نمی‌تونم حرف بزنم شب باهات تماس می‌گیرم عزیزم مراقب خودت باش."


برای خرید فایل کامل رمان بدون سانسور "شبی در پروجا" مبلغ 35 هزار تومان را به شماره کارت
5047061068289673
نسرین زارع زاده/بانک شهر

واریز کنه و فیش واریز رو به ایدی
@samne77
ارسال کنه تا فایل براش ارسال بشه🧡
#part_455

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


کمی بعد پیامش به دستم رسید.
" باورم نمی‌شه... الهی شکر اما حنا من باید مطمئن بشم که خودتی زنگ می‌زنم یه الو هم بگی کافیه صدات رو بشنوم بعد شب بهم زنگ بزن باشه دورت بگردم؟"

قلبم از نگرانیش لرزید.
لابد از صبح تا حالا ذهنش سمت دزدیده شدنم و هزارتا اتفاق رفته بود که انقدر نگران بود.
گوشیم زنگ خورد.
آروم جواب دادم:
_ بله؟

صداش نگران اما خوشحال بود.
_ الهی شکر که سالمی خوبی مگه نه؟

_ سلام خوبم ممنون حواجان پیش برادرمم توی پیام که گفتم.

ریزخندید.
_ دور خودتو دروغ گفتنت بگردم که شیطان رجیم.

ریزخندیدم.
انگار بهم دوپامین تزریق شد انقدر که سرحال اومدم.
حالا انگار تیکه‌های پازل خوشبختیم تکمیل بود...
_حالا زنگ می‌زنم مفصل با هم حرف می‌زنیم من الان باید برم عزیزم.

_ باشه برو مواظب خودتم باش.

_ چشم.

چشمت بی‌بلا خداحافظت عزیزدلم.

_ خداحافظ.

نگاهم رو به حسام دوختم.
_ حواجون سلام رسوند.

_ سلامت باشن.

شروع رمان جدید من «چیتا» بزنید روی لینک و عضو کانال بشید که قراره حسابی دلتون رو ببره😍
سریع عضو بشید چون ممکنه لینکش باطل بشه و دیگه در اختیارتون قرار نگیره❤️
https://t.me/+bOCWFwDsqzNkNDU0
#part_456

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


این بی‌توجهیش به این مسئله برام خوب بود.
چون مشخص بود فعلا نمی‌خواد کنکاش کنه.
سرم رو به شیشه‌ی ماشین تکیه دادمو خیره شدم بهش... دلم می‌خواست یه دل سیر نگاهش کنم.
من قدر یه عمر کم داشتمش.
ناخودآگاه لب باز کردم.
_ امروز صبح مامان اومد به خوابم.

صورتش به آنی غمگین شد و سیب آدمش تکون خورد.
_ خوش به حالت خیلی وقته به خواب من نیومده.
تلخ‌خند زدم:
_برای منم دومین بار بود... می‌دونی اومده بود که بهم بگه کنارت باشم... انگاری توی خواب تنها نگرانیش تو بودی حسام... داشت مژده‌ی دیدنه تو رو می‌داد.

بغض توی صدام نشست و ادامه دادم:
_ دلم براش تنگ شده.

دردمون مشترک بود.
_ منم... حنا؟

صداش درمونده بود.
_ جونم داداشی؟

پچ زد و من با حرفش غافلگیر شدم.
_ برام بخون وروجک خیلی وقته صداتو کم دارم.

لبخند پررنگی میون بغض زدم:
_ چی بخونم داداشی؟


برای خرید فایل کامل رمان بدون سانسور "شبی در پروجا" مبلغ 35 هزار تومان را به شماره کارت
5047061068289673
نسرین زارع زاده/بانک شهر

واریز کنه و فیش واریز رو به ایدی
@samne77
ارسال کنه تا فایل براش ارسال بشه🧡
#part_457

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


_همون که برای مامان می‌خوندی... چی بود؟ سیمین بری...

دلم لرزید و چقدر صدای هر دومون بغض داشت وقتی با هم شروع کردیم به خوندن خوندنی که فقط قرار بود با من باشه اما هر دومون خوندیم... خوندیم و حس کردیم مادرمون کنارمون نشسته و داره نگاهمون می‌کنه!

"سیمین بری گل پیکری آری
از ماه و گل زیبا تری آری
همچون پـری افسونگری آری
دیوانه ی رویت منم چه خواهی دگر از من
سرگشته ی کـویـت منم نداری خبر از من

هر شب که مه در آسمان
گردد عیان دامن کشان
گویم به او راز نهان
که با من چه ها کردی
به جانم چه ها کردی

هر شب که مه در آسمان
گردد عیان دامن کشان
گویم به او راز نهان
که با من چه ها کردی
به جانم چه ها کردی

هم جانو هم جانانه ای اما
در دلبری افسانه ای اما
اما زمن بیگانه ای اما
دیوانه ام خواهی چرا تو ای آفـت دلها
آزورده ام خواهی چرا تو ای آفـت جانها

سیمین بری گل پیکری آری
از ماه و گل زیبا تری آری
همچون پـری افسونگری آری
دیوانهء رویت منم چه خواهی دگر از من
سرگشتهء کـویـت منم نداری خبر از من

هر شب که مه در آسمان
گردد عیان دامن کشان
گویم به او راز نهان
که با من چه ها کردی
به جانم چه ها کردی

هر شب که مه در آسمان
گردد عیان دامن کشان
گویم به او راز نهان
که با من چه ها کردی
به جانم چه ها کردی

هم جانو هم جانانه ای اما
در دلبری افسانه ای اما
اما زمن بیگانه ای اما
دیوانه ام خواهی چرا تو ای آفـت دلها
آزورده ام خواهی چرا تو ای آفـت جانها"


با پایان شعر حسام وسط را نگه‌داشت.
جلو اومد و بی‌هوا من رو به آغوش کشید.
هر دو همزمان با هم گریه کردیم... گریه‌ای که برای یتیم شدنمون بود.
برای نبودِ مادری که هیچی نبودنش جبران نمی‌کرد... مادری که بهم گفته بود کنار برادرم باشمو من قسم خوردم تا ته دنیا کنارش بمونم و جبران کنم هر چی نبودنه!
#part_458

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


***

حدود یک ساعت بعد از وقتی که من از خواب بیدار شده بودم و دیده بودم که همه‌چیز واقعیه و هنوز هم حسام کنارمه و پایین کاناپه نشسته و بهم خیره شده و از اون انبار بیرون زدیم و راه افتادیم و با هم توی ماشین شعر خوندیمو اشک ریختیم جلوی یه خونه‌ی حیاط‌دار توی محله‌ی قدیمی‌نشین نگه‌داشت.
لبخندی به روم زد و گفت:
_ رسیدیم.

نفس عمیقی کشیدم و با لبخند و هیجان از ماشین پیاده شدم.
حسام پشت سر من پیاده شد و با قفل کردنه ماشین مدل بالای و گرون قیمت امیرعلی که هبچ سنخیتی با این محله نداشت هم‌قدم باهام به سمت خونه حرکت کرد.
نگاه خیره‌اش رو به در دوخت... انگار یه چیزی داشت اذیتش می‌کرد... یه چیزی که طبق حدس من می‌تونست مربوط به همسرش باشه.
کمی مکث کرد و با یه آه عمیق و غمگین داخل جیبش رو گشت و بعد با کلید در رو باز کرد.
از جلوی در کنار کشید و با لبخند مهربونانه اما غمگینش رو به من پچ زد:
_ بفرمایید دردونه.

جلو رفتم و وارد حیاط شدم.
حیاط نقلی اما قشنگی که شبیه حیاط خونه‌ی خودمو الیاس بود.
از داخل هیچ صدایی نمیومد و سوت و کور بودنه خونه خبر از نبودنه هیچکس می‌داد.
پس یعنی همسرش از این خونه رفته بود... چرا؟! چی شده بود بین برادر غمگین من و دختری که اون روز پای تلفن انگار داشت برای دیدنه حسام به امیرعلی التماس می‌کرد؟!
چرخی زدمو سعی کردم زیاد کنجکاو به حضور کسی به نظر نرسم.
#part_459

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


نگاهم رو چرخوندم و بعد رو به حسام که به تخت چوبی روی حیاط خیره بود و انگار داشت توی یه دنیای دیگه سیر می‌کرد گفتم:
_ خونه‌ی قشنگی داری.

حواس پرت نگاهم کرد و لبخند سرسری‌ای زد.
_ خونه‌ی توام هست دردونه.

چقدر دلم برای خونه داشتن کنار حسام تنگ شده بود.
کاش مادرمم بود...
با اطمینان سر تکون دادم.
_ خونه‌ی منم هست... شبیه همون خونه‌ی قدیمی و اجاره‌ایمون که سه‌تایی با هم توش بودیم اما زندگی درش جریان داشت.

غمگین سرتکون داد.
_آره شبیه همونه.

اومد کنارم و دست روی کمرم گذاشت.
بریم داخل که بازم می‌خوام فقط بشینم نگاهت کنم.

_ منم.

منم می‌خواستم بشینم نگاهش کنم پس سر تکون دادمو جلو رفتم.
#part_460

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


کفشم رو روی پادری نو و قرمز رنگ در آوردم و وارد شدم.
چراغ کمی روشن بود اما خونه تاریکِ تاریک نبود.
زیرلب بسم‌الله حسام رو شنیدمو نگاهم رو به دور و بر دوختم.
خونه با وسایل تقریبا نو چیدمان شده بود اما چه چیدمانی... هیچی سر جای خودش نبود!
چندتا صندلی تکی پخش زمین بودن... چندتا ظرفِ شکسته... وسط هال و پرده‌های اونور خونه کنده شده بودند... روی میز پر از دستمال کاغذی مچاله و عکس بود.
ناخودآگاه و شوکه جلو رفتم و خیره شدم به عکس‌ها... عکس از دخترکی با چشم‌های سبز و خمار و زیادی خوشگل و خندون بود در کنار حسام.
و جالب اینجا بود که توی عکس‌ها دخترک همش خیره به حسام بود و جوری نگاهش می‌کرد که انگار داره به نهایت آرزوش نگاه می‌کنه!
این زن واقعا یه درجه‌ی دیگه از خوشگلی بود و منی که سال‌ها کنار دخترهای خوشگل همخونه بودم واقعا زیبایی این زن رو چشمگیرتر می‌دونستم.
به سمت حسام برگشتم.
شوکه داشت به وضعیت خونه نگاه می‌کرد و حرفی نمی‌زد تا بالاخره چشمش به عکس‌ها خورد.
محکم پلک زد و پچ‌پچ‌وارانه گفت:
_ دیوونه... دیوونه...فقط بلده خراب کنه اصلا ساختن توی کارش نیست دخترکِ احمق.

معلوم بود که مخاطبش همون دخترک چشم سبز بوده... صداش دلتنگ اما پرکینه بود.
چی شده بود بینشون که دخترک خونه رو شبیه دیوونه خونه کرده بود؟!
نفس بلندی کشیدم و جلو رفتم.
#part_461

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


دست دراز کردمو دستش رو بی‌حرف گرفتم.
لبخند کلافه‌ای زد و به اون سمت اشاره کرد.
_ تو برو توی اتاق توی کمد لباس هست لباساتو عوض کن یه آب به دست و صورتت بزن تا من اینجا رو جمع و جور کنم.

_ می‌خوای کمک...

بین حرفم پرید.
_ نه اینجا پر از شیشه خورده‌اس تو برو من جمع می‌کنم.

حس کردم لازم داره که تنها باشه.
آروم سرتکون دادم و به سمت دری که اشاره کرده بود رفتم.
اما قبل از باز کردن در نگاهم خورد به عکس خودم روی دیوار کنار در.
عکسی از من در آغوش حسام.
نگاهم پر از شیطنت و سرخوشی بود و حسام پدرانه در آغوشم گرفته بود.
اون روز رو خوب به خاطر داشتم... اون روزی که این عکس رو گرفتیم درست یک هفته قبل از رفتنم بود.
یادمه حسام به مناسبت تولدم برام یه دستبند ظریف خریده بود و جالب اینجا بود منه احمق سه روز بعدش دستبند رو فروخته بودم تا پول هر چند کم توی دست و بالم باشه تا اگر برای فرار لازمم شد داشته باشم.
چقدر احمق بودم... کاش می‌تونستم برگردم به اون روز و محکم بزنم تو گوش حنا با کله‌ی پربادش و بگم خر زبون نفهم این راهی که تو می‌روی به ترکستان است... حتی اگر می‌خوای مهاجرت کنی درست حسابی برو دنبال رویاهات نه به حرف یه پسرک هیچی‌ندار که اندازه‌ی گاو هم نمی‌فهمه و تو اونو به برادر و مادرت ترجیح دادی.
#part_462

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


دلم برای برادر مچاله شد... درد من از یک طرف و انگاری درد زندگیش از طرف دیگه داشتن با هم از پا درش میاوردن.
کاش می‌تونستم براش کاری کنم تا آروم بگیره... مادرم انگار واقعا آگاه بود که توی خواب خواسته بود تنهاش نذارم.
دستگیره رو پایین کشیدم نگاهم رو توی اتاق چرخوندم یه تخت خواب دو نفره و یه اتاق به هم ریخته کمی جلو رفتم اما با دیدن چیزی که روبه‌روم بود بلند و هیستریک جیغ کشیدم.
جوری که حسام سراسیمه به طرفم اومد و رد نگاهم رو گرفت و نگاه اونم خیره موند رو جسم رنگ پرید و مچاله شده‌ی روی زمین زمینی که پر از خون بود و رد این خون از سر دخترک نشات می‌گرفت.
حسام سربع من رو کنار زد و هول کنار جسم گوله شده زانو زد.
دستش رو دو طرف بدن دخترک گذاشت و تند تند و پشت سر هم صداش کرد:
_ جانا... جانا.

نفسم بریده بود.
من بارها و بارها خون دیده بودم اونم خونی که از بدن خودم خارج می‌شد اما هیچوقت برام عادی نمی‌شد.
سعی کردم به خودم مسلط بشم.
الان وقت دیوونه بازی نبود.
جلو رفتم و کنار تن دخترک زانو زدم.
حسام هول و تند تند تکونش میداد و با گریه صداش می‌زد:
_ جانا... جان پناهم... جانا جان.

دستم رو جلو بردم.
رنگش مثل گچ بود اما تنش گرم بود و نبض دستش می‌زد.
انگار سرش خورده بود و به لبه‌ی عسلی و این خونریزی و بی‌هوشی تازه بود.
با امیدواری به حسام نگاه کردم.
_باید زنگ بزنیم اورژانس.

انگار توی حال خودش نبود که فقط دخترک رو بغل گرفته بود و با زمزمه‌ی اسمش تک‌به‌تک اجزای صورتش رو می‌بوسید.
دلم براش ریخت... برادرم عاشق بود و با همه‌ی کینه‌ی نامعلومی که از معشوقش داشت حاضر بود به جاش بمیره.
باید خودم زنگ می‌زدم.
موبایل رو در اوردم و شماره اورژانس رو گرفتم و توی دلم دعا کردم بلایی سر دخترک نیاد چون می‌دونستم قطعا این‌بار با یه داغ دیگه، دیگه هیچوقت کمر برادرم راست نمی‌شه.
#part_463

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع



***

|حسام|


نگاه مستاصل و نگرانم رو به دکتر دوختم و با استرس پچ زدم:
_ می‌شه بهم بگید حالش خوبه یا نه؟

مرد لبخند کمرنگی زد و به آرامش دعوتم کرد.
_ بفرمایید بنشینید جناب شما خودتونم الان با این حال پس میفتید.

کلافه روی صندلی نشستم.
_آقای دکتر لطفا بگید حال زن من خوبه یا نه؟ من الان سکته می‌کنم.

آروم سرتکون داد و جدی گفت:
_ ایشون دچار ضعف بدنی شدید هستن مشخصه که چند روزیه درست و حسابی چیزی نخوردن ضعف بدنی و شوکه عصبی احتمالا باعث سرگیجه و بعد هم زمین خوردنشون شده... سرشون ضرب دیده خدا رو شکر چیز جدی‌ای نیست اما بهتره بیست و چهار ساعت اینجا و تحت مراقب باشن.

کلافه دستم رو یه صورتم کشیدم.
ضعف بدنی و شوک عصبی... همش به خاطر من بود.
هر چند که جانا به خاطر پنهان کاریش گناهکار بود اما طفلی همیشه داشت تقاص کارهای منو پدرش رو پس می‌داد و بین ما قربانی می‌شد...
_ می‌تونم ببینمش؟

_ بله ما توی سُرُمش تقویتی زدیم اما بهتره که غذا بخوره پس بهشون غذا بدید.
#part_464

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع



آروم سرتکون دادم و با تشکر زیرلبی‌ای از اتاق بیرون زدم.
حنا روی صندلی جلوی اتاق نشسته بود با دیدنم نگران بلند شد.
_ چی شد؟

با آرامش پلک زدم.
خواهرکم برای دختری که تا حالا ندیده بود نگران شده بود و چقدر من این معصومیتش رو دوست داشتم‌... معصومیتی که طی این سالها عوض نشده بود.
دستم رو روی بازوش گذاشتم.
_ خوبه باید بستری بشه من می‌مونم لطفاً اینجا بشین تا بگم امیرعلی بیاد دنبالت.

سرتکون داد.
_ نیازی نیست ماشین می‌گیرم می‌رم.

مخالفت کردم:
_ نه فکرم پیشت می‌مونه بمون بهش می‌گم.

با آرامش پلک زد.
_باشه داداش هر چی شما بگی.

لبخند کمرنگی زدم و پیشونیش رو بوسیدم.
_ شکر برای داشتنت گل‌دخترم.

لبخند عمیقی زد.
_ برو پیش خانومت من همینجا منتظر می‌مونم.

فاصله گرفتم و به سمت اتاق ته راهرو رفتم و حین قدم زدن با دونستنه اینکه اگر زنگ بزنم امیرعلی هزارتا سوال می‌پرسه بهش پیام دادم.
" امیرعلی بیا بیمارستان رازی جانا حالش خوب نی بیا حنا رو ببر خونه."

بعد گوشیم رو خاموش کردم تا زنگ نزنه.
دستگیره در رو کشیدم و در رو باز کردم و دیدن دخترک ریزه میزه‌ام که با سر باندپیچی شده و صورت زرد رنگ روی تخت خواب بود تلخ‌خند زدم.
#part_465

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع



انگار با پیدا شدنه حنا عصبانیت چند هفته‌ایم نسبت به این دختر فروکش کرده بود و دوباره عشق جاش رو گرفته بود.
دخترکی که همیشه به جرم دختر نوید بودن تقاص پس می‌داد... دخترکی که قربانی انتقام من از پدرش می‌شد.
نمی‌دونم حنا وقتی که می‌فهمید جانا دختر یکی از عوامل دزدیده شدنشه چه واکنشی نشون می‌ده اما من هیچوقت جانا رو مقصر ندونستم و عشقی که توی قلبم بود هنوز هم با قدرت نبض می‌زد... عشقی که به خاطر پنهان‌کاریش کمرنگ شده بود اما حالا دوباره داشت جون‌دارتر از قبل می‌زد.
قدم جلو گذاشتم و روی صندلی کنار تخت نشستم.
دستم رو روی خوشه‌های گندم‌گون موهاش کشیدم.
این دختر بارها زندگی من رو نجات داده بود و برای من فداکاری کرده بود... این دختر به خاطر من از پدرش گذشته بود و پشت کرده بود به هر چی که می‌تونست داشته باشه... این دختر به زندگیم نور آورده بود و فکر از دست دادنش و زیرخاک رفتنش من رو به جنون می‌رسوند.
انگار این اتفاق لازم بود که بفهمم باید قدرش رو بدونم.
پلک‌هاش تکون خورد و جنگل سبز چشم‌هاش نمایان شد.
با دیدن نگاه نگرانم و دستی که موهاش رو نوازش می‌کرد لبخند کمرنگی زد.
_ چه خواب قشنگی!

با شنیدن زمزمه‌اش بغض کردم؛ دخترکم فکر می‌کرد من رو توی خواب دیده.
_ بیداری جان‌پناهم... دورت بگردم تو که منو زهرترک کردی.
#part_466

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع



مردد شد.
_حسام؟

_جانم؟

بغض کرد.
_ اومدی؟

آروم پلک زدم.
خم شدمو پیشونیش رو بوسیدم.
_ اومدم دورت بگردم.

کمی نیم‌خیز شد و دستش رو به سرش کشید.
_ من چم شده؟ نکنه دارم می‌میرم که باهام خوب شدی؟

اخم کردم و دستش رو گرفتم.
_ خدا نکنه... از ضعف شدید بی‌هوش شده بودی سرت خورده به لبه‌ی تخت.

چشم‌های قشنگش سریع بارونی شد.
_ من دق کردم توی اون خونه تا تو بیای... به خدا... به خدا خودم نظرم عوض شده بود می‌خواستم راجع به خواهرت بگم.

_ هیش آروم باش کوچولوم.

هق‌هق کرد.
_ امیرعلی گفت می‌خوای قاچاقی بری اونور دنبال خواهرت فکر اینکه منو ول کنی و دیگه نیای دیوونه‌ام کرد... حسام تو رو خدا منو ول نکن اصلا هر چی تو بگی می‌خوای خواهرتو پیدا کنی منم ببر منم باهات باشم خب؟

لبخند کمرنگی زدم.
جلو رفتم و کنارش روی تخت جا گرفتم.
سرش رو در آغوش گرفتم و پچ زدم:
_ آروم باش من دیگه هیچ‌جا نمی‌رم.

گیج سر بلند کرد و نگاهم کرد.
_ حتما خوابم من... حالا دیگه مطمئن شدم.

ریزخندیدمو سر تکون دادم.
روی لبش رو آروم بوسیدم و همونجا زمزمه کردم.
_ خواهرم پیدا شده... حنا برگشته جانا.
#part_467

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع



چشم‌هاش گرد شد.
انگار نمی‌تونست این همه شوک رو با هم درک کنه.
سرش رو به سینه‌ام تکیه دادمو گفتم:
_ برات همه‌چیو تعریف می‌کنم اما قبلش تو باید خوب بشی... غذاتو بخوری و یه روز توی بیمارستان بمونیم بعد همه‌چیو برات توضیح می‌دم خب؟

صدای لرزون و شوکه‌اش به گوشم رسید.
_خب.

نفس عیقی کشیدم و لبخند زدم.
انگار بالاخره زندگی داشت همه‌چیز رو با هم به من می‌داد.
نمی‌دونم چقدر گذشت اما نفس‌های منظم جانا خبر از خواب بودنش می‌داد.
باید می‌رقتم بیرون و براش غذا می‌گرفتم. مطمئنا غذای بیمارستان باب میلش نبود.
آروم سرش رو از روی سینه‌ام بلند کردمو روی متکا گذاشتم.
دخترک با حرف‌هام ارامش گرفته بود و حتی توی خواب هم لبخند می‌زد. روش رو پتو کشیدمو پیشونیش رو بوسیدم.
ناخودآگاه خاطره‌ای توی سرم پررنگ شد... خاطره‌ای از اولین باری که توی هوشیاری کامل با هم حرف زدیم... اون روز هم وقتی بیدار شدم خواب بود و چنان توی خواب خواستنی شده بود که هوش و حواسم رفت.
اولین باری که با نگرانی و اون نگاه سبزش لرزه به دلم انداخته بود و از اون به بعد دنیام رو زیر و رو کرده بود. پلک بستم و خاطره به طرز ملموسی قابل لمس شد.

" «با احساس درد عجیبی توی شکمم چشمهام رو باز کردم... دیدم تار بود،
چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیام.
صورت دختری کنار سرم بود و خودش نشسته خوابش برده بود.
ابروهام بالا پرید و تو جام نیم خیز شدم؛ تمو م تنم درد بود و رد چاقوی جدیدی روی تنم خود نمایی می‌کرد!
با درد چند بار چشم‌هام رو باز و بسته کردم و سعی کردم اتفاقات اخیر رو به خاطر بیارم، توی سرم انگار یه نوار پلی شد؛ اولین صحنه دعوام با اون غول تشن بود و بعد فرارم برای اینکه نتونن صورتم رو تشخیص بدن و
شناساییم کنن، پناهم به اون خرابه که مثل یک پناهگاه بهش پناه بردم و در آخر صورت غرق اشک و شوکه دختری که پیدام کرده بود.
این دختر همون دختر بود... این یعنی نه تنها نجاتم داده بود بلکه پرستاری حال ناخوشمم کرده بود!
پس این هومن لعنتی کجا بود؟
با یاد اینکه هومن شب رو حتما باید خونه پیش مادر مریضش بگذرونه ذهنم تیکه های پازل و کامل کرد؛ یعنی این دختر غریبه به خاطر حال بدم کنارم مونده بود؟ اما چطور؟ مگه خانواده نداره؟ اصال چجوری انقدر به یه مرد مشکوک اعتماد کرده؟!
#part_468

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع



ناخودآگاه نگاهم چرخید و ُسر خورد رو صورت غرق خوابش؛ زیادی معصوم به نظر می‌رسید و عجیب اینکه همین چهره معصوم جذاب دیده می‌شد.
با این فکر سرم رو تکون دادم و لعنت برشیطونی فرستادم.
درد شکمم طاقت فرسا شده بود اما من دردهای بدتری و تحمل کرده بودم، همون روزها که برای در آوردن یه لقمه نون سخت کار میکردم و توی بازار بار کول می‌کردم. همون روزها که صبح تا شب از دوازده سالگی هم درس خوندم هم کار کردم که خانوادهام از هم نپاچه، اما تموم اون زحمت‌ها به خاطر یه سری از خدا بی‌خبر از بین رفته بود. من به درد عادت داشتم و اگه می‌خواستم به هدفم برسم این تازه اولش بود از جا بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم؛ روی اُپن یه بسته مسکن بود، احتمالا هومن گذاشته بود. دوتا قرص و با یک لیوان آب سر کشیدم. بدنم کوفته بود و دلم یه دوش حسابی میخواست اما با این حالم ممکن
نبود؛ با قدمهای آهسته به سمت اتاق رفتم، یه تیشرت مشکی ساده تنم کردم.
صدای اذان بلند شد؛ از توی اتاق بیرون زدم و به سمت دستشویی رفتم. با طرز راه رفتن من اگر کسی میدیدم عمرا به فکرش هم نمیرسید که چاقو خوردم.
چند بار دست و صورتم رو شستم و در اخر وضو گرفتم...
این روزها تنها چیزی که آرومم می‌کرد یاد خدا بود و چقدر آدمی که بهش تبدیل شده بودم با خدا فاصله داشت...
جانمازم رو چند متر اون طرفتر از کاناپه پهن کردم و مشغول راز و نیاز با خدای خودم شدم؛ خدایی که با تموم بد بودنم اینبارم به دادم رسیده بود و نذاشته بود قبل از رسیدن به هدفم بمیرم...
با گفتن تشهد و سالم سرم رو چرخوندم و چشمهام قفل شد توی دو جفت چشم سبز که با یه حس خاص نگاهم میکرد؛ یه حس که ترکیبی از تعجب و مهربونی بود.
نمی‌دونم چرا اما نگاهم قفل اون چشمها شد، چشمهایی که شبیه جنگلی شورانگیز بود...
یه جنگل سرسبز که غرقش میشدی باالخره چشم‌هام رو کندم و لب باز کردم:
_سلام.

لبخند هول و مهربونی زد:
_سلام، قبول باشه.

آروم سر تکون دادم:
_قبول حق.

شکمم تیر کشید و اخمهام توی هم رفت.
نگران از جا بلند شد و به سمتم اومد، کنارم زانو زد:
_خوبی؟ آقا هومن گفت نباید بهت فشار بیاد.

لبخند زدم؛ یه لبخند که پر از تعجب بود.
این دختر نه تنها پرستاریم رو کرده بود که حالا حتی نگران درد کشیدن من بود...
#part_469

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع



_خوبم؛ ببخشید شما خیلی زحمت کشیدید.

آروم سر تکون داد:
_من کاری نکردم، فقط شما تنها بودید و حالتون بد، برای همین من موندم.

اخم کردم؛ چطور انقدر به من اعتماد داشت؟!
_خانواده‌اتون چی؟

شونه بالا انداخت:
_گفتم پیش یکی از دوستامم؛ بهم اعتماد دارن.

ابرو بالا دادم:
_اونا به تو اعتماد دارن اما تو چطور به یه غریبه انقدر اعتماد داری؟

سر تکون داد و لبخند آرومی زد:
_شما زخمی بودی، پس اگر قصد و نیت سویی هم داشتی که من مطمئنم نداشتی من حریفت می‌شدم... دوستتونم چون من همراه شما بودم بعید می‌دونم می‌خواست کاری بهم داشته باشه.

آروم سر تکون دادم جوابش قانع کننده بود.
_ممنون که مراقبم بودی.

از جا بلند شد و به ساعت نگاه کرد، شش صبح بود:
_ من دیگه برم؛ آفتاب هم دیگه طلوع کرده، شما هم مراقب خودتون باشید.

_صبحونه بخورید بعد برید، براتون آژانس می‌گیرم.

شونه بالا انداخت:
_نه باید برم.
#part_470

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع



مانتوش رو تنش کرد و من نگاهم موند روی موهاش...
موهای پر پیچ و تابش که عجیب من و یاد این شعر انداخت:
"گیسوی تو پیچیده ترین معضل دنیاست"

نگاه دزدیدم؛ من چم شده بود؟ انگار مغزمم تکون خورده!
شالش رو سرش کرد و بهم نگاه کرد؛
نگاهی که پر شده بود از نگرانی...
_اگه دردتون گرفت مسکن رو اپن هست نمی‌خوام بپرسم چجوری این اتفاق افتاد چون به من ربطی نداره، اما خواهشا مراقب خودتون باشید... زندگی خیلی کوتاهه.

لبخند آرومی زدم :
_ممنون از اینکه مراقبم بودید.

گوشیش رو از روی میز برداشت و آخرین نگاه و بهم انداخت:
_خدانگهدار.

رفت و من حتی اسم این دختر و نمی‌دونستم، دختری که مثل فرشته‌ها بود و من جونم و بهش مدیون بودم اما احتمالا دیگه هیچوقت نمی‌دیدمش.
با خودم فکر کردم چقدر از اینجور آدمها کم پیدا میشه؛ کسی که با تموم غریبگیش برات نگران باشه.»"

سر تکون دادم و از جا بلند شدم.
چقدر اون روزها دور بودند و من چقدر فراموشکار که هر بار یادم می‌رفت جانا از اون اولش جونم رو نجات داده و من هر لحظه بیشتر مدیونشم و فقط به خاطر پنهان‌کاریش دورش رو خط کشیده بودم.
آه کشیدم اینکه حق داشتم یا نه رو نمی‌دونستم اما مطئن بودم دیگه می‌خوام درست زندگی کنم.
دستم رو به صورتم کشیدم و قصد خروج کردم اما قبل از رفتنم به سمت در صدای بلند جیغ و دعوا قدم‌هام رو به سمت در تند کرد.
چرا که صدای زنی که داشت دعوا می‌کرد آشناتر از حد تصورم بود...


*اگر می‌خواید داستان عاشقی حسام و جانا رو کامل بخونید به رمان معجزه‌ای به نام تو مراجعه کنید.
#part_471

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع



***

|حنا|


روی صندلی نشسته بودم و منتظر اینکه امیرعلی بیاد دنبالم.
انقدر ذهنم درگیر زندگی حسام بود که دچار سرگیجه شده بودم.
مشخص بود برادرم دیوانه‌وار عاشق همسرشه... توی چشم‌هاش وقتی به اون دختر نگاه می‌کرد حسی رو می‌دیدم که خودم وقتی به الیاس نگاه می‌کردم رو می‌دیدم اما با وجود این همه عشق چه اختلاف بزرگی بینشون بود که برادرم از خونه و زندگیش کنده بود و چند روز خبر از همسرش نگرفته بود.
باز خدا رو شکر حال دخترک خوب بود.
آه کشیدم.
نیاز به آرامش داشتمو آرامش من توی دست‌های مردی بود که با صداش می‌تونست آشوب‌ترین حال من رو تبدیل به آروم ترین کنه.
گوشیمو از جیبم در آوردم و شماره‌اش رو گرفتم.
به ثانیه نکشید که جواب داد:
_جانم؟

_ جونت بی‌بلا عزیزدلم سلام.

نفس راحتی بیرون داد.
_ سلام عزیزم خوبی مردم تا زنگ بزنی یه پیام می‌دی هیچی نمی‌گی بعدش من از کنجکاوی سکته می‌کنم.

لب گزیدم.
_نوچ خدا نکنه تو چیزیت بشه که من می‌میرم عشقم.

_ دلبری رو بذار کنار حناخانوم من فعلا دست و بالم بسته‌اس درست برام از اول امروز رو تعریف کن ببینم چیا شده.