#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_387
تارهای سفیدی که به موهای مشکیاش نشسته است را از دید میگذرانم. نگاهم خشکِ چشمهای فرو بسته و لبهای خشکشدهاش میماند. چروکِ ریزِ دور چشمهایش برایم دندان نشان میدهد و... چرا قلبم دارد خساست به خرج میدهد برای نبض زدن؟!
نفس میکشم. بالا نمیآید. نفس میکشم. بالا نمیآید. نفس میکشم، بالا نمیآید، سینهام به خسخس میاُفتد. دست به سمت گلویم میکشانم. سعی میکنم نفس بکشم. سعی میکنم حداقل کمی دیگر برای ادامهی این زندگی تلاش کنم. کمی دیگر... کمی به اندازهی یک دلِ سیر نگاه کردن چهرهی عزیزش!
نفسم به یکباره بالا میآید. به سرفه میاُفتم. سینهام خس و خس صدا میدهد و اما من بیاهمیت به حال بدیام، دِل ندارم نگاه از آبان عزیزم بگیرم.
رویش خیمه میزنم، با دست دو طرف صورتش را به چنگ میکشم و وجببهوجب آن را از لب میگذرانم.
اشکم، صورتش را میخیساند و من با صدای مرتعش و لرزانی زار میزنم:
- غلط کردم آبان، پاشو. گُه خوردم بار آخری سرت دادم کشیدم، غلط کردم به دست و پات نیاُفتادم و گذاشتم اِنقدر راحت از پیشم بری!
هقهقام اوج میگیرد و کف دست راستم را فرق سرم میگذارم. انگشتهای دست دیگرم را زیر دندان میکشم و چانهام از زورِ بغض به رعشه میاُفتد:
- تو کی اینهمه بیمعرفت شدی و من خبر نداشتم آبان؟!
نگاهِ گریانم را به او میدهم و مینالم:
- دِ بیمعرفت پاشو، دلم واسهت تنگ شده! لااقل اِنقدر معرفت به خرج ندادی صبر کنی تا قبل رفتنت ببینمت؟!
و چیزی جز لبهای خاموش آبانِ عزیزم نصیبم نمیشود.
چند باری محکم کف دستم را فرق سرم میکوبم و پشت سر هم میگویم:
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_387
تارهای سفیدی که به موهای مشکیاش نشسته است را از دید میگذرانم. نگاهم خشکِ چشمهای فرو بسته و لبهای خشکشدهاش میماند. چروکِ ریزِ دور چشمهایش برایم دندان نشان میدهد و... چرا قلبم دارد خساست به خرج میدهد برای نبض زدن؟!
نفس میکشم. بالا نمیآید. نفس میکشم. بالا نمیآید. نفس میکشم، بالا نمیآید، سینهام به خسخس میاُفتد. دست به سمت گلویم میکشانم. سعی میکنم نفس بکشم. سعی میکنم حداقل کمی دیگر برای ادامهی این زندگی تلاش کنم. کمی دیگر... کمی به اندازهی یک دلِ سیر نگاه کردن چهرهی عزیزش!
نفسم به یکباره بالا میآید. به سرفه میاُفتم. سینهام خس و خس صدا میدهد و اما من بیاهمیت به حال بدیام، دِل ندارم نگاه از آبان عزیزم بگیرم.
رویش خیمه میزنم، با دست دو طرف صورتش را به چنگ میکشم و وجببهوجب آن را از لب میگذرانم.
اشکم، صورتش را میخیساند و من با صدای مرتعش و لرزانی زار میزنم:
- غلط کردم آبان، پاشو. گُه خوردم بار آخری سرت دادم کشیدم، غلط کردم به دست و پات نیاُفتادم و گذاشتم اِنقدر راحت از پیشم بری!
هقهقام اوج میگیرد و کف دست راستم را فرق سرم میگذارم. انگشتهای دست دیگرم را زیر دندان میکشم و چانهام از زورِ بغض به رعشه میاُفتد:
- تو کی اینهمه بیمعرفت شدی و من خبر نداشتم آبان؟!
نگاهِ گریانم را به او میدهم و مینالم:
- دِ بیمعرفت پاشو، دلم واسهت تنگ شده! لااقل اِنقدر معرفت به خرج ندادی صبر کنی تا قبل رفتنت ببینمت؟!
و چیزی جز لبهای خاموش آبانِ عزیزم نصیبم نمیشود.
چند باری محکم کف دستم را فرق سرم میکوبم و پشت سر هم میگویم: