👑 شکوه پدر و مادر
17.5K subscribers
3.49K photos
2.65K videos
2 files
40 links
هیــچ عــشــقــے عــظــیــم تــر از عــشــق مــادر نــیــســت.👌

هیچ حــمــایــتــے عــظــیــم تــر از حــمــایــت پــدر نــیــســت.👌
Download Telegram
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_456

چمدانم را بر می‌دارم و آن را صندوق عقب ماشین حزین می‌گذارم. بعد هم کنار دستش می‌نشینم و در را محکم به هم می‌کوبم.
زیرچشمی می‌بینم‌اش که نیم‌نگاهی به من می‌اندازد و بعد هم ماشین را به راه می‌اندازد.
گرمای داخل ماشین ‌غیر قابل تحمل می‌شود که خم می‌شوم کولر را روشن می‌کنم. حزین نیز آفتاب‌گیرش را پایین می‌دهد و بدون مقدمه لب می‌زند:

- بالأخره دیدیش؟!

از سؤال نامفهوم‌اش ابرو در هم می‌کشم و بی‌تفاوت می‌پرسم:

- کیو؟!

- آبان رو!

آبان... عزیزِ دلم را! حزین هم می‌شناسد او را! حزین هم جگرگوشه‌ام را می‌شناسد و بی‌شک می‌داند گلاره‌ی بی‌خانواده چه بر سر دوست داشتن‌مان آورده است و اما باز هم در پیش‌بردن نقشه‌ی مضحک‌اش همدستی‌اش را می‌کند!
لب زیر دندان می‌فرستم و نگاه از او می‌دزدم. اشک به چشمم نیش می‌زند و قلبم فشرده می‌شود. بغض خِر گلویم را می‌چسبد و با صدای گرفته‌ای می‌گویم:

- کار مهمت همین بود؟!

پیچ فرعی را می‌پیچد و با حرف‌هایش بیش‌تر اذیت و آزارم می‌دهد:

- فکر می‌کردم باهات برگرده، ولی مثل این‌که تو می‌خوای بری پیشش!

به یک‌باره رم می‌کنم و تندی به سمتش می‌چرخم. دست‌هایم را مقابل نگاه‌اش تکان‌تکان می‌دهم و ناخواسته سرش داد می‌کشم:

- تمومش کن این چرت و پرتا رو حزین. حوصله‌ی خزعبلاتت رو ندارم!

نیم‌نگاهی به صورت از خشم برافروخته‌ام می‌اندازد و نگاه‌اش را قفل نگاهم می‌کند‌. مغموم و حزن‌انگیز سر تکان می‌دهد و اما لب فرو نمی‌بندد:

- فکر می‌کردم با دیدنش حال بهتری پیدا کنی، اما حالا با این حالت فکر نمی‌کنم دیدارتون اون‌چیزی بوده باشه که تصور می‌کردی!
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_457

کم می‌آورم مقابل بازی روانی‌ای که راه انداخته است و رم‌کرده روی داشبورد ماشین می‌کوبم. عصبی به او نگاه می‌کنم و نعره سر می‌دهم:

- بزن کنار، که اصلاً حوصله‌ی تو یکی رو ندارم!

او نیز که مشخص است عصبی شده، ناشیانه و بی‌محابا ماشین را در اتوبان کنار می‌کشد و وحشیانه روی ترمز می‌کوبد. به سمتم می‌چرخد و نگاه غرایش را سمتم سوق می‌دهد. دست به سمت دستگیره می‌برم و می‌خواهم پیاده شوم که زودتر از من به خودش می‌آید و قفل مرکزی را فعال می‌کند‌.
خسته و کلافه از دیوانگی‌های اعصاب خردکن‌اش، چند باری دستگیره را می‌کشم و سرش داد می‌زنم:

- این مسخره‌بازیا چیه در میاری؟ باز کن این کوفتی رو، حال و حوصله‌ت رو ندارم!

اخم در هم می‌کشد و به سمتم خم می‌شود. با دست‌های زنانه و ظریف‌اش به پیراهن مشکی‌ام چنگ می‌اندازد و در حالی که آن را می‌کشد برایم صدا بالا می‌برد:

- باید با هم حرف بزنیم هوتن‌. می‌فهمی دیگه؟!

دندان قروچه می‌کنم و کلافه مچ دست راستم را به شقیقه‌ام تکیه می‌زنم. پلک روی هم می‌فشارم و از میان دندان‌های به‌هم چفت‌شده‌ام پچ می‌زنم:

- بگو‌‌‌‌... بگو، می‌شنوم!

گوش می‌سپارم به صدایش و او با آوایی مشوش و لرزان لب می‌زند:

- به‌ جون عزیزم قسم، به جون همون مادرم قسم که نمی‌خواستم این‌طوری بشه! من... من...

پلک می‌گشایم و نگاه می‌دهم به حرکات پرتشویش‌اش. مدام دست‌هایش را در هم می‌پیچاند و گویا دنبال کلمات مناسب‌تری‌ست برای تکمیل جمله‌اش:

- من اصلاً نمی‌دونستم حقیقت چیه... اونا همون چیزی که خودشون دل‌شون می‌خواست رو زیر گوش من خوندن و کردنش تو مخم!

صورتش ملتهب می‌شود و او مرتعش‌تر ادامه می‌دهد:

- اونا از تو واسه من یه غول بی‌شاخ و دم ساختن و تو با کارات و اداهات بیش‌تر بهش شاخ و برگ دادی. می‌فهمی هوتن؟!

لب انحنا می‌دهم و لب می‌زنم:

- در مورد چی حرف می‌زنی؟ درمورد کی حرف می‌زنی؟!

گویا خون‌سردی‌ام عصبی‌ترش می‌کند که با کف دست تخت سینه‌ام می‌کوبد و با صدای بلندی سرم داد می‌کشد:

- خودتو نزن به اون راه لعنتی. خوب می‌دونم همه‌چی رو فهمیدی، حتی می‌دونم رضا هم پیش توئه! پس حرف نزن...

فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود می‌باشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_458

دستش را از یقه‌ی لباسم می‌کند و انگشت اشاره‌اش را مقابل صورتم تکان می‌دهد:
- فقط گوش کن، خوب گوش کن!
کج‌خند تحویلش می‌دهم و شقیقه‌ام را بیش‌تر به دست مچ شده‌ام تکیه می‌زنم. با خون‌سردی او و چهره‌ی رنگ‌باخته‌اش را می‌نگرم و او با بغضی غریب می‌نالد:

- آتوسا اومد پیشم، داستان زندگی گلاره رو واسه‌م تعریف کرد. از بعد این‌که از اکیپ جدا شده بود تا امروزش. همه‌چی رو واسه‌م گفت، ولی نه اون‌طوری که باید!

ناخن انگشت اشاره‌ی دست راستش را کف دست دیگرش فرو می‌کند و دنباله‌ی حرفش را به زبان می‌کشد:

- از ظلم و زورت گفت، از چنگ انداختنت به مال و اموال اردشیرخان گفت، از کارای بی‌دلیل و منطقت گفت، ولی هیچ‌وقت دلیل‌شون رو نگفت. اونا تو رو پیش من یه غول بی‌شاخ و دم سادیسمی جلوه دادن که نقشه‌هاشون رو واسه‌شون پیش ببرم!

پوزخند می‌زنم و بی‌اهمیت به سردرد بی‌پدرومادری که آوار شده است روی سرم، می‌پرسم:

- که چی؟ ته‌ش چی؟ قرار بود چی‌کار کنی واسه‌شون؟!

نفسش را کلافه بیرون می‌فرستد و گویا واهمه دارد از بازگو کردن یک مشت حقیقتِ ظالمانه! لب می‌گزد و کف هر دو دستش را به صورت رنگ‌پریده‌اش می‌کشد:

- میلاد بعد این‌همه سال برگشته بود و می‌خواست جبران کنه همه‌ی سالای نبودنش رو. آتوسا دنبال یه دلال بود واسه‌ی قرارای میلاد و گلاره. قرار بود..‌.

نفس کم می‌آورد. نفس می‌گیرد و کلافه‌تر ادامه می‌دهد:

- باید چشم هلن رو به حقیقت باز می‌کردن و اون رو با میلاد روبه‌رو... اونا به وقت نیاز داشتن و به نظرشون اومد تنها کسی که می‌تونه براشون وقت بخره من باشم!

فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود می‌باشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید: 
@parisan_khatoon
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_459

با شنیدن گفته‌هایش هیستریک زیر خنده می‌زنم و سر به این‌طرف و آن‌طرف می‌جنبانم. لب زیر دندان می‌فرستم و ابرو بالا می‌پرانم:

- آها، که این‌طور...

نیشخند می‌زنم و طعنه بارش می‌کنم:

- پس شما حامی حقوق مظلوم جماعت هم هستی! نه بابا دست خوش به شما خانوم دکتر!

دست‌هایم را به‌هم می‌رسانم برایش کف می‌زنم‌. سر به نشانه‌ی تأیید می‌جنبانم و لب می‌زنم:

- دست خوش خانوم تابش، دست خوش!

دستش را بالا می‌آورد و آن را روی مچ دستم می‌نشاند. عاجزانه سر می‌جنباند و وادارم می‌کند دستم را پایین بکشم و دست از کف زدن بردارم.
شرم‌سار لب زیر دندان می‌فرستد و پلک به‌هم می‌فشارد:

- این فقط یه سر قضیه‌ست.

ریشخندش می‌کنم و طعنه می‌زنم:

- سر دیگه‌ی قضیه به کجا می‌رسه؟ رفاقتِ افسانه‌اییِ تو و گلاره؟!

لب انحنا می‌دهد و سر زیر می‌اندازد. برای من و زبان نیش‌دارم سر تاسف تکان می‌دهد و لب می‌زند:

- سر دیگه‌ی قضیه می‌رسه به من و فقر مالیم. به شوهری که از اولم نمی‌خواستمش و به‌زور اسمش رو انداختن پشت شناسنامه‌م. به مادر علیلی که خرج دوا و درمونش رو نداشتم...

سر بالا می‌گیرد و نگاه‌های سرخ‌اش را خیره‌ی چشم‌هایم می‌کند. نیشخند می‌زند و دنباله‌ی حرفش را به زبان می‌کشد:

- سر دیگه‌ی قضیه من بودم و عقده‌هام‌. عقده‌ی این‌که فوق دیپلمم بشه فوق لیسانس، عقده‌ی این‌که خانوم دکتر باشم...

هیستریک قه‌قهه‌ی کوتاهی می‌زند و ادامه می‌دهد:

- اِنگاری من و تو خیلی شبیه همیم هوتن، من و تو رو عقده‌هامون به این‌جا کشوندن. نه؟!

چشم در حدقه می‌چرخانم و لب می‌گزم:

- من رو یاد هاله به این‌جا کشونده حزین، من رو دل‌تنگی آبان به این‌جا کشوند، من رو ناهید و اردشیر و گلاره به این‌جا کشوندن... بفهم اینو!

فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود می‌باشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_460

پشت می‌کنم و دستگیره را می‌گیرم:

- مهم نیست چی‌کار کردی و نکردی، فقط بیش‌تر از این ادامه نده و پات رو از این بازی بکش بیرون که آخر و عاقبتت نشه آخر و عاقبت من!

صدایش بغض می‌گیرد و می‌گوید:

- ناهید گفت بهت بگم که مواظب خودت باشی داداشِ ناخلف هاله... !

با شنیدن اسم ناهید، به سمتش می‌چرخم و ابرو بالا می‌پرانم. شرمگین لب زیر دندان می‌فرستد و لب می‌زند:

- گفت بهت بگم به روح همون هاله‌ایی که می‌‌پرستیش قسم که من راه رو واسه گلاره و اردشیر روشن نکردم!

ابرو بالا می‌اندازم و این قصه دارد به جاهای جالبش می‌رسد. جاهایی که گویا من نخوانده بودم‌شان!

- ناهید کجای این قصه‌ست؟ ناهید چند-چنده تو این بازی؟!

لب‌هایش را محکم به‌هم می‌فشارد و با صدای ریزی زمزمه می‌کند:

- اومده بود تقاص بگیره، تقاص بلایی که به ناحق به سرش آوردی، تقاص این‌همه سال آوارگی و شرم‌ساری‌ایی که حقش نبود، ولی.‌‌‌..

لب کج می‌کنم و می‌پرسم:

- ولی؟!

دستی به سر و صورتش می‌کشد و نفس می‌گیرد:

- گذشت از سر تقصیرت. خبط و خطا و ندونم کاریت رو بخشید به مهر مادریش!

هیستریک می‌خندم و لب می‌زنم:

- مهر مادری! مگه داره؟! داشته اصلاً؟!

پلک به‌هم می‌فشارد و لب می‌جنباند:

- خودخواهی هوتن، خودخواه و بی‌منطق! به سرت که می‌زنه کور و بی‌منطق می‌شی و نمی‌خوای باور کنی تو هم تقصیر داشتی توی بلاهایی که به سرتون اومده!

با انگشت شستم و انگشت کوچکم شقیقه‌ام را می‌چسبم و لب می‌زنم:

- تمومش کن حزین، حوصله‌ت رو ندارم! این در رو باز کن می‌خوام برم‌.
به سمت کلید خم می‌شود و اما قبل از این‌که آن را بفشارد می‌گوید:

فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود می‌باشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید: 
@parisan_khatoon
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_461

- هلن خونه‌ی منه، با هم برید. برید یه جایی که که نه گلاره‌ایی باشه و نه اردشیری. برید یه جایی که نه یادِ گذشته‌ایی باشه و نه کینه و نفرتی!

کلید را می‌زند و قبل از پیاده شدنم زمزمه می‌کند:

- مواظب خودت باشه رفیق ناخلفِ دو روزه!

لب انحنا می‌دهم و دستگیره‌ی در را می‌گیرم. نگاهم را می‌دهم به چشم‌های غم‌زده‌ی حزین و پیاده می‌شوم، اما قبل از این‌که قدم بردارم، سرم را از شیشه داخل می‌برم و سخت پچ می‌زنم:

- دیر رسیدم، به دیدن چشمای بازِ آبان نرسیدم! همه‌ی اینا رو مدیون رفیقتم حزین‌‌‌...

بغضم را پس می‌فرستم و پلک به‌هم می‌فشارم:

- تو مثل گلاره نباش حزین، زخم نذار رو دل آدما!

تکیه‌ام را از ماشین می‌گیرم و به سمت صندوق عقب ماشین می‌روم. آن را بالا می‌زنم و چمدانم را بر می‌دارم. پیاده، قدم‌قدم اتوبان را از پا می‌گذرانم و توهم آبان است که هم‌شانه‌ام شده و همراهی‌ام می‌کند.
قدم‌قدم از ماشین حزین دور می‌شوم و جای خالی آبان عزیزم است که در ذوق می‌زند!
با بلند شدن صدای موزیک فرانسوی زنگ موبایلم، به خودم می‌آیم و آن را از جیبم بیرون می‌کشم. گوشه‌ی خیابان می‌ایستم و نگاه می‌دهم به شماره‌ی ذخیره شده‌ی عرفان.
دسته‌ی چمدان را رها می‌کنم و صورت خیس از اشکم را با کف دست پاک می‌کنم.
گلویم را صاف می‌کنم و پاسخ را می‌زنم که صدای مردانه‌اش زیر گوشم می‌پیچد:

- هوتن خان؟!

پلک به‌هم می‌فشارم و با صدای خسته‌ای می‌گویم:

- بگو عرفان، گوشم با توئه!

تصنعی سرفه می‌کند و بعد هم با صدای زلالی می‌گوید:

- من به پیشنهاتون خیلی فکر کردم...

میان کلام‌اش می‌پرم و با اخم‌های درهمی که از پشت تلفن برایش قابل دید نیست به او می‌توپم:

- مقدمه‌چینی نکن واسه‌م... فقط بگو آره یا نه؟!

مکث کوتاهی می‌کند. نفس می‌گیرد و مردد لب می‌زند:

- آره، اما به شرطی که شری پاش نخوابیده باشه!

کج‌خند می‌زنم و به او اطمینان خاطر می‌دهم:

- هر شری هم باشه پای من. فردا یه‌سر بیا رستوران آرمین که بهت بگم چی‌کار کنی.

سست می‌گوید:

- باشه.

و من بدون حرف دیگری تماس را خاتمه می‌دهم‌.
موبایل را داخل جیب شلوارم می‌فرستم و ماشین می‌گیرم.
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_462

آدرس خانه‌ی حزین را به راننده می‌دهم و سرم را به صندلی ماشین تکیه می‌زنم. پلک به‌هم می‌فشارم و یاد گذشته است که جان و تنم را در خود می‌بلعد‌..‌.
گذشته... گذشته‌ی کذایی‌مان!
***
دستی به یقه‌ی چروک اُفتاده‌ی پیراهنم کشیدم و نگاه از آیینه گرفتم. از خانه بیرون زدم و پله‌ها را پایین رفتم.
کنار دست راننده‌ی آژانس نشستم و تا رسیدن به خودِ خانه‌ی نحس‌شان اخم از صورتم نیافتاد.
کرایه‌اش را پرداخت کردم و پیاده شدم. سبدِگل مناسبتی‌ای که سر راه گرفته بودم را مقابل نگاهم نگه داشتم و کج‌خند بود که به لب‌هایم نشست.
و آن... شروعی بود برای بازیِ بیست ساله‌یمان!
دستم را روی زنگ خانه‌باغ نگه داشتم و کمی بعدترش مستخدم‌شان بود که در را برایم باز کرد و با دیدنم گل از گل‌اش شکفت.
پول، آدم‌ها را عزیز می‌کند!
از سر راهم کنار رفت و با لهجه‌ی گیلکیِ مختص به خودش گفت:

- خوش اومدین آقا... چشم و دل‌تون روشن!

با دست به داخل اشاره کرد و حتی او هم گمان می‌کرد که تخم‌سگ گلاره از من باشد!
به لب‌هایم انحنا دادم و قدم از قدم برداشتم. داخل رفتم و اما قبل از این‌که از او دور شوم، به عقب چرخیدم، کنار گوشش خم شدم و پچ زدم:

- دست زنت رو بگیر و از این‌جا برو...

ابروهایش ناخواسته درهم رفتند و گمان برد منِ تازه به دوران رسیده، هنوز از راه نرسیده می‌خواهم برایشان اربابی کنم!
خواست چیزی بگوید که انگشت اشاره‌ام را مقابل بینی‌ام نگه داشتم و لب زدم:

- اگه زن و زندگیت رو دوست داری و نمی‌خوای بدیش دهن شغال جماعت، پا بذار به فرار. دور شو از این خونه‌باغ و صاحبش! می‌فهمی چی می‌گم دیگه؟!

اطمینان‌بخش برایش پلک به‌هم فشاردم و بدون آن‌که مجال بدهم چیزی بگوید، به او پشت کردم و با گام‌های محکم و استواری خودم را به در سالن اصلی رساندم.
پشت در ایستادم. گلو صاف کردم. سینه ستبر کردم‌. سرپوش گذاشتم روی زخم‌های دردمندم.
همه‌چیز را گذاشتم پشت همان در و داخل رفتم.
با ورودم نگاه همه‌ رویم چرخید و چند ثانیه بعد، اردشیری بود که سعی داشت خودش را طلبکار جلوه بدهد:

- چه عجب سروکله‌ت پیدا شد. خیال برم داشت گوربه‌گور شده باشی!
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_463

نیشخند به لب کشیدم و بی‌اهمیت به شکل و شمایل نحسش، با خون‌سردی لب زدم:

- گلاره بالاست؟!

آرمان عصبی شد و با ابروهای درهم به من توپید:

- گلاره نه و گلاره خانوم... تکرار کن دهنت عادت کنه!

کج‌خند تحویلش دادم و لب پایینم را به دندان کشیدم. مرموز نگاه‌اش کردم و پچ زدم:

- پس بالاست!

بی‌اهمیت به نگاه‌های مات‌مانده‌ی او و اردشیر، بی‌تفاوت به نگاه‌های دل‌نگران طلعت‌جان، پس‌شان زدم و قدم‌قدم پله‌های خانه را بالا رفتم.
مقابل اتاق گلاره ایستادم و پلک به‌هم فشاردم. بغض پس فرستادم و من... آن‌جا چه می‌کردم؟!
نباید در آن حال، با آبان عزیزتر از جانم و هاله‌ی طفل معصومم پارک‌های شهر را از قدم می‌گذراندیم؟! باید... باید!
سخت نفس گرفتم و به در تقه زدم. بدون آن‌که منتظر پاسخ‌اش بمانم دستگیره را بالا و پایین کردم و داخل رفتم.
گلاره از دیدنم به وضوح جا خورد و اخم در هم برد.
یقه‌ی پیراهن‌اش را مرتب کرد، نیم‌خیز شد و به دیوارِ پشت تخت‌اش تکیه داد‌.
جان دادم به پاهای تحلیل رفته‌ام و گام‌های استوارم را به سمتش برداشتم. نگاهم را برای لحظات کوتاهی به او دادم و بعد هم سبدگلی که با هزار آه و نفرین برایش گرفته بودم را روی پاتختی گذاشتم.
دماغ چین دادم و نگاهم را دورتادور اتاق گرداندم. با دیدن گهواره‌‌ای که هلنِ چند روزه در آن خوابیده بود، نگاهم از حرکت ایستاد و لب زدم:

- ببخش که دیر اومدم گلاره جان!

نگاه ندادم به چشم‌های حیرت‌برداشته‌ی منفورش و به سمت گهواره رفتم. خم شدم، نوزاد چند روزه را از آن بیرون آوردم و ناشیانه آن را به آغوش گرفتم.
همین‌که به آغوشش کشیدم پلک گشود و به من لبخند زد. دلم لرزید برایش. مهرش نشست به دلِ زخم‌برداشته‌ام! طفلِ گلاره، آزاری نداشت برای من...
هرچه که بر سر من و زندگی‌ام آمد صدقه سر گلاره‌ی بی‌شرف و پدرش بود!
ناخواسته نیم‌چه لبخندی به لبم نشست و زمزمه کردم:

- هلن... !

گلاره در جایش جابه‌جا شد و با اخم‌های درهمی به من توپید:

- گیتا... ! اسمش گیتاست.

به لب‌هایم انحنا دادم و به عقب چرخیدم. با دیدنم بیش‌تر اخم در هم کشید و لب زد:

- مواظب باش، چه طرز بچه بغل کردنه!

انحنای لب‌هایم وسعت پیدا کرد و به او طعنه زدم:
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_464

- بار اولمه بابا می‌شم...

چشمک حواله‌اش کردم و لب‌هایم را به داخل کشیدم:

- نترس، عادت می‌شه واسه‌م!

با دیدن حرکات مرموز و حیرت‌آورم، گویا ترس برش داشت و بیش‌تر برایم ابرو در هم کشید.
به سختی سرپا ایستاد و به سمتم آمد. وحشیانه بچه را از آغوشم چنگ زد و بی‌آن‌که نگاه به من بدهد لب زد:

- شناسنامه‌م و برگه‌ی زایمان توی کشوی زیر آینه‌ست، زود برو تا ثبت احوال شلوغ نشده.

نیشخند به لب کشیدم و بی‌اهمیت به گفته‌اش، عقب‌گرد کردم و لب تخت نشستم.
کف هر دو دستم را روی تشک گذاشتم و بدنم را به آن‌ها تکیه زدم. نگاهم رویش سنگینی کرد و لب زدم:

- وقت هست حالا! خودت چطوری؟!

رو ترش کرد و ناخواسته سرم داد کشید:

- چرت و پرت میگی چرا؟ این فیلما چیه بازی می‌کنی تو؟!

گوشه اُفتاد به لب‌های کش‌آمده‌ام و لب جنباندم:

- رم می‌کنی چرا دختر خان‌آقا؟!

هیستریک خندیدم و حرصش دادم:

- شوهرداری بلد نیستیا!

با نگاه‌های غضبناک‌اش من را نگریست و جان داد به پاهای از حرکت ایستاده‌اش. جلو آمد، مقابلم ایستاد و بی‌اهمیت به بچه‌ی چندروزه‌ای که صدایش را درآورده بود صدا بالا برد:

- زده به سرت تو! نه؟!

پلک‌ به‌هم فشاردم و او در حالی که دود از کله‌ی گندیده‌ی زنگ‌زده‌اش بلند می‌شد گوشه‌ی داخلی لبش را به دندان کشید و اولتماتیوم داد:

- پاشو گورت رو گم کن و کاری که گفتم رو انجام بده. نذار آرمان و خان‌آقا رو بکشونم بالاسرت!

خندیدم‌. بی‌محابا، نترس...
پشت پا کوبید و سمت گهواره رفت. بچه را داخل آن گذاشت و بی‌توجه به جیغ‌های سرسام‌آورش، دوباره به سمت من برگشت. وحشیانه به گوشه‌ی تخت لگد انداخت و غرید:

- ببین، من چیزی واسه‌ی از دست دادن ندارم، نذار بزنه به سرم!

از از دست‌دادن‌ها می‌گفت... و نمی‌دانست من در عرض چند ساعت دار و ندارم را از دست داده بودم. نمی‌دانست جانِ عزیز دردانه‌ام برای خاطر رذالت و کثافت برادر حرام‌زاده‌ی او مقابل چشم‌هایم ذره-ذره در آتش سوخت و تمام تار و پود بدنش خاکستر شدند‌. نمی‌دانست دردانه‌ام چرا از دست رفت که اگر می‌دانست آن‌گونه برایم شیهه نمی‌کشید!
چشم‌های سوزانم را از او گرفتم و روی پا ایستادم. برایش خندیدم و اشک به چشم‌هایم نیش زد. لبخند به لب داشتم و چشم‌هایم خیس اشک بودند. و آن تراژدی‌ترین لبخند تاریخ بود برایم!
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_465

گوشت داخلی گونه‌ام را به دندان کشیدم و بی‌اهمیت به جلز و ولز کردن‌هایش، به سمت آینه رفتم و کشوی زیری‌اش را باز کردم. شناسنامه‌ی نحسش به همراه برگه‌ای که کنارش قرار داشت را برداشتم و به عقب چرخیدم. تکیه‌ام را به آینه دادم و لب زدم:

- تو هم مادر خوبی نمی‌شی... آخه بلدش نیستی!

به لب‌هایم انحنا دادم و کج‌خند به آن‌ها نشاندم:

- درست شبیه ناهید!

تکیه‌ام را از کمدِ آینه گرفتم و بی‌آن‌که مجال حرف دیگری به او بدهم، از اتاق بیرون زدم.
با پاهای بی‌رمقم، یکی‌یکی پله‌ها را پایین رفتم و نگاه غضبناک و رعب‌انگیز اردشیر بود که رویم سنگینی کرد.
به آن‌ها که رسیدم خواستم بی‌اهمیت از کنارشان بگریزم و اما دستی که اردشیر دور بازیم چنگ انداخت نگذاشت:

- مواظب رفتارات باش هوتن، سر خودت رو به باد ندی یه‌وقت!

پوزخند به لب کشیدم و بازویم را از زیر دست‌های نحسش آزاد کردم. اهمیتی به گفته‌اش ندادم و در حالی‌که سرشانه‌ی آویزان شده‌‌ی لباسم را بالا می‌کشیدم به سمت در رفتم، که طلعت سر راهم سبز شد و نگاه نگران‌اش را به من داد:

- خوبی هوتن جان؟!

گوشت داخلی لب پایینم را زیر دندان فرستادم و تمام زورم را زدم که نیم‌چه لبخندم خالص باشد... به خالصیِ مهر مادریِ او!
با آن حال باز هم رنگ تشویش و نگرانی از نگاه‌اش نرفت و زمزمه کرد:

- مشکی پوشیدی مادر، ریش گذاشتی، زیر چشمات گود اُفتاده...

بغضش را پس فرستاد و لب جنباند:

- غمت رو نبینم عزیز... خدایی نکرده چیزی شده؟!

پلک روی هم گذاشتم و قطره اشک بود که گونه‌ام را خیساند. خودش را تا امتداد لب‌های به‌هم فشرده‌ام کشاند و منی بودم که بدون ترس و واهمه از هیچ نره‌خری، گوشه‌ی روسریِ طلعت را به لب‌هایم رساندم و بوسه به آن نشاندم:

- غم دیدم عزیزجان. دعای خیرت رو دیر بدرقه‌ی راهم کردی، داغ نشست به دلم!

بیش‌تر از آن دوام نیاوردم و قبل از این‌که کوهِ عظیم‌الجثه‌ی بغضم در هم بشکند و آوار شود روی سرم، دست مقابل لب‌هایم نگه داشتم و تندی از آن خراب‌شده بیرون زدم.
خودم را به کوچه رساندم و با چشم‌های خیس، با دلی دل‌تنگ هاله، با قلبی اسیرِ آبان، با دردی بی‌درمان، پای پیاده آن را از پای گذراندم و در کم‌تر از دو ربع خودم را به ثبت احوال رساندم.
بازی نباید در همان‌جا به پایان می‌رسید، حداقل نه تا وقتی که دیگر نه هاله‌ای بود و نه آبانی... نه عزتی مانده بود و نه شرفی!
آن روز، اسمِ هلن پشت شناسنامه‌ام نشست‌. آن روز، اسم آن بچه به میل من شد هلن و آن تازه از اولین سرکشی‌های من بود..‌.
هنوز راه بود برای چزاندن آن بی‌شرف‌ها..‌. خیلی راه بود!
***
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_466

انگشتم را روی زنگ خانه می‌فشارم و خیلی طول نمی‌کشد که در با صدای تقی باز شود.
نفسم را کلافه بیرون می‌فرستم و در حالی‌که عرقِ نشسته به مهره‌های گردنم را با کف دست می‌زدایم، داخل می‌روم و در را پشت سرم می‌بندم.
چمدانم را همان داخل راه‌رو رها می‌کنم، پله‌های راه‌روی ساختمان را یکی-یکی بالا می‌روم و این خانه زیادی برایم آشنا است.
آن اردشیر بی‌شرف به اِزای عزت و شرافتم یکی از همین‌ها را هم سند زده بود به اسم من!
عادت‌شان است، پول بچپانند داخل دهن‌مان و صدای‌مان را در نتفه خفه کنند!
عادت‌مان است، عزت و شرف‌مان را بفروشیم به یک قران و دوقران پول بی‌ارزش!
به طبقه‌ی دوم که می‌رسم نگاهم روی حزینی که به چهارچوب در تکیه داده است می‌نشیند و بلافاصله نگاهم را از او می‌گیرم.
خودش را از داخل چهارچوب در کنار می‌کشد و لب می‌زند:

- بیا تو!

خودش نیز جلوتر از من داخل می‌رود و من هم به دنبال‌اش می‌روم. نگاهم را روی کارتن‌های پلمپ‌شده‌ای که وسط خانه رها شده‌اند می‌چرخانم و بی‌هوا لب می‌زنم:

- اثاث‌کشی داری؟!

حزین که خودش را داخل آشپزخانه رسانده است و مشغول ور رفتن با سماور و قوری است برای بهتر شنیده شدن صدایش، ولوم آن را بالا می‌برد و می‌گوید:

- آره، دارم جمع و جور می‌کنم برم. می‌خوام خونه رو پس بدم به گلاره!

انحنا می‌دهم به لب‌هایم و روی یکی از مبل‌های سالن می‌نشینم. روی زانوهایم خم می‌شوم و کف هر دو دستم را به‌هم می‌چسبانم‌. نگاهم می‌رود به لکه‌ای که به عسلیِ روبه‌رویم اُفتاده است و لب می‌زنم:

- زحمت نکش؛ هلن رو صدا بزن، باید بریم.

صدایی از او نمی‌آید و اما چند دقیقه بعد دست‌های کشیده و خوش‌تراشش هستند که یک کیک تولد را با سینی چای روی میزِ مقابلم می‌گذارد و لب می‌زند:

- هلن مادرم رو برده دیالیز، یکی-دو ساعت دیگه میاد!

بی‌اهمیت به گفته‌اش نگاه می‌دهم به عدد چهل و دویی که روی کیک خودنمایی می‌کند و بی‌هوا لب می‌جنبانم:

- این دیگه چیه؟!

نگاه بالا می‌کشم و حزین لبخندش را حواله‌ام می‌کند:

- تولدت مبارک رفیق!

تولدم! مگر امروز تولدم است؟ به این زودی ۴۲ سالم شد؟ به همین زودی‌ها زندگی از کفم رفت؟! زندگی نکرده ۴۲ سال را زنده ماندم؟!
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_467

حزین... حزین برایم ‌تولد گرفته است؟! برای من؟!
پلک می‌زنم و با گلویی که گسی به آن نشسته است ناخواسته می‌گویم:

- من... مگه امروز تولدمه؟!

وسعت می‌دهد به لبخندش و می‌گوید:

- پنج روز پیش تولدت بود، ایران نبودی، گذاشتم برگردی!

دوباره نگاه ناباورم را می‌دهم به کیک روی میز و لب می‌زنم:

- راستش خیلی وقته از آخرین باری که واسه‌م تولد گرفتن گذشته، دقیقاً از بعد رفتن آبان!

آبان... آبان مهربانم!
پوزخند به لب می‌نشانم و لب می‌جنبانم:

- به دنیا اومدنم چیزِ مبارکی نبوده که بخوان جشنش بگیرن آخه!

نگاهم را می‌دهم به مردمک‌های مشکی‌اش و چاله‌های چانه‌اش هستند که مثل همان اوایل برایم رخ نشان می‌دهند:

- بهم می‌گفتی خودم زودتر از اینا واسه‌ت تولد می‌گرفتم!

تولد... تولد!
اشک به چشمم نیش می‌زند و با صدای مرتعشی زمزمه می‌کنم:

- ببین حزین، یادمه ما بچه‌ که بودیم...

نگاه بالا می‌گیرم و با لحن مظلومانه و بچگانه‌ای تاکید می‌کنم:

- خیلی بچه‌ها... !

برایم سر تأیید می‌جنباند و من در حالی که با بغض گلویم مبارزه می‌کنم دنباله‌ی حرفم را به زبان می‌کشم:

- تولد ده سالگیم بود، ولی خب مثل همیشه از ننه آقام هیچ انتظاری نداشتم. محمود و ناهید هم از صبحش اندازه‌ی کافی زده بودن تو سر هم و پاچه‌ی هم رو گرفته بودن که حوصله‌ی تولدت مبارک خوندن واسه‌ی من یکی رو نداشته باشن!

با گوشه‌ی انگشت شستم، اشکی که گوشه‌ی داخلی چشمم نشسته است را می‌گیرم و در حالی که نمایشی لبخند به لب می‌کشم ادامه می‌دهم:

- بعد شبش قبل خواب، هاله طفلک با خجالت یه چیزِ روزنامه‌پیچ شده رو گذاشت کف دستم و تولدم رو تبریک گفت!

لب پایینی‌ام را زیر دندان می‌فرستم و سخت‌تر از قبل لب به حرف می‌جنبانم:

- هدیه‌ش یه کش موی ساده بود که هدیه‌ی شاگرد اولیش از معلمش گرفته بود...

با یادآوری گذشته‌ها و هاله‌ی از دست رفته‌ام کم می‌آورم و نمی‌توانم در حرف زدن بیش‌تر از آن پیشروی کنم.
هر دو دستم را به بینی و لب‌هایم می‌چسبانم و آن‌ها را حائل صورتم می‌کنم.
شوری اشک زبانم را می‌گزد و من سرم را به این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخانم. لب می‌گزم و پچ می‌زنم:

- هنوزم دارمش!
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_468

دست از صورت سرخ‌شده‌ام می‌کنم و آن را پشت سرم می‌برم. با ملایمت کش‌مو را از دور موهای پریشانم رها می‌کنم و آن را مقابل نگاه‌های حزین می‌گیرم. لب‌هایم را به‌هم می‌فشارم و آن‌ها را به لبخند کش می‌آورم.
حزین اشک به چشمش می‌نشیند و سر زیر می‌اندازد‌. دماغ‌اش را بالا می‌کشد و با صدای ریزی می‌گوید:

- پوسیده!

انحنا می‌دهم به لب‌هایم و حرفم بوی طعنه و تلخی به خودش می‌گیرد:

- من که آدم بودم دلم پوسید، از تار و پود این کش موی سی و اندی ساله چه انتظاری هست؟!

کش مو را به صورتم نزدیک می‌کنم و آن را می‌بویم‌. لب‌هایم را داخل می‌کشم و حزین برای عوض شدن جو، بحث را عوض می‌کند:

- فوت کن هوتن، فوت کن و آرزو کن شسته شه چرک و کثافت این کینه‌ی بیست و چند ساله از دلت!

کیک را به سمتم هل می‌دهد و با چشم به آن اشاره می‌کند‌. چند دقیقه نگاهم خیره‌ی آن می‌ماند و بعد هم با بغضی که به گلویم چنگ انداخته و راه نفس کشیدنم را سد کرده است شمع را فوت می‌کنم. خاموش نمی‌شود. نفس می‌گیرم، بیش‌تر از پیش با بغضم مقابله می‌کنم و اما شمع باز هم خاموش نمی‌شود.
تلخ می‌خندم و برای بار سوم نفسمم را بیرون می‌دمم. شمع خاموش می‌شود.
دودش بینی‌ام را لمس می‌کند و مقاومت من درهم می‌شکند. بغضم می‌شکند و اشک است که صورتم را می‌خیساند. بی‌صدا هق می‌زنم و شانه‌های مردانه‌ام از زور درد و بغض به رعشه می‌اُفتند.
حزین بلند می‌شود و خودش را به من می‌رساند. کنارم می‌نشیند و دستش را به سمتم دراز می‌کند اما بدون آن‌که
لمسم کند آن را پس می‌کشد.
زیرچشمی می‌بینم‌اش که لب می‌گزد و می‌گوید:

- آروم باش هوتن... لطفاً!

هر دو انگشت شستم را زیر پلک‌هایم می‌کشم و با سینه‌ای که از شدت فشار وارده به تنگی رسیده است می‌نالم:

- شنیدی چه بلایی سر هاله اومد؟ اون کثافتا بهت گفتن؟!

لب می‌گزد و می‌خواهد چیزی بگوید که مانع‌اش می‌شوم و خودم حرفم را ادامه می‌دهم:

- تو هیچی نمی‌دونی حزین، تو نبودی و ندیدی که بدونی! تو جای من نبودی ببینی توی این‌سالا چی کشیدم!

سر می‌چرخانم، نگاهم را به او می‌دهم و لب می‌زنم:

- اگه جای من بودی اِن‌قدر راحت درمورد فراموش کردن گذشته‌ها حرف نمی‌زدی!

دستپاچه می‌شود و با من و من می‌گوید:

- من‌... من واقعاً متأسفم هوتن، باور کن منظوری نداشتم!
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_469

لب‌هایم را به‌هم می‌فشارم و سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم. حزین نیز جو سنگین بین‌مان را که حس می‌کند، از کنارم بلند می‌شود و به آشپزخانه می‌رود.
دو شیرینی‌خوری‌ای که آورده است را روی میز می‌گذارد و با چاقویی که به دست دارد خودش کیک را برش می‌زند.
برایم تکه‌ای از آن را داخل شیرینی‌خوری می‌گذارد و انگشت‌هایش را دور استکان چای حلقه می‌کند:

- سرد شده، بذار عوضش کنم برات!

نیم‌چه لبخندم را نصیبش می‌کنم و لب می‌زنم:

- بی‌خیال، مهم نیست!

بی‌اهمیت به گفته‌ام بلند می‌شود و می‌خواهد برود که همان‌لحظه کلید در قفل در اصلی خانه می‌چرخد و در باز می‌شود‌. حزین سرش را به آن‌طرف می‌چرخاند و من با دیدن قامتِ هلن و زنی که همراه‌اش است می‌فهمم زمانم به پایان رسیده است و باز باید نقاب مقاوم بودن به صورت بکشم!
با کف هر دو دستم به صورتم می‌کشم و هلن من را که می‌بیند جا می‌خورد. کم‌کم به خودش می‌آید و اخم در هم می‌کشد. با همان اخمی که چاشنی صورتش شده است، به مادر حزین کمک می‌کند که روی یکی از مبل‌ها لم بدهد و زیرلبی غرولند می‌کند:

- فکر می‌کردم رفیق‌تر از این حرفا باشی که بخوای آدم‌فروشی کنی!

حزین که منظورش را می‌گیرد، استکان چای را روی میز بر می‌گرداند و قدم علم می‌کند مقابل او:

- من کاری رو انجام دادم که بیش‌تر از هر کاری به نفعت بود!

هلن انحنا می‌دهد به لب‌هایش و بدون آن‌که نگاه غرایش را از من بگیرد، به حزین می‌توپد:

- صلاح من رو تو بهتر می‌دونی یا خودم؟!

می‌خواهم چیزی بگویم که حزین دستش را مقابلم نگه می‌دارد و خودش می‌گوید:

- بس کن هلن، این تلخی‌کردنا اصلاً بهت نمیاد!

پلک به‌هم می‌فشارد و از میان لب‌های به‌هم چفت‌شده‌اش می‌گوید:

- پدرت می‌خواد باهات حرف بزنه، باید حرف بزنه!

انگشت اشاره‌اش را مقابل نگاه‌های هلن بالا می‌برد و اولتماتیوم می‌دهد:

- باید!

از روی مبل بلند می‌شوم و لب می‌زنم:

- حزین درست می‌گه، باید باهم حرف بزنیم.

به او پشت می‌کنم و خطاب به حزین می‌گویم:

- حزین اگه ناراحت نمی‌شی ما چند دقیقه‌ایی رو توی اتاق تنها باشیم.

حزین با صدای ریزی "نه" می‌گوید و من راست راه خودم را می‌گیرم. یکی از درها را باز می‌کنم و داخل می‌روم. روی تخت‌خوابی که کج و کوله وسط خانه رها شده است می‌نشینم و نگاهم را می‌دهم به در باز مانده‌ی اتاق...
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_470

انتظارم خیلی طول نمی‌کشد که سروکله‌ی هلنِ اخمو و بغ‌کرده پیدا می‌شود و دست به سینه به چهارچوب در تکیه می‌زند.
لب به دندان می‌کشد و می‌گوید:

- گوش می‌دم آقای زارع!

آقای زارع! آقای زارع! آقای زارع!
کج‌خند به لب می‌نشانم و لب می‌زنم:

- من پدرتم هلن، تو هیچ‌جوره نمی‌تونی این رو اِنکار کنی!

تکیه‌اش را از چهارچوب در می‌گیرد و داخل می‌آید. در را پشت سرش به‌هم می‌کوبد و تن صدایش را کمی بالاتر می‌برد:

- بودی، پدرم بودی! ولی خب...

با ناامیدی سرش را به این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخاند و دنباله‌ی حرفش را به زبان می‌کشد:

- ولی خب الآن دیگه نیستی. الآن فقط آقای زارعی، الآن فقط یه پدرخونده‌ی بیست‌ساله‌ایی. همین!

غضب به جانم می‌نشیند و عصبی در جایم خیز بر می‌دارم. دست‌هایم را مشت می‌کنم، ناخواسته تن صدایم بالا می‌رود و از میان لب‌های به‌هم چفت‌شده‌ام می‌غرم:

- ولی من پدرتم احمق! منِ پدرخونده‌ی بیست ساله واسه‌ت بیست سال پدری کردم! من بیست سال پایِ توی دخترخونده موندم، برعکس پدرت که یه روزم پات نموند!

نفس‌نفس می‌زنم و می‌نالم:

- گربه‌صفت نباش هلن، از این لج‌بازی‌ها هیچی عایدت نمی‌شه جز ضرر و خفت!

هیستریک می‌خندد و سرش را به این‌طرف و آن‌طرف تکان می‌دهد. لب می‌گزد و با صدایی که قصد در خفه‌کردن‌اش دارد پچ می‌زند:

- تو، بیست سال فقط عقده‌گشایی کردی نه پدری! غیر اینه؟!

صدا بلند می‌کند و داد می‌کشد:

- غیر اینه بابا؟!

لب داخل می‌کشم و روی تخت می‌نشینم. دستم را مشت می‌کنم و آن را به پیشانی‌ام می‌کوبم:

- غیر اینه، به خود خدا قسم که غیر اینه!

نگاهم را به او و صورت برافروخته از خشم و غضبش می‌دهم و عاجز لب می‌زنم:

- من دوست دارم هلن! چرا نمی‌فهمی اینو؟!

به یک‌باره رم می‌کند و بی‌هوا سرم داد می‌کشد:

- ولی من ندارم... من، دوست، ندارم!

قلبم فشرده می‌شود و لب زیر دندان می‌کشم. پلک به‌هم می‌فشارم و در جایم خیز بر می‌دارم. بغضی که در گلویم سنگ شده است را پس می‌فرستم و من، می‌دانم ادامه‌ی این هم‌صحبتی سودی ندارد جز دردهای بیش‌تر... جز زخم‌های بیش‌تر!
مقابل‌اش می‌ایستم و سر زیر می‌اندازم. بزاق دهنم را پس می‌فرستم و امید دارم گلویم را از گسی برهانم:
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_471

- پشت این در منتظرت می‌مونم. نیم ساعت زمانِ خوبیه واسه‌ی فکر کردن به خواستن یا نخواستن من، خواستن یا نخواستن پدرت!

بی‌اهمیت به آشفتگی و حال و دگرگون‌اش، از کنارش می‌گذرم و اتاق را ترک می‌کنم. قدم‌قدم سالن را از پای می‌گذرانم و با دیدن نگاه‌های خیره‌ی حزین، روی مبل مقابل‌اش می‌نشینم و او می‌گوید:

- چرا هیچی بهش نمیگی تو؟!

نگاهم را خیره‌ی او می‌گذارم و بی‌تفاوت لب می‌جنبانم:

- چی بگم؟ از چی بگم؟!

کلافه دست‌هایش را مقابلم تکان می‌دهد و لب می‌زند:

- از گذشته بگو هوتن، بذار اون گذشته‌ی شوم حداقل یه خیری واسه‌ت داشته باشه!

نیم‌چه لبخندی گوشه‌ی لبم می‌نشیند و این روزها، حرف‌هایم عجیب بوی ملایمت می‌دهند!

- چه خیری می‌تونه توی بازگو کردن گذشته‌ی شوم من باشه؟ اون گذشته اول تا آخرش شره حزین!

کلافه و خسته از ملایمتی که هنوز برای او عادت نشده است می‌نالد:

- بهش بگو، نذار اونم راه من رو بره! این ندونستن‌ها بود که من رو به این‌جا کشوند!

لب به داخل می‌کشم و روی میز خم می‌شوم. چای استکانی که یخ زده است را داخل دست می‌فشارم و انگشت‌هایم را دور آن حلقه می‌کنم:

- نمی‌خوام هلن هیچی از اون روزا بدونه حزین، لطفاً زبونت رو سرجاش بند کن!

با ناامیدی نگاه به من می‌دوزد و ناامیدتر لب می‌زند:

- یعنی تو این رو می‌خوای؟!

و من این یک بار را مردد نیستم! باید این را بخواهم، صلاح هلن در این است. آن گذشته‌ی شوم و کذایی جز شر و نحسی چیزی درش نیست. جز کثافت و سیاه‌دلی چیزی پایش نخوابیده است‌‌. از بازگو کردن‌اش نه چیزی عایدِ من می‌شود و نه عاید هلن!
باید بگذارم خوش باشد.‌.. باید بگذارم تمام شوند روزهای نحسی و بدی!
پلک به‌هم می‌فشارم و مطمئن لب می‌زنم:

- من این رو می‌خوام!

گویا از دست از خودگذشتگی‌هایم عصبی شده باشد که حرصی زیر لب "باشه" می‌گوید و در جایش خیز بر می‌دارد. استکان چای یخ‌زده را از دستم چنگ می‌زند و خودش را به آشپزخانه می‌رساند. با حرص و غضبی آشکارا استکان را در سینک ظرفشویی پرت می‌کند و یک استکان دیگر را از چای تازه برایم پر می‌کند.
خم می‌شود، از زیر کانتر چیزی بر می‌دارد و بعد از چند دقیقه کنارم بر می‌گردد. مقابلم می‌نشیند و استکان چای را مقابلم می‌گذارد و اما تمام حواس من رفته است به بسته‌ی کادوپیچ‌شده‌ای که در دستان‌اش خودنمایی می‌کند!

فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود می‌باشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_473

ساز را داخل جیب شلوارم می‌فرستم و نگاهم را می‌دهم به عقربه‌های ساعت که تیک‌تاک‌‌کنان زمان را از پای می‌گذرانند. از آمدن و همراهی هلن با خودم ناامید که می‌شوم در جایم خیز بر می‌دارم و زمزمه می‌کنم:

- من دیگه باید برم.

از روی مبل بلند می‌شوم و سرپا می‌ایستم. او نیز بلند می‌شود و مقابلم می‌ایستد. این پا و آن پا می‌کند و لب می‌جنباند:

- چیزی نخوردی!

برایش لبخند می‌زنم و می‌گویم:

- مهم نیست. فقط...

سوالی برایم گردن کج می‌کند و دنباله‌ی حرفم را به زبان می‌کشم:

- مواظب هلن باش، کمکش کن خوش باشه!

سر می‌جنباند. گوشه‌ی لب پایینم را زیر دندان می‌کشم و او است که خیلی بی‌ربط به بحث‌مان، دوباره بحث را به جایی که نباید می‌کشاند:

- هوتن، اگه گفتم خیال گذشته رو از سرت بیرون کن واسه‌ی این بود که از اون کینه و نفرت لعنتی هیچی جز ضرر عایدت نشده!

ساکت و صامت خیره‌اش می‌مانم و خودش است که توضیح می‌دهد:

- به نظرت اگه این‌همه سال به جای کینه و کینه‌کشی دنبال آبان می‌رفتی آخرتون بهتر از این نبود؟!

پوزخند حواله‌اش می‌کنم و حرصی چند ثانیه‌ای را قه‌قهه می‌زنم. بعد هم نگاهم را می‌دهم به نگاه‌های منتظرش و با صدایی که قصد در خفه کردنش دارم لب می‌زنم:

- تو واقعاً فکر کردی که من این‌همه سال آبان رو ولش کردم به امون خدا؟ که خیالم از خیالش گرفته شده بود؟!
ساکت و منتظر به لب‌های من نگاه می‌کند و من ادامه می‌دهم:

- ببین حزین، من همه‌ی این سالا هرکاری از دستم براومد و نیومد واسه‌ی پیدا کردن آبان انجام دادم...

انگشت اشاره‌ام را مقابل نگاه‌اش تکان‌تکان می‌دهم و اولتماتیوم می‌دهم:

- هرکاری... !

لب می‌گزم و دنباله‌ی حرفم را به زبان می‌کشم:

- اما مشکل اون‌جایی بود که حتی خود گلاره‌ی احمق هم جای آبان و مسلم رو نمی‌دونست! واقعاً نمی‌دونست!

برایش پلک به‌هم می‌فشارم و به او پشت می‌کنم. یکی‌یکی پله‌ها را پایین می‌روم و دستم را در هوا تکان می‌دهم:

- مواظب هلن باش و..‌‌. البته خودت!

چمدانم را چنگ می‌زنم و می‌خواهم خانه‌یشان را ترک ‌کنم که از پشت سر برایم صدا بالا می‌برد و لب می‌زند:

- اگه از پاپوشی که واسه‌م دوختی جون سالم به در بردم... حتماًَ!

فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود می‌باشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_474

به عقب می‌چرخم و سوالی برایش ابرو بالا می‌اندازم:

- منظورت چیه؟!

شانه بالا می‌اندازد و لب می‌جنباند:

- منظورم به کاغذاییه که اون‌روز امضاء زدم و شری که پاش خوابیده.

لب زیر دندان می‌کشم و او بی‌اهمیت به دگرگونی حالم می‌خندد و می‌گوید:

- آره، می‌دونستم امضاء کردن‌شون تاوان داره و با این حال بازم امضا زدم‌. کله‌خرابم دیگه!

لبخندش را نصیبم می‌کند و زمزمه می‌کند:

- به‌سلامت!

بی‌اهمیت به حال آشفته و دگرگونم، بی‌اهمیت به منقلب شدنم، پشت می‌کند و داخل می‌رود. من نیز پشت دستم را به پیشانیِ به عرق‌نشسته‌ام می‌کشم و کلافه از کله‌خراب‌بازی‌های حزین از خانه بیرون می‌زنم و در را محکم پشت سرم به‌هم می‌کوبم.
به محض خروجم نگاهم را بالا می‌گیرم که هلن پرده را می‌اندازد و خودش را از کنار پنجره کنار می‌کشد.
انحنا می‌اُفتد به لب‌هایم و نمی‌خواهم باور کنم این آخر خط من و دخترکوچولوی عزیزم است!
هلن عزیزم... هلن!
***
عصبی شناسنامه‌اش را روی میز آرایشی‌اش کوبید و بی‌محابا و با دل نترس برایم صدا بالا برد:

- چرت و پرت نگو احمق، بیا طلاق من رو بده و بعدش گورت رو گم کن هرجایی که دلت می‌‌خواد!

چنگ داخل موهای به عرق‌نشسته‌ام کشیدم و برایش ابرو بالا انداختم:

- ای‌بابا، تو چرا نمی‌فهمی چی می‌گم؟ یه هفته دندون سر جیگرت بذار چهلم هاله رو بگیرم بعد میام طلاقت رو میدم!

گلاره با صورتی از خشم برافروخته، حرصی و عصبی دندان به‌هم فشارد و ولوم صدایش را بالاتر برد:

- اذیت می‌کنی چرا؟ چهلم هاله به طلاق من و تو چه ربطی داره آخه بی‌شعور؟! یه توک پا میای محضر امضا می‌زنی و خلاص!

کج‌خند به لب نشاندم و قدم‌قدم جلو رفتم. سینه‌به‌سینه‌اش ایستادم و لب‌هایم را به صورتش نزدیک کردم. نفس‌های داغم را زیر گوشش دماندم و پچ زدم:

- نمی‌خوای تا چهلم هاله آرامش شی واسه‌م؟! می‌خوام آرامشم رو ازت بگیرم گلاره!

نفس‌نفس زد. کلامم گر به جانش انداخت و او ترسیده از حرکات جدیدی که از من سر می‌زد، دستش را به شانه‌ام کوبید و پسم زد. نفس‌هایش کش آمدند و ناباور لب زد:

- چته تو؟ سرخوشی؟!

خیال اذیت کردن‌اش به سرم زد و با صدای تحلیل‌رفته‌ای زمزمه کردم:

- بذار سرخوش شم باهات!

فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود می‌باشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید: 
@parisan_khatoon
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_475

ترسیده قدمی به عقب گذاشت و صورتش به طرز واضحی ملتهب شده بود. دندان قروچه کرد و بی‌آن‌که بخواهد یا بتواند کنترلی روی صدایش داشته باشد، سرم هوار زد:

- خفه شو کثافت، مگه به خواب ببینی!

هیستریک قه‌قهه زدم و لب زدم:

- اِشکالش تو چیه دخترِ خان‌آقا؟!

عقب‌تر رفت. پشتش به دیوار کوبیده شد. عرق به سر و رویش نشست و گویا دخترِ خان‌آقا موقعِ فراری دادنِ آبان، موقع بله گفتن به من، موقع امضای سند ازدواج‌مان، خیال آن‌روزها را نکرده بود. گویا دختر خان‌آقا و خان‌آقا من را زیادی پخمه و سربه‌زیر پنداشته بودند! گویا... !
پلک به‌هم فشارد و خواست داد و قال به‌راه بیندازد که در اتاق با ضرب باز شد و طلعتِ آشفته‌حال و نگران بود که وسط چهارچوب در ایستاد.
نگاه‌اش را به گلاره داد و مضطرب‌تر از آنی بود که حرکات ما مشکوکش کند. مشوش دست روی دست کوبید و لب زد:

- گلاره مامان بیا برو ببین اردشیر چی‌کارت داره؟ شده مرغ پرکنده، از وقتی اومده یه‌جا بند نمی‌شه!

گلاره اخم‌گشایی کرد و با چهره‌ی نگران و متفکری طلعت را نگریست و من بو کشیده بودم که یک‌خبرهایی شده است.
گلاره خودش را کنار طلعت کشاند و مضطرب پرسید:

- یعنی چی؟ چی‌شده مگه؟!

طلعت شانه بالا انداخت و به معنای ندانستن سر تکان داد:

- نمی‌دونم والا، تازه از مرز برگشته، رنگ به رخش نمونده!

گلاره دست روی شانه‌ی طلعت گذاشت و زمزمه کرد:

- میرم ببینم چی‌شده!

قدمی به خارج از اتاق گذاشت و اما هنوز قدم بعدی را برنداشته بود که به عقب چرخید و با اخم‌های درهمی خطاب به من توپید:

- واسه من موش و گربه‌بازی در نیار هوتن، فردا ساعت 2 ظهر جلوی درِ محضر منتظرتم!

بدون هیچ حرف دیگری، پشت کرد و عجله‌ای پله‌ها را پایین رفت که زودتر خودش را به خان‌آقایش برساند و بداند چه مرگش شده است‌.
انحنا دادم به گوشه‌ی لب‌هایم و خواستم بیرون بروم که طلعت به گوشه‌ی لباسم چنگ انداخت و زمزمه کرد:

- الهی بمیرم برای دلت پسر، چرا نگفتی بهم همچین بلایی سر اون بچه اومده؟!

لب به‌هم فشاردم و سد ساختم برای اشکی که آن‌روزها تا تقی به توقی می‌خورد می‌رسید دم مشکم!
سر زیر انداختم و او دوباره خودش لب به حرف باز کرد:

- به‌خدا منم دیروز از زبون گلاره شنیدم، خدا صبرت بده هوتن جان!

سر بالا گرفتم و گوشه‌ی لب پایینم را زیر دندان فرستادم. لب کج و کوله کردم و نگاه بالا گرفتم مبادا دوباره رسوایی به بار بیاورم:
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_476

- خدا مرده‌هات رو بیامرزه طلعت‌بانو...

اشک به چشم طلعت نشست و با گوشه‌ی روسری‌اش آن را گرفت. سر به این‌طرف و آن‌طرف چرخاند و زمزمه کرد:

- به اون خدایی که می‌پرستیش قسم که اگه دست من بود همون اول که ‌فهمیدم دلش پیش آرکاست می‌اومدم خواستگاریش، اما می‌دونی که.‌.. !

حرفش را ادامه نداد و من برایم تداعی شده بود دلیل خودسوزی هاله‌ی عزیزم. آرکا... آرکای بی‌شرفی که هاله را دل‌بسته‌ی خودش کرد و بعد هم خیلی طلبکارانه و بی‌شرفانه گورش را از زندگی او گم کرد! آرکا... هاله‌ی دل‌بسته‌ی آرکا!
لب داخل کشیدم و با بغضی که به گلویم چنگ انداخته بود و قصد خفه کردنم را داشت زمزمه کردم:

- مهم نیست. با اجازه‌تون!

بی‌آن‌که مجال دل‌جویی دیگری به او بدهم پشت پا کوبیدم و از کنارش گذشتم. تند-تند پله‌ها را پایین رفتم و به سالن اصلی که رسیدم نگاهم میخِ اردشیر رنگ‌پریده ماند.
پوزخند به لب کشیدم و شاخک‌هایم تکان خوردند. یک‌خبرهایی بود... و بی‌شک که خبرهای خوبی نبودند برای آن حرام‌خور!
بی‌اهمیت به حضور نحسش، از کنارشان گذشتم و درِ شیشه‌ای سالن را به‌هم کوبیدم. باغ را از پای گذراندم و جای خالی مستخدم‌های اردشیر بود که به چشم آمد.
از باغ بیرون زدم و در را محکم پشت سرم به‌هم کوبیدم که تورج جا خورد و در جایش خیز برداشت. روی پا ایستاد و لب زد:

- چته تو؟ چرا این‌جوری می‌کنی؟!

بدون آن‌که جوابی به او بدهم، رفتم روی موتورش نشستم و خودش بود که پشت فرمان نشست و موتور را روشن کرد اما قبل از این‌که به‌راه بیاُفتد پرسیدم:

- با این حرومی مرز بودی؟!

بی‌دلیل و شاید هم با دلیل قه‌قهه زد و لب زد:

- آره حاجی، مرز بودم!

روی شانه‌اش کوبیدم و لب جنباندم:

- چه مرگش بود نکبت؟!

موتور را گاز داد و برای بهتر شنیده شدن صدایش، ولوم آن را بالاتر برد:

- شانسش تپیده این یه‌بار رو، کارش تمومه!

کنجکاوتر ابرو بالا پراندم و میان صدای باد داد زدم:

- درست حرف بزن ببینم چی‌شده؟!

لب زد:

- می‌گم بهت.

دو چهار راه بالاتر، کنار یک فلافلی موتور را نگه داشت و از آن پیاده شد. سویچ‌اش را دور انگشت چرخ داد و لب جنباند:

- بپر پایین.

پیاده شدم و شانه‌به‌شانه‌های هم به سمت فلافلی راه اُفتادیم. روی یکی از همان صندلی‌هایی که بیرون مغازه چیده شده بودند نشستیم و تورج سفارش داد.