در روزگار کهن پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب بسیار زیبا داشت.
پادشاه برای خرید آن اسب پیشنهادی بسیار عالی داد،
اما پیر مرد از فروش اسبش امتناع میکرد.
روزی اسب پیر مرد فرار کرد و همه همسایگان به خانه اش آمدند و گفتند:
ای پیر مرد نادان اگر اسبت را به پادشاه فروخته بودی اکنون دچار این بدشانسی نمیشدی و پول خوبی هم به دست آورده بودی.
پیر مرد خندید و در جواب گفت:
از کجا میدانید که فرار اسب من از بدشانسی من است؟
همسایه ها با تعجب گفتند:
ای نادان معلوم است که این بدشانسی است.
اسب زیبا و گرانبهایت از دستت رفت.
اما پیر مرد لبخند زد و هیچ نگفت.
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی دیگر به خانه برگشت.
این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیر مرد آمدند و گفتند:
عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت.
پیر مرد بار دیگر گفت:
از کجا میدانید که این اتفاق از خوش شانسی من بوده یا بدشانسی ام؟
فردای آن روز پسر پیرمرد در حین رام کردن اسب های وحشی زمین خورد و پایش شکست و خانه نشین شد. همسایه ها بار دیگر آمدند و گفتند:
عجب بدشانس هستی ای مرد.
پیر مرد باز با لبخندی گفت:
از کجا میدانید این از خوشانسی ام بوده یا بدشانسی ام؟
چند روز بعد فرستادگان پادشاه برای سرباز گیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ با خود بردند به غیر از پسر کشاورز پیر که به خاطر پای شکسته اش از اعزام به جنگ معاف شد.
همسایه ها باز برای تبریک نزد پیر مرد آمدند و گفتند: عجب شانسی آورده ای یگانه پسرت از جنگ معاف شد. و پیر مرد دوباره گفت از کجا میدانید که......
.
.
همیشه گذشت زمان ثابت میکند که بسیاری از رویداد هایی را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود میپنداشتیم به صلاحمان بوده و آن مشکلات، نعمات و فرصت هایی بوده که زندگی به ما اهدا کرده است و در ظاهری تلخ خودشان را بر ما ظاهر ساخته اند.
مسیح میگوید:
برای آنانکه خدا را دوست میدارند، و بر طبق خواست و اراده او زندگی میکنند، همه ی اتفاقات در نهایت برای خیریت آنها در کار است.
#گذر_از_مشکلات#خیری_و_صلاحی_در_کارست#حکایتهای_پند_آميز#پيرمرد_و_اسب
@pathwaystogod
پادشاه برای خرید آن اسب پیشنهادی بسیار عالی داد،
اما پیر مرد از فروش اسبش امتناع میکرد.
روزی اسب پیر مرد فرار کرد و همه همسایگان به خانه اش آمدند و گفتند:
ای پیر مرد نادان اگر اسبت را به پادشاه فروخته بودی اکنون دچار این بدشانسی نمیشدی و پول خوبی هم به دست آورده بودی.
پیر مرد خندید و در جواب گفت:
از کجا میدانید که فرار اسب من از بدشانسی من است؟
همسایه ها با تعجب گفتند:
ای نادان معلوم است که این بدشانسی است.
اسب زیبا و گرانبهایت از دستت رفت.
اما پیر مرد لبخند زد و هیچ نگفت.
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی دیگر به خانه برگشت.
این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیر مرد آمدند و گفتند:
عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت.
پیر مرد بار دیگر گفت:
از کجا میدانید که این اتفاق از خوش شانسی من بوده یا بدشانسی ام؟
فردای آن روز پسر پیرمرد در حین رام کردن اسب های وحشی زمین خورد و پایش شکست و خانه نشین شد. همسایه ها بار دیگر آمدند و گفتند:
عجب بدشانس هستی ای مرد.
پیر مرد باز با لبخندی گفت:
از کجا میدانید این از خوشانسی ام بوده یا بدشانسی ام؟
چند روز بعد فرستادگان پادشاه برای سرباز گیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ با خود بردند به غیر از پسر کشاورز پیر که به خاطر پای شکسته اش از اعزام به جنگ معاف شد.
همسایه ها باز برای تبریک نزد پیر مرد آمدند و گفتند: عجب شانسی آورده ای یگانه پسرت از جنگ معاف شد. و پیر مرد دوباره گفت از کجا میدانید که......
.
.
همیشه گذشت زمان ثابت میکند که بسیاری از رویداد هایی را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود میپنداشتیم به صلاحمان بوده و آن مشکلات، نعمات و فرصت هایی بوده که زندگی به ما اهدا کرده است و در ظاهری تلخ خودشان را بر ما ظاهر ساخته اند.
مسیح میگوید:
برای آنانکه خدا را دوست میدارند، و بر طبق خواست و اراده او زندگی میکنند، همه ی اتفاقات در نهایت برای خیریت آنها در کار است.
#گذر_از_مشکلات#خیری_و_صلاحی_در_کارست#حکایتهای_پند_آميز#پيرمرد_و_اسب
@pathwaystogod
❄️✨🌨✨🔮✨🌨✨❄️
🎆 گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
درراه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
"مولانا"
❄️✨🌨✨🔮✨🌨✨❄️
#مولانا #حکایتهای_پند_آميز #کشاورز_و_گندم_و_طلا #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
درراه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
"مولانا"
❄️✨🌨✨🔮✨🌨✨❄️
#مولانا #حکایتهای_پند_آميز #کشاورز_و_گندم_و_طلا #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
📜 گدایی در شهر بسیار بزرگی از دنیا رفت؛
آن گدا بعد از چهل سال گدایی در همان مکان همیشگی مرد؛
او فکر می کرد که در حال گدایی امپراطور می شود ، اما آیا کسی با گدایی کردن امپراطور می
شود؟
شخص هرچه بیشتر گدایی کند ، گدای بزرگتری می شود؛
روزی که شروع کرد گدای کوچکی بود، روزی که مرد گدای بزرگی بود، اما او امپراطور نشد؛ او مرد؛
پس همسایگانش همان رفتار را کردند که با مردگان دیگر می کنند؛ آنها جنازه را برداشتند و همراه با زیر انداز ژنده ای که رویش می خوابید ، آن را سوزاندند؛ بعد همسایگان فکر کردند که این گدا این زمینی را که به مدت چهل سال بر آن گدایی می کرد را کثیف کرده و خوب است که آن را حفر کنند و آن خاک را دور بریزند؛
پس شروع به کندن کردند؛ بعد بسیار شگفت زده شدند،
اگر آن گدا زنده بود دیوانه می شد!
بعد از کندن زمین ، گنج مدفونی را درست زیر همان جایی که آن گدا عادت داشت بنشیند وگدایی کند ، پیدا کردند؛
او نمی دانست که اگر زمین زیر پایش را می کند می توانست امپراطور شود و دیگر نیازی به گدایی نبود؛
اما آن مرد فقیر چه می دانست؟
چشمان او به بیرون نگاه می کرد؛ دستانش همیشه برای گدایی دراز بودند؛ پس او در حال گدایی مرد؛
تمام همسایگان در شوک خاموش ایستادند
این چه نوع گدایی است!
این بیچاره حتی نفهمید که گنجی در آن مکانی که می نشست پنهان است؛
باید به آنها گفت: نگران گدا نباشید؛ داوری تان برعلیه گدا را رها کنید؛
گاهی شما نیز خاک زیر پایتان را بکنید وگرنه ممکن است وقتی از دنیا رفتید ، دیگران نیز به شما بخندند
«گنج خود را قبل از مردن، پیدا کنید ».....!!!!
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
#فقیر_گنج #امپراطور #گنج_زیر_پا #تعالیم #حکایتهای_پند_آميز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
📜 گدایی در شهر بسیار بزرگی از دنیا رفت؛
آن گدا بعد از چهل سال گدایی در همان مکان همیشگی مرد؛
او فکر می کرد که در حال گدایی امپراطور می شود ، اما آیا کسی با گدایی کردن امپراطور می
شود؟
شخص هرچه بیشتر گدایی کند ، گدای بزرگتری می شود؛
روزی که شروع کرد گدای کوچکی بود، روزی که مرد گدای بزرگی بود، اما او امپراطور نشد؛ او مرد؛
پس همسایگانش همان رفتار را کردند که با مردگان دیگر می کنند؛ آنها جنازه را برداشتند و همراه با زیر انداز ژنده ای که رویش می خوابید ، آن را سوزاندند؛ بعد همسایگان فکر کردند که این گدا این زمینی را که به مدت چهل سال بر آن گدایی می کرد را کثیف کرده و خوب است که آن را حفر کنند و آن خاک را دور بریزند؛
پس شروع به کندن کردند؛ بعد بسیار شگفت زده شدند،
اگر آن گدا زنده بود دیوانه می شد!
بعد از کندن زمین ، گنج مدفونی را درست زیر همان جایی که آن گدا عادت داشت بنشیند وگدایی کند ، پیدا کردند؛
او نمی دانست که اگر زمین زیر پایش را می کند می توانست امپراطور شود و دیگر نیازی به گدایی نبود؛
اما آن مرد فقیر چه می دانست؟
چشمان او به بیرون نگاه می کرد؛ دستانش همیشه برای گدایی دراز بودند؛ پس او در حال گدایی مرد؛
تمام همسایگان در شوک خاموش ایستادند
این چه نوع گدایی است!
این بیچاره حتی نفهمید که گنجی در آن مکانی که می نشست پنهان است؛
باید به آنها گفت: نگران گدا نباشید؛ داوری تان برعلیه گدا را رها کنید؛
گاهی شما نیز خاک زیر پایتان را بکنید وگرنه ممکن است وقتی از دنیا رفتید ، دیگران نیز به شما بخندند
«گنج خود را قبل از مردن، پیدا کنید ».....!!!!
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
#فقیر_گنج #امپراطور #گنج_زیر_پا #تعالیم #حکایتهای_پند_آميز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
📜 حکایت گشاینده گره ها :
پیرمردی تهی دست زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد:
ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای ازگره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...
نتيجه گيری مولانا از بيان اين حكايت:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین، که منم مفتــاح راه......
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
#حکایتهای_پند_آميز #پیرمرد_وخدا #گندم #زر #گشایش_الهی #برکت_و_فیض #مولانا #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
📜 حکایت گشاینده گره ها :
پیرمردی تهی دست زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد:
ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای ازگره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...
نتيجه گيری مولانا از بيان اين حكايت:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین، که منم مفتــاح راه......
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
#حکایتهای_پند_آميز #پیرمرد_وخدا #گندم #زر #گشایش_الهی #برکت_و_فیض #مولانا #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
🎆 در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فرا خواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند.
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت: خداوندا آنرا در زیر زمین مدفون کن.
فرشته دیگری گفت آن را در زیر دریاها قرار بده.
و سومی گفت راز زندگی را در کوه ها قرار بده.
ولی خداوند فرمود اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد.
در این هنگام یکی از فرشتگان گفت فهمیدم کجا ای خدای مهربان راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده زیرا هیچ کس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند.
و خداوند این فکر را پسندید...
این نکته را خوب بدان و بپذیر،
در تو گنج توانایی هایی ویژه نهفته است.
اگر تا کنون از آن بهره مند نشدی،
باید به وجود خودت توجه و تمرکز کنی.
زیرا در غیر این صورت گنج توان ویژه تو همواره پنهان می ماند.
اگر بدانی گنجی در تو هست،
اگر آن گنج را قدر بدانی،
پیدایش کنی و از آن استفاده کنی،
آنگاه مانند
یک الماس درشت، می درخشد.
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
#راز_زندگی #پنهان_کردن #قلب_آدمی #حکایتهای_پند_آميز #گنج_درون #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فرا خواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند.
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت: خداوندا آنرا در زیر زمین مدفون کن.
فرشته دیگری گفت آن را در زیر دریاها قرار بده.
و سومی گفت راز زندگی را در کوه ها قرار بده.
ولی خداوند فرمود اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد.
در این هنگام یکی از فرشتگان گفت فهمیدم کجا ای خدای مهربان راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده زیرا هیچ کس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند.
و خداوند این فکر را پسندید...
این نکته را خوب بدان و بپذیر،
در تو گنج توانایی هایی ویژه نهفته است.
اگر تا کنون از آن بهره مند نشدی،
باید به وجود خودت توجه و تمرکز کنی.
زیرا در غیر این صورت گنج توان ویژه تو همواره پنهان می ماند.
اگر بدانی گنجی در تو هست،
اگر آن گنج را قدر بدانی،
پیدایش کنی و از آن استفاده کنی،
آنگاه مانند
یک الماس درشت، می درخشد.
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
#راز_زندگی #پنهان_کردن #قلب_آدمی #حکایتهای_پند_آميز #گنج_درون #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
🎆 در روزگار کهن پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب بسیار زیبا داشت.
پادشاه برای خرید آن اسب پیشنهادی بسیار عالی داد،
اما پیر مرد از فروش اسبش امتناع میکرد.
روزی اسب پیر مرد فرار کرد و همه همسایگان به خانه اش آمدند و گفتند:
ای پیر مرد نادان اگر اسبت را به پادشاه فروخته بودی اکنون دچار این بدشانسی نمیشدی و پول خوبی هم به دست آورده بودی.
پیر مرد خندید و در جواب گفت:
از کجا می دانید که فرار اسب من از بدشانسی من است؟
همسایه ها با تعجب گفتند:
ای نادان معلوم است که این بدشانسی است.
اسب زیبا و گرانبهایت از دستت رفت.
اما پیر مرد لبخند زد و هیچ نگفت.
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی دیگر به خانه برگشت.
این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیر مرد آمدند و گفتند:
عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت.
پیر مرد بار دیگر گفت:
از کجا میدانید که این اتفاق از خوش شانسی من بوده یا بدشانسی ام؟
فردای آن روز پسر پیرمرد در حین رام کردن اسب های وحشی زمین خورد و پایش شکست و خانه نشین شد. همسایه ها بار دیگر آمدند و گفتند:
عجب بدشانس هستی ای مرد.
پیر مرد باز با لبخندی گفت:
از کجا میدانید این از خوشانسی ام بوده یا بدشانسی ام؟
چند روز بعد فرستادگان پادشاه برای سرباز گیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ با خود بردند به غیر از پسر کشاورز پیر که به خاطر پای شکسته اش از اعزام به جنگ معاف شد.
همسایه ها باز برای تبریک نزد پیر مرد آمدند و گفتند: عجب شانسی آورده ای یگانه پسرت از جنگ معاف شد. و پیر مرد دوباره گفت از کجا می دانید که......
.
.
همیشه گذشت زمان ثابت می کند که بسیاری از رویداد هایی را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می پنداشتیم به صلاحمان بوده و آن مشکلات، نعمات و فرصت هایی بوده که زندگی به ما اهدا کرده است و در ظاهری تلخ خودشان را بر ما ظاهر ساخته اند.
مسیح می گوید:
برای آنانکه خدا را دوست می دارند، و بر طبق خواست و اراده او زندگی می کنند، همه ی اتفاقات در نهایت برای خیریت آنها در کار است.
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#گذر_از_مشکلات #خیری_و_صلاحی_در_کارست #حکایتهای_پند_آميز #پيرمرد_و_اسب #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 در روزگار کهن پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب بسیار زیبا داشت.
پادشاه برای خرید آن اسب پیشنهادی بسیار عالی داد،
اما پیر مرد از فروش اسبش امتناع میکرد.
روزی اسب پیر مرد فرار کرد و همه همسایگان به خانه اش آمدند و گفتند:
ای پیر مرد نادان اگر اسبت را به پادشاه فروخته بودی اکنون دچار این بدشانسی نمیشدی و پول خوبی هم به دست آورده بودی.
پیر مرد خندید و در جواب گفت:
از کجا می دانید که فرار اسب من از بدشانسی من است؟
همسایه ها با تعجب گفتند:
ای نادان معلوم است که این بدشانسی است.
اسب زیبا و گرانبهایت از دستت رفت.
اما پیر مرد لبخند زد و هیچ نگفت.
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی دیگر به خانه برگشت.
این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیر مرد آمدند و گفتند:
عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت.
پیر مرد بار دیگر گفت:
از کجا میدانید که این اتفاق از خوش شانسی من بوده یا بدشانسی ام؟
فردای آن روز پسر پیرمرد در حین رام کردن اسب های وحشی زمین خورد و پایش شکست و خانه نشین شد. همسایه ها بار دیگر آمدند و گفتند:
عجب بدشانس هستی ای مرد.
پیر مرد باز با لبخندی گفت:
از کجا میدانید این از خوشانسی ام بوده یا بدشانسی ام؟
چند روز بعد فرستادگان پادشاه برای سرباز گیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ با خود بردند به غیر از پسر کشاورز پیر که به خاطر پای شکسته اش از اعزام به جنگ معاف شد.
همسایه ها باز برای تبریک نزد پیر مرد آمدند و گفتند: عجب شانسی آورده ای یگانه پسرت از جنگ معاف شد. و پیر مرد دوباره گفت از کجا می دانید که......
.
.
همیشه گذشت زمان ثابت می کند که بسیاری از رویداد هایی را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می پنداشتیم به صلاحمان بوده و آن مشکلات، نعمات و فرصت هایی بوده که زندگی به ما اهدا کرده است و در ظاهری تلخ خودشان را بر ما ظاهر ساخته اند.
مسیح می گوید:
برای آنانکه خدا را دوست می دارند، و بر طبق خواست و اراده او زندگی می کنند، همه ی اتفاقات در نهایت برای خیریت آنها در کار است.
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#گذر_از_مشکلات #خیری_و_صلاحی_در_کارست #حکایتهای_پند_آميز #پيرمرد_و_اسب #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
📜 زن نیازمند و حضرت داود
ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟ !
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ !
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ
ﺑﺎﻓﺘﻪ
ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ
ﮐﻨﻢ
ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ
ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ ...
ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ،
درب خانه حضرت داوودرا زدن، و ايشان اجازه ورود دادند،
ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري رو مقابل حضرت گذاشتن، و گفتن اينهارو به مستحق بدهيد.
حضرت پرسيد علت چيست؟؟؟
ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم ودکل کشتي اسيب ديد وخطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طناب بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن قسمت هاي آسيب ديده کشتي را بستيم. و نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم.
حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود:
خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي.
اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند براي حال تو بيش از ديگران آگاه هست...
خالق من بهشتي دارد،
«نزديک، زيبا و بزرگ…»
و دوزخي دارد به گمانم «کوچک و بعيد»
و در پي دليلي ست که ببخشد ما را،،،
گاهي به بهانه دعايي در حق ديگري...
شايد امروز آن روز بي دليل باشد،،،
"عزیزانم دعايتان مي کنم. دعايم کنيد."
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#حضرت_داوود_و_زن_مستحق #پرنده_طناب_بدهان #حکایتهای_پند_آميز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
📜 زن نیازمند و حضرت داود
ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟ !
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ !
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ
ﺑﺎﻓﺘﻪ
ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ
ﮐﻨﻢ
ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ
ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ ...
ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ،
درب خانه حضرت داوودرا زدن، و ايشان اجازه ورود دادند،
ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري رو مقابل حضرت گذاشتن، و گفتن اينهارو به مستحق بدهيد.
حضرت پرسيد علت چيست؟؟؟
ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم ودکل کشتي اسيب ديد وخطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طناب بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن قسمت هاي آسيب ديده کشتي را بستيم. و نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم.
حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود:
خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي.
اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند براي حال تو بيش از ديگران آگاه هست...
خالق من بهشتي دارد،
«نزديک، زيبا و بزرگ…»
و دوزخي دارد به گمانم «کوچک و بعيد»
و در پي دليلي ست که ببخشد ما را،،،
گاهي به بهانه دعايي در حق ديگري...
شايد امروز آن روز بي دليل باشد،،،
"عزیزانم دعايتان مي کنم. دعايم کنيد."
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#حضرت_داوود_و_زن_مستحق #پرنده_طناب_بدهان #حکایتهای_پند_آميز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🎆 استادی ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ میکند؟
ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ. ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ. ﺭﻭ به ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ و آب ﺭﯾﺨﺘﻢ، ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ.
ﺷﻤﺎ اگر تشنه باشید ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ میکنید؟
ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎلی.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: میبینید؟ زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ را ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ.
ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺩﯾده نمیشود.
گاهی آنقدر مجذوب ظاهر میشویم که با چشمان بسته جام زهر را مینوشیم!
#حکایتهای_پند_آميز #جام_سفالی #آب_گوارا #حقیقت #تعالیم #مجذوب_ظاهر #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ میکند؟
ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ. ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ. ﺭﻭ به ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ و آب ﺭﯾﺨﺘﻢ، ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ.
ﺷﻤﺎ اگر تشنه باشید ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ میکنید؟
ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎلی.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: میبینید؟ زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ را ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ.
ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺩﯾده نمیشود.
گاهی آنقدر مجذوب ظاهر میشویم که با چشمان بسته جام زهر را مینوشیم!
#حکایتهای_پند_آميز #جام_سفالی #آب_گوارا #حقیقت #تعالیم #مجذوب_ظاهر #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
✨✨🎆 آرامش 🎆✨✨
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را دید، بی اختیار گفت: “عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟” استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن؛ وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: “این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟!
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#آرامش #جاری_بودن #حکایتهای_پند_آميز #آرامش_سنگ_يا_برگ #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨✨🎆 آرامش 🎆✨✨
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را دید، بی اختیار گفت: “عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟” استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن؛ وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: “این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟!
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#آرامش #جاری_بودن #حکایتهای_پند_آميز #آرامش_سنگ_يا_برگ #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
📜 یکی بود یکی نبود ؛
در روزگاری دور مردی بود که همه ی زندگی اش را را عشق و محبت پشت سر گذاشته بود ؛ وقتی مُرد ؛
همه می گفتند به بهشت رفته است ؛
آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت میرود ؛ هر چند بهشت برای این مَرد چندان مهم نبود اما ؛
به هر حال به بهشت میرود .
روح مَرد بر دوراهی بهشت و جهنم ایستاده بود ؛ دربان نگاهی به اسامی کرد ،
و چون اسم مَرد را در میان بهشتیان نیافت او را به جهنم فرستاد ؛ زیرا جهنم هیچ نیازی به دعوت نامه یا کارت شناسایی نداشت و بدین ترتیب مرد در جهنم مقیم گشت .
چند روز گذشت و ابلیس با ناراحتی و خشم به دروازه ی بهشت رفت و گریبان
مسئول مربوطه را گرفت و گفت :این کار
شما ضرر آفرين ترين کار است !
مسئول مر بوطه با حیرت از شیطان دلیل خشم او را پرسید
و شیطان با خشم گفت :آن مرد را که به دوزخ فرستاده اید و از وقتی آمده کارو زندگی ما را به هم زده .
از وقتی رسیده به حرف های دیگران گوش میدهد ؛
در چشم هایشان نگاه می کند و به درد و دلشان می رسد و با عشق آنان را می بوسد .
همدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند ؛
آخه دوزخ که جای این کارها نیست !
لطفا این مرد را پس بگیرید !
"به خاطر بسپار : با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنابر تصادف در دوزخ افتادی ؛خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند !"
"پائولو کوئيلو "
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#جهنم_و_بهشت #حکایتهای_پند_آميز #پائولو_کوئلیو #شيطان_و_مرد_بهشتی #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
📜 یکی بود یکی نبود ؛
در روزگاری دور مردی بود که همه ی زندگی اش را را عشق و محبت پشت سر گذاشته بود ؛ وقتی مُرد ؛
همه می گفتند به بهشت رفته است ؛
آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت میرود ؛ هر چند بهشت برای این مَرد چندان مهم نبود اما ؛
به هر حال به بهشت میرود .
روح مَرد بر دوراهی بهشت و جهنم ایستاده بود ؛ دربان نگاهی به اسامی کرد ،
و چون اسم مَرد را در میان بهشتیان نیافت او را به جهنم فرستاد ؛ زیرا جهنم هیچ نیازی به دعوت نامه یا کارت شناسایی نداشت و بدین ترتیب مرد در جهنم مقیم گشت .
چند روز گذشت و ابلیس با ناراحتی و خشم به دروازه ی بهشت رفت و گریبان
مسئول مربوطه را گرفت و گفت :این کار
شما ضرر آفرين ترين کار است !
مسئول مر بوطه با حیرت از شیطان دلیل خشم او را پرسید
و شیطان با خشم گفت :آن مرد را که به دوزخ فرستاده اید و از وقتی آمده کارو زندگی ما را به هم زده .
از وقتی رسیده به حرف های دیگران گوش میدهد ؛
در چشم هایشان نگاه می کند و به درد و دلشان می رسد و با عشق آنان را می بوسد .
همدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند ؛
آخه دوزخ که جای این کارها نیست !
لطفا این مرد را پس بگیرید !
"به خاطر بسپار : با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنابر تصادف در دوزخ افتادی ؛خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند !"
"پائولو کوئيلو "
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#جهنم_و_بهشت #حکایتهای_پند_آميز #پائولو_کوئلیو #شيطان_و_مرد_بهشتی #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot