جعفر بن يونس ، مشهور به شبلى از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است . وى در عرفان و تصوف شاگرد جنيد بغدادى ، و استاد بسيارى از عارفان پس از خود بود.
در شهرى كه شبلى مى زيست ، موافقان و مخالفان بسيارى داشت . برخى او را سخت دوست مى داشتند و كسانى نيز بودند كه قصد اخراج او را از شهر داشتند. در ميان خيل دوستداران او، نانوايى بود كه شبلى را هرگز نديده و فقط نامى و حكايت هايى از او شنيده بود. روزى شبلى از كنار دكان او مى گذشت . گرسنگى ، چنان ، او را ناتوان كرده بود كه چاره اى جز تقاضاى نان نديد. از مرد نانوا خواست كه به او، گرده اى نان ، وام دهد . نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت . شبلى رفت .
در دكان نانوايى ، مردى ديگر نشسته بود كه شبلى را مى شناخت . رو به نانوا كرد و گفت : اگر شبلى را ببينى ، چه خواهى كرد؟ نانوا گفت : او را بسيار اكرام خواهم كرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد. دوست نانوا به او گفت : آن مرد كه الآن از خود راندى و لقمه اى نان را از او دريغ كردى ، شبلى بود . نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد كه گويى آتشى در جانش برافروخته اند . پريشان و شتابان ، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بيابان يافت . بى درنگ ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست كه بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد . شبلى ، پاسخى نگفت . نانوا، اصرار كرد و افزود: منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شكرانه اين توفيق و افتخار كه نصيب من مى گردانى ، مردم بسيارى را اطعام كنم . شبلى پذيرفت .
شب فرا رسيد . ميهمانى عظيمى برپا شد . صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند . مرد نانوا صد دينار در آن ضيافت هزينه كرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد .
بر سر سفره ، اهل دلى روى به شبلى كرد و گفت : يا شيخ !نشان دوزخى و بهشتى چيست ؟ شبلى گفت : دوزخى آن است كه يك گرده نان را در راه خدا نمى دهد؛ اما براى شبلى كه بنده ناتوان و بيچاره او است ، صد دينار خرج مى كند!بهشتى ، اين گونه نباشد.
#شبلی_و_نانوا#حکایتهای_آموزنده
@pathwaystogod
در شهرى كه شبلى مى زيست ، موافقان و مخالفان بسيارى داشت . برخى او را سخت دوست مى داشتند و كسانى نيز بودند كه قصد اخراج او را از شهر داشتند. در ميان خيل دوستداران او، نانوايى بود كه شبلى را هرگز نديده و فقط نامى و حكايت هايى از او شنيده بود. روزى شبلى از كنار دكان او مى گذشت . گرسنگى ، چنان ، او را ناتوان كرده بود كه چاره اى جز تقاضاى نان نديد. از مرد نانوا خواست كه به او، گرده اى نان ، وام دهد . نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت . شبلى رفت .
در دكان نانوايى ، مردى ديگر نشسته بود كه شبلى را مى شناخت . رو به نانوا كرد و گفت : اگر شبلى را ببينى ، چه خواهى كرد؟ نانوا گفت : او را بسيار اكرام خواهم كرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد. دوست نانوا به او گفت : آن مرد كه الآن از خود راندى و لقمه اى نان را از او دريغ كردى ، شبلى بود . نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد كه گويى آتشى در جانش برافروخته اند . پريشان و شتابان ، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بيابان يافت . بى درنگ ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست كه بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد . شبلى ، پاسخى نگفت . نانوا، اصرار كرد و افزود: منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شكرانه اين توفيق و افتخار كه نصيب من مى گردانى ، مردم بسيارى را اطعام كنم . شبلى پذيرفت .
شب فرا رسيد . ميهمانى عظيمى برپا شد . صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند . مرد نانوا صد دينار در آن ضيافت هزينه كرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد .
بر سر سفره ، اهل دلى روى به شبلى كرد و گفت : يا شيخ !نشان دوزخى و بهشتى چيست ؟ شبلى گفت : دوزخى آن است كه يك گرده نان را در راه خدا نمى دهد؛ اما براى شبلى كه بنده ناتوان و بيچاره او است ، صد دينار خرج مى كند!بهشتى ، اين گونه نباشد.
#شبلی_و_نانوا#حکایتهای_آموزنده
@pathwaystogod
در باغی چشمهایبود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ , تشنهای دردمند , بالای دیوار با حسرت به آب نگاه میکرد. ناگهان , خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب, مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد, آب در نظرش, شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت میبرد که تند تند خشتها را میکند و در آب میافکند.
آب فریاد زد: های, چرا خشت میزنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایدهای میبری؟
تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است, مرده را زنده میکند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل میآورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است, بوی خداست که از یمن به محمد رسید , بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب میرسید
فایده دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر میشوم, دیوار کوتاهتر میشود. خم شدن و سجده در برابر خدا, مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی, دیوار غرور تو کوتاهتر میشود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر میشوی. هر که تشنهتر باشد تندتر خشتها را میکند. هر که آواز آب را عاشقتر باشد. خشتهای بزرگتری برمیدارد.
#حکایتهای_آموزنده#خشت_دیوار_و_چشمه
@pathwaystogod
آب فریاد زد: های, چرا خشت میزنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایدهای میبری؟
تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است, مرده را زنده میکند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل میآورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است, بوی خداست که از یمن به محمد رسید , بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب میرسید
فایده دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر میشوم, دیوار کوتاهتر میشود. خم شدن و سجده در برابر خدا, مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی, دیوار غرور تو کوتاهتر میشود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر میشوی. هر که تشنهتر باشد تندتر خشتها را میکند. هر که آواز آب را عاشقتر باشد. خشتهای بزرگتری برمیدارد.
#حکایتهای_آموزنده#خشت_دیوار_و_چشمه
@pathwaystogod
شبی از شبها، شاگردی در حال تضرع و گریه و زاری به درگاه خدا بود.
در همین حال مدتی گذشت تا آنکه استاد خود را بالای سرش دید که با تعجب و حیرت او را نظاره میکرد.
استاد پرسید: برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری میکنی؟
شاگرد گفت: برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت: سوالی میپرسم
پاسخ ده؟
شاگرد گفت: با کمال میل، استاد.
استاد گفت: اگر مرغی را پرورش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد. برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهرهمند شوم.
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...! نمیتوانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا کند چه ..؟
آیا باز هم او را خواهی کشت، تا از آن بهرهمند گردی؟!
شاگرد گفت: نه هرگز استاد،
مطمئنا آن تخممرغها، برایم مهمتر و با ارزشتر خواهند بود!
استاد گفت: پس تو نیز برای خداوند چنین باش!
همیشه تلاش کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقت توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری.
خداوند از تو گریه و زاری نمیخواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را میخواهد و میپذیرد...
#تخم_طلا#حکایتهای_آموزنده#گربه_شاگرد#رشد_معنوی
@pathwaystogod
در همین حال مدتی گذشت تا آنکه استاد خود را بالای سرش دید که با تعجب و حیرت او را نظاره میکرد.
استاد پرسید: برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری میکنی؟
شاگرد گفت: برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت: سوالی میپرسم
پاسخ ده؟
شاگرد گفت: با کمال میل، استاد.
استاد گفت: اگر مرغی را پرورش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد. برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهرهمند شوم.
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...! نمیتوانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا کند چه ..؟
آیا باز هم او را خواهی کشت، تا از آن بهرهمند گردی؟!
شاگرد گفت: نه هرگز استاد،
مطمئنا آن تخممرغها، برایم مهمتر و با ارزشتر خواهند بود!
استاد گفت: پس تو نیز برای خداوند چنین باش!
همیشه تلاش کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقت توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری.
خداوند از تو گریه و زاری نمیخواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را میخواهد و میپذیرد...
#تخم_طلا#حکایتهای_آموزنده#گربه_شاگرد#رشد_معنوی
@pathwaystogod
در اتاقی چهار شمع به آهستگی می سوختند و در محیط آرامی صدای صحبت آنها به گوش می رسید: شمع اول گفت: ” من صلح و آرامش هستم، اما هیچ کسی نمی تواند شعله ی مرا روشن نگه دارد. من باور دارم که به زودی می میرم…“ سپس شعله ی صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد.
شمع دوم گفت: ”من ایمان هستم . برای بیشتر آدم ها دیگردر زندگی ضروری نیستم، پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم…“ سپس با وزش نسیم ملایمی، ایمان نیز خاموش گشت.
شمع سوم با ناراحتی گفت: ”من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم. انسان ها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمی کنند. آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق بورزند…“ طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد.
ناگهان...
کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید. گفت : ”چرا شما خاموش شده اید، شما قاعدتا باید تا آخر روشن بمانید . “ سپس شروع به گریه کرد.
آنگاه شمع چهارم گفت: ”نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم، ما می توانیم بقیه شمع ها را دوباره روشن کنیم.
مـن امید هستم!“
با چشمانی که از اشک و شوق می درخشید، کودک شمع امید را برداشت و بقیی شمع ها را روشن کرد.!!!!
#شمع_امید#حکایتهای_آموزنده
@pathwaystogod
شمع دوم گفت: ”من ایمان هستم . برای بیشتر آدم ها دیگردر زندگی ضروری نیستم، پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم…“ سپس با وزش نسیم ملایمی، ایمان نیز خاموش گشت.
شمع سوم با ناراحتی گفت: ”من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم. انسان ها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمی کنند. آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق بورزند…“ طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد.
ناگهان...
کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید. گفت : ”چرا شما خاموش شده اید، شما قاعدتا باید تا آخر روشن بمانید . “ سپس شروع به گریه کرد.
آنگاه شمع چهارم گفت: ”نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم، ما می توانیم بقیه شمع ها را دوباره روشن کنیم.
مـن امید هستم!“
با چشمانی که از اشک و شوق می درخشید، کودک شمع امید را برداشت و بقیی شمع ها را روشن کرد.!!!!
#شمع_امید#حکایتهای_آموزنده
@pathwaystogod
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
🎆 روزي بودا از یك روستا دیدار مي كرد. مردي از او پرسید، "تو هرروز مي گویي كه همه مي توانند به
اشراق برسند. آنوقت چرا همه به اشراق نمي رسند؟
"بودا پاسخ داد: "دوست من، یك كاري بكن: عصر كه شد فهرستي از تمام افراد دهكده تهیه كن و خواسته هاي هریك را در مقابل نامشان بنویس".
مرد به روستا رفت و از همه پرسید. روستایي كوچك بود و آنان پاسخ هایشان را دادند و او عصر نزد
بودا بازگشت و آن فهرست را به بودا نشان داد.
بودا پرسید: "چه تعدادي از این مردم جویاي اشراقهستند؟"
مرد تعجب كرد زیرا حتي یك نفر هم نگفته بود كه آرزوي اشراق را دارد.
و بودا گفت: "من مي گویم كه هر انسان قادر است به اشراق برسد، نمي گویم كه هر انساني خواهان آن است.
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
#اشراق #بودا #حکایتهای_آموزنده #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 روزي بودا از یك روستا دیدار مي كرد. مردي از او پرسید، "تو هرروز مي گویي كه همه مي توانند به
اشراق برسند. آنوقت چرا همه به اشراق نمي رسند؟
"بودا پاسخ داد: "دوست من، یك كاري بكن: عصر كه شد فهرستي از تمام افراد دهكده تهیه كن و خواسته هاي هریك را در مقابل نامشان بنویس".
مرد به روستا رفت و از همه پرسید. روستایي كوچك بود و آنان پاسخ هایشان را دادند و او عصر نزد
بودا بازگشت و آن فهرست را به بودا نشان داد.
بودا پرسید: "چه تعدادي از این مردم جویاي اشراقهستند؟"
مرد تعجب كرد زیرا حتي یك نفر هم نگفته بود كه آرزوي اشراق را دارد.
و بودا گفت: "من مي گویم كه هر انسان قادر است به اشراق برسد، نمي گویم كه هر انساني خواهان آن است.
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
#اشراق #بودا #حکایتهای_آموزنده #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🍃✨❄️✨🔮✨❄️✨🍃
🎆 مرد آهسته درِ گوش فرزندِ تازه به بلوغ رسیده اش گفت:
پسرم، در دنیا فقط یک گناه هست و آن دزدیست، در زندگی هرگز دزدی نکن!
پسر متعجب و مبهوت به پدر نگاه کرد،
بدین معنا که او هرگز دست کج نداشته...!
پدر به نگاه متعجب فرزند، لبخندی زد و ادامه داد:
در زندگی دروغ نگو،
چرا که اگر گفتی، صداقت را دزدیده ای!
خیانت نکن،
چرا که اگر کردی، عشق را دزدیده ای!
خشونت نکن،
چرا که اگر کردی، محبت را دزدیده ای!
ناحق نگو،
چرا که اگر گفتی، حق را دزدیده ای!
بی حیایی نکن،
چرا که اگر کردی، شرافت را دزدیده ای!
پس در زندگی فقط دزدی نکن...
🍃✨❄️✨🔮✨❄️✨🍃
#نصیحت_پدرانه #زندگی #دزدی #حکایتهای_آموزنده #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 مرد آهسته درِ گوش فرزندِ تازه به بلوغ رسیده اش گفت:
پسرم، در دنیا فقط یک گناه هست و آن دزدیست، در زندگی هرگز دزدی نکن!
پسر متعجب و مبهوت به پدر نگاه کرد،
بدین معنا که او هرگز دست کج نداشته...!
پدر به نگاه متعجب فرزند، لبخندی زد و ادامه داد:
در زندگی دروغ نگو،
چرا که اگر گفتی، صداقت را دزدیده ای!
خیانت نکن،
چرا که اگر کردی، عشق را دزدیده ای!
خشونت نکن،
چرا که اگر کردی، محبت را دزدیده ای!
ناحق نگو،
چرا که اگر گفتی، حق را دزدیده ای!
بی حیایی نکن،
چرا که اگر کردی، شرافت را دزدیده ای!
پس در زندگی فقط دزدی نکن...
🍃✨❄️✨🔮✨❄️✨🍃
#نصیحت_پدرانه #زندگی #دزدی #حکایتهای_آموزنده #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🍃✨❄️✨🔮✨❄️✨🍃
🎆 مرد آهسته درِ گوش فرزندِ تازه به بلوغ رسیده اش گفت:
پسرم، در دنیا فقط یک گناه هست و آن دزدیست، در زندگی هرگز دزدی نکن!
پسر متعجب و مبهوت به پدر نگاه کرد،
بدین معنا که او هرگز دست کج نداشته...!
پدر به نگاه متعجب فرزند، لبخندی زد و ادامه داد:
در زندگی دروغ نگو،
چرا که اگر گفتی، صداقت را دزدیده ای!
خیانت نکن،
چرا که اگر کردی، عشق را دزدیده ای!
خشونت نکن،
چرا که اگر کردی، محبت را دزدیده ای!
ناحق نگو،
چرا که اگر گفتی، حق را دزدیده ای!
بی حیایی نکن،
چرا که اگر کردی، شرافت را دزدیده ای!
پس در زندگی فقط دزدی نکن...
🍃✨❄️✨🔮✨❄️✨🍃
#نصیحت_پدرانه #زندگی #دزدی #حکایتهای_آموزنده #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 مرد آهسته درِ گوش فرزندِ تازه به بلوغ رسیده اش گفت:
پسرم، در دنیا فقط یک گناه هست و آن دزدیست، در زندگی هرگز دزدی نکن!
پسر متعجب و مبهوت به پدر نگاه کرد،
بدین معنا که او هرگز دست کج نداشته...!
پدر به نگاه متعجب فرزند، لبخندی زد و ادامه داد:
در زندگی دروغ نگو،
چرا که اگر گفتی، صداقت را دزدیده ای!
خیانت نکن،
چرا که اگر کردی، عشق را دزدیده ای!
خشونت نکن،
چرا که اگر کردی، محبت را دزدیده ای!
ناحق نگو،
چرا که اگر گفتی، حق را دزدیده ای!
بی حیایی نکن،
چرا که اگر کردی، شرافت را دزدیده ای!
پس در زندگی فقط دزدی نکن...
🍃✨❄️✨🔮✨❄️✨🍃
#نصیحت_پدرانه #زندگی #دزدی #حکایتهای_آموزنده #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🎆 از شیخ بهایی پرسیدند: "سخت می گذرد"
چه باید کرد؟
گفت: خودت که می گویی
سخت "می گذرد"
سخت که "نمی ماند"!
پس خدارا شکر که "می گذرد" و "نمی ماند"
امروزت خوب یا بد "گذشت"
و فردا روز دیگری است...
قدری شادی با خود به خانه ببر...
راه خانه ات را که یاد گرفت،
فردا با پای خودش می آید.
#شیخ_بهایی #سخت_میگذرد #شادی #حکایتهای_آموزنده #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
چه باید کرد؟
گفت: خودت که می گویی
سخت "می گذرد"
سخت که "نمی ماند"!
پس خدارا شکر که "می گذرد" و "نمی ماند"
امروزت خوب یا بد "گذشت"
و فردا روز دیگری است...
قدری شادی با خود به خانه ببر...
راه خانه ات را که یاد گرفت،
فردا با پای خودش می آید.
#شیخ_بهایی #سخت_میگذرد #شادی #حکایتهای_آموزنده #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
✨✨📜 حکایت زن روسپی 📜✨✨
بودا به دهکده ای سفر کرد . زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد .
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانهی او نروید »
بودا به کدخدا گفت : « یکی از دستانت را به من بده»
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت .
آنگاه بودا گفت : «حالا کف بزن»
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند. »
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند . «بنابراین مردان و پولهایشان است که از این زن، زنی هرزه ساختهاند .»
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#زن_روسپی #سخنان_بودا #حکایتهای_آموزنده #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨✨📜 حکایت زن روسپی 📜✨✨
بودا به دهکده ای سفر کرد . زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد .
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانهی او نروید »
بودا به کدخدا گفت : « یکی از دستانت را به من بده»
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت .
آنگاه بودا گفت : «حالا کف بزن»
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند. »
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند . «بنابراین مردان و پولهایشان است که از این زن، زنی هرزه ساختهاند .»
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#زن_روسپی #سخنان_بودا #حکایتهای_آموزنده #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍁✨🧘✨🔮✨🧘✨🍁
🎆 گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر احساس کردند.
بزرگشان گفت:
اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت می خورد، هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد.
برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟
برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم.
وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی و الماس.
آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.
زندگی هم بدین شکل است، اگر از لحظات استفاده نکینم حسرت می خوریم و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم. پس تلاشمان را بکنیم که هرچه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم.!!!!
🍁✨🧘✨🔮✨🧘✨🍁
#زندگی #تلاش #حسرت #استفاده_از_لحظات #حکایت_غار_و_الماس #حکایتهای_آموزنده
#راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر احساس کردند.
بزرگشان گفت:
اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت می خورد، هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد.
برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟
برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم.
وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی و الماس.
آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.
زندگی هم بدین شکل است، اگر از لحظات استفاده نکینم حسرت می خوریم و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم. پس تلاشمان را بکنیم که هرچه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم.!!!!
🍁✨🧘✨🔮✨🧘✨🍁
#زندگی #تلاش #حسرت #استفاده_از_لحظات #حکایت_غار_و_الماس #حکایتهای_آموزنده
#راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
🎆 در باغی چشمهای بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنهای دردمند، بالای دیوار با حسرت به آب نگاه میکرد. ناگهان، خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب، مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد، آب در نظرش، شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت میبرد که تند تند خشتها را میکند و در آب میافکند. آب فریاد زد: های، چرا خشت میزنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایدهای میبری؟ تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده میکند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل میآورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی خداست که از یمن به محمد رسید، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب میرسید فایده دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر میشوم، دیوار کوتاهتر میشود.
خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر میشود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر میشوی. هر که تشنهتر باشد تندتر خشتها را میکند. هر که آواز آب را عاشقتر باشد. خشتهای بزرگتری برمیدارد.
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
#حکایتهای_آموزنده #چشمه_و_خشت_دیوار #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 در باغی چشمهای بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنهای دردمند، بالای دیوار با حسرت به آب نگاه میکرد. ناگهان، خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب، مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد، آب در نظرش، شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت میبرد که تند تند خشتها را میکند و در آب میافکند. آب فریاد زد: های، چرا خشت میزنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایدهای میبری؟ تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده میکند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل میآورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی خداست که از یمن به محمد رسید، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب میرسید فایده دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر میشوم، دیوار کوتاهتر میشود.
خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر میشود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر میشوی. هر که تشنهتر باشد تندتر خشتها را میکند. هر که آواز آب را عاشقتر باشد. خشتهای بزرگتری برمیدارد.
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
#حکایتهای_آموزنده #چشمه_و_خشت_دیوار #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🌿✨🧘✨🔮✨🧘✨🌿
🎆 حکیم ژاپنی در ساحلی روی شنها نشسته و در حال مراقبه بود. مردی به او نزدیک شد و گفت مرا به شاگردی بپذیر!
حکیم نگاه عمیقی به او کرد و سپس با انگشت خود خط راستی روی شنها کشید و گفت: کوتاهش کن!
مرد با کف دست مقداری از خط را پاک کرد. حکیم نپذیرفت و به او گفت برو و سال بعد دوباره همینجا بیا!
مرد رفت و یک سال بعد دوباره آمد، حکیم دوباره خطی کشید و گفت حال کوتاهش کن .!
مرد اینبار مقدار بیشتری از خط را با آستین لباسش پوشاند. حکیم بازهم نپذیرفت و گفت برو و یک سال بعد دوباره بیا!
سال بعد باز حکیم خطی کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند.
مرد این بار گفت: نمیدانم و خواهش کرد حکیم خود پاسخ را بگوید.
حکیم خطی بلند کنار خط قبلی کشید و گفت حالا آن خط کوتاه شد!!
این حکایت، فرهنگ ژاپنی ها را نشان میدهد؛ نیازی به دشمنی و خصومت با دیگران نیست! با رشد و پیشرفت هست که رقیبان شکست می خورند؛ به دیگران کاری نداشته باش، تو نهایت سعی و تلاش خودت را بکن!!!!
🌿✨🧘✨🔮✨🧘✨🌿
#حکایتهای_آموزنده #حکیم_ژاپنی_و_مراقبه #کوتاه_کردن_خط #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 حکیم ژاپنی در ساحلی روی شنها نشسته و در حال مراقبه بود. مردی به او نزدیک شد و گفت مرا به شاگردی بپذیر!
حکیم نگاه عمیقی به او کرد و سپس با انگشت خود خط راستی روی شنها کشید و گفت: کوتاهش کن!
مرد با کف دست مقداری از خط را پاک کرد. حکیم نپذیرفت و به او گفت برو و سال بعد دوباره همینجا بیا!
مرد رفت و یک سال بعد دوباره آمد، حکیم دوباره خطی کشید و گفت حال کوتاهش کن .!
مرد اینبار مقدار بیشتری از خط را با آستین لباسش پوشاند. حکیم بازهم نپذیرفت و گفت برو و یک سال بعد دوباره بیا!
سال بعد باز حکیم خطی کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند.
مرد این بار گفت: نمیدانم و خواهش کرد حکیم خود پاسخ را بگوید.
حکیم خطی بلند کنار خط قبلی کشید و گفت حالا آن خط کوتاه شد!!
این حکایت، فرهنگ ژاپنی ها را نشان میدهد؛ نیازی به دشمنی و خصومت با دیگران نیست! با رشد و پیشرفت هست که رقیبان شکست می خورند؛ به دیگران کاری نداشته باش، تو نهایت سعی و تلاش خودت را بکن!!!!
🌿✨🧘✨🔮✨🧘✨🌿
#حکایتهای_آموزنده #حکیم_ژاپنی_و_مراقبه #کوتاه_کردن_خط #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🌿✨🧘✨🔮✨🧘✨🌿
🎆 يك داستان بودايی بسيار زيبا با معانی بسيار وجود دارد:
مردی در جنگل می دود.
تلاش دارد از شيری فرار كند كه در تعقيب اوست.
به پرتگاهی می رسد.
راهی برای رفتن وجود ندارد، پس می ايستد.
برای يك لحظه نمی داند چه كند.
به پايين نگاه می كند، يك دره و پرتگاه بسيار عميق و بی انتهاست. اگر بِپَرَد، رفته است.
ولی با اين وجود يك امكان برايش هست.
معجزات رخ می دهند.
پس او عميق تر به پايين نگاه می كند و می بيند كه دو شير ديگر نيز ايستاده و به بالا نگاه می كنند!
پس آن امكان تمام است.
شير نزديك می شود، غرش می كند:
مرد می تواند صدای غرش او را بشنود.
تنها امكان فرار او اين است كه از ريشه های درختی كه لب پرتگاه است آويزان شود.
او نه می تواند پايين بپرد و نه می تواند آنجا لب پرتگاه بايستد.
پس به ريشه ی آن درخت آويزان می شود.
ريشه ها بسيار شكننده هستند و او می ترسد كه هر لحظه شكسته شوند.
نه تنها اين، بلكه شبی بسيار سرد است و دست هايش چنان سرد شده كه می ترسد شايد نتواند برای مدت زياد آويزان بماند.
ريشه ها در دستانش ليز می خورند.
دست هايش يخ زده اند. مرگ قطعی است.
مرگ هرلحظه در آنجاست.
سپس به بالا نگاه می كند:
دو موش مشغول جويدن ريشه های آن درخت هستند. يكی از موش ها سفيد است و ديگری سياه.
نماد روز و شب، نماد زمان.
زمان از دست می رود و آن دو موش مشغول جويدن ريشه ها هستند و واقعاً كارشان را عالی انجام می دهند. آنها تقريباً به آخرش رسيده اند.
نزديك است كه تمامش را بجوند.
شب شده و موش ها نيز بايد استراحت كنند.
بنابراين با شتاب تمامش می كنند.
هرلحظه ريشه از تنه جدا خواهد شد.
مرد بار ديگر به بالا نگاه می كند و در آنجا كندوی عسلی هست كه از آن عسل می چكد.
همه چيز را از ياد می برد و می كوشد قطره ای از آن عسل را به زبانش بگيرد و موفق می شود.
و آن طعم واقعاً شيرين است..!!!!
حالا اين تمثيل معانی زياد دارد.
اما زیباترین تفسیر اینست:
يك شير از گذشته می آمده و دوشير در آينده منتظر هستند، زمان به سرعت می گذرد، مرگ همچون هميشه بسيار نزديك است، آن دو موش ريشه ی خود زندگی را قطع می كنند.
ولی اگر بتوانی در زمان حال زندگی كنی، آن طعمی واقعاً شيرين است! واقعاً زيباست.
آن مرد در لحظه زندگی كرد و همه چيز را فراموش كرد.
در آن لحظه مرگی وجود نداشت، شيری وجود نداشت، زمان نبود، هيچ چيز وجود نداشت، فقط آن طعم اسرارآميز عسل روی زبانش.
راه زندگي كردن همين است.
اين تنها راه زندگی كردن است.
وگرنه زندگی نخواهی كرد.
هر لحظه.... اوضاع چنين است.
اين تمثيل واقعاً بسيار وجودگراست existential .
تو آن شخصی هستی كه از آن ريشه ی درخت آويزانی و مرگ از هر طرف دربرت گرفته است و زمان از دست می رود.
هرلحظه به مرگ فرو می افتی و ناپديد می شوی.
حالا چه بايد كرد؟
نگران گذشته باشی؟
نگران آينده باشی؟
نگران مرگ باشی؟
نگران زمان باشی؟
يا از لحظه لذت ببری؟
به فردا فكر نكردن يعنی به اين لحظه اجازه دادن تا قطره ای عسل شيرين روی زبانت جاری شود.
با وجودی كه مرگ وجود دارد.
زندگی زيباست.
با وجودی كه گذشته زياد خوب نبود و كسی از آينده چيزی نمی داند، اميد بستن به آن مايه ی نااميدی است.
ولی اين لحظه زيباست.
بگذار قطره ای عسل روی زبانت جاری شود.
همين لحظه بسيار زيباست.
چه چيزی كسر است؟
در همين لحظه باش!
🌿✨🧘✨🔮✨🧘✨🌿
#راه_زندگی #حکایتهای_آموزنده #شیر_و_مرد #تعالیم_معنوی #زمان_حال #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 يك داستان بودايی بسيار زيبا با معانی بسيار وجود دارد:
مردی در جنگل می دود.
تلاش دارد از شيری فرار كند كه در تعقيب اوست.
به پرتگاهی می رسد.
راهی برای رفتن وجود ندارد، پس می ايستد.
برای يك لحظه نمی داند چه كند.
به پايين نگاه می كند، يك دره و پرتگاه بسيار عميق و بی انتهاست. اگر بِپَرَد، رفته است.
ولی با اين وجود يك امكان برايش هست.
معجزات رخ می دهند.
پس او عميق تر به پايين نگاه می كند و می بيند كه دو شير ديگر نيز ايستاده و به بالا نگاه می كنند!
پس آن امكان تمام است.
شير نزديك می شود، غرش می كند:
مرد می تواند صدای غرش او را بشنود.
تنها امكان فرار او اين است كه از ريشه های درختی كه لب پرتگاه است آويزان شود.
او نه می تواند پايين بپرد و نه می تواند آنجا لب پرتگاه بايستد.
پس به ريشه ی آن درخت آويزان می شود.
ريشه ها بسيار شكننده هستند و او می ترسد كه هر لحظه شكسته شوند.
نه تنها اين، بلكه شبی بسيار سرد است و دست هايش چنان سرد شده كه می ترسد شايد نتواند برای مدت زياد آويزان بماند.
ريشه ها در دستانش ليز می خورند.
دست هايش يخ زده اند. مرگ قطعی است.
مرگ هرلحظه در آنجاست.
سپس به بالا نگاه می كند:
دو موش مشغول جويدن ريشه های آن درخت هستند. يكی از موش ها سفيد است و ديگری سياه.
نماد روز و شب، نماد زمان.
زمان از دست می رود و آن دو موش مشغول جويدن ريشه ها هستند و واقعاً كارشان را عالی انجام می دهند. آنها تقريباً به آخرش رسيده اند.
نزديك است كه تمامش را بجوند.
شب شده و موش ها نيز بايد استراحت كنند.
بنابراين با شتاب تمامش می كنند.
هرلحظه ريشه از تنه جدا خواهد شد.
مرد بار ديگر به بالا نگاه می كند و در آنجا كندوی عسلی هست كه از آن عسل می چكد.
همه چيز را از ياد می برد و می كوشد قطره ای از آن عسل را به زبانش بگيرد و موفق می شود.
و آن طعم واقعاً شيرين است..!!!!
حالا اين تمثيل معانی زياد دارد.
اما زیباترین تفسیر اینست:
يك شير از گذشته می آمده و دوشير در آينده منتظر هستند، زمان به سرعت می گذرد، مرگ همچون هميشه بسيار نزديك است، آن دو موش ريشه ی خود زندگی را قطع می كنند.
ولی اگر بتوانی در زمان حال زندگی كنی، آن طعمی واقعاً شيرين است! واقعاً زيباست.
آن مرد در لحظه زندگی كرد و همه چيز را فراموش كرد.
در آن لحظه مرگی وجود نداشت، شيری وجود نداشت، زمان نبود، هيچ چيز وجود نداشت، فقط آن طعم اسرارآميز عسل روی زبانش.
راه زندگي كردن همين است.
اين تنها راه زندگی كردن است.
وگرنه زندگی نخواهی كرد.
هر لحظه.... اوضاع چنين است.
اين تمثيل واقعاً بسيار وجودگراست existential .
تو آن شخصی هستی كه از آن ريشه ی درخت آويزانی و مرگ از هر طرف دربرت گرفته است و زمان از دست می رود.
هرلحظه به مرگ فرو می افتی و ناپديد می شوی.
حالا چه بايد كرد؟
نگران گذشته باشی؟
نگران آينده باشی؟
نگران مرگ باشی؟
نگران زمان باشی؟
يا از لحظه لذت ببری؟
به فردا فكر نكردن يعنی به اين لحظه اجازه دادن تا قطره ای عسل شيرين روی زبانت جاری شود.
با وجودی كه مرگ وجود دارد.
زندگی زيباست.
با وجودی كه گذشته زياد خوب نبود و كسی از آينده چيزی نمی داند، اميد بستن به آن مايه ی نااميدی است.
ولی اين لحظه زيباست.
بگذار قطره ای عسل روی زبانت جاری شود.
همين لحظه بسيار زيباست.
چه چيزی كسر است؟
در همين لحظه باش!
🌿✨🧘✨🔮✨🧘✨🌿
#راه_زندگی #حکایتهای_آموزنده #شیر_و_مرد #تعالیم_معنوی #زمان_حال #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🎆 شغالى استخوانى در گلويش گير كرده بود.
به دنبال كسى مى گشت تا آن را درآورد تا به لك لك رسيد، از او درخواست كرد تا او را نجات دهد و درمقابل شغال مزدى به لك لك دهد. لك لك منقارش را داخل دهان شغال كرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش كرد. شغال به او گفت همين كه سرت را سالم از دهانم بيرون آوردى برايت كافى است.
وقتى به فرد نالايقى خدمت مى كنى، تنها انتظارت اين باشد كه گزندى از او نبينى.... اين روزها بعضى ها اصل و اسب را باهم مى برند...!!!!
#حکایتهای_آموزنده #شغال_و_لک لک #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
به دنبال كسى مى گشت تا آن را درآورد تا به لك لك رسيد، از او درخواست كرد تا او را نجات دهد و درمقابل شغال مزدى به لك لك دهد. لك لك منقارش را داخل دهان شغال كرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش كرد. شغال به او گفت همين كه سرت را سالم از دهانم بيرون آوردى برايت كافى است.
وقتى به فرد نالايقى خدمت مى كنى، تنها انتظارت اين باشد كه گزندى از او نبينى.... اين روزها بعضى ها اصل و اسب را باهم مى برند...!!!!
#حکایتهای_آموزنده #شغال_و_لک لک #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot