Pathwaystogod
1.66K subscribers
6.61K photos
494 videos
153 files
204 links
اسرار درون ومديتيشن، چاکرا و کالبدها،حقایق روانشناسی ،تعالیم معنوی و عرفانی......
Download Telegram
ناشکری :
ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد. در راسته‌ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش‌ها وجود داشت که او می‌توانست هر کدام را که می‌خواهد انتخاب کند. فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. ملا یکی یکی کفش‌ها را امتحان کرد، اما هیچ‌کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که می‌پوشید ایرادی بر آن وارد می‌کرد. بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصله‌ی هرچه تمام به کار خود ادامه می‌داد. ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می‌شد که ناگهان متوجه‌ی یک جفت کفش زیبا شد!

آنها را پوشید. دید کفش‌ها درست اندازه‌ی پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. می‌دانست که باید این کفشها را بخرد. از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفش‌ها، قیمتی ندارند! ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است، مرا مسخره می‌کنی؟ فروشنده گفت: ابدا، این کفش‌ها واقعا قیمتی ندارند، چون کفش‌های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی!

این داستان زندگی اکثر ما انسان‌هاست، همیشه نگاه‌مان به دنیای بیرون است. ایده‌آل‌ها و زیبایی‌ها را در دنیای بیرون جست و جو می‌کنیم. خوشبختی و آرامش را از دیگران می‌خواهیم. فکر می‌کنیم مرغ همسایه غاز است. خود کم‌بینی و اغلب خودنابینی باعث می‌شود که خویشتن را به حساب نیاورده و هیچ شأنی برای خود قائل نباشیم. ما چنان زندگی می‌کنیم که گویی همواره در انتظار چیز بهتری در آینده هستیم. در حالی که اغلب آرزو می‌کنیم ای کاش گذشته برگردد و بر آن که رفته حسرت می‌خوریم. پس تا امروز، دیروز نشده قدر لحظهٔ « حال » را بدانیم تا برای آینده جای حسرت باقی نگذاریم.
#حکايتهای_پند_آميز
#ملانصرالدين#کفش
@pathwaystogod
🌿🌸🔮🌸🌿

🎆 با یزید عازم حج بود...

مایل بود به تنها سفر کردن؛ نمیخواست که با کسی همراه شود. روزی شخصی را دید که جلوتر از او حرکت می کرد. به او نگاه میکرد. در سبک رفتن او ذوقی و علاقه ایی در او بوجود آمد.
با خود مردد شد که....
عجب! با او همراه شوم؟!
شیوه تنها روی را رها کنم که گویا خوش همراهی است این غریبه.
باز میگفت که.....
با حق باشم رفیق. خدا مرا بس است.
باز میدید که ذوق همراهی آن شخص می چربید بر ذوق به تنهایی رفتن.
در میان کشمکش با خود مانده بودم که....کدام اختیار کنم؟! که ناگهان آن شخص برگشت رو به من و گفت...
نخست تحقیق کن که من قبولت می کنم به همراهی؟!
در این عجب فرو رفتم که، از میل درون من چگونه آگاه شد؟
آن شخص گام تیز کرد و رفت... چون خود را بدست آوردی، خوش می رو...
اگر کسی دیگر را یابی، دست به گردن او در آور...
و اگر کس دیگر را نیابی، دست به گردن خویش در آور.

"شمس تبریزی"

🌿🌸🔮🌸🌿

#بايزيد #شمس_تبريزی #حکايتهای_پند_آميز #سفر_کردن_تنها #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃🍁🔮🍁🍃

🎆 ناشکری 🎆

ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد. در راسته‌ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش‌ها وجود داشت که او می‌توانست هر کدام را که می‌خواهد انتخاب کند. فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. ملا یکی یکی کفش‌ها را امتحان کرد، اما هیچ‌کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که می‌پوشید ایرادی بر آن وارد می‌کرد. بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصله‌ی هرچه تمام به کار خود ادامه می‌داد. ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می‌شد که ناگهان متوجه‌ی یک جفت کفش زیبا شد!

آنها را پوشید. دید کفش‌ها درست اندازه‌ی پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. می‌دانست که باید این کفشها را بخرد. از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفش‌ها، قیمتی ندارند! ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است، مرا مسخره می‌کنی؟ فروشنده گفت: ابدا، این کفش‌ها واقعا قیمتی ندارند، چون کفش‌های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی!

این داستان زندگی اکثر ما انسان‌هاست، همیشه نگاه‌مان به دنیای بیرون است. ایده‌آل‌ها و زیبایی‌ها را در دنیای بیرون جست و جو می‌کنیم. خوشبختی و آرامش را از دیگران می‌خواهیم. فکر می‌کنیم مرغ همسایه غاز است. خود کم‌بینی و اغلب خودنابینی باعث می‌شود که خویشتن را به حساب نیاورده و هیچ شأنی برای خود قائل نباشیم. ما چنان زندگی می‌کنیم که گویی همواره در انتظار چیز بهتری در آینده هستیم. در حالی که اغلب آرزو می‌کنیم ای کاش گذشته برگردد و بر آن که رفته حسرت می‌خوریم. پس تا امروز، دیروز نشده قدر لحظه « حال » را بدانیم تا برای آینده جای حسرت باقی نگذاریم.

🍃🍁🔮🍁🍃

#حکايتهای_پند_آميز #ملانصرالدين #کفش #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃🍁🔮🍁🍃

🎆 چون معشوقی در آب افتاد عاشق نیز خود را به آب افکند و در پی او روان شد،
پس چون یکدیگر را یافتند معشوق راز کار عاشق پرسید که:
من در آب افتادم تو چرا خویشتن را در آب افکندی؟

عاشق گفت:
من خود را از تو جدا ندیدم، که چون در آب افتادی پنداشتم که من توام، پس بی خویشتن شدم و خود به آب افکندم.... تو منی یا من توام چند از دویی
با تو ام من، یا توام، یا تو تویی

چون تو من باشی و من تو بر دوام
هر دو تن باشیم یک تن والسلام

پس ای یار دوگانگی بگذار و جز او مبین که تا در جستنش، خویشتن بینی جز شرک نورزی و چون ترک خویش کنی و در او گم شوی به او رسی......

🍃🍁🔮🍁🍃

#حکايتهای_پند_آميز #معشوق_و_آب #دوگانگی #يکی_شدن #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃🍁🔮🍁🍃

🎆 فردی با سه خواهرش در سفر بود كه مشهورترين جنگجوي زمان نزديك او شد و به او گفت: مي‌خواهم با يكي از اين دخترهاي زيبا ازدواج كنم.

اون گفت: اگر يكيشان ازدواج كند، آن دوتاي ديگر رنج مي‌برند. به دنبال قبيله‌اي مي‌گردم كه مردانش سه زن بگيرند.

سال ها قاره‌ي استراليا را پيمودند بدون آنكه چنين قبيله‌اي را بيابند.

هنگامي كه پير شدند و خسته، از راهپيمايي ماندند، يكي از خواهرها گفت: دست كم يكي از ما مي‌توانست شاد باشد.

او گفت: من اشتباه مي‌كردم، ولي حالا ديگر خيلي دير شده.

و سه خواهرش را به سه تخته سنگ تبديل كرد، تا هر كس از آنجا مي‌گذرد، بفهمد كه : «شادي يك نفر نبايد به معناي غمگين شدن ديگران باشد».

🍃🍁🔮🍁🍃

#حکايتهای_پند_آميز #سه_خواهر #ازدواج #شادی #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot