Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
🎆 عهد تو با خدا مانند خانهاي است كه آن را براي معشوقي كه نام او خداست، ساختهاي.
قرار است خداوند به اين خانه بيايد و تا ابد با تو زندگي كند.
اگر اين خانه شايستهي خدا نباشد، اگر عهد تو به راستي عهد نباشد و وفادارانه نباشد، چگونه خداوند به اين خانه بيايد و در آن سكني گزيند.
عهد تو با خداوند مانند دست توست كه در دست خداست؛ و حلقهي نامزدي توست كه از طرف خداوند در انگشت است. پس آن، ضامن ازدواج آسماني توست و نشاني از اين كه تو به چه كسي تعلق داري.
هرگز دست خدا را رها نكن و حلقهي او را از انگشتانت بيرون نياور. حتي اگر دستت را از بدنت جدا كردند، نگذار حلقهي خدا از دستت خارج شود.
آن را به دست ديگرت كن و اگر دو دستت بريده شد، آن را به گردنت حلقه كن.
اگر دست خدا را محكم بگيري هر جا كه او ميرود، خواهي رفت و او تو را به هر جا كه بخواهي ميبرد...
دست او را بفشار تا دست تو را محكمتر بگيرد. وقتي با او دست در دستي ميتواني منتظر باشي كه او زماني تو را شايد براي هميشه در آغوش بگيرد.
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
#دست_خدا #عهد #نشانه_ى_الهى #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 عهد تو با خدا مانند خانهاي است كه آن را براي معشوقي كه نام او خداست، ساختهاي.
قرار است خداوند به اين خانه بيايد و تا ابد با تو زندگي كند.
اگر اين خانه شايستهي خدا نباشد، اگر عهد تو به راستي عهد نباشد و وفادارانه نباشد، چگونه خداوند به اين خانه بيايد و در آن سكني گزيند.
عهد تو با خداوند مانند دست توست كه در دست خداست؛ و حلقهي نامزدي توست كه از طرف خداوند در انگشت است. پس آن، ضامن ازدواج آسماني توست و نشاني از اين كه تو به چه كسي تعلق داري.
هرگز دست خدا را رها نكن و حلقهي او را از انگشتانت بيرون نياور. حتي اگر دستت را از بدنت جدا كردند، نگذار حلقهي خدا از دستت خارج شود.
آن را به دست ديگرت كن و اگر دو دستت بريده شد، آن را به گردنت حلقه كن.
اگر دست خدا را محكم بگيري هر جا كه او ميرود، خواهي رفت و او تو را به هر جا كه بخواهي ميبرد...
دست او را بفشار تا دست تو را محكمتر بگيرد. وقتي با او دست در دستي ميتواني منتظر باشي كه او زماني تو را شايد براي هميشه در آغوش بگيرد.
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
#دست_خدا #عهد #نشانه_ى_الهى #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
✨✨🎆 درویش یک دست 🎆✨✨
☸️ درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی میکرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه میخورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوههایی بخورد که باد از درخت بر زمین میریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش آورد. تا پنج روز، هیچ میوهای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.
⚛️ قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم میکردند. یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان ماموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند. بلافاصله، دادگاه تشکیل شد و طبق حکم دادگاه یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همینکه خواستند پایش را ببرند، یکی از ماموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مامور اجرای حکم فریاد زد و گفت: ای سگ صفت! این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟
⚛️ خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست. اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت : این سزای پیمان شکنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد.
⚛️ از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در کلبهای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود. روزی یکی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید که درویش با دو دست زنبیل میبافد. درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم. شیخ تبسم کرد و گفت: ترا به خدا سوگند میدهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچکس نگویی.
⚛️ اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همه مردم از این راز با خبر شدند. روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز کرامت مرا بر خلق فاش کردی؟
خداوند فرمود: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و میگفتند او ریاکار و دزد بود و خدا او را رسوا کرد. راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند…
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#درویش_یکدست #حکایتهای_پندآمیز #عهد_شکنی #راهی_بسوی_خدا
Telegram.me/pathwaystogod
Telegram.me/mazeye_malakoot
✨✨🎆 درویش یک دست 🎆✨✨
☸️ درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی میکرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه میخورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوههایی بخورد که باد از درخت بر زمین میریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش آورد. تا پنج روز، هیچ میوهای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.
⚛️ قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم میکردند. یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان ماموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند. بلافاصله، دادگاه تشکیل شد و طبق حکم دادگاه یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همینکه خواستند پایش را ببرند، یکی از ماموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مامور اجرای حکم فریاد زد و گفت: ای سگ صفت! این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟
⚛️ خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست. اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت : این سزای پیمان شکنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد.
⚛️ از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در کلبهای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود. روزی یکی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید که درویش با دو دست زنبیل میبافد. درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم. شیخ تبسم کرد و گفت: ترا به خدا سوگند میدهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچکس نگویی.
⚛️ اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همه مردم از این راز با خبر شدند. روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز کرامت مرا بر خلق فاش کردی؟
خداوند فرمود: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و میگفتند او ریاکار و دزد بود و خدا او را رسوا کرد. راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند…
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#درویش_یکدست #حکایتهای_پندآمیز #عهد_شکنی #راهی_بسوی_خدا
Telegram.me/pathwaystogod
Telegram.me/mazeye_malakoot
Telegram
Pathwaystogod
اسرار درون ومديتيشن، چاکرا و کالبدها،حقایق روانشناسی ،تعالیم معنوی و عرفانی......