#چکامه
#آخ_تامار
#هوانس_تومانیان : سراینده
#آلک_خاچاتوریان: برگردان
بر کرانههای دریاچه سرزنده وان،
از کلبهای
هر شب جوانی بدون بلم و در نهان،
خود را
می زند به آب
و با بازوان مردانه اش شناکنان
آب را
به سوی جزیرهای در روبرو میشکافد
از فراز جزیره تاریک،
فروغی صاف و درخشان
او را به خود میخواند
همچون فانوسی فروزان
تا که راه را گم نکند
تامار زیبا هر شب
بر فراز جزیره، نوری میفروزد
و ناشکیبانه در نهانگاهی نزدیک
به انتظار می نشیند
دریاچه با موجهایش در تکاپو
و دل جوان در شر و شور.
آبها، سهمگین در خروشند
ولی جوان مهارنشدنی، پیش میآید.
و اکنون تامار با قلبی تپنده
به هم خوردن موج ها در نزدیکی اش را میشنود
و شدت عشق
سراپای وجودش را برمی فروزد
در خاموشی، شکلی سایهوار و سیاه
بر کرانهای تاریک دریاچه ایستاده است
خود اوست … و ازنو به هم رسیده اند
آه، ای رموز شب آرام …
امواج دریاچه وان
اکنون به تنهایی
ساحل خود را مینوازند
و به هنگام فروکش
با پچپچهایی مبهم پس مینشینند
انگار به آرامی نجوا میکنند
و ستارگان گردونه آسمان
با چشمانی پُرافترا
به تامار بی شرم و آزرم، مینگرند
نَظّاره آنها دل دوشیزه را میآشوبد
زمان جدا شدن فرارسیده و باز
یکی از ایشان
به تلاطم دریاچه فرومیغلتد
و دیگری
بر کرانهایش دست به دعا میگشاید…
اما یکبار، مردانی شرور
از راز دو دلدار آگه شده
و آتش را کشتند
در شبی اهریمنی و سیاه
جوان دلسپرده، شناکنان
گم شد در ظلمت آبها
و باد،
پیوسته نالههایش را
به کرانه می آورد که میگفت:
آخ تامار …!
صدایش نزدیک است:
در تیرگی دلگیر،
پایین صخرههای نوک تیز زیر پا
جایی که دریاچه هراسانگیز، میغرد
صدا دیگر بار فرو مرد
و تنها باری دیگر
به ضعیفی به گوش رسید
که می گفت:
آخ تامار …!
آبهای پرآشوب بامداد
پیکری را به کرانه انداختند
که بر لبان سرد و سخت شدهاش
گویی در لحظه مرگ،
دو واژه فروفسرده بود:
آخ تامار …!
#آخ_تامار
#هوانس_تومانیان : سراینده
#آلک_خاچاتوریان: برگردان
بر کرانههای دریاچه سرزنده وان،
از کلبهای
هر شب جوانی بدون بلم و در نهان،
خود را
می زند به آب
و با بازوان مردانه اش شناکنان
آب را
به سوی جزیرهای در روبرو میشکافد
از فراز جزیره تاریک،
فروغی صاف و درخشان
او را به خود میخواند
همچون فانوسی فروزان
تا که راه را گم نکند
تامار زیبا هر شب
بر فراز جزیره، نوری میفروزد
و ناشکیبانه در نهانگاهی نزدیک
به انتظار می نشیند
دریاچه با موجهایش در تکاپو
و دل جوان در شر و شور.
آبها، سهمگین در خروشند
ولی جوان مهارنشدنی، پیش میآید.
و اکنون تامار با قلبی تپنده
به هم خوردن موج ها در نزدیکی اش را میشنود
و شدت عشق
سراپای وجودش را برمی فروزد
در خاموشی، شکلی سایهوار و سیاه
بر کرانهای تاریک دریاچه ایستاده است
خود اوست … و ازنو به هم رسیده اند
آه، ای رموز شب آرام …
امواج دریاچه وان
اکنون به تنهایی
ساحل خود را مینوازند
و به هنگام فروکش
با پچپچهایی مبهم پس مینشینند
انگار به آرامی نجوا میکنند
و ستارگان گردونه آسمان
با چشمانی پُرافترا
به تامار بی شرم و آزرم، مینگرند
نَظّاره آنها دل دوشیزه را میآشوبد
زمان جدا شدن فرارسیده و باز
یکی از ایشان
به تلاطم دریاچه فرومیغلتد
و دیگری
بر کرانهایش دست به دعا میگشاید…
اما یکبار، مردانی شرور
از راز دو دلدار آگه شده
و آتش را کشتند
در شبی اهریمنی و سیاه
جوان دلسپرده، شناکنان
گم شد در ظلمت آبها
و باد،
پیوسته نالههایش را
به کرانه می آورد که میگفت:
آخ تامار …!
صدایش نزدیک است:
در تیرگی دلگیر،
پایین صخرههای نوک تیز زیر پا
جایی که دریاچه هراسانگیز، میغرد
صدا دیگر بار فرو مرد
و تنها باری دیگر
به ضعیفی به گوش رسید
که می گفت:
آخ تامار …!
آبهای پرآشوب بامداد
پیکری را به کرانه انداختند
که بر لبان سرد و سخت شدهاش
گویی در لحظه مرگ،
دو واژه فروفسرده بود:
آخ تامار …!