پادشاه دانا
💠روزگاري در شهر دوردستي به نام «ويراني» پادشاهي حكومت مي كرد كه هم توانا بود و هم دانا. مردمان از توانايي اش مي ترسيدند و به سبب دانايي اش دوستش مي داشتند.
در ميان اين شهر چاهي بود كه آب سرد و زلالي داشت و همه مردم شهر از آن مي نوشيدند، حتي پادشاه و درباريانش؛ زيرا كه چاه ديگري نبود.
يك شب هنگامي كه همه در خواب بودند، جادوگري وارد شهر شد و هفت قطره از مايع شگفتي در چاه ريخت و گفت« از اين ساعت به بعد هركه از اين آب بنوشد ديوانه مي شود.»
بامداد فردا همه ساكنان شعر، به جز پادشاه و وزيرش، از چاه آب نوشيدند و ديوانه شدند، چنان كه جادوگر گفته بود.
آن روز مردمان در كوچه و بازارها كاري نداشتند جز اينكه با هم نجوا كنند «پادشاه ما ديوانه است. پادشاه ما و وزيرش عقل شان را از دست داده اند. يقين است كه ما نمي توانيم به حكومت پادشاه ديوانه تن در دهيم، بايد او را سرنگون كنيم.»
آن شب پادشاه فرمود تا يك جام زرين از آب چاه پركنند. وقتي كه جام را آوردند، از آن نوشيد و به وزيرش داد تا او هم بنوشد.
از آن شهر دور دست ويراني، غريو شادماني برخاست، زيرا كه پادشاه و وزيرش عقل شان را بازيافته بودند.
برگرفته از كتاب #پیامبر_و_دیوانه #جبران_خلیل_جبران
💠روزگاري در شهر دوردستي به نام «ويراني» پادشاهي حكومت مي كرد كه هم توانا بود و هم دانا. مردمان از توانايي اش مي ترسيدند و به سبب دانايي اش دوستش مي داشتند.
در ميان اين شهر چاهي بود كه آب سرد و زلالي داشت و همه مردم شهر از آن مي نوشيدند، حتي پادشاه و درباريانش؛ زيرا كه چاه ديگري نبود.
يك شب هنگامي كه همه در خواب بودند، جادوگري وارد شهر شد و هفت قطره از مايع شگفتي در چاه ريخت و گفت« از اين ساعت به بعد هركه از اين آب بنوشد ديوانه مي شود.»
بامداد فردا همه ساكنان شعر، به جز پادشاه و وزيرش، از چاه آب نوشيدند و ديوانه شدند، چنان كه جادوگر گفته بود.
آن روز مردمان در كوچه و بازارها كاري نداشتند جز اينكه با هم نجوا كنند «پادشاه ما ديوانه است. پادشاه ما و وزيرش عقل شان را از دست داده اند. يقين است كه ما نمي توانيم به حكومت پادشاه ديوانه تن در دهيم، بايد او را سرنگون كنيم.»
آن شب پادشاه فرمود تا يك جام زرين از آب چاه پركنند. وقتي كه جام را آوردند، از آن نوشيد و به وزيرش داد تا او هم بنوشد.
از آن شهر دور دست ويراني، غريو شادماني برخاست، زيرا كه پادشاه و وزيرش عقل شان را بازيافته بودند.
برگرفته از كتاب #پیامبر_و_دیوانه #جبران_خلیل_جبران
Forwarded from پرنیان خیال (ادبی اجتماعی)
پادشاه دانا
💠روزگاري در شهر دوردستي به نام «ويراني» پادشاهي حكومت مي كرد كه هم توانا بود و هم دانا. مردمان از توانايي اش مي ترسيدند و به سبب دانايي اش دوستش مي داشتند.
در ميان اين شهر چاهي بود كه آب سرد و زلالي داشت و همه مردم شهر از آن مي نوشيدند، حتي پادشاه و درباريانش؛ زيرا كه چاه ديگري نبود.
يك شب هنگامي كه همه در خواب بودند، جادوگري وارد شهر شد و هفت قطره از مايع شگفتي در چاه ريخت و گفت« از اين ساعت به بعد هركه از اين آب بنوشد ديوانه مي شود.»
بامداد فردا همه ساكنان شعر، به جز پادشاه و وزيرش، از چاه آب نوشيدند و ديوانه شدند، چنان كه جادوگر گفته بود.
آن روز مردمان در كوچه و بازارها كاري نداشتند جز اينكه با هم نجوا كنند «پادشاه ما ديوانه است. پادشاه ما و وزيرش عقل شان را از دست داده اند. يقين است كه ما نمي توانيم به حكومت پادشاه ديوانه تن در دهيم، بايد او را سرنگون كنيم.»
آن شب پادشاه فرمود تا يك جام زرين از آب چاه پركنند. وقتي كه جام را آوردند، از آن نوشيد و به وزيرش داد تا او هم بنوشد.
از آن شهر دور دست ويراني، غريو شادماني برخاست، زيرا كه پادشاه و وزيرش عقل شان را بازيافته بودند.
برگرفته از كتاب #پیامبر_و_دیوانه #جبران_خلیل_جبران
💠روزگاري در شهر دوردستي به نام «ويراني» پادشاهي حكومت مي كرد كه هم توانا بود و هم دانا. مردمان از توانايي اش مي ترسيدند و به سبب دانايي اش دوستش مي داشتند.
در ميان اين شهر چاهي بود كه آب سرد و زلالي داشت و همه مردم شهر از آن مي نوشيدند، حتي پادشاه و درباريانش؛ زيرا كه چاه ديگري نبود.
يك شب هنگامي كه همه در خواب بودند، جادوگري وارد شهر شد و هفت قطره از مايع شگفتي در چاه ريخت و گفت« از اين ساعت به بعد هركه از اين آب بنوشد ديوانه مي شود.»
بامداد فردا همه ساكنان شعر، به جز پادشاه و وزيرش، از چاه آب نوشيدند و ديوانه شدند، چنان كه جادوگر گفته بود.
آن روز مردمان در كوچه و بازارها كاري نداشتند جز اينكه با هم نجوا كنند «پادشاه ما ديوانه است. پادشاه ما و وزيرش عقل شان را از دست داده اند. يقين است كه ما نمي توانيم به حكومت پادشاه ديوانه تن در دهيم، بايد او را سرنگون كنيم.»
آن شب پادشاه فرمود تا يك جام زرين از آب چاه پركنند. وقتي كه جام را آوردند، از آن نوشيد و به وزيرش داد تا او هم بنوشد.
از آن شهر دور دست ويراني، غريو شادماني برخاست، زيرا كه پادشاه و وزيرش عقل شان را بازيافته بودند.
برگرفته از كتاب #پیامبر_و_دیوانه #جبران_خلیل_جبران
و آنگاه زنی گفت با ما از شادی و اندوه سخن بگو. و او پاسخ داد: شادی شما همان اندوه بی نقاب شماست.
چاهی که خنده های شما از آن بر می آید؛ چه بسیار که با اشکهای شما پُر میشود. و آیا جز این چه میتواند بود؟
هرچه اندوه درون شما را بیشتر بکاود جای شادی در شما بیشتر میشود. مگر کاسه ای که شراب شما را در بر دارد همان نیست که در کوره ی کوزه گر سوخته است؟ مگر آن نی که روح شما را تسکین میدهد همان چوبی نیست که درونش را با کارد خراشید اند؟
هرگاه شادی میکنید به ژرفای درون دل خود بنگرید تا ببینید سرچشمه شادی به جز سرچشمه اندوه نیست.
#پیامبر_و_دیوانه
#جبران_خلیل_جبران
🍀🍀
چاهی که خنده های شما از آن بر می آید؛ چه بسیار که با اشکهای شما پُر میشود. و آیا جز این چه میتواند بود؟
هرچه اندوه درون شما را بیشتر بکاود جای شادی در شما بیشتر میشود. مگر کاسه ای که شراب شما را در بر دارد همان نیست که در کوره ی کوزه گر سوخته است؟ مگر آن نی که روح شما را تسکین میدهد همان چوبی نیست که درونش را با کارد خراشید اند؟
هرگاه شادی میکنید به ژرفای درون دل خود بنگرید تا ببینید سرچشمه شادی به جز سرچشمه اندوه نیست.
#پیامبر_و_دیوانه
#جبران_خلیل_جبران
🍀🍀