قصه
هرگز این قصه ندانست کسی:
آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست
سر فرو داشت نمی گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من
بر سرِِ مهر نبود
آه، این درد مرا می فرسود:
" او به دل عشق دگر می ورزد؟ "
گریه سر دادم بر دامنِ او
های هایی که هنوز
تنم از خاطره اش می لرزد!
بر سرم دست کشید
در کنارم بنشست
بوسه بخشید به من
لیک می دانستم
که دلش با دلِ من سرد شده ست!
#هوشنگ_ابتهاج ( #ه_ا_سایه)
@parnian_khyial
هرگز این قصه ندانست کسی:
آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست
سر فرو داشت نمی گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من
بر سرِِ مهر نبود
آه، این درد مرا می فرسود:
" او به دل عشق دگر می ورزد؟ "
گریه سر دادم بر دامنِ او
های هایی که هنوز
تنم از خاطره اش می لرزد!
بر سرم دست کشید
در کنارم بنشست
بوسه بخشید به من
لیک می دانستم
که دلش با دلِ من سرد شده ست!
#هوشنگ_ابتهاج ( #ه_ا_سایه)
@parnian_khyial
Forwarded from @vahdi
آخرین دیدار از خانه
بیست و چند سال پیش
یک نفر گفت کجا؟
ابر اندوهی در من پیچید
آه در خانه ی خودم بیگانه ام!
نتوانستم
که بگویم دلم اینجا مانده ست
من پی گمشده ام آمده ام
ارغوانم را می خواهم
رفته بودم
پول برق و تلفون را بدهم
گفتم آقای فلان
گفت از پله برو بالا
دست چپ
درِ سوم
زیر لب گفتم
این اتاق پسرم کاوه ست
آن سوی پنجره، وای
ارغوان داشت نگاهم می کرد.
#هوشنگ_ابتهاج( #ه_ا_سایه)
تهران، شهریور 1396
بیست و چند سال پیش
یک نفر گفت کجا؟
ابر اندوهی در من پیچید
آه در خانه ی خودم بیگانه ام!
نتوانستم
که بگویم دلم اینجا مانده ست
من پی گمشده ام آمده ام
ارغوانم را می خواهم
رفته بودم
پول برق و تلفون را بدهم
گفتم آقای فلان
گفت از پله برو بالا
دست چپ
درِ سوم
زیر لب گفتم
این اتاق پسرم کاوه ست
آن سوی پنجره، وای
ارغوان داشت نگاهم می کرد.
#هوشنگ_ابتهاج( #ه_ا_سایه)
تهران، شهریور 1396
نشسته ام به در نگاه می كنم
دريچه آه می كشد
تو از كدام راه می رسی؟
جوانی مرا تو دلپذير كرده ای
مرا در اين اميد پير كرده ای
چه دير كرده ای
#هوشنگ_ابتهاج( #ه_ا_سایه)
تهران، 1396
"با سینه سردان"
منشین چنین زار و حزین چون روی٘ زردان
شعری بخوان، سازی بزن، جامی بگردان
ره دور و فرصت دیر، اما شوقِ دیدار
منزل به منزل می رود با رهنوردان
من بر همان عهدم که با زلفِ تو بستم
پیمان شکستن نیست در آیینِ مردان
گر رهروِ عشقی تو پاسِ ره نگه دار
بالله که بیزار است ره زین هرزه گردان
صد دوزخ اینجا بفشُرَد، آری عجب نیست
گر در نگیرد آتشت با سینه سردان
آن کو به دل دردی ندارد آدمی نیست
بیزارم از بازار این بی هیچ دردان
آری هنر بی عیبِ حرمان نیست لیکن
محروم تر برگشتم از پیشِ هنردان!
با تلخکامی صبر کن ای جانِ شیرین
دانی که دنیا زهر دارد در شکردان
گردن رها کن سایه از بند تعلق
تا وارهی از چنبرِ این چرخِ گردان!
#هوشنگ_ابتهاج( #ه_ا_سایه)
کلن، اسفند ۱۳۷۶
منشین چنین زار و حزین چون روی٘ زردان
شعری بخوان، سازی بزن، جامی بگردان
ره دور و فرصت دیر، اما شوقِ دیدار
منزل به منزل می رود با رهنوردان
من بر همان عهدم که با زلفِ تو بستم
پیمان شکستن نیست در آیینِ مردان
گر رهروِ عشقی تو پاسِ ره نگه دار
بالله که بیزار است ره زین هرزه گردان
صد دوزخ اینجا بفشُرَد، آری عجب نیست
گر در نگیرد آتشت با سینه سردان
آن کو به دل دردی ندارد آدمی نیست
بیزارم از بازار این بی هیچ دردان
آری هنر بی عیبِ حرمان نیست لیکن
محروم تر برگشتم از پیشِ هنردان!
با تلخکامی صبر کن ای جانِ شیرین
دانی که دنیا زهر دارد در شکردان
گردن رها کن سایه از بند تعلق
تا وارهی از چنبرِ این چرخِ گردان!
#هوشنگ_ابتهاج( #ه_ا_سایه)
کلن، اسفند ۱۳۷۶
پرنیان خیال (ادبی اجتماعی)
یکم #مهر_ماه_زاد_روز استاد#محمدرضا_شجریان چهره ی بی مثال آواز ایران گرامی باد استاد عزیز تولدت مبارک
برای استاد #محمدرضا_شجریان :
ای دود عود و نغمه داوود و بانگ زیر
عطر گل محمدی و نافه عبیر
برخیز از کرانه ماهور و شور و نور
ای ترمه ترانه و ای نرمه حریر
رقصان شو از طنین غزلهای مولوی
ای نغمه های بلبل نای تو بی نظیر
چونان نسیم از قفس تن رها شدم
تا گشته ام به نغمه داوودیت اسیر
نی را به ناز خود بنواز ای ترانه ساز
با گامهای مخملی و صوت دلپذیر
موسیقی صدای تو تحریر زندگیست
چون بارش موازی باران که در کویر
#هوشنگ_ابتهاج( #ه_ا_سایه)
به مناسبت یکم مهر زادروز #محمدرضا_شجریان
بخشی از خاطرات سایه دربارهی ایشان برگرفته از کتاب ارزشمند پیر پرنیان اندیش: در صحبت سایه، (ص ۴۸۱--۴۷۸):
توضیح عظیمی: «کنسرت نوا» (جشن هنر شیراز) را میشنیدیم. استاد شجریان خواند:
می خور که هرکه آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
سایه با گریه یک بار این بیت را خواند... وقتی به «آخر کار جهان» رسید درد و دریغ در صورت برافروخته و نگاه تلخش به چشم میآمد...
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
#سایه: کمتر کسیه که به دردی که پشت این بیت هست پی ببره؛ آخر کار جهان بدید.
توضیح عظیمی: دوباره به گریه میافتد، و بلافاصله با لبخند...
بهترین لحظههای عمر من همین لحظاتیه که این موسیقیها رو میشنوم...
توضیح عظیمی: استاد شجریان میخواند:
بر برگ گل به خون شقایق نوشتهاند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
با صدای خش دار و هیجان زده میگوید:
#سایه: عظمت شعر حافظ رو با این آواز شجریان میشه فهمید...
(پس از چند دقیقه سکوت و تامل...)
همهی این بزرگان و اساتید در برابر این کنسرت سکوت کردن (لبخند تلخی میزند)... به جای این که خوشحال باشن که چنین صدای استثنایی به میدون اومده، چنین ساز زلالی رو میشنون، فقط سکوت کردن.
عظیمی: استاد خاطرهای از این کنسرت ندارین؟
(سیگارش را خاموش میکند و تبسم میکند...)
#سایه: چرا... این کنسرت قصه داره برای خودش: سه شب این کنسرتو تو شیراز اجرا کردیم. بعد از ظهری که شبش کنسرت سوم اجرا میشد، تو هتل نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم. شجریان به لطفی گفت: محمدرضا! میخوام برای اون تصنیف آخر، به جای شعر سعدی [ما را همه شب نمیبرد خواب] این شعرو بخونم:
ماییم و نوای بینوایی
بسم الله اگر حریف مایی
لطفی گفت: نه! نه! بسم الله چیه، بسم الله چیه؟ نمیخواد!... دیگه نمیدونست که خودش چند سال بعد سر کنسرت هو میکشه و... (لبخند و نگاه رندانهای دارد!) شجریان سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت.
شب آخر کنسرت بود و تا آخر برنامه رفتیم که یه دفعه شجریان خوند: ماییم و نوای... گروه وایستاد. اصلاً انتظار همچین چیزی رو نداشتن. لطفی یک نگاه غضبآلودی انداخت و من گفتم حالاست که کنسرت به هم بخوره... در واقع کنسرت نابود شده بود. همون موقع هم شجریان فهمید که چی شده! ارکستر وایستاد دیگه... لطفی با سازش که مثل ارکستر صدا میداد دنباله رو گرفت و یه نگاه تندی به گروه کرد و اونا هم دنبال اونو گرفتن و زدن. آخرین نتی که زدن، هنوز مردم دست زدنو شروع نکرده بودن که لطفی با عصبانیت پا شد و سازشو ورداشت و رفت.
من پا شدم رفتم دنبال لطفی که مبادا این «نره غول» (با شوخی و ظرافت میگوید!) کاری دست شجریان بده. طفلک شجریان هم لاغر و مردنی! (غش غش میخندد). رفتم پیش لطفی و هی باهاش حرف زدم: آقای لطفی! آروم بگیر، آروم بگیر! و حالا شجریان هم بیرون اتاق وایستاده بود با گردن کج! (میخندد و سرش را تکان میدهد!) من رفتم شجریانو بغل کردم و گفتم خسته نباشی و بوسیدمش و دوباره رفتم پیش لطفی که آقای لطفی چیزی نگی. رفاقت خودتونو سر این چیزها به هم نزنین. به هر حال، با چه تلاشی لطفی رو آروم کردم و به خیر گذشت...
(جرعهای آب مینوشد و با لخند رضایت باری ادامه میدهد):
من باید لـله میشدم؛ دایه میشدم... این للگی من اصلاً حکایتی بود تا جلوی این شکافها رو بگیرم؛ چقدر این دو نفرو من ناز کردم. نازهاشونو تحمل کردم... ولی خیلی دوران خوبی بود... دورهی «خود را در میانه مبین»... نوارچسب اسکاچ بودم دیگه؛ همه چیز را به همه چیز میچسباند!... اینا کنسرت میدادن، من میزاییدم اصلاً! همهاش دلهره داشتم، همهاش راه میرفتم تا کنسرت تموم بشه؛ همهاش نگران بودم که این صداش نگیره، اون سازش از کوک نیفته. میکروفن خراب نشه...
ای دود عود و نغمه داوود و بانگ زیر
عطر گل محمدی و نافه عبیر
برخیز از کرانه ماهور و شور و نور
ای ترمه ترانه و ای نرمه حریر
رقصان شو از طنین غزلهای مولوی
ای نغمه های بلبل نای تو بی نظیر
چونان نسیم از قفس تن رها شدم
تا گشته ام به نغمه داوودیت اسیر
نی را به ناز خود بنواز ای ترانه ساز
با گامهای مخملی و صوت دلپذیر
موسیقی صدای تو تحریر زندگیست
چون بارش موازی باران که در کویر
#هوشنگ_ابتهاج( #ه_ا_سایه)
به مناسبت یکم مهر زادروز #محمدرضا_شجریان
بخشی از خاطرات سایه دربارهی ایشان برگرفته از کتاب ارزشمند پیر پرنیان اندیش: در صحبت سایه، (ص ۴۸۱--۴۷۸):
توضیح عظیمی: «کنسرت نوا» (جشن هنر شیراز) را میشنیدیم. استاد شجریان خواند:
می خور که هرکه آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
سایه با گریه یک بار این بیت را خواند... وقتی به «آخر کار جهان» رسید درد و دریغ در صورت برافروخته و نگاه تلخش به چشم میآمد...
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
#سایه: کمتر کسیه که به دردی که پشت این بیت هست پی ببره؛ آخر کار جهان بدید.
توضیح عظیمی: دوباره به گریه میافتد، و بلافاصله با لبخند...
بهترین لحظههای عمر من همین لحظاتیه که این موسیقیها رو میشنوم...
توضیح عظیمی: استاد شجریان میخواند:
بر برگ گل به خون شقایق نوشتهاند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
با صدای خش دار و هیجان زده میگوید:
#سایه: عظمت شعر حافظ رو با این آواز شجریان میشه فهمید...
(پس از چند دقیقه سکوت و تامل...)
همهی این بزرگان و اساتید در برابر این کنسرت سکوت کردن (لبخند تلخی میزند)... به جای این که خوشحال باشن که چنین صدای استثنایی به میدون اومده، چنین ساز زلالی رو میشنون، فقط سکوت کردن.
عظیمی: استاد خاطرهای از این کنسرت ندارین؟
(سیگارش را خاموش میکند و تبسم میکند...)
#سایه: چرا... این کنسرت قصه داره برای خودش: سه شب این کنسرتو تو شیراز اجرا کردیم. بعد از ظهری که شبش کنسرت سوم اجرا میشد، تو هتل نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم. شجریان به لطفی گفت: محمدرضا! میخوام برای اون تصنیف آخر، به جای شعر سعدی [ما را همه شب نمیبرد خواب] این شعرو بخونم:
ماییم و نوای بینوایی
بسم الله اگر حریف مایی
لطفی گفت: نه! نه! بسم الله چیه، بسم الله چیه؟ نمیخواد!... دیگه نمیدونست که خودش چند سال بعد سر کنسرت هو میکشه و... (لبخند و نگاه رندانهای دارد!) شجریان سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت.
شب آخر کنسرت بود و تا آخر برنامه رفتیم که یه دفعه شجریان خوند: ماییم و نوای... گروه وایستاد. اصلاً انتظار همچین چیزی رو نداشتن. لطفی یک نگاه غضبآلودی انداخت و من گفتم حالاست که کنسرت به هم بخوره... در واقع کنسرت نابود شده بود. همون موقع هم شجریان فهمید که چی شده! ارکستر وایستاد دیگه... لطفی با سازش که مثل ارکستر صدا میداد دنباله رو گرفت و یه نگاه تندی به گروه کرد و اونا هم دنبال اونو گرفتن و زدن. آخرین نتی که زدن، هنوز مردم دست زدنو شروع نکرده بودن که لطفی با عصبانیت پا شد و سازشو ورداشت و رفت.
من پا شدم رفتم دنبال لطفی که مبادا این «نره غول» (با شوخی و ظرافت میگوید!) کاری دست شجریان بده. طفلک شجریان هم لاغر و مردنی! (غش غش میخندد). رفتم پیش لطفی و هی باهاش حرف زدم: آقای لطفی! آروم بگیر، آروم بگیر! و حالا شجریان هم بیرون اتاق وایستاده بود با گردن کج! (میخندد و سرش را تکان میدهد!) من رفتم شجریانو بغل کردم و گفتم خسته نباشی و بوسیدمش و دوباره رفتم پیش لطفی که آقای لطفی چیزی نگی. رفاقت خودتونو سر این چیزها به هم نزنین. به هر حال، با چه تلاشی لطفی رو آروم کردم و به خیر گذشت...
(جرعهای آب مینوشد و با لخند رضایت باری ادامه میدهد):
من باید لـله میشدم؛ دایه میشدم... این للگی من اصلاً حکایتی بود تا جلوی این شکافها رو بگیرم؛ چقدر این دو نفرو من ناز کردم. نازهاشونو تحمل کردم... ولی خیلی دوران خوبی بود... دورهی «خود را در میانه مبین»... نوارچسب اسکاچ بودم دیگه؛ همه چیز را به همه چیز میچسباند!... اینا کنسرت میدادن، من میزاییدم اصلاً! همهاش دلهره داشتم، همهاش راه میرفتم تا کنسرت تموم بشه؛ همهاش نگران بودم که این صداش نگیره، اون سازش از کوک نیفته. میکروفن خراب نشه...
⭕️🔷⭕️ گوگوش از نظر استاد هوشنگ ابتهاج
🔷🔴🔷 در این هوای دلانگیز، نسیم خنک صبحگاهی، عطرگردانِ دود سیگارهای #سایه شده بود و چهرهٔ سایه با آن ریش تولستویوارش در هالهای از دود، ملکوتی و اسرارآمیز به نظر میرسید. آواز #بنان میشنویم. سایه توجهمان را به نحوهٔ ادای شعر در آواز بنان جلب میکند. از سایه میپرسم به غیر از بنان چه کسی حق شعر را در آواز بیان میکند؟ بیتأمل و با لحن قاطع میگوید:
⭕️ #گوگوش ... گوگوش ... یه روز به خودش هم گفتم که دو نفر هستن در موسیقی ما که وقتی کلماتو در آواز یا تصنیف بیان میکنن، اصلاً نظیر ندارن؛ یعنی کلمات چنان سر جاشه و درسته و با حالته که اصلاً نمیشه توصیف کرد: یکی بنانه، یکی هم شمایین. طفلک سرخ شد و سرشو انداخت پایین و گفت: شما این حرفو میزنین؟ گفتم: بله.
🔴 اصلاً باورش نمیشد که من کارهاشو بشناسم و دقت کرده باشم.
گوگوش دختر خیلی بدبختی بود. همهٔ زندگیش تو بدبختی گذشت. از بچگی تا همین سفری که به آمریکا رفت ازش سوءاستفاده شد. خیلی زن بدبختیه (با ناراحتی و غصه این جملات را میگوید). یه استعداد استثنائیه واقعاً. من از وقتی که بچه بود و با پدرش تو شکوفه نو میاومد، رو صحنه دیدمش. کافه شکوفه نو تو پایین شهر دروازهٔ قزوین بود. همه جرئت نمیکردن برن اونجا، من یادمه یه شب رفتم اونجا، کسانی که میخواستن از بالا شهر برن همراه یک نظامی، سروانی، سرهنگی، پلیسی میرفتن تا در امان باشن. جای کلاهمخملیها بود. بعد این بالاشهریها اونجا رو قبضه کردن و در نتیجه کلاهمخملیها تارونده شدن و کافه شکوفه نو شد مخصوص خانوادههای «پولدار»... این حضرات هیچچی رو نمیتونن به دیگران ببینن، فوراً دست انداختن به اونجا، از کافه کابارههای شیک خودشون سیر شده بودن ریختن به اونجا... حکایتیه... چه میدونم؟ حالا کار ندارم. گوگوش تو چنین جایی میخوند.
گوگوش اگر در جایی به غیر از ایران به دنیا اومده بود، یه هنرمند جهانی شده بود. یه تصنیف فرانسوی خونده با اینکه یک کلمه فرانسوی بلد نیست. از دوستهای فرانسویام پرسیدم چطوره این تصنیف؟ گفتند: «اصلاً نمیشه باور کرد که خوانندۀ فرانسوی نیست!» یک استعداد عجیب و غریبه ولی بدبخت (بدبخت را با غیظ و غصه میگوید) همهٔ عمر ازش سوءاستفاده شده.
📘 #پیر_پرنیان_اندیش
#مصاحبههای_امیرهوشنگ_ابتهاج (#ه_ا_سایه)
#نشر_سخن_1391_صفحات_595_596
🔷🔴🔷 در این هوای دلانگیز، نسیم خنک صبحگاهی، عطرگردانِ دود سیگارهای #سایه شده بود و چهرهٔ سایه با آن ریش تولستویوارش در هالهای از دود، ملکوتی و اسرارآمیز به نظر میرسید. آواز #بنان میشنویم. سایه توجهمان را به نحوهٔ ادای شعر در آواز بنان جلب میکند. از سایه میپرسم به غیر از بنان چه کسی حق شعر را در آواز بیان میکند؟ بیتأمل و با لحن قاطع میگوید:
⭕️ #گوگوش ... گوگوش ... یه روز به خودش هم گفتم که دو نفر هستن در موسیقی ما که وقتی کلماتو در آواز یا تصنیف بیان میکنن، اصلاً نظیر ندارن؛ یعنی کلمات چنان سر جاشه و درسته و با حالته که اصلاً نمیشه توصیف کرد: یکی بنانه، یکی هم شمایین. طفلک سرخ شد و سرشو انداخت پایین و گفت: شما این حرفو میزنین؟ گفتم: بله.
🔴 اصلاً باورش نمیشد که من کارهاشو بشناسم و دقت کرده باشم.
گوگوش دختر خیلی بدبختی بود. همهٔ زندگیش تو بدبختی گذشت. از بچگی تا همین سفری که به آمریکا رفت ازش سوءاستفاده شد. خیلی زن بدبختیه (با ناراحتی و غصه این جملات را میگوید). یه استعداد استثنائیه واقعاً. من از وقتی که بچه بود و با پدرش تو شکوفه نو میاومد، رو صحنه دیدمش. کافه شکوفه نو تو پایین شهر دروازهٔ قزوین بود. همه جرئت نمیکردن برن اونجا، من یادمه یه شب رفتم اونجا، کسانی که میخواستن از بالا شهر برن همراه یک نظامی، سروانی، سرهنگی، پلیسی میرفتن تا در امان باشن. جای کلاهمخملیها بود. بعد این بالاشهریها اونجا رو قبضه کردن و در نتیجه کلاهمخملیها تارونده شدن و کافه شکوفه نو شد مخصوص خانوادههای «پولدار»... این حضرات هیچچی رو نمیتونن به دیگران ببینن، فوراً دست انداختن به اونجا، از کافه کابارههای شیک خودشون سیر شده بودن ریختن به اونجا... حکایتیه... چه میدونم؟ حالا کار ندارم. گوگوش تو چنین جایی میخوند.
گوگوش اگر در جایی به غیر از ایران به دنیا اومده بود، یه هنرمند جهانی شده بود. یه تصنیف فرانسوی خونده با اینکه یک کلمه فرانسوی بلد نیست. از دوستهای فرانسویام پرسیدم چطوره این تصنیف؟ گفتند: «اصلاً نمیشه باور کرد که خوانندۀ فرانسوی نیست!» یک استعداد عجیب و غریبه ولی بدبخت (بدبخت را با غیظ و غصه میگوید) همهٔ عمر ازش سوءاستفاده شده.
📘 #پیر_پرنیان_اندیش
#مصاحبههای_امیرهوشنگ_ابتهاج (#ه_ا_سایه)
#نشر_سخن_1391_صفحات_595_596
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
"همزاد"
شعری تازه و چاپنشده از #هوشنگ_ابتهاج #ه.ا.سایه (۷ آبان ۱۳۹۸)
هزار سال پیش
شبی که ابر اختران دوردست میگذشت از فراز بام من
صدام کرد
چه آشناست این صدا
همان که از زمان گاهواره میشنیدمش
همان که از درون من صدام میکند
هزار سال
میان جنگل ستارهها پی تو گشتهام
ستارهای نگفت
کزین سرای بیکسی
کسی صدات میکند؟
هنوز دیر نیست
هنوز صبر من به قامت بلندِ آرزوست
عزیزِ همزبان! تو در کدام کهکشان نشستهای؟
برگرفته از صفحۀ بانو یلدا ابتهاج
شعری تازه و چاپنشده از #هوشنگ_ابتهاج #ه.ا.سایه (۷ آبان ۱۳۹۸)
هزار سال پیش
شبی که ابر اختران دوردست میگذشت از فراز بام من
صدام کرد
چه آشناست این صدا
همان که از زمان گاهواره میشنیدمش
همان که از درون من صدام میکند
هزار سال
میان جنگل ستارهها پی تو گشتهام
ستارهای نگفت
کزین سرای بیکسی
کسی صدات میکند؟
هنوز دیر نیست
هنوز صبر من به قامت بلندِ آرزوست
عزیزِ همزبان! تو در کدام کهکشان نشستهای؟
برگرفته از صفحۀ بانو یلدا ابتهاج
Forwarded from M...R
بخشی از کتاب مثنوی#بانگ_نی
اثر استاد #هوشنگ_ابتهاج
( #ه_ا_سایه)
باش تا فریاد بر دارد بلند
جانِ خونبارِ جهانِ دردمند
همنوا کن بانگِ خود با بانگِ ما
تا جهان را پُر کند شش دانگِ ما
دست دستِ ماست امروز ای وطن
متحد کن دست ها، این دستِ من
حاجت از نامردمان جُستن خطاست
کار سازِ حاجتِ ما دستِ ماست
دستِ ما دریای مرواریدهاست
دستِ ما گهواره ی خورشید هاست
دست ها چون شاخه های جنگلند
کی بوَد جنگل چو از هم بگسلند؟
آرزو، مرغی که می خوانَد نهان
بر سرِ این شاخه دارد آشیان
دستِ مار افسا اگر خود اژدهاست
آن عصای معجزه در دستِ ماست
هر چه حیلت بازد و رنگ آورَد
دستِ ما از دستِ دشمن می بَرد
دستِ او گر با کمند و خنجر است
دستِ در زنجیرِ ما سنگین تر است
دست ها را چون به هم کردی گره
نگسلد شمشیرِ بُران این زره
دستِ رنج است این که هر دم بر زمین
می فشانَد گنج ها از آستین
دستِ رنج است این که بر لوحِ زمی
می نویسد سرنوشتِ آدمی
آشکارا را چرا دارم نهان؟
دسترنجِ دستِ رنج است این جهان.
دست و پایی می زدم، بیم و امید
عشق آمد بر دلم دستی کشید
جای دستش چشمه ی خون باز شد
خون به پرواز آمد و آواز شد
کُشته و آواز؟ بشنو این شگفت
آتشِ خونِ شهیدان در گرفت
بشنو ای دل عشق می خوانَد مرا
می دهم صد جان که بستانَد مرا
جانِ جان، ای عشق! ما آنِ توایم
زنده و مرده شهیدانِ توایم.
عاشقان در خونِ خود علتیده اند
زندگی را زندگی بخشیده اند
فارغند از سعد و نحسِ سرنوشت
بی زیانِ دوزخ و سودِ بهشت
سرنوشتِ خویش انشا کرده اند
خلقتِ خود را تماشا کرده اند
جانِ شیرین می فروشد آن دغل
در بهای وعده ی شیر و عسل
عشقبازی نیست این، سوداگری است
عاشق از سود و زیانِ خود بری است
پاکبازی بین که مردانِ وفا
جان فدا کردند بی مزد و بها
آنکه جَیبِ جان درین سودا
در ید
در بهای جان چه میخواهد خرید؟
در کفِ امروز نقدِ جانِ ماست
سودِ این سرمایه فردای شماست.
وه که مرگ از زندگی با ننگ به
جامِ زهرآگین همان بر سنگ به
آینه بر سنگ زد آن خوش نگار
تا بر آن پاکیزه ننشیند غبار
پاک کن آیینه را، ای پاک جوی!
تا بیابی پرتوِ آن پاک روی
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آنچنان زیباست این بی بازکشت
کز برایش می توان از جان گذشت
زندگی زیباست، زیبای روان
دم به دم نو می شود این کاروان
روز و شب این کاروانِ گرم رو
می رود منزل به منزل، نو به نو
تازه شو تا وارهی از نیستی
گر بمانی کاروانی نیستی
راهِ نو پوید هر آنکو آگه است
رهروان را رستگاری زین ره است
راهِ ما راهِ بزرگِ مردمی است
غیر از این گمراهی و سر در گمی ست
کی رسی بی ره؟ رسیدن در ره است
زادِ راهِ عشق جانِ آگه است
بی نشانی های آن خضرِ نجات
گم کنی سرچشمه ی آبِ حیات
دادخواهان را چه شوری در سر است
راست پنداری که روزِ محشر است
دردِ پنهان در جگر آویخته
گشت فریادی جهان انگیخته
ای دل ار فریاد بر داری رواست
کز نیستان شورِ رستاخیز خاست
عالم از بانگِ نیی پر خون شود
گر نیستانی بنالد چون شود!
بخشی از کتاب مثنوی #بانگ_نی
اثر استاد #هوشنگ_ابتهاج
( #ه_ا_سایه)
از صفحه ۷۸ تا ۸۹
اثر استاد #هوشنگ_ابتهاج
( #ه_ا_سایه)
باش تا فریاد بر دارد بلند
جانِ خونبارِ جهانِ دردمند
همنوا کن بانگِ خود با بانگِ ما
تا جهان را پُر کند شش دانگِ ما
دست دستِ ماست امروز ای وطن
متحد کن دست ها، این دستِ من
حاجت از نامردمان جُستن خطاست
کار سازِ حاجتِ ما دستِ ماست
دستِ ما دریای مرواریدهاست
دستِ ما گهواره ی خورشید هاست
دست ها چون شاخه های جنگلند
کی بوَد جنگل چو از هم بگسلند؟
آرزو، مرغی که می خوانَد نهان
بر سرِ این شاخه دارد آشیان
دستِ مار افسا اگر خود اژدهاست
آن عصای معجزه در دستِ ماست
هر چه حیلت بازد و رنگ آورَد
دستِ ما از دستِ دشمن می بَرد
دستِ او گر با کمند و خنجر است
دستِ در زنجیرِ ما سنگین تر است
دست ها را چون به هم کردی گره
نگسلد شمشیرِ بُران این زره
دستِ رنج است این که هر دم بر زمین
می فشانَد گنج ها از آستین
دستِ رنج است این که بر لوحِ زمی
می نویسد سرنوشتِ آدمی
آشکارا را چرا دارم نهان؟
دسترنجِ دستِ رنج است این جهان.
دست و پایی می زدم، بیم و امید
عشق آمد بر دلم دستی کشید
جای دستش چشمه ی خون باز شد
خون به پرواز آمد و آواز شد
کُشته و آواز؟ بشنو این شگفت
آتشِ خونِ شهیدان در گرفت
بشنو ای دل عشق می خوانَد مرا
می دهم صد جان که بستانَد مرا
جانِ جان، ای عشق! ما آنِ توایم
زنده و مرده شهیدانِ توایم.
عاشقان در خونِ خود علتیده اند
زندگی را زندگی بخشیده اند
فارغند از سعد و نحسِ سرنوشت
بی زیانِ دوزخ و سودِ بهشت
سرنوشتِ خویش انشا کرده اند
خلقتِ خود را تماشا کرده اند
جانِ شیرین می فروشد آن دغل
در بهای وعده ی شیر و عسل
عشقبازی نیست این، سوداگری است
عاشق از سود و زیانِ خود بری است
پاکبازی بین که مردانِ وفا
جان فدا کردند بی مزد و بها
آنکه جَیبِ جان درین سودا
در ید
در بهای جان چه میخواهد خرید؟
در کفِ امروز نقدِ جانِ ماست
سودِ این سرمایه فردای شماست.
وه که مرگ از زندگی با ننگ به
جامِ زهرآگین همان بر سنگ به
آینه بر سنگ زد آن خوش نگار
تا بر آن پاکیزه ننشیند غبار
پاک کن آیینه را، ای پاک جوی!
تا بیابی پرتوِ آن پاک روی
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آنچنان زیباست این بی بازکشت
کز برایش می توان از جان گذشت
زندگی زیباست، زیبای روان
دم به دم نو می شود این کاروان
روز و شب این کاروانِ گرم رو
می رود منزل به منزل، نو به نو
تازه شو تا وارهی از نیستی
گر بمانی کاروانی نیستی
راهِ نو پوید هر آنکو آگه است
رهروان را رستگاری زین ره است
راهِ ما راهِ بزرگِ مردمی است
غیر از این گمراهی و سر در گمی ست
کی رسی بی ره؟ رسیدن در ره است
زادِ راهِ عشق جانِ آگه است
بی نشانی های آن خضرِ نجات
گم کنی سرچشمه ی آبِ حیات
دادخواهان را چه شوری در سر است
راست پنداری که روزِ محشر است
دردِ پنهان در جگر آویخته
گشت فریادی جهان انگیخته
ای دل ار فریاد بر داری رواست
کز نیستان شورِ رستاخیز خاست
عالم از بانگِ نیی پر خون شود
گر نیستانی بنالد چون شود!
بخشی از کتاب مثنوی #بانگ_نی
اثر استاد #هوشنگ_ابتهاج
( #ه_ا_سایه)
از صفحه ۷۸ تا ۸۹
آیین وداع با پیر پرنیاناندیش، استاد #هوشنگ_ابتهاج، #ه.ا.سایه بدین ترتیب به انجام خواهد رسید:
تشییع در تهران: پنجشنبه ۳ شهریورماه ۱۴۰۱، ساعت ۹ صبح از مقابل تالار وحدت به سوی شهر رشت.
مراسم خاکسپاری: جمعه ۴ شهریورماه ۱۴۰۱، ساعت ۹ صبح در باغ محتشم رشت.
تشییع در تهران: پنجشنبه ۳ شهریورماه ۱۴۰۱، ساعت ۹ صبح از مقابل تالار وحدت به سوی شهر رشت.
مراسم خاکسپاری: جمعه ۴ شهریورماه ۱۴۰۱، ساعت ۹ صبح در باغ محتشم رشت.
Sazo Avaz 7
Shahram Nazeri
زندان شب یلدا
ه.ا.سایه
شهرام ناظری
مجله هنری ادبی پرنیان:
"زندانِ شبِ یلدا"
چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم
وین آتشِ خندان را با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم
صد دشتِ شقایق چشم در خونِ دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم
چون کوه نشستم من با تاب و تبِ پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دل پُر آتش
وین سیلِ گدازان را از سینه فرو ریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم
ای سایه ! سحر خیزان دلواپسِ خورشیدند
زندانِ شبِ یلدا بگشایم و بگریزم
#هوشنگ_ابتهاج( #ه_ا_سایه )
تهران، تیرماه ۱۳۵۷
خواننده: استاد #شهرام_ناظری
کمانچه: استاد #علی_اکبر_شکارچی
از آلبوم : #لاله_بهار
آهنگساز: زنده یاد استاد #پرویز_مشکاتیان
سال اجرا: ۱۳۶۵
زندان شب یلدا
ه.ا.سایه
شهرام ناظری
ه.ا.سایه
شهرام ناظری
مجله هنری ادبی پرنیان:
"زندانِ شبِ یلدا"
چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم
وین آتشِ خندان را با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم
صد دشتِ شقایق چشم در خونِ دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم
چون کوه نشستم من با تاب و تبِ پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دل پُر آتش
وین سیلِ گدازان را از سینه فرو ریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم
ای سایه ! سحر خیزان دلواپسِ خورشیدند
زندانِ شبِ یلدا بگشایم و بگریزم
#هوشنگ_ابتهاج( #ه_ا_سایه )
تهران، تیرماه ۱۳۵۷
خواننده: استاد #شهرام_ناظری
کمانچه: استاد #علی_اکبر_شکارچی
از آلبوم : #لاله_بهار
آهنگساز: زنده یاد استاد #پرویز_مشکاتیان
سال اجرا: ۱۳۶۵
زندان شب یلدا
ه.ا.سایه
شهرام ناظری