« وب گردی »
#نخستین_بوسه_آموزگار :
اولین بار که پایم به مدرسه باز شد،
کمتر از شش سال سن داشتم و جثه ام خرد بود.
مأمور سپاه بهداشت به مادرم گفت:
"این بچه سوء تغذیه دارد".
هیچ وقت نفهمیدم چرا مادرم آن جمله را تا مدتها برای دیگران نقل می کرد.
آن وقتها مهد کودک و پیش دبستانی در روستا نبود و دانش آموزان غیر رسمی به نام "مستمع آزاد" در کلاس اول می نشستند.
جایم آخر کلاس و هم نیمکتی ام "سکینه"؛ دختری از فامیل پدری ام و همسایه دیوار به دیوارمان بود که جثه ای درشت و حرکاتی کند داشت.
بعدها فهمیدم که محصول زایمانی سخت و مبتلای "فلج مغزی" بوده است.
هر دوتایمان به حساب آموزگار و دانش آموزان دیگر نمی آمدیم و سرمان به کار خودمان بود.
کار من این بود که دست سکینه را بگیرم تا بتواند حروف را به سختی بر کاغذ بنویسد.
شبها با مادرم به خانه آنها می رفتیم.
مادر او و مادر من در کنار چاله ای پر از آتش مرکبات، قلیان می کشیدند و ما در گوشه ای به درس و مشقمان مشغول می شدیم.
در اتاقی با دیوارهای خشتی، سقفی چوبی و دوداندود و دری ساخته شده از حلبی و چوب که اغلب اوقات گوساله یا بزغاله ای هم در گوشه دیگر آن همزیست اهالی خانه بود .
و خوراکمان سیب زمینی آب پز؛ سیمای"فقر مطلق"!
پائیز به آخر نرسیده؛ سکینه خزان شد.
کالبد بی جانش را پیچیده در پتو بر تخته گذاشتند.
قدش بلندتر شده بود.
گرگ و میش یکی از آخرین غروب های آذرماه بود و این بیخودترین نامی است که بر این ماه سرد و بی"آذر" گذاشته اند.
در پیش چشمان وحشت زده و مغموم من و در میان شیون و ضجه های جانخراش زنانی که صورتشان را به ناخن خراشیده بودند.
مردان ده، تخته را بر دوش گذاشتند و بردند تا او را در جوار خفتگان بی آزار" به خاک بسپارند.
سکینه که رفت من هم دل و دماغی برایم نماند؛ مدرسه را رها کردم.
سال بعد که به سن مدرسه رسیدم، هنوز جثه ام ریز بود.
با این تصور که هنوز #مستمع_آزاد هستم .
من را بر روی نیمکت آخر کلاس نشاندند.
آموزگارمان خانم معلمی بود تازه کار که از دانشسرای عشایری آمده بود.
نامش"ثریا"، هم نوجوان بود و هم نوعروس؛
در لباس های رنگین عشایری چون طاوسی خوش خط و خال رخنمایی میکرد.
و صورت شادابش در میانه شبستان چارقد و لچک و طرّه زلفهای سیاهش چون"خوشه پروین"میدرخشید.
دبستانهای آموزش و پرورش در روستا هنوز زیر سایه تعلیمات عشایری کار میکردند.
هنوز قامت خانم معلم های عشایری و روستایی در چادر و مقنعه و روپوش"سیاه" دفن نشده بود.
خود، از عشایر بودند و دست پرورده آن عشایر زاده دانشمند «قاسم صادقی» که دلبسته طبیعت بود و عاشق زندگی،
از آنرو به شاگردانش دستور داده بود که با لباس خودشان بر سر کلاس بروند.
لباس پر نقش و نگار آنها با الهام از طبیعتی که در آن می زیستند داستانی از نقش خیال بود بر قامت آن
فرشتگان"عشق" و "آگاهی"و امیدبخش"زندگی"و "نشاط"
و آنها نیز چه خوب درس استاد را در گوش شاگردان زمزمه میکردند.
چه پرشور اما بی توقع،
آموخته هایشان را در جان ما می ریختند تا ثابت کنند که معلمی کردن و
#آموختن_تنها_به_عشق میسر میشود
نه به "مزد".
بر جلد کتابهایمان هنوز خاکستر
"مرگ" ننشسته بود
و خداوندان خشم و کین،
صفحاتشان را به "عزا"ی "کلمات" ننشانده بودند.
بر سطرهای آن کتاب ها خدایی اگر نوشته شده بود،
#خدای_مهربانی
و در میان آن سطرها،
شوری اگر موج می زد #شور_زندگی بود.
پائیز و زمستان گذشت و بهار از راه رسید.
دانش آموز رسمی، نشسته بر آخرین نیمکت،
خاموش و منتظر،
نام"مستمع آزاد" را بر خود می کشید.
تعطیلات نوروز که تمام شد آموزگار پرسیدن آغاز کرد.
گویی همه درسها در چهارده روز تعطیلی از کله ها پریده بود.
کسی جواب نداد.
آموزگار دوباره پرسید.
با ترس از شنیدن جواب "نه" دست بلند کردم و گفتم:
- خانم اجازه!
-مگر بلدی؟
-خانم اجازه بله
-بفرما
برای نخستین مواجهه رسمی با تخته سیاه به پیش تاختم.
قامتم به تخته سیاه نمی رسید.
خانم با بزرگواری و مهربانی یا شاید ترحم و دلسوزی،
چهار پایه ای زیر پایم گذاشت و من مسلط و چابک،
سراسر میدان فراخ "تخته سیاه "را یک تنه،
با سلاح" گچ سفید" و رگبار "کلمه"ها فتح کردم.
آموزگارم جیغی کشید و سرخ شد.
از خوشحالی بود یا شرم از بی توجهی؛
نمی دانم.
هر چه بود متواضعانه خم شد،
مرا بغل کرد و بوسید.
مهربانی او در میان امواج عطرآگین گردن آویز میخک دوچندان بر من نشست.
بیدرنگ مرا بر نیمکت اول نشاند و دفتری از وسایل شخصی خود به من هدیه داد.
همان سال شاگرد اول شدم و سالهای دیگر هم.
.
.
.
امروز در گذر از میانسالی با خود می اندیشم ؛
اگر در زندگی توفیقی داشته ام ؛
و اگر از "انسانیت" چیزی بر جان من نشسته باشد ؛
به اعجاز آن
#مهربانی_بی_دریغ
و آن #نخستین_بوسه_آموزگار بوده است.
#دکتر_سهراب_صادقی
فوق تخصص مغز و اعصاب
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
کانال پەنجە پەنجەڴەل
#نخستین_بوسه_آموزگار :
اولین بار که پایم به مدرسه باز شد،
کمتر از شش سال سن داشتم و جثه ام خرد بود.
مأمور سپاه بهداشت به مادرم گفت:
"این بچه سوء تغذیه دارد".
هیچ وقت نفهمیدم چرا مادرم آن جمله را تا مدتها برای دیگران نقل می کرد.
آن وقتها مهد کودک و پیش دبستانی در روستا نبود و دانش آموزان غیر رسمی به نام "مستمع آزاد" در کلاس اول می نشستند.
جایم آخر کلاس و هم نیمکتی ام "سکینه"؛ دختری از فامیل پدری ام و همسایه دیوار به دیوارمان بود که جثه ای درشت و حرکاتی کند داشت.
بعدها فهمیدم که محصول زایمانی سخت و مبتلای "فلج مغزی" بوده است.
هر دوتایمان به حساب آموزگار و دانش آموزان دیگر نمی آمدیم و سرمان به کار خودمان بود.
کار من این بود که دست سکینه را بگیرم تا بتواند حروف را به سختی بر کاغذ بنویسد.
شبها با مادرم به خانه آنها می رفتیم.
مادر او و مادر من در کنار چاله ای پر از آتش مرکبات، قلیان می کشیدند و ما در گوشه ای به درس و مشقمان مشغول می شدیم.
در اتاقی با دیوارهای خشتی، سقفی چوبی و دوداندود و دری ساخته شده از حلبی و چوب که اغلب اوقات گوساله یا بزغاله ای هم در گوشه دیگر آن همزیست اهالی خانه بود .
و خوراکمان سیب زمینی آب پز؛ سیمای"فقر مطلق"!
پائیز به آخر نرسیده؛ سکینه خزان شد.
کالبد بی جانش را پیچیده در پتو بر تخته گذاشتند.
قدش بلندتر شده بود.
گرگ و میش یکی از آخرین غروب های آذرماه بود و این بیخودترین نامی است که بر این ماه سرد و بی"آذر" گذاشته اند.
در پیش چشمان وحشت زده و مغموم من و در میان شیون و ضجه های جانخراش زنانی که صورتشان را به ناخن خراشیده بودند.
مردان ده، تخته را بر دوش گذاشتند و بردند تا او را در جوار خفتگان بی آزار" به خاک بسپارند.
سکینه که رفت من هم دل و دماغی برایم نماند؛ مدرسه را رها کردم.
سال بعد که به سن مدرسه رسیدم، هنوز جثه ام ریز بود.
با این تصور که هنوز #مستمع_آزاد هستم .
من را بر روی نیمکت آخر کلاس نشاندند.
آموزگارمان خانم معلمی بود تازه کار که از دانشسرای عشایری آمده بود.
نامش"ثریا"، هم نوجوان بود و هم نوعروس؛
در لباس های رنگین عشایری چون طاوسی خوش خط و خال رخنمایی میکرد.
و صورت شادابش در میانه شبستان چارقد و لچک و طرّه زلفهای سیاهش چون"خوشه پروین"میدرخشید.
دبستانهای آموزش و پرورش در روستا هنوز زیر سایه تعلیمات عشایری کار میکردند.
هنوز قامت خانم معلم های عشایری و روستایی در چادر و مقنعه و روپوش"سیاه" دفن نشده بود.
خود، از عشایر بودند و دست پرورده آن عشایر زاده دانشمند «قاسم صادقی» که دلبسته طبیعت بود و عاشق زندگی،
از آنرو به شاگردانش دستور داده بود که با لباس خودشان بر سر کلاس بروند.
لباس پر نقش و نگار آنها با الهام از طبیعتی که در آن می زیستند داستانی از نقش خیال بود بر قامت آن
فرشتگان"عشق" و "آگاهی"و امیدبخش"زندگی"و "نشاط"
و آنها نیز چه خوب درس استاد را در گوش شاگردان زمزمه میکردند.
چه پرشور اما بی توقع،
آموخته هایشان را در جان ما می ریختند تا ثابت کنند که معلمی کردن و
#آموختن_تنها_به_عشق میسر میشود
نه به "مزد".
بر جلد کتابهایمان هنوز خاکستر
"مرگ" ننشسته بود
و خداوندان خشم و کین،
صفحاتشان را به "عزا"ی "کلمات" ننشانده بودند.
بر سطرهای آن کتاب ها خدایی اگر نوشته شده بود،
#خدای_مهربانی
و در میان آن سطرها،
شوری اگر موج می زد #شور_زندگی بود.
پائیز و زمستان گذشت و بهار از راه رسید.
دانش آموز رسمی، نشسته بر آخرین نیمکت،
خاموش و منتظر،
نام"مستمع آزاد" را بر خود می کشید.
تعطیلات نوروز که تمام شد آموزگار پرسیدن آغاز کرد.
گویی همه درسها در چهارده روز تعطیلی از کله ها پریده بود.
کسی جواب نداد.
آموزگار دوباره پرسید.
با ترس از شنیدن جواب "نه" دست بلند کردم و گفتم:
- خانم اجازه!
-مگر بلدی؟
-خانم اجازه بله
-بفرما
برای نخستین مواجهه رسمی با تخته سیاه به پیش تاختم.
قامتم به تخته سیاه نمی رسید.
خانم با بزرگواری و مهربانی یا شاید ترحم و دلسوزی،
چهار پایه ای زیر پایم گذاشت و من مسلط و چابک،
سراسر میدان فراخ "تخته سیاه "را یک تنه،
با سلاح" گچ سفید" و رگبار "کلمه"ها فتح کردم.
آموزگارم جیغی کشید و سرخ شد.
از خوشحالی بود یا شرم از بی توجهی؛
نمی دانم.
هر چه بود متواضعانه خم شد،
مرا بغل کرد و بوسید.
مهربانی او در میان امواج عطرآگین گردن آویز میخک دوچندان بر من نشست.
بیدرنگ مرا بر نیمکت اول نشاند و دفتری از وسایل شخصی خود به من هدیه داد.
همان سال شاگرد اول شدم و سالهای دیگر هم.
.
.
.
امروز در گذر از میانسالی با خود می اندیشم ؛
اگر در زندگی توفیقی داشته ام ؛
و اگر از "انسانیت" چیزی بر جان من نشسته باشد ؛
به اعجاز آن
#مهربانی_بی_دریغ
و آن #نخستین_بوسه_آموزگار بوده است.
#دکتر_سهراب_صادقی
فوق تخصص مغز و اعصاب
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
کانال پەنجە پەنجەڴەل
#دکتر ریاضی در سال 1314 در روستای #خسروآباد شهرستان بیجار پس از گذراندن دوران ابتدایی و متوسطه توانست در دانشگاه #علوم پزشکی تبریز در رشته پزشکی ادامه تحصیل دهد.
وی بعد از اتمام درس در سال 1340 #نخستین کار طبابت را از 1342 با هدف خدمت به هموطنانش تا آخرین توان برای طبابت در بیجار آغازکرد.
دکترریاضی سالهای 1333 و 1334 در نهاد مقدس #آموزش و پرورش و در شغل مقدس #معلمی خدمت کرد، اما #علاقه به کار پزشکی و طبابت موجب شد به شغل پزشکی روی بیاورد.
ایشان در سال 1357 در دوره تخصص داخلی دانشگاه تهران پذیرفته شد و به عنوان #نخستین متخصص داخلی استان کردستان به هموطنان خدمت کرد.
👈 #خدمت صادقانه به مردم ، وقتشناسی و دقت در انجام وظایف خصوصیت اصلی دکترریاضی بود که درکنار 50سال سابقه طبابت خالصانه ، باعث محبوبیت این پزشک نام آور درمنطقه شد.
🥀ایشان پس از سالها خدمت با صداقت در دیار خود ؛ در صورتی که میتوانست در بهترین نقاط کشور خدمت کند در روز ۱۶ دی ماه بار سفر رابست و به دیدار معبود خود شتافت.
🌺🌺🌺 روحش شاد و یادش گرامی 🌺🌺🌺
وی بعد از اتمام درس در سال 1340 #نخستین کار طبابت را از 1342 با هدف خدمت به هموطنانش تا آخرین توان برای طبابت در بیجار آغازکرد.
دکترریاضی سالهای 1333 و 1334 در نهاد مقدس #آموزش و پرورش و در شغل مقدس #معلمی خدمت کرد، اما #علاقه به کار پزشکی و طبابت موجب شد به شغل پزشکی روی بیاورد.
ایشان در سال 1357 در دوره تخصص داخلی دانشگاه تهران پذیرفته شد و به عنوان #نخستین متخصص داخلی استان کردستان به هموطنان خدمت کرد.
👈 #خدمت صادقانه به مردم ، وقتشناسی و دقت در انجام وظایف خصوصیت اصلی دکترریاضی بود که درکنار 50سال سابقه طبابت خالصانه ، باعث محبوبیت این پزشک نام آور درمنطقه شد.
🥀ایشان پس از سالها خدمت با صداقت در دیار خود ؛ در صورتی که میتوانست در بهترین نقاط کشور خدمت کند در روز ۱۶ دی ماه بار سفر رابست و به دیدار معبود خود شتافت.
🌺🌺🌺 روحش شاد و یادش گرامی 🌺🌺🌺
Telegram
attach 📎