This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امسال این کار قشنگ را انجام بدیم
یک نذری قشنگ👌👌👌
به بقالی یا سوپرمارکتهای محلههای فقیر نشین بروید و از مغازهدار بخواهید دفتر بدهی مشتریان را به شما نشان بدهد.
بدون شک زنان بیوه و فقیرانی را خواهیم یافت که اجناس و مایحتاجشان را به صورت نسیه میخرند و صبر میکنند تا یارانه را دریافت کنند و یا از جایی به آنها کمک برسد.
خواهید دید که حجم بدهیهایشان در دیدگاه شما بسیار کم خواهد بود ولی برای آنان بار سنگینی در زندگیشان هست، بدهیهایی که قادر به پرداخت آنها هستید را پرداخت کنید، حتی توانستید جزئی از آن را پرداخت کنید. هر ماه یا هر وقت توانستید این کار را در مغازههای مختلف انجام بدهید تا این خیر شامل تعداد زیادی از خانوادهها شود.
اگر قادر به این کار نیستید این ایده و فکر را نشر دهید، شاید دیگران بتوانند به آن عمل کنند.
اطمینان داشته باشید ارزش این کار اگر از پخش غذای نذری در مساجد بیشتر نباشد، کمتر نیست.
به خاطر نیازمندان، این متن را انتشار دهید 🌹
#مهربانی
🌸
🍃🌺🌻
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
🍃🌺🌻
🌸
کانال پەنجە پەنجەڴەل
یک نذری قشنگ👌👌👌
به بقالی یا سوپرمارکتهای محلههای فقیر نشین بروید و از مغازهدار بخواهید دفتر بدهی مشتریان را به شما نشان بدهد.
بدون شک زنان بیوه و فقیرانی را خواهیم یافت که اجناس و مایحتاجشان را به صورت نسیه میخرند و صبر میکنند تا یارانه را دریافت کنند و یا از جایی به آنها کمک برسد.
خواهید دید که حجم بدهیهایشان در دیدگاه شما بسیار کم خواهد بود ولی برای آنان بار سنگینی در زندگیشان هست، بدهیهایی که قادر به پرداخت آنها هستید را پرداخت کنید، حتی توانستید جزئی از آن را پرداخت کنید. هر ماه یا هر وقت توانستید این کار را در مغازههای مختلف انجام بدهید تا این خیر شامل تعداد زیادی از خانوادهها شود.
اگر قادر به این کار نیستید این ایده و فکر را نشر دهید، شاید دیگران بتوانند به آن عمل کنند.
اطمینان داشته باشید ارزش این کار اگر از پخش غذای نذری در مساجد بیشتر نباشد، کمتر نیست.
به خاطر نیازمندان، این متن را انتشار دهید 🌹
#مهربانی
🌸
🍃🌺🌻
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
🍃🌺🌻
🌸
کانال پەنجە پەنجەڴەل
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📹غذا دادن یک خانواده در #مهاباد به روباه ها🦊 ❤️
#مهربانی_انسانیت💙
🌸
🍃🌺🌻
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
🍃🌺🌻
🌸
کانال پەنجە پەنجەڴەل
#مهربانی_انسانیت💙
🌸
🍃🌺🌻
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
🍃🌺🌻
🌸
کانال پەنجە پەنجەڴەل
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
« وب گردی »
#نخستین_بوسه_آموزگار :
اولین بار که پایم به مدرسه باز شد،
کمتر از شش سال سن داشتم و جثه ام خرد بود.
مأمور سپاه بهداشت به مادرم گفت:
"این بچه سوء تغذیه دارد".
هیچ وقت نفهمیدم چرا مادرم آن جمله را تا مدتها برای دیگران نقل می کرد.
آن وقتها مهد کودک و پیش دبستانی در روستا نبود و دانش آموزان غیر رسمی به نام "مستمع آزاد" در کلاس اول می نشستند.
جایم آخر کلاس و هم نیمکتی ام "سکینه"؛ دختری از فامیل پدری ام و همسایه دیوار به دیوارمان بود که جثه ای درشت و حرکاتی کند داشت.
بعدها فهمیدم که محصول زایمانی سخت و مبتلای "فلج مغزی" بوده است.
هر دوتایمان به حساب آموزگار و دانش آموزان دیگر نمی آمدیم و سرمان به کار خودمان بود.
کار من این بود که دست سکینه را بگیرم تا بتواند حروف را به سختی بر کاغذ بنویسد.
شبها با مادرم به خانه آنها می رفتیم.
مادر او و مادر من در کنار چاله ای پر از آتش مرکبات، قلیان می کشیدند و ما در گوشه ای به درس و مشقمان مشغول می شدیم.
در اتاقی با دیوارهای خشتی، سقفی چوبی و دوداندود و دری ساخته شده از حلبی و چوب که اغلب اوقات گوساله یا بزغاله ای هم در گوشه دیگر آن همزیست اهالی خانه بود .
و خوراکمان سیب زمینی آب پز؛ سیمای"فقر مطلق"!
پائیز به آخر نرسیده؛ سکینه خزان شد.
کالبد بی جانش را پیچیده در پتو بر تخته گذاشتند.
قدش بلندتر شده بود.
گرگ و میش یکی از آخرین غروب های آذرماه بود و این بیخودترین نامی است که بر این ماه سرد و بی"آذر" گذاشته اند.
در پیش چشمان وحشت زده و مغموم من و در میان شیون و ضجه های جانخراش زنانی که صورتشان را به ناخن خراشیده بودند.
مردان ده، تخته را بر دوش گذاشتند و بردند تا او را در جوار خفتگان بی آزار" به خاک بسپارند.
سکینه که رفت من هم دل و دماغی برایم نماند؛ مدرسه را رها کردم.
سال بعد که به سن مدرسه رسیدم، هنوز جثه ام ریز بود.
با این تصور که هنوز #مستمع_آزاد هستم .
من را بر روی نیمکت آخر کلاس نشاندند.
آموزگارمان خانم معلمی بود تازه کار که از دانشسرای عشایری آمده بود.
نامش"ثریا"، هم نوجوان بود و هم نوعروس؛
در لباس های رنگین عشایری چون طاوسی خوش خط و خال رخنمایی میکرد.
و صورت شادابش در میانه شبستان چارقد و لچک و طرّه زلفهای سیاهش چون"خوشه پروین"میدرخشید.
دبستانهای آموزش و پرورش در روستا هنوز زیر سایه تعلیمات عشایری کار میکردند.
هنوز قامت خانم معلم های عشایری و روستایی در چادر و مقنعه و روپوش"سیاه" دفن نشده بود.
خود، از عشایر بودند و دست پرورده آن عشایر زاده دانشمند «قاسم صادقی» که دلبسته طبیعت بود و عاشق زندگی،
از آنرو به شاگردانش دستور داده بود که با لباس خودشان بر سر کلاس بروند.
لباس پر نقش و نگار آنها با الهام از طبیعتی که در آن می زیستند داستانی از نقش خیال بود بر قامت آن
فرشتگان"عشق" و "آگاهی"و امیدبخش"زندگی"و "نشاط"
و آنها نیز چه خوب درس استاد را در گوش شاگردان زمزمه میکردند.
چه پرشور اما بی توقع،
آموخته هایشان را در جان ما می ریختند تا ثابت کنند که معلمی کردن و
#آموختن_تنها_به_عشق میسر میشود
نه به "مزد".
بر جلد کتابهایمان هنوز خاکستر
"مرگ" ننشسته بود
و خداوندان خشم و کین،
صفحاتشان را به "عزا"ی "کلمات" ننشانده بودند.
بر سطرهای آن کتاب ها خدایی اگر نوشته شده بود،
#خدای_مهربانی
و در میان آن سطرها،
شوری اگر موج می زد #شور_زندگی بود.
پائیز و زمستان گذشت و بهار از راه رسید.
دانش آموز رسمی، نشسته بر آخرین نیمکت،
خاموش و منتظر،
نام"مستمع آزاد" را بر خود می کشید.
تعطیلات نوروز که تمام شد آموزگار پرسیدن آغاز کرد.
گویی همه درسها در چهارده روز تعطیلی از کله ها پریده بود.
کسی جواب نداد.
آموزگار دوباره پرسید.
با ترس از شنیدن جواب "نه" دست بلند کردم و گفتم:
- خانم اجازه!
-مگر بلدی؟
-خانم اجازه بله
-بفرما
برای نخستین مواجهه رسمی با تخته سیاه به پیش تاختم.
قامتم به تخته سیاه نمی رسید.
خانم با بزرگواری و مهربانی یا شاید ترحم و دلسوزی،
چهار پایه ای زیر پایم گذاشت و من مسلط و چابک،
سراسر میدان فراخ "تخته سیاه "را یک تنه،
با سلاح" گچ سفید" و رگبار "کلمه"ها فتح کردم.
آموزگارم جیغی کشید و سرخ شد.
از خوشحالی بود یا شرم از بی توجهی؛
نمی دانم.
هر چه بود متواضعانه خم شد،
مرا بغل کرد و بوسید.
مهربانی او در میان امواج عطرآگین گردن آویز میخک دوچندان بر من نشست.
بیدرنگ مرا بر نیمکت اول نشاند و دفتری از وسایل شخصی خود به من هدیه داد.
همان سال شاگرد اول شدم و سالهای دیگر هم.
.
.
.
امروز در گذر از میانسالی با خود می اندیشم ؛
اگر در زندگی توفیقی داشته ام ؛
و اگر از "انسانیت" چیزی بر جان من نشسته باشد ؛
به اعجاز آن
#مهربانی_بی_دریغ
و آن #نخستین_بوسه_آموزگار بوده است.
#دکتر_سهراب_صادقی
فوق تخصص مغز و اعصاب
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
کانال پەنجە پەنجەڴەل
#نخستین_بوسه_آموزگار :
اولین بار که پایم به مدرسه باز شد،
کمتر از شش سال سن داشتم و جثه ام خرد بود.
مأمور سپاه بهداشت به مادرم گفت:
"این بچه سوء تغذیه دارد".
هیچ وقت نفهمیدم چرا مادرم آن جمله را تا مدتها برای دیگران نقل می کرد.
آن وقتها مهد کودک و پیش دبستانی در روستا نبود و دانش آموزان غیر رسمی به نام "مستمع آزاد" در کلاس اول می نشستند.
جایم آخر کلاس و هم نیمکتی ام "سکینه"؛ دختری از فامیل پدری ام و همسایه دیوار به دیوارمان بود که جثه ای درشت و حرکاتی کند داشت.
بعدها فهمیدم که محصول زایمانی سخت و مبتلای "فلج مغزی" بوده است.
هر دوتایمان به حساب آموزگار و دانش آموزان دیگر نمی آمدیم و سرمان به کار خودمان بود.
کار من این بود که دست سکینه را بگیرم تا بتواند حروف را به سختی بر کاغذ بنویسد.
شبها با مادرم به خانه آنها می رفتیم.
مادر او و مادر من در کنار چاله ای پر از آتش مرکبات، قلیان می کشیدند و ما در گوشه ای به درس و مشقمان مشغول می شدیم.
در اتاقی با دیوارهای خشتی، سقفی چوبی و دوداندود و دری ساخته شده از حلبی و چوب که اغلب اوقات گوساله یا بزغاله ای هم در گوشه دیگر آن همزیست اهالی خانه بود .
و خوراکمان سیب زمینی آب پز؛ سیمای"فقر مطلق"!
پائیز به آخر نرسیده؛ سکینه خزان شد.
کالبد بی جانش را پیچیده در پتو بر تخته گذاشتند.
قدش بلندتر شده بود.
گرگ و میش یکی از آخرین غروب های آذرماه بود و این بیخودترین نامی است که بر این ماه سرد و بی"آذر" گذاشته اند.
در پیش چشمان وحشت زده و مغموم من و در میان شیون و ضجه های جانخراش زنانی که صورتشان را به ناخن خراشیده بودند.
مردان ده، تخته را بر دوش گذاشتند و بردند تا او را در جوار خفتگان بی آزار" به خاک بسپارند.
سکینه که رفت من هم دل و دماغی برایم نماند؛ مدرسه را رها کردم.
سال بعد که به سن مدرسه رسیدم، هنوز جثه ام ریز بود.
با این تصور که هنوز #مستمع_آزاد هستم .
من را بر روی نیمکت آخر کلاس نشاندند.
آموزگارمان خانم معلمی بود تازه کار که از دانشسرای عشایری آمده بود.
نامش"ثریا"، هم نوجوان بود و هم نوعروس؛
در لباس های رنگین عشایری چون طاوسی خوش خط و خال رخنمایی میکرد.
و صورت شادابش در میانه شبستان چارقد و لچک و طرّه زلفهای سیاهش چون"خوشه پروین"میدرخشید.
دبستانهای آموزش و پرورش در روستا هنوز زیر سایه تعلیمات عشایری کار میکردند.
هنوز قامت خانم معلم های عشایری و روستایی در چادر و مقنعه و روپوش"سیاه" دفن نشده بود.
خود، از عشایر بودند و دست پرورده آن عشایر زاده دانشمند «قاسم صادقی» که دلبسته طبیعت بود و عاشق زندگی،
از آنرو به شاگردانش دستور داده بود که با لباس خودشان بر سر کلاس بروند.
لباس پر نقش و نگار آنها با الهام از طبیعتی که در آن می زیستند داستانی از نقش خیال بود بر قامت آن
فرشتگان"عشق" و "آگاهی"و امیدبخش"زندگی"و "نشاط"
و آنها نیز چه خوب درس استاد را در گوش شاگردان زمزمه میکردند.
چه پرشور اما بی توقع،
آموخته هایشان را در جان ما می ریختند تا ثابت کنند که معلمی کردن و
#آموختن_تنها_به_عشق میسر میشود
نه به "مزد".
بر جلد کتابهایمان هنوز خاکستر
"مرگ" ننشسته بود
و خداوندان خشم و کین،
صفحاتشان را به "عزا"ی "کلمات" ننشانده بودند.
بر سطرهای آن کتاب ها خدایی اگر نوشته شده بود،
#خدای_مهربانی
و در میان آن سطرها،
شوری اگر موج می زد #شور_زندگی بود.
پائیز و زمستان گذشت و بهار از راه رسید.
دانش آموز رسمی، نشسته بر آخرین نیمکت،
خاموش و منتظر،
نام"مستمع آزاد" را بر خود می کشید.
تعطیلات نوروز که تمام شد آموزگار پرسیدن آغاز کرد.
گویی همه درسها در چهارده روز تعطیلی از کله ها پریده بود.
کسی جواب نداد.
آموزگار دوباره پرسید.
با ترس از شنیدن جواب "نه" دست بلند کردم و گفتم:
- خانم اجازه!
-مگر بلدی؟
-خانم اجازه بله
-بفرما
برای نخستین مواجهه رسمی با تخته سیاه به پیش تاختم.
قامتم به تخته سیاه نمی رسید.
خانم با بزرگواری و مهربانی یا شاید ترحم و دلسوزی،
چهار پایه ای زیر پایم گذاشت و من مسلط و چابک،
سراسر میدان فراخ "تخته سیاه "را یک تنه،
با سلاح" گچ سفید" و رگبار "کلمه"ها فتح کردم.
آموزگارم جیغی کشید و سرخ شد.
از خوشحالی بود یا شرم از بی توجهی؛
نمی دانم.
هر چه بود متواضعانه خم شد،
مرا بغل کرد و بوسید.
مهربانی او در میان امواج عطرآگین گردن آویز میخک دوچندان بر من نشست.
بیدرنگ مرا بر نیمکت اول نشاند و دفتری از وسایل شخصی خود به من هدیه داد.
همان سال شاگرد اول شدم و سالهای دیگر هم.
.
.
.
امروز در گذر از میانسالی با خود می اندیشم ؛
اگر در زندگی توفیقی داشته ام ؛
و اگر از "انسانیت" چیزی بر جان من نشسته باشد ؛
به اعجاز آن
#مهربانی_بی_دریغ
و آن #نخستین_بوسه_آموزگار بوده است.
#دکتر_سهراب_صادقی
فوق تخصص مغز و اعصاب
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
کانال پەنجە پەنجەڴەل
#مهربانی_را_تقسیم_کنیم
ازخیر ارجمند آقای محسن فتاحی بابت اهدایک میلیون وپانصدهزارتومان
ازخیرارجمندآقای توفیق جلالی بابت اهدا۳۰۰هزارتومان
به مرکزنیکوکاری دارالاحسان حضرت محمد(ص)جهت خرید یک باب مغازه برای اموردفتری خیریه دارالاحسان کمال تشکرراداریم
🍀🍀خداونددرجان ومال ایشان برکت عنایت کند که اینگونه مشتاق یاری رساندن به محرومانند🍀🍀
6037997950206368
شماره حساب:
0114196621002
وشناسه واریز:
880882911
بانک ملی
شماره تماس:
۰۸۷۳۸۲۲۷۱۰۸
ادرس دفتر خیریه دارالاحسان بیجار : سه راه بازار ، طبقه فوقانی پاساژ مشرف به کفش ملی
ساعات حضور۹الی ۱۳
https://t.me/joinchat/H7bXvuYP8e5jYjE0چ
ازخیر ارجمند آقای محسن فتاحی بابت اهدایک میلیون وپانصدهزارتومان
ازخیرارجمندآقای توفیق جلالی بابت اهدا۳۰۰هزارتومان
به مرکزنیکوکاری دارالاحسان حضرت محمد(ص)جهت خرید یک باب مغازه برای اموردفتری خیریه دارالاحسان کمال تشکرراداریم
🍀🍀خداونددرجان ومال ایشان برکت عنایت کند که اینگونه مشتاق یاری رساندن به محرومانند🍀🍀
6037997950206368
شماره حساب:
0114196621002
وشناسه واریز:
880882911
بانک ملی
شماره تماس:
۰۸۷۳۸۲۲۷۱۰۸
ادرس دفتر خیریه دارالاحسان بیجار : سه راه بازار ، طبقه فوقانی پاساژ مشرف به کفش ملی
ساعات حضور۹الی ۱۳
https://t.me/joinchat/H7bXvuYP8e5jYjE0چ
#مهربانی_را_تقسیم_کنیم
ازخیر ارجمند آقای فریدون فتحی بابت اهدا۵۰هزارتومان 🌺
ازخیرارجمندآقای فرید فتحی بابت اهدا۲۰۰هزارتومان 🌺
به مرکزنیکوکاری دارالاحسان حضرت محمد(ص)جهت خرید یک باب مغازه برای انجام اموردفتری خیریه دارالاحسان کمال تشکرراداریم
🍀🍀خداونددرجان ومال ایشان برکت عنایت کند که اینگونه مشتاق یاری رساندن به محرومانند🍀🍀
6037997950206368
شماره حساب:
0114196621002
وشناسه واریز:
880882911
بانک ملی
شماره تماس:
۰۸۷۳۸۲۲۷۱۰۸
ادرس دفتر خیریه دارالاحسان بیجار : سه راه بازار ، طبقه فوقانی پاساژ مشرف به کفش ملی
ساعات حضور۹الی ۱۳
https://t.me/joinchat/H7bXvuYP8e5jYjE0چ
ازخیر ارجمند آقای فریدون فتحی بابت اهدا۵۰هزارتومان 🌺
ازخیرارجمندآقای فرید فتحی بابت اهدا۲۰۰هزارتومان 🌺
به مرکزنیکوکاری دارالاحسان حضرت محمد(ص)جهت خرید یک باب مغازه برای انجام اموردفتری خیریه دارالاحسان کمال تشکرراداریم
🍀🍀خداونددرجان ومال ایشان برکت عنایت کند که اینگونه مشتاق یاری رساندن به محرومانند🍀🍀
6037997950206368
شماره حساب:
0114196621002
وشناسه واریز:
880882911
بانک ملی
شماره تماس:
۰۸۷۳۸۲۲۷۱۰۸
ادرس دفتر خیریه دارالاحسان بیجار : سه راه بازار ، طبقه فوقانی پاساژ مشرف به کفش ملی
ساعات حضور۹الی ۱۳
https://t.me/joinchat/H7bXvuYP8e5jYjE0چ
🕋بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ🕋
#مهربانی_را_تقسیم_کنیم
📣#گزارش نیکوکاری
خداوندبادستان تودست انسان
گرفتاری راگرفته است،
وقتی دست افتاده ای رامیگیری و لبخند مهمان قلبش میکنی
واین چه زیباست
نازنین. دستانت نورانی شده اند.....
تهیه وپخش ۱۵ بسته گوشت(بسته معیشتی) بین نیازمندان دارالاحسان توسط خیرارجمند
با تشکر ازخیرین که همواره یاور مرکزنیکوکاری دارالاحسان بوده اند
بانک ملی
شماره کارت :
6037997950206368
ادرس دفتر خیریه دارالاحسان بیجار : سه راه بازار ، طبقه فوقانی پاساژ مشرف به کفش ملی
ساعات حضور۹الی ۱۳
شماره تماس:۰۸۷۳۸۲۲۷۱۰۸
https://t.me/joinchat/H7bXvuYP8e5jYjE0
#مهربانی_را_تقسیم_کنیم
📣#گزارش نیکوکاری
خداوندبادستان تودست انسان
گرفتاری راگرفته است،
وقتی دست افتاده ای رامیگیری و لبخند مهمان قلبش میکنی
واین چه زیباست
نازنین. دستانت نورانی شده اند.....
تهیه وپخش ۱۵ بسته گوشت(بسته معیشتی) بین نیازمندان دارالاحسان توسط خیرارجمند
با تشکر ازخیرین که همواره یاور مرکزنیکوکاری دارالاحسان بوده اند
بانک ملی
شماره کارت :
6037997950206368
ادرس دفتر خیریه دارالاحسان بیجار : سه راه بازار ، طبقه فوقانی پاساژ مشرف به کفش ملی
ساعات حضور۹الی ۱۳
شماره تماس:۰۸۷۳۸۲۲۷۱۰۸
https://t.me/joinchat/H7bXvuYP8e5jYjE0
Telegram
موسسه خیریه دارالاحسان حضرت محمد(ص)
🥀🥀قوانین گروه🥀
این گروه صرفا در راه رضایت خداوندمتعال برای جمع اوری کمک برای افراد خاص در شرایط فوق العاده تشکیل شده لذا :
چت بی موردممنوع 🚫
بی احترامی و هرگونه توهین در گروه ممنوع🚫
مطالب غیر اخلاقی ممنوع 🚫
این گروه صرفا در راه رضایت خداوندمتعال برای جمع اوری کمک برای افراد خاص در شرایط فوق العاده تشکیل شده لذا :
چت بی موردممنوع 🚫
بی احترامی و هرگونه توهین در گروه ممنوع🚫
مطالب غیر اخلاقی ممنوع 🚫