This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#تلنگر
ما را بس و ما را بس و ما بس کردیم
ما پشت بروی یار ناکس کردیم
مردار همه نثار کرکس کردیم
در قبلهی تو نماز واپس کردیم
(مولانا)
┏━❤️ ━━━━━━┓
✳️ ما را در کانال "شاره گەشاوەکەم" دنبال و به دیگران معرفی فرمایید.
┗━━
👇👇👇👇
@ShareGashawekam
@ShareGashawekam
@ShareGashawekam
ما را بس و ما را بس و ما بس کردیم
ما پشت بروی یار ناکس کردیم
مردار همه نثار کرکس کردیم
در قبلهی تو نماز واپس کردیم
(مولانا)
┏━❤️ ━━━━━━┓
✳️ ما را در کانال "شاره گەشاوەکەم" دنبال و به دیگران معرفی فرمایید.
┗━━
👇👇👇👇
@ShareGashawekam
@ShareGashawekam
@ShareGashawekam
#تلنگر 📚
خیاطی می گفت:
اگر شبها جیبهای لباسها را خالی کنید، لباس ها زیباتر به نظر می رسند و بیشتر عمر خواهند کرد.
بنابراین من قبل از خواب اشیایی مانند خودکار و پول خرد و دستمال را از جیبم درمیآورم و آنها را مرتب روی میز می گذارم، و چیزهای زائد را به درون سطل زباله میریزم.
یک شب وقتی که مشغول اینکار بودم، به نظرم رسید که ممکن است خالی کردن ذهن نیز مانند خالی کردن جیب باشد ...
همه ی ما در طی روز مجموعه ای از آزردگی، پشیمانی، اضطراب را جمع آوری می کنیم. اگر اجازه دهیم که این افکار انباشته شوند، ذهن را سنگین می کنند: پس ذهنمان را پاک کنیم تا دنیای زیباتری بسازیم ...
🌸
🍃🌺🌻
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
🍃🌺🌻
🌸
کانال پەنجە پەنجەڴەل
😷😷من ماسک می زنم 😷😷
خیاطی می گفت:
اگر شبها جیبهای لباسها را خالی کنید، لباس ها زیباتر به نظر می رسند و بیشتر عمر خواهند کرد.
بنابراین من قبل از خواب اشیایی مانند خودکار و پول خرد و دستمال را از جیبم درمیآورم و آنها را مرتب روی میز می گذارم، و چیزهای زائد را به درون سطل زباله میریزم.
یک شب وقتی که مشغول اینکار بودم، به نظرم رسید که ممکن است خالی کردن ذهن نیز مانند خالی کردن جیب باشد ...
همه ی ما در طی روز مجموعه ای از آزردگی، پشیمانی، اضطراب را جمع آوری می کنیم. اگر اجازه دهیم که این افکار انباشته شوند، ذهن را سنگین می کنند: پس ذهنمان را پاک کنیم تا دنیای زیباتری بسازیم ...
🌸
🍃🌺🌻
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
🍃🌺🌻
🌸
کانال پەنجە پەنجەڴەل
😷😷من ماسک می زنم 😷😷
#تلنگر 📚
روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای ميراث خانوادگی اش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهی کودک که بيرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد.
به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه های علوفه را گشتند اما بازهم ساعت پيدا نشد. همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکی نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتی ديگر به او بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود انديشيد:چراکه نه؟ کودک مصممی به نظر ميرسيد، پس کودک به تنهايی درون انبار رفت و پس از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير ازو پرسيد چگونه موفق شدی درحالی که بقيه کودکان نتوانستند؟
کودک پاسخ داد: من کار زيادی نکردم، روی زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تيک تاک ساعت را شنيدم و در همان جهت حرکت کردم و آنرا يافتم...
"ذهن وقتی در آرامش است ، بهتر از ذهن پرمشغله ، کار ميکند. هرروز اجازه دهيد ذهن شما اندکی آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگی خود را آنگونه که می خواهيد سروسامان دهيد.
🌸
🍃🌺🌻
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
🍃🌺🌻
🌸
کانال پەنجە پەنجەڴەل
😷😷من ماسک می زنم 😷😷
روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای ميراث خانوادگی اش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهی کودک که بيرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد.
به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه های علوفه را گشتند اما بازهم ساعت پيدا نشد. همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکی نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتی ديگر به او بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود انديشيد:چراکه نه؟ کودک مصممی به نظر ميرسيد، پس کودک به تنهايی درون انبار رفت و پس از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير ازو پرسيد چگونه موفق شدی درحالی که بقيه کودکان نتوانستند؟
کودک پاسخ داد: من کار زيادی نکردم، روی زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تيک تاک ساعت را شنيدم و در همان جهت حرکت کردم و آنرا يافتم...
"ذهن وقتی در آرامش است ، بهتر از ذهن پرمشغله ، کار ميکند. هرروز اجازه دهيد ذهن شما اندکی آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگی خود را آنگونه که می خواهيد سروسامان دهيد.
🌸
🍃🌺🌻
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
🍃🌺🌻
🌸
کانال پەنجە پەنجەڴەل
😷😷من ماسک می زنم 😷😷
#تلنگر
ما همه فرزندان اتفاق هستیم!
گاهی فکر می کنم وقتی یک کودک در سوئیس سراغ یخچال می رود تا شکلات صبحانه کاکائویی اش را بردارد، کودکی در یک قبیله آفریقایی با این ترس بیدار می شود که نکند امروز به وسیله مردان قبیله دیگر که به دین و آیینِ آنها نیستند کُشته شود!
وقتی دختری در هامبورگ آلمان با مرسدس بنز به مدرسه می رود و در آزمایشگاه فیزیک زندگی مجازی در مریخ را تجربه می کند ، دخترانی در نیجریه در وحشت اسارت و حراج بوکوحرام به جای تخته سیاه باید با صدای شکستن در و پنجره با تمام وجود فریاد بکشند.
اگر در عربستان به دنیا می آمدیم احتمالاَ اسم مان عبدالعزیز می شد، جوراب نمی پوشیدیم، لامبورگینی سوار می شدیم و یکی از ثروتمندترین کشورهای جهان بودیم.
اگر در میان بودائیانِ میانمار چشم باز کرده بودیم، شاید در همین لحظه مشغول نسل کشی جماعتی از هم وطنان خودمان به جرم داشتن دین و آئینی متفاوت بودیم.
اگر در جامائیکا بودیم مسیحی می شدیم، غذاهای تند می خوردیم، می رقصیدیم و اگر کسی می گفت میای بریم قلیون بزنیم! نمی فهمیدیم چه می گوید!
اگر در تهرانِ بزرگ، بزرگ می شدیم در حسرت دیدن یک مسابقه فوتبال خودمان را می سوزاندیم و اگر در لبنان دیده به جهان می گشودیم در کنار سواحل مدیترانه حمام آفتاب می کردیم تا پوستمان برنزه شود.
اگر در دانمارک به دنیا می آمدیم اسطوره هایمان بجای رستم و سیاوش، وایکینگ ها بودند، پیرو کلیسای پروتستان می شدیم و به جای نغمه های دلنواز استاد شجریان از یورِن اینگمَن لذت می بردیم.
اگر در هندوستان به دنیا می آمدیم ، یک هندوی متعصب و گاو پرست می شدیم که غیر از آمیتاباچان هنرمند دیگری بر روی کره زمین را به رسمیت نمی شناختیم.
اگر در یک صبح سرد زمستانی در کوه های قندهار به دنیا آمده بودیم، شاید چون پیروان سایر ادیان را لایق نفس کشیدن در این کره خاکی نمی دانستیم ، با یک جلیقه انتحاری بلیط مستقیم بهشت و همنشینی با حوریان را رزرو می کردیم .
وقتی همه چیز تا این اندازه می تواند در عین سادگی، این همه پیچیده و خارج از کنترل ما باشد، یقه دریدن و خود را حق مطلق فرض کردن روی کره خاکی چقدر واقعیت دارد؟
ما همه فرزندان اتفاقیم.
فرزندان جبر جغرافیا.
🌸
🍃🌺🌻
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
🍃🌺🌻
🌸
کانال پەنجە پەنجەڴەل
🍀🍀من ماسک می زنم🍀🍀
ما همه فرزندان اتفاق هستیم!
گاهی فکر می کنم وقتی یک کودک در سوئیس سراغ یخچال می رود تا شکلات صبحانه کاکائویی اش را بردارد، کودکی در یک قبیله آفریقایی با این ترس بیدار می شود که نکند امروز به وسیله مردان قبیله دیگر که به دین و آیینِ آنها نیستند کُشته شود!
وقتی دختری در هامبورگ آلمان با مرسدس بنز به مدرسه می رود و در آزمایشگاه فیزیک زندگی مجازی در مریخ را تجربه می کند ، دخترانی در نیجریه در وحشت اسارت و حراج بوکوحرام به جای تخته سیاه باید با صدای شکستن در و پنجره با تمام وجود فریاد بکشند.
اگر در عربستان به دنیا می آمدیم احتمالاَ اسم مان عبدالعزیز می شد، جوراب نمی پوشیدیم، لامبورگینی سوار می شدیم و یکی از ثروتمندترین کشورهای جهان بودیم.
اگر در میان بودائیانِ میانمار چشم باز کرده بودیم، شاید در همین لحظه مشغول نسل کشی جماعتی از هم وطنان خودمان به جرم داشتن دین و آئینی متفاوت بودیم.
اگر در جامائیکا بودیم مسیحی می شدیم، غذاهای تند می خوردیم، می رقصیدیم و اگر کسی می گفت میای بریم قلیون بزنیم! نمی فهمیدیم چه می گوید!
اگر در تهرانِ بزرگ، بزرگ می شدیم در حسرت دیدن یک مسابقه فوتبال خودمان را می سوزاندیم و اگر در لبنان دیده به جهان می گشودیم در کنار سواحل مدیترانه حمام آفتاب می کردیم تا پوستمان برنزه شود.
اگر در دانمارک به دنیا می آمدیم اسطوره هایمان بجای رستم و سیاوش، وایکینگ ها بودند، پیرو کلیسای پروتستان می شدیم و به جای نغمه های دلنواز استاد شجریان از یورِن اینگمَن لذت می بردیم.
اگر در هندوستان به دنیا می آمدیم ، یک هندوی متعصب و گاو پرست می شدیم که غیر از آمیتاباچان هنرمند دیگری بر روی کره زمین را به رسمیت نمی شناختیم.
اگر در یک صبح سرد زمستانی در کوه های قندهار به دنیا آمده بودیم، شاید چون پیروان سایر ادیان را لایق نفس کشیدن در این کره خاکی نمی دانستیم ، با یک جلیقه انتحاری بلیط مستقیم بهشت و همنشینی با حوریان را رزرو می کردیم .
وقتی همه چیز تا این اندازه می تواند در عین سادگی، این همه پیچیده و خارج از کنترل ما باشد، یقه دریدن و خود را حق مطلق فرض کردن روی کره خاکی چقدر واقعیت دارد؟
ما همه فرزندان اتفاقیم.
فرزندان جبر جغرافیا.
🌸
🍃🌺🌻
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
🍃🌺🌻
🌸
کانال پەنجە پەنجەڴەل
🍀🍀من ماسک می زنم🍀🍀
#تلنگر
مي داني سيم آخر چيست؟
همه خيال ميكنند كه سيمِ آخر ساز است.
حتی يك نوازنده بي سواد روي صحنه،
زد به سيم آخر تارش گفت:
اين هم سيم آخر! اما سيم آخر،
يعني وقتي ميرفتند قمار و
سكه زرشان را كه می باختند،
جيبشان را ميگشتند، اخرين سكه سيم (نقره)
را هم به قمار ميزدند.
ميزدند به سيم آخر،
به اميد بردن همه هستي،
يا به باد دادن آخرين سكه ی نيستی...!
✍عباس معروفی
🌸
🍃🌺🌻
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
🍃🌺🌻
🌸
کانال پەنجە پەنجەڴەل
#من_واکسن_میزنم.
مي داني سيم آخر چيست؟
همه خيال ميكنند كه سيمِ آخر ساز است.
حتی يك نوازنده بي سواد روي صحنه،
زد به سيم آخر تارش گفت:
اين هم سيم آخر! اما سيم آخر،
يعني وقتي ميرفتند قمار و
سكه زرشان را كه می باختند،
جيبشان را ميگشتند، اخرين سكه سيم (نقره)
را هم به قمار ميزدند.
ميزدند به سيم آخر،
به اميد بردن همه هستي،
يا به باد دادن آخرين سكه ی نيستی...!
✍عباس معروفی
🌸
🍃🌺🌻
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
🍃🌺🌻
🌸
کانال پەنجە پەنجەڴەل
#من_واکسن_میزنم.
#تلنگر
خواب دیدم قیامت شده است.
هر قومی را داخل چاله ایی عظیم انداخته و بر سر هر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند،بجز چاله ی ایرانیان.
خود را به عبید زاکانی رسانیدم و پرسیدم؛
عبید،این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده،
نگهبان نگمارده اند؟!
گفت؛می دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله!!
خواستم بپرسم؛
اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند....
نپرسیده گفت؛
گر کسی از ما فیلش یاد هندوستان کند،
خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به ته چاله باز گردانیم!!
👤 عبید زاکانی
🌸
🍃🌺🌻
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
🍃🌺🌻
🌸
کانال پەنجە پەنجەڴەل
#من_واکسن_میزنم.
خواب دیدم قیامت شده است.
هر قومی را داخل چاله ایی عظیم انداخته و بر سر هر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند،بجز چاله ی ایرانیان.
خود را به عبید زاکانی رسانیدم و پرسیدم؛
عبید،این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده،
نگهبان نگمارده اند؟!
گفت؛می دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله!!
خواستم بپرسم؛
اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند....
نپرسیده گفت؛
گر کسی از ما فیلش یاد هندوستان کند،
خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به ته چاله باز گردانیم!!
👤 عبید زاکانی
🌸
🍃🌺🌻
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
🍃🌺🌻
🌸
کانال پەنجە پەنجەڴەل
#من_واکسن_میزنم.
#تلنگر 👌
در زمانهاى قديم، مردی ساز زن و خواننده ای بودبنام "برديا" که با مهارت تمام مینواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت.
بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه مینواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر میلرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش میلرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار میشود.
عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید. بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمیتوانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند. بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد. در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالیکه در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت. بردیا مینواخت و خدا خدا میگفت و گریه میکرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک میریخت و از خدا طلب مرگ میکرد.
در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست. شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود. شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن. بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر میرسید که تو خود را به من رساندی؟
شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش میشنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم. به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر، مخلوقی مرا میخواند برو و خواسته او را اجابت کن.
بردیا صورت در خاک مالید و گفت: خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر. اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند. اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم. اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی. تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی. به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار و زیر بار منت ناکسان قرار نده.
🌸
🍃🌺🌻
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
🍃🌺🌻
🌸
کانال پەنجە پەنجەڴەل
#من_واکسن_میزنم.
در زمانهاى قديم، مردی ساز زن و خواننده ای بودبنام "برديا" که با مهارت تمام مینواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت.
بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه مینواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر میلرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش میلرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار میشود.
عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید. بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمیتوانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند. بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد. در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالیکه در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت. بردیا مینواخت و خدا خدا میگفت و گریه میکرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک میریخت و از خدا طلب مرگ میکرد.
در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست. شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود. شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن. بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر میرسید که تو خود را به من رساندی؟
شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش میشنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم. به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر، مخلوقی مرا میخواند برو و خواسته او را اجابت کن.
بردیا صورت در خاک مالید و گفت: خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر. اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند. اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم. اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی. تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی. به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار و زیر بار منت ناکسان قرار نده.
🌸
🍃🌺🌻
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
🍃🌺🌻
🌸
کانال پەنجە پەنجەڴەل
#من_واکسن_میزنم.
#تلنگر
امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم که وقتی روی زمین افتاد اسم زنش را صدا میکرد. ماریا ... ماریا ... و بعد جلو چشمان من مُرد.
به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کمسنی در آن بود. حدس زدم ماریاست. از خودم بدم آمد. من معمولا پای افراد را نشانه میگیرم. سعی میکنم آنها را نکشم. فقط زخمی کنم تا دنبال ما نیایند. اما وقتی پای این سرباز را نشانه گرفته بودم، ناگهان خم شد و گلوله به سینهاش خورد. حالا ماریای کوچکش چقدر باید منتظر او بماند. چقدر باید شال و پیراهن گرم ببافد که یک روز مردش از جنگ برگردد. ماریا حتی نمیداند که مردش زیر باران برای آخرین بار فقط اسم او را صدا زد. جنگ بدترین فکر بشر است
از بچگی فکر میکردم مگر آدمها مجبورند با هم بجنگند و حالا میبینم بله. گاهی مجبورند ... چون آنها که دستور جنگ را میدهند زیر باران نیستند. میان گلولای نیستند و با فکر چشمان سبز ماریا نمیمیرند. آنها در خانههای گرمشان نشستهاند. سیگار میکشند و دستور میدهند! کاش اسلحهام را به سمت رییسانی میگرفتم که در خانههای گرمشان نشستهاند. بچههایشان در استخر شنا میکنند و آنها با یک خودنویس گران، حکم مرگ هزاران همسر ماریاها را امضا میکنند.
راحتتر از نوشتن یک سلام.
جنگ را شرورترین افراد برمی انگیزانند و شریفترین افراد اداره میکنند.
#آندره_مالرو
🌸
🍃🌺🌻
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
🍃🌺🌻
🌸
کانال پەنجە پەنجەڴەل
#من_واکسن_میزنم.
امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم که وقتی روی زمین افتاد اسم زنش را صدا میکرد. ماریا ... ماریا ... و بعد جلو چشمان من مُرد.
به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کمسنی در آن بود. حدس زدم ماریاست. از خودم بدم آمد. من معمولا پای افراد را نشانه میگیرم. سعی میکنم آنها را نکشم. فقط زخمی کنم تا دنبال ما نیایند. اما وقتی پای این سرباز را نشانه گرفته بودم، ناگهان خم شد و گلوله به سینهاش خورد. حالا ماریای کوچکش چقدر باید منتظر او بماند. چقدر باید شال و پیراهن گرم ببافد که یک روز مردش از جنگ برگردد. ماریا حتی نمیداند که مردش زیر باران برای آخرین بار فقط اسم او را صدا زد. جنگ بدترین فکر بشر است
از بچگی فکر میکردم مگر آدمها مجبورند با هم بجنگند و حالا میبینم بله. گاهی مجبورند ... چون آنها که دستور جنگ را میدهند زیر باران نیستند. میان گلولای نیستند و با فکر چشمان سبز ماریا نمیمیرند. آنها در خانههای گرمشان نشستهاند. سیگار میکشند و دستور میدهند! کاش اسلحهام را به سمت رییسانی میگرفتم که در خانههای گرمشان نشستهاند. بچههایشان در استخر شنا میکنند و آنها با یک خودنویس گران، حکم مرگ هزاران همسر ماریاها را امضا میکنند.
راحتتر از نوشتن یک سلام.
جنگ را شرورترین افراد برمی انگیزانند و شریفترین افراد اداره میکنند.
#آندره_مالرو
🌸
🍃🌺🌻
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
🍃🌺🌻
🌸
کانال پەنجە پەنجەڴەل
#من_واکسن_میزنم.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍂
#تلنگر
کسی که دربارۀ پول و دستمزدش زیاد اصرار نمیکند و خیال میکند دیگران انصاف دارند، احمق نیست،
👈 مناعت طبع دارد.
کسی که به موقع می آید و برای با کلاس بودن، عده ای را منتظر نمیگذارد، احمق نیست،
👈 منظم و محترم است.
کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض میدهد یا ضامن وام آنها میشود و به دروغ نمیگوید که ندارم و گرفتارم، احمق نیست،
👈 کریم و جوانمرد است.
کسی که از معایب و کاستی های دیگران،میگذرد و بدی ها را نادیده میگیرد، احمق نیست،
👈 شریف است.
كسی كه در مقابل بی ادبی و بی شخصيتی ديگران با تواضع و محترمانه صحبت میكند و مانند آنها توهين و بد دهنی نمیكند، احمق نيست،
👈 مودب و باشخصيت است.
کسی که به حرف های پشت سرش زده میشود اهمیت نمیدهد، بی خبر نیست،
👈 صبور و با گذشت است.
" انسان بودن هزينه سنگينی دارد "
🌸
🍃🌺🌻
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
🍃🌺🌻
🌸
کانال پەنجە پەنجەڴەل
#تلنگر
کسی که دربارۀ پول و دستمزدش زیاد اصرار نمیکند و خیال میکند دیگران انصاف دارند، احمق نیست،
👈 مناعت طبع دارد.
کسی که به موقع می آید و برای با کلاس بودن، عده ای را منتظر نمیگذارد، احمق نیست،
👈 منظم و محترم است.
کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض میدهد یا ضامن وام آنها میشود و به دروغ نمیگوید که ندارم و گرفتارم، احمق نیست،
👈 کریم و جوانمرد است.
کسی که از معایب و کاستی های دیگران،میگذرد و بدی ها را نادیده میگیرد، احمق نیست،
👈 شریف است.
كسی كه در مقابل بی ادبی و بی شخصيتی ديگران با تواضع و محترمانه صحبت میكند و مانند آنها توهين و بد دهنی نمیكند، احمق نيست،
👈 مودب و باشخصيت است.
کسی که به حرف های پشت سرش زده میشود اهمیت نمیدهد، بی خبر نیست،
👈 صبور و با گذشت است.
" انسان بودن هزينه سنگينی دارد "
🌸
🍃🌺🌻
╭─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╮
✅ @pangeh ✍
╰─═ঊঈ🌷 ঊঈ═─╯
🍃🌺🌻
🌸
کانال پەنجە پەنجەڴەل
#تلنگر
تو اروپا با مالیات کل کشور رو اداره میکنن
و هر سال کلی پیشرفت میکنن!
تو ایران مالیات هست
خمس هست
زکات هست
نفت و گاز هست
معدن هست
یک ششم از ذخایر سنگهای قیمتی جهان هست
بهترین فرش جهان هست
بهترین چای های جهان هست
بهترین پسته جهان هست
بهترین خاویار جهان هست
مرغوبترین برنج های جهان هست
و...و...و....
باز هم کسری بودجه داریم
مدیونی اگه فکر کنی دزد هم داریم!!!
💙🍀🌸🌙
تو اروپا با مالیات کل کشور رو اداره میکنن
و هر سال کلی پیشرفت میکنن!
تو ایران مالیات هست
خمس هست
زکات هست
نفت و گاز هست
معدن هست
یک ششم از ذخایر سنگهای قیمتی جهان هست
بهترین فرش جهان هست
بهترین چای های جهان هست
بهترین پسته جهان هست
بهترین خاویار جهان هست
مرغوبترین برنج های جهان هست
و...و...و....
باز هم کسری بودجه داریم
مدیونی اگه فکر کنی دزد هم داریم!!!
💙🍀🌸🌙
✅ #تلنگر
در زمان ناصرالدین شاه قاجار، پیرمردی اهل حنیفقان کنار رودخانه موردکی آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را میگذراند. پیرمرد یک گاو، هشت گوسفند و ۴۰ درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که در آن زمان وضع مالی خوبی بود. روزی، دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید.
دزد به پیرمرد گفت: میخواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو میدهم. پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها، خانه بزرگی در شهر میخرد و ثروتمند زندگی میکند، برای همین قبول کرد.
از فردای آن روز، پیرمرد شروع به ساختن پل کرد و درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستونهای پل از آنها استفاده کند. روزها تا دیر وقت سخت کار میکرد و پیش خود میگفت دیگر به کلبه، آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم.
پس، هر روز حیوانات خود را میکشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست میکرد. حتی در ساختن پل از چوبهای کلبه و آسیاب خود استفاده میکرد. طوری که بعد از گذشت یک هفته ساختن پل، دیگر نه کلبهای برای خود جا گذاشت نه آسیابی. به دزد گفت: پل تمام شد و تو میتوانی از روی پل رد شوی.
دزد به پیرمرد گفت: من اول شترهای خود را از روی پل رد میکنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسههای طلا بار دارد، آسیب نزند. پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت: تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده.
دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت: وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را از من بگیر. پیرمرد قبول کرد و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد.
وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند. وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند، ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن پیرمرد نگاهی به او کرد و گفت: همه چی خوب پیش میرفت فقط نمیدانم چرا وقتی خرش از پل گذشت، شدم تنهای تنهای تنها ...
« در زندگی حواسمان باشد خر چه کسی را از پل رد میکنیم اگر کمی به این داستان آموزنده دقت کنیم میبینیم ما هم خر خیلیها را از پل گذراندیم که بعد از آن به ما خیانت کردند. »
💙🍀🌸
در زمان ناصرالدین شاه قاجار، پیرمردی اهل حنیفقان کنار رودخانه موردکی آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را میگذراند. پیرمرد یک گاو، هشت گوسفند و ۴۰ درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که در آن زمان وضع مالی خوبی بود. روزی، دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید.
دزد به پیرمرد گفت: میخواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو میدهم. پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها، خانه بزرگی در شهر میخرد و ثروتمند زندگی میکند، برای همین قبول کرد.
از فردای آن روز، پیرمرد شروع به ساختن پل کرد و درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستونهای پل از آنها استفاده کند. روزها تا دیر وقت سخت کار میکرد و پیش خود میگفت دیگر به کلبه، آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم.
پس، هر روز حیوانات خود را میکشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست میکرد. حتی در ساختن پل از چوبهای کلبه و آسیاب خود استفاده میکرد. طوری که بعد از گذشت یک هفته ساختن پل، دیگر نه کلبهای برای خود جا گذاشت نه آسیابی. به دزد گفت: پل تمام شد و تو میتوانی از روی پل رد شوی.
دزد به پیرمرد گفت: من اول شترهای خود را از روی پل رد میکنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسههای طلا بار دارد، آسیب نزند. پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت: تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده.
دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت: وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را از من بگیر. پیرمرد قبول کرد و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد.
وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند. وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند، ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن پیرمرد نگاهی به او کرد و گفت: همه چی خوب پیش میرفت فقط نمیدانم چرا وقتی خرش از پل گذشت، شدم تنهای تنهای تنها ...
« در زندگی حواسمان باشد خر چه کسی را از پل رد میکنیم اگر کمی به این داستان آموزنده دقت کنیم میبینیم ما هم خر خیلیها را از پل گذراندیم که بعد از آن به ما خیانت کردند. »
💙🍀🌸