نت هشتم
86 subscribers
2.52K photos
242 videos
16 files
170 links
از هر دری سخني

تماس با ادمين 👇
@arsham_55
Download Telegram
Forwarded from کانال پیشروان کرماشان
✔️یادها و خاطره‌ها

🌐کانال‌پیشروان‌کرماشان صدای رسای مردم
https://t.me/+3bGGfbzyy6w3ZWM0
@kerpish
Forwarded from کانال پیشروان کرماشان
👈بیان یک خاطره واقعی  از توصیه‌ی یک پدر نظامی و مقایسه‌ی کودکان دیروز با امروزی‌ها
✔️مادر و خواهرانت ناموس تو هستند و اگر نیاز شد اول آنان را بکش

خاطره‌ها
🖌محسن‌چنانی
فعال سیاسی و خبرنگار آزاد _ کارشناس‌حقوق

🎬بخش اول

💠در جریان عملیات غرورآفرین و مقتدرانه‌ی ایران علیه رژیم غاصب و جنایتکار اسرائیل، وحشتی عجیب از ترس شروع جنگ که نشات گرفته از پروپاگاندای رسانه‌ای ضدانقلاب در سامانه‌های خبری وابسته به غرب و آمریکا بود، در میان نسل جدید و خصوصا کودکان شکل گرفته بود تا جاییکه برخی‌ها فرزندان خود را روز پس از آن روانه‌ی مدرسه نکردند و به فکر پیدا کردن مکانی بودند که در صورت آغاز جنگ بدانجا عزیمت نمایند. همین مساله سبب شد تا خاطره‌ای از سالها پیش و دوران کودکی را به رشته‌ی تحریر درآورم تا به مقایسه‌ی دو نسل متفاوت اشاره نمایم.

♦️ما دهه‌ی پنجاهی‌ها توسط والدینمان به درستی تربیت شدیم و نسل ما نسلی مسئولیت‌پذیر، اخلاق‌مدار و بی‌باک و شجاع بود.
در زمان انقلاب اسلامی چشم بر جهان گشودیم و تا سر بلند کردیم، جنگ آغاز شد و رژیم بعث عراق تا دندان مسلح، با حمایت‌های ابرقدرت‌های دنیا به کشورمان یورش برد و به جای آنکه در آرامش زیر سایه‌ی پدر و مادر باشیم و ذهنمان خاطرات شیرین کودکی را ثبت کند، مرتبا در استرس بودیم و همیشه دوری پدر را با ترس از دست دادنش تحمل می‌کردیم. عملا از حمایت و حضور پدر بی‌بهره بودیم اما مادرانمان شیرزنانی بودند که با محبت‌ها و از خودگذشتگی‌هایشان، تلاش می‌کردند از فرزندانشان دلاور و قهرمان بسازند و با نوع تربیتی که از آن شیرزنان فرا می‌گرفتیم، ترس برای نسل ما معنا و مفهومی نداشت.

♦️با آن که سن و سالی نداشتیم اما بشدت مسئولیت‌پذیر بودیم و خلا نبود پدر را با به عهده گرفتن برخی از کارهای خارج از منزل همچون خرید کردن، پر می‌کردیم.
🔴👈نسلی که بهترین دوران زندگیش، که باید در ناز و نعمت زندگی می‌کرد، با کوله‌باری از مسئولیت و استرس همراه بود و بسیاری از هم‌زادانمان تا به امروز، آن استرس‌ها را با خود یدک می‌کشند.

♦️تمام زندگیمان را جنگ گرفته بود و آنقدر غرق در آن دوران بودیم که حتی بازی‌های کودکانه‌مان هم جنگی بود، دست‌هایمان را همچون بال هواپیما باز می‌کردیم و چند سنگ را بعنوان بمب بر دست می‌گرفتیم و مواضع دشمن را بمباران می‌کردیم و یا با تخته‌چوب‌های صندوق‌های میوه، تفنگی می‌ساختیم و به قلب دشمن یورش می‌بردیم.

♦️سال ۶۲ بخاطر شغل پدر به ایلام منتقل شدیم و تا سال ۷۴ در آنجا ساکن بودیم، سال ۶۴ بود که پدرم بعنوان یک افسر شهربانی و با درجه‌ی ستوان‌یکمی رییس زندان ایلام شد. در آن دوران هر زمان که عراق با حملات هوایی به شهرهای کشورمان هجومی وحشیانه می‌برد، مردم با برداشتن وسایل بسیار اندک اولیه‌ و مختصر به کوه‌ها و جنگل‌های خارج از اطراف شهر می‌رفتند و در آنجا با کمترین امکانات زندگی می‌کردند. اما با همان شرایط سخت، زندگی به کام همه شیرین بود چرا که نه دزدی و کلاهبرداری، نه حقه‌بازی و خیانت، نه ناجوانمردی و ریاکاری و نه ... چون امروز حاکم بود. اخلاق و شرافت‌های انسانی، همدلی و ایثار و محبت‌های واقعی سرلوحه‌ی رفتاری همه قرار داشت. قول و قرارها واقعا مردانه بودند و اگر کسی حرفی می‌زد تا پای جان پایبند به حرفش بود. همه به هم کمک می‌کردند و دوستی‌ها پاک و بی‌ریا بودند. اگر چه جنگ سخت و ویرانگر است اما امروز آرزوی آن روزها را داریم.

♦️بگذریم. سال ۶۵ بود که عراق حملات ددمنشانه‌ی خود را به شهرها مجددا از سر گرفت و ایلام آماج حملات هواپیماها و موشک‌ها قرار گرفت. تمام مردم و ادارات، شهر را خالی کردند و تنها نیروهای شهربانی بودند که برای محافظت از مال و اموال مردم در شهر حضور داشتند. در آنزمان پدرم بعنوان رییس زندان با حاکم‌شرع وقت(اگر درست یادم باشد حاج‌آقا مفید که به شیخ مفید معروف بود و یک روحانی بسیار نورانی و خوش برخورد و محبوب بود یا جاج‌آقا الهی که ایشان نیز بسیار روحانی خوبی بودند) هماهنگی کرد تا در راستای حفظ جان زندانیان، آنان را به خارج از شهر منتقل کنند. از همین رو تعدادی کانتینر در منطقه دالاب، قبل از گردنه‌ی رنو ایلام (که امروز اردوگاه معتادین اداره زندان‌های استان ایلام است) مستقر کرده و در مدت زمان ۲۴ ساعت با ایجاد حصارهایی بصورت خندق و سیم‌خاردار محوطه‌ی زندان را مشخص کرده و کانتینرها را در داخل محوطه قرار دادند و پست‌هاي نگهبانی در اطراف آن ایجاد و پس از آن شروع به انتقال زندانیان از زندان مرکزی به داخل کانتینرهای مستقر در آن محوطه نمودند. بعد از آن شروع به ایجاد امکانات صحرایی چون استقرار مخازن آب و حمام، توالت و آشپزخانه کردند.

⬅️ ادامه در صفحه بعد↪️

🌐کانال‌پیشروان‌کرماشان صدای رسای مردم
https://t.me/+3bGGfbzyy6w3ZWM0
@kerpish
Forwarded from کانال پیشروان کرماشان
👈بیان یک خاطره واقعی  از توصیه‌ی یک پدر نظامی و مقایسه‌ی کودکان دیروز با امروزی‌ها
✔️مادر و خواهرانت ناموس تو هستند و اگر نیاز شد اول آنان را بکش

خاطره‌ها
🖌محسن‌چنانی
فعال سیاسی و خبرنگار آزاد _ کارشناس‌حقوق

🎬بخش دوم

♦️به خاطر درست شدن محوطه و امکانات آن زندان تازه تاسیس صحرایی، دو هفته‌ی تمام پدر را ندیدیم. پدرم بخاطر شرایط کاریش که حساس بود و امکان داشت مجبور شود برای مدتی(که بعضی وقت‌ها به یکماه هم می‌رسید) به منزل مراجعه ننماید، بنابراین در روستای گلزار ایلام اتاقی اجاره کرده بود و بخشی از وسایل زندگیمان بصورت مدام در آن اتاق مستقر بود که هر بار با رفتن مردم به خارج از شهر و زندگی زیر چادر‌های ۱۲ و ۲۴ متری برزنتی، ما به آن روستا و زندگی در آن اتاق پناه می‌بردیم..

♦️تقریبا زندگیمان با آن خانواده‌ی روستایی عجین شده بود و تصور می‌کردیم اعضا یک خانواده هستیم. روستا هم که شرایط خاص خودش را داشت. هر روز صبح تنور صاحبخانه با هیزم روشن می‌شد و با بوی نان محلی از خواب بیدار می‌شدیم و زن صاحب‌خانه برایمان چند نان تازه با چند تخم‌مرغ محلی و کاسه‌ای شیر داغ می‌آورد. مرتبا مشغول بازی با بچه‌های روستا بودیم و شبها نیز با نور اندک چراغ‌توری‌ها سر می‌کردیم و تکالیف مدرسه و مشق‌هایمان را می‌نوشتیم. مهر و محبتی خاص میانمان حاکم بود و در کنار استرس‌های فراوان ناشی از جنگ، لذت می‌بردیم. داخل حیاط پر بود از حیواناتی چون گاو، گوسفند، مرغ و خروس و حتی سگ. هر خانه محوطه‌ی بزرگی داشت و چندین قلاده سگ نگهداری می‌کرد و ما همیشه از ترس حمله‌ی سگها قبل از تاریکی هوا وارد اتاق زندگیمان می‌شدیم.

♦️بعد از دو هفته نبود پدر، در ساعات پایانی روز، هوا گرگ و میش بود که پدرم به منزل مراجعه کرد و ما به دورش حلقه زدیم. هنوز هم گرمای آن آغوش پر از محبت پدر که لبریز از خستگی بود را حس می‌کنم. پدرم همیشه دو قبصه سلاح با خود حمل می‌کرد. یک کلاشینکف قنداق تاشو روسی و یک کلت باراتا کالیبر ۴۵ و هر زمان با خودش بودم کلت را می‌داد که به کمرم ببندم. حس خوبی برایم داشت و تصور می‌کردم بزرگتر از هم سن و سالهای خود هستم.

♦️ده سال سن داشتم و در آن زمان یکی از شادیها و لذت‌هایم در زمان حضور پدر، این بود که خشاب‌های اسلحه‌ها را خالی می‌کرد و آنرا به دستم می‌داد که بازی کنم(البته تیراندازی را بخوبی یادم داده بود و همیشه با خودش به  محل کارش و میدان تیر می‌رفتیم و در آنجا تیراندازی می‌کردم. بنابراین با اسلحه بخوبی آشنا بودم و توان چگونگی باز و بسته کردن آنرا نیز آموخته بودم). مادرم بشدت مخالف این کار پدرم بود اما پدرم اصرار داشت که پسر باید یاد بگیرد که چگونه از اسلحه استفاده کند و الان مردی شده است. یکی دیگر از تفریحاتم همراه شدن با پدر در محل کارش بود و او نیز در ساعات غیر اداری که برای بازدید و سرکشی به زندان می‌رفت، مرا با خود می‌برد..

♦️حدودا یک ساعتی می‌شد که پدرم بعد از روزها حضور در محل کارش، به خانه برگشته بود و سرگرم بازی کردن با من و خواهرانم بود و مادرم نیز به پخت و پز شام مشغول بود که رو به مادرم کرد و گفت: زودتر شام را بیار بخوریم چون دلم شور می‌زند و می‌خواهم بروم زندان و سرکشی کنم و برگردم. در همین حین گفتم: بابا میشه منم باهات بیام؟ مادرم گفت تو کجا می‌خوای بری؟ پدر در جواب گفت: ایرادی نداره و با خودم میبرمش و زود برمی‌گردیم. شام را که خوردیم پدرم خطاب به من گفت: محسن آماده‌ای؟ من که خیلی ذوق داشتم در پاسخ گفتم بله بابا.

♦️از خانه که می‌خواستیم بیرون بزنیم هوا کاملا در ظلمتی تاریک بود و صدای سگ‌های روستا سکوت شب را در هم شکسته بود که باعث ترس من می‌شد و همین امر سبب شد از کنار پدرم تکان نخورم و محکم به او بچسبم. حضور و همراهی پدر قوت قلبی برایم بود و بر ترسم غلبه می‌کردم. در آن خانه‌ی روستایی که زندگی می‌کردیم دو کوچه تا سر جاده‌ی اصلی فاصله داشت و کوچه به دلیل باریک بودن، قابلیت تردد خودرو را نداشت.

♦️از خانه بیرون زدیم و با طی کردن مسافتی به سمت جاده در حرکت بودیم که در دل شب دو مرد سیاه‌پوش با عجله و تندی به سمت ما می‌آمدند. پدرم اسلحه‌اش را مسلح کرد، ایستاد و ایست کشید. به چند متری ما رسیده بودند که یکی از آنان با صدای بلند و سراسیمه گفت: قربان حسینی هستم. هر دو از ماموران زندان بودند که با یونیفورم شهربانی به سمت منزل ما می‌آمدند و چون لباس‌های شهربانی سورمه‌ای بود در آن تاریکی بخوبی مشخص نبودند. به ما که رسیدند پدرم گفت اتفاقی افتاده؟ در پاسخ گفت: بله قربان. شعبان از زندان فرار کرد و سریعا آمدیم که به شما اطلاع دهیم.

⬅️ ادامه در صفحه‌ی بعد↪️

🌐کانال‌پیشروان‌کرماشان صدای رسای مردم
https://t.me/+3bGGfbzyy6w3ZWM0
@kerpish
Forwarded from کانال پیشروان کرماشان
👈بیان یک خاطره واقعی  از توصیه‌ی یک پدر نظامی و مقایسه‌ی کودکان دیروز با امروزی‌ها
✔️مادر و خواهرانت ناموس تو هستند و اگر نیاز شد اول آنان را بکش

خاطره‌ها
🖌محسن‌چنانی
فعال سیاسی و خبرنگار آزاد _ کارشناس‌حقوق

🎬بخش سوم

♦️شعبان یک زندانی بسیار خطرناک با قد و قواره‌ای بلند و هیکلی بود که اتهامش سرقت مسلحانه و راه‌زنی منجر به قتل و تجاوز بود که هنگام فرار با گذاشتن یادداشتی رییس و مدیرکل زندان(مدیرکل زندان ایلام مرحوم حاج‌بهزادخان‌رضایی‌کلهر که مدیری بسیار خوش‌برخورد، مهربان، با‌اخلاق و خوش‌سما بود که اسطوره‌ی دوران کودکیم بود و چهار سال پیش به حق‌تعالی پیوست. روحش شاد) و خانواده‌هایشان را تهدید به مرگ کرده بود.

♦️شعبان اهل ارکوازملکشاهی ایلام بود که در جرائم خود چندین مرحله به پاسگاه ژاندارمری ملکشاهی یورش برده بود و باعث زخمی‌شدن چندین سرباز و درجه‌دار شده بود.

♦️پدرم گفت تو برگرد خانه پیش مادر و خواهرانت. ترس تمام وجودم را گرفته بود که با وجود آنهمه سگ در روستا و در آن تاریکی مطلق چگونه در نبود پدر که تکیه‌گاهم بود، به خانه برگردم. چند بار خواستم بگویم که تا درب منزل مرا همراهی کن که یکی از مامورهای پدرم گفت: جناب سروان محسن را ببرم درب منزل؟ گفت نیاز نیست و دیر می‌شود. محسن مردی شده و نیاز ندارد و خودش می‌رود. بخاطر این حرف پدرم، غرورم اجازه نداد حرفی بزنم و ترسم را بیان کنم. البته از پدر هم حساب می‌کشیدم.

♦️فانوسقه‌اش که اسلحه‌ی کلت به آن وصل بود را از کمر باز کرد و با کوچک کردن اندازه‌ی آن به دور کمرم بست و گفت:
🔸تو الان مرد خانه‌ای نباید از خانه بیرون بیایی و به جای بازی کردن وظیفه داری از خانواده‌ات در نبود من مراقبت کنی.. مادر و خواهرانت ناموس تو هستند که وظیفه‌ی مراقبت از آنان بر عهده مرد خانه‌ است. به خانه برگرد و اگر شعبان به خانه حمله‌ کرد باید او را بکشی و اگر نتوانستی اول مادر و خواهرانت را بکش و بعد خودت را.

♦️سالهاست که از آن ماجرا می‌گذرد اما هنوز هم وقتی برایم تداعی می‌شود تحمل بار سنگین چنین مسئولیتی کمرم را می‌شکند و اشک از چشمانم سرازیر می‌شود.
بیان این مساله شاید راحت باشد و باورش برای بسیاری سخت. اما این موضوع یک واقعیت سخت بود که به فوبیای دوران کودکیم تبدیل شده است.

♦️درک و تصور این موضوع برای کودکی که باید در بازی‌ها و افکار کودکانه‌اش سر می‌کرد بسیار سخت بود. چگونه می‌توانستم اسلحه را به سمت مادری نشانه بروم که آغوشش مامن و پناهم بود و از او مهر و محبت می‌گرفتم و یا خواهرانی را بکشم که از آغاز روشنایی صبح، آنها را می‌دیدم و بازی‌های کودکانه‌ام با آنان بود.
حتی تصور گرفتن جان یک انسان دیگر فشار روانی بسیاری بر من وارد کرده بود اما زمان جنگ بود و شرایط خاص خودش را داشت.

♦️با تندی به خانه برگشتم و آن چند لحظه که مسیر تا خانه را دویدم یک عمر برایم شد.
به محض اینکه به خانه آمدم درب خانه را از پشت بستم و با وحشت بسیار تا صبح بیدار ماندم و شب را سپری کردم. اسلحه را از کمرم باز کردم و با فانوسقه آنرا آویزان به چوب‌لباسی داخل اتاق کردم و از فردای آن روز فقط در اتاق می‌نشستم و با خواهرانم بازی می‌کردم تا اینکه بعد از ۱۳ روز این کابوس با کشته‌شدن شعبان در یک درگیری مسلحانه با نیروهای زندان و پاسگاه ژاندارمری پایان یافت و پدرم به خانه بازگشت.

♦️آری ما نسلی هستیم که جنگ را دیدیم، سختی‌های آنرا تجربه کردیم و با آن سوختیم و ساختیم. ترس برایمان تعریف نشده بود و هنوز هم مسئولیت‌پذیریم و حتی نسبت به آب و خاک این کشور احساس مسئولیت داریم.

♦️نسلی که پدران و مادرانمان ما را برای رویارویی با هر مشکلی تربیت کردند و از همان دوران کودکی سخت‌ترین مسئولیت‌ها را بر دوشمان قرار دادند.

♦️دنیای کوچکی داشتیم اما زود بزرگ شدیم و به محیط پیرامونمان پیوستیم. اما نسل امروز دنیای بسیار بزرگی دارند اما همچنان کوچک مانده‌اند. نسل بعد از ما محافظه‌کار و بی‌خیال شدند. غرور و عزت کشورشان برایشان اهمیتی ندارد و گاها نیز با آن مشکل داشته و هرگونه اقدامی که برای عزت و اقتدار مام وطنشان باشد، برایشان اهمیتی ندارد و گاها آنرا نقد می‌کنند.
نسلی که فرزندانشان را ترسوتر از خودشان بار اورده‌اند و تمام کارهای فرزندانشان را خودشان انجام می‌دهند و نسلی نازپرورده و تنبل را تحویل جامعه داده‌اند که حتی تفاوت‌های ظاهری مرد و زن برایشان مهم نیست.

⬅️ ادامه در صفحه‌ی بعد↪️

🌐کانال‌پیشروان‌کرماشان صدای رسای مردم
https://t.me/+3bGGfbzyy6w3ZWM0
@kerpish
Forwarded from کانال پیشروان کرماشان
👈بیان یک خاطره واقعی  از توصیه‌ی یک پدر نظامی و مقایسه‌ی کودکان دیروز با امروزی‌ها
✔️مادر و خواهرانت ناموس تو هستند و اگر نیاز شد اول آنان را بکش

خاطره‌ها
🖌محسن‌چنانی
فعال سیاسی و خبرنگار آزاد _ کارشناس‌حقوق

🎬بخش چهارم و پایانی

♦️دخترها تیپ پسرانه می‌زنند و لباس‌های مردانه می‌پوشند و پسرها لباسهای زنانه بر تن کرده و هفت قلم آرایش می‌کنند و حتی حرف زدن‌هایشان سبب تشخیص جنسیت آنها نمی‌شود.
ناموس و ناموس‌پرستی برایشان مضحک و خنده‌دار است و مثلا می‌خواهند خود را مترقی و متمدن معرفی کنند. بی‌اخلاقی و بی‌غیرتی را سرلوحه‌ی زندگیشان قرار داده‌اند و تعصب و غیرت را نشانه‌ی تحجر می‌دانند.

♦️چون نبوده‌اند و ندیده‌اند و بخاطر همین باور اینچنین مباحثی برایشان سخت است و گاها با تعریف چنین مواردی به ما می‌خندند. خوب می‌پوشند، خوب حرف می‌زنند و خوب هم حقه‌بازی و ریاکاری را بلد شده‌اند.
😳به چه سمت و سویی میرویم نمیدانم، اما همین را می‌دانم نسل ما نسلی اسطوره‌ای بودند که اخلاقیات بعد از آنان رخت بربست و رفت.

♦️امیدوارم پدر و مادرها به تربیت فرزندانشان اهمیت بدهند، مسئولیت‌پذیری را به فرزندانشان بیاموزند و برای هر گونه شرایطی آنان را آماده کنند نه اینکه با یک تبلیغات پروپاگاندای رسانه‌ای علیه کشورمان مدارس بخاطر ترس دانش‌آموزان از جنگ احتمالی تعطیل گردد

پایان

🌐کانال‌پیشروان‌کرماشان صدای رسای مردم
https://t.me/+3bGGfbzyy6w3ZWM0
@kerpish
Forwarded from کانال پیشروان کرماشان
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
✔️شعر زیبای خانم فاطمه‌انگزی به زبان لکی در وصف عقاب‌زاگرس

💠سرتیپ خلبان کیومرث حیدریان ملقب به عقاب‌زاگرس از جانبازان سرفراز وطن از افتخارات کرمانشاه است.

♦️امیر سرتیپ خلبان کیومرث حیدریان در اردیبهشت ماه سال ۱۳۲۸ در محله سرچشمه کرمانشاه دیده به جهان گشود پدر بزرگوار ایشان از شخصیت های بزرگ و سرشناس کرمانشاه بودند. سرتیپ خلبان کیومرث حیدریان قبل از پیوستن به نیروی هوایی در سال ۱۳۵۴ در کشور عراق به عنوان چریک بر علیه صدام مبارزه می کرد
پس از مراجعت از جبهه عراق در آزمون خلبانی نیروی هوایی قبول می شوند ایشان برای تکمیل دوره به آمریکا می‌رود. و در این کشور در بین دانشجویان ۶ کشور شاگرد اول می شود و نیروی هوایی آمریکا از وی درخواست می کند که در این کشور بماند ولی بدلیل عشق به ایران به درخواستهای آنها جواب منفی می دهد .

♦️ کاپتان حیدریان پس از بازگشت به ایران، ابتدا در پایگاه شکاری بوشهر فعالیت خود را بعنوان خلبان شکاری F-4 شروع می کند.
🔴👈بدلیل رشادتهایش در دوران دفاع مقدس لقب عقاب‌زاگرس را دریافت می نماید
درود میفرستیم به قهرمان وطن

🌐کانال‌پیشروان‌کرماشان صدای رسای مردم
https://t.me/+3bGGfbzyy6w3ZWM0
@kerpish
Forwarded from کانال پیشروان کرماشان
▪️مراسم هفتم سرهنگ سیف‌الله چنانی

با سلام و احترام
ضمن قدردانی از تمامی عزیزانی که در مراسم خاکسپاری و ختم تازه گذشته سرهنگ سیف‌الله چنانی با حضور خود تسلی‌بخش دل‌های غمگین و سوگوار ما بودند، بدینوسیله به اطلاع اقوام و آشنایان می‌رسانیم، به جهت آنکه راضی به زحمت افتادن مردم عزیز نیستیم که ما شرمسار محبت‌ها و بزرگ‌منشی‌هایشان کردند، هیچگونه مراسمی تا هفتم نداریم و مراسم هفتم در روز پنجشنبه ۳۱ خرداد ماه ۱۴۰۳ راس ساعت ۱۰ الی ۱۱:۳۰ صبح، بر سر مزارش واقع در باغ‌فردوس کرمانشاه قطعه ۸۴ (بالاتر از حسینیه، جنب قطعه‌ی شهدا) برگزار خواهد شد.
🙏از شما سروران گرامی خواهشمندیم در اطلاع‌رسانی یاری‌رسان ما باشید.
با سپاس: محسن‌چنانی

▪️از طرف خانواده‌های:
چنانی، مرزبانی، امیری، احمدی، شاکری، قنبری، رزم‌آرا، صوفیوند، صادقی، عباسی، گنجی‌راد، جعفری، چراغبیگی، حسنی، جمشیدی، سلیمانی، فتحی، اهالی بخش دینور و روستای سرتخت


کانال‌پیشروان‌کرماشان صدای رسای مردم
https://t.me/+3bGGfbzyy6w3ZWM0
@kerpish
Forwarded from کانال پیشروان کرماشان
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
▪️تاسوعا و عاشورای حسینی تسلیت باد

🎙دکلمه: محسن‌چنانی

🌐کانال‌پیشروان‌کرماشان صدای رسای مردم
https://t.me/+3bGGfbzyy6w3ZWM0
@kerpish
Forwarded from کانال پیشروان کرماشان
✔️نتیجه‌ی کارزار عزل شهردار در کمتر از ۲۴ ساعت

💠روز گذشته کانال پیشروان‌کرماشان اقدام به انتشار کارزار عزل شهردار نمود و در کمتر از ۲۴ ساعت به ۸۰۳ امضا رسید.

♦️این کارزار در میان مردم کرمانشاه به خوبی منتشر نگردیده والا تاکنون مرزهای لازم را رد کرده بود.
🔴👈به دلیل آنکه دست شهرداری در حلقوم اکثر رسانه‌های استان فرو رفته(اسناد تمام دریافتی‌های رسانه‌ها در اختیار ما محفوظ است) لذا هیچ رسانه‌ای شهامت انتشار آنرا ندارد.

♦️قطعا رسانه‌هایی آنرا انتشار خواهند داد که از شهرداری پولی دریافت نکرده‌اند
🔴👈مردم شریف کرمانشاه به این مباحث آگاه باشید و منتظر بمانید تا اسامی تمام رسانه‌های قلم‌به‌مزد را انتشار دهیم

🙏از خوانندگان گرامی پیشروان‌کرماشان استدعا داریم در بازنشر این کارزار و توزیع آن نزد مردم اهتمام ورزند تا مردم رضایتمندی و نارضایتی خود را از عملکرد این شهردار نشان دهند.

🆔 لینک کارزار عزل شهردار کرمانشاه👇
https://www.karzar.net/138126


🌐کانال پیشروان‌کرماشان صدای رسای مردم
@kerpish
Forwarded from کانال پیشروان کرماشان
▪️مراسم چهلمین روز درگذشت مرحوم سرهنگ سیف‌الله‌چنانی

▪️به پاس اولین بوسه‌ای که پدرم به رسم مهر در اولین ساعات تولد به گونه‌ام زد و من نفهمیدم:
و به یاد سوزنده‌ترین بوسه‌ی آخر که من به رسم وداع به صورتش زدم و او نفهمید:
یادش را گرامی میدارم

محسن‌چنانی

🔳ببدینوسیله به اطلاع تمام دوستان و آشنایان میرسانیم که یاد تمام خوبی‌ها و مهربانی‌هایش و به یاد یک عمر صداقت و پاکی و شرافت کاریش در روز پنجشنبه مورخه‌ی ۱۴۰۳/۵/۴ از ساعت ۱۷:۳۰ الی ۱۹:۰۰ واقع در باغ‌فردوس قطعه‌ی ۸۴ (بالاتر از حسینیه، جنب بلوک خانواده‌ی شهدا) بر سر مزارش به سوگ خواهیم نشست.

🙏لطفا جهت اطلاع‌رسانی نشر دهید
با سپاس

🌐کانال‌پیشروان‌کرماشان صدای رسای مردم
https://t.me/+3bGGfbzyy6w3ZWM0
@kerpish
👈بیان یک خاطره واقعی از عملیات مرصاد
✔️دفاع زندانیان محکوم از زندان به جهت مدیریت رئیس و بیان گلایه‌ای از نیروی‌انتظامی

خاطره‌ها
🖌محسن‌چنانی
فعال سیاسی و خبرنگار آزاد _ کارشناس‌حقوق

🎬بخش‌اول(گلایه از نیروی انتظامی)

🗓صفحه‌ی اول

💠از مدتها پیش تصمیم گرفتم تا هر از گاهی خاطراتی از دوران جنگ را به رشته‌ی تحریر درآورم تا نسل‌های امروز بدانند ما در چه شرایطی زندگی کردیم و بزرگ شدیم. چندی پیش یکی از خاطرات آن زمان را با تیتر (مادر و خواهرانت ناموس تو هستند و اگر لازم شد آنان را بکش) را به رشته‌ی تحریر درآوردم و در کانال پیشروان‌کرماشان منتشر نمودم که مورد استقبال بسیاری از خوانندگان قرار گرفت و اینبار تصمیم گرفتم تا خاطره‌ای از عملیات مرصاد را بنویسم.
👌اگر چه تحریر این خاطره و روز پنجم مرداد مصادف با چهلمین روز درگذشت پدرم نیز شد.

♦️همانطور که در اعلامیه‌ی فوت پدرم درج گردبد، او یک سرهنگ‌بازنشسته‌ی نیروی‌انتظامی (شهربانی‌سابق) بود که مدتها بعنوان رییس زندان در ایلام مشغول به خدمت بوده و این دوران مصادف شده بود با جنگ تحمیلی.
🔴👈قبل از آنکه بخواهم به درج خاطره بپردازم لازم می‌دانم که موضوعی را بیان کنم. موضوعی که شاید به مذاق برخی‌ها خوش نیاید اما واقعیتی‌ست که فقط نیروهای بازنشسته‌ی نیروی‌انتظامی آنرا درک می‌کنند.

♦️پدرم بیش از سی سال در شهربانی و پس از ادغام، با نام نیروی‌انتظامی در لباس سبز این نیرو(به گوهی همرزمانش) خدمتی پاک و صادقانه داشت و با توجه به اینکه دانشگاه افسری رفته و دوره دیده بود، از همان آغاز خدمتش در شهربانی مسئولیت داشت و بعدها که با ژاندارمری و کمیته‌‌انقلاب‌اسلامی ادغام گردید و به نیروی‌انتظامی تغییر نام داد‌، بعنوان یک افسر ارشد خدمت کرد و در اواخر دوران خدمتش یکی از فرماندهان عالی‌رتبه‌ی این نیرو در استان کرمانشاه ایفای نقش کرد. اما اگر بخواهم از آن سی‌سال در این مطلب یاد کنم باید به بی‌وفایی این لباس سبز رنگ اشاره نمایم باید از زحمت، رنج و خستگی مانده بر تن کسیکه آنرا می‌پوشد، سخن بگویم و بدتر و دردآورتر از آن بی‌وفایی‌اش است که پس از آنکه به درجه‌ی بازنشستگی رسیده و آنرا از تن خارج کردند، نه نیروی انتظامی ارزشی برای سی سال خدمت صادقانه و نفس‌گیر نیرویش قائل می‌گردد و نه همکاران و هم‌لباسی‌هایشان به یکدیگر احترام می‌‌گذارند و خیلی زود فراموش می‌شوند تا جاییکه کوچکترین ارزش و احترامی در میان نیرو نخواهند داشت و گاها به بدترین شکل ممکن با آنها و فرزندانشان برخورد می‌شود.

♦️سالهاست که بعنوان یک خبرنگار و فعال در حوزه‌ی رسانه قلم‌فرسایی کردم و هر زمان که به جلسات و نشست‌های خبری نیروی‌انتظامی می‌رفتم، با افتخار عنوان می‌کردم که من سالها نان این ارگان را خورده‌ام و خود را جزئی از خانواده‌ی بزرگ آن می‌دانم اما بعد از فوت پدرم بود که تازه فهمیدم سال ۷۸ وقتی که فرم‌های استخدامی آنرا پر کردم و قصد داشتم به جای پدر وارد دانشگاه افسری پلیس شوم، چرا اجازه نداد.

♦️در تمام ارگان‌ها ارزش و احترامی خاص به بازنشستگان خود می‌نهند و بعنوان یک پیشکسوت از او تجلیل می‌شود و در زمان فوتش تمان پرسنل آن ارگان باهم در مراسمش شرکت می‌کنند اما پرسنل نیروی‌انتظامی در این مورد نیز محروم و مظلوم واقع می‌شوند و هیچ اهمیتی به بازنشستگان نداده و حتی یادی از آنان نمی‌کنند. بیاد دارم وقتی یکی از افسران ارشد بازنشسته فوت می‌کرد، برایش مارش نظامی می‌نواختند و در مراسمش دژبان‌ها صف می‌کشیدند و احترام نظامی می‌گذاشتند ( البته هنوز این آیین در ارتش اجرا می‌گردد). بیاد دارم وقتی دایی پدرم(شهیدجمشیدعسگری) که از افسران ارشد و جانباز سپاه پاسداران در بندر انزلی بود و فوت کرد و به درجه‌ی شهادت نائل امد، در بندرانزلی برایش رژه رفتند و مارش نظامی زدند و پرجم‌های سپاه به حالت نیمه برافراشته بالا رفت.
⚫️👈با آنکه تمامی همکاران پدرم به صداقت، خوش‌رفتاری و پاکیش سوگند یاد می‌کردند، اما حتی یک نفر از نیروی‌انتظامی و کانون بازنشستگان در مراسمات درگذشتش حضور پیدا نکرد و تنها سرهنگ‌آزادی، سرهنگ‌نادری که هر هفته بر سر مزارش آمد و با نثار دسته‌گلی از او یاد کرد و سرهنگ الماسی نیز که بطور اتفاقی مطلع شد و در مراسم خاکسپاری از صداقت و شجاعت دوران خدمت پدر برای حضار گفت.
🔴👈این رفتار نیروی‌انتظامی زیبنده پاسداشت سی‌سال مجاهدت و خدمت صادقانه نبود و امیدواریم برای دیگر پیشکسوتان تکرار نشود.

ادامه در صفحه‌ی‌دوم↪️

🌐کانال تلگرامی نت‌هشتم
@note8m
👈بیان یک خاطره واقعی از عملیات مرصاد
✔️دفاع زندانیان محکوم از زندان به جهت مدیریت رئیس و بیان گلایه‌ای از نیروی‌انتظامی

خاطره‌ها
🖌محسن‌چنانی
فعال سیاسی و خبرنگار آزاد _ کارشناس‌حقوق

🎬بخش‌اول(گلایه از نیروی انتظامی و آغاز بخش دوم)

🗓صفحه‌ی دوم

♦️اگر چه تمام دوران جنگ را زیر بدترین بمباران‌های رژیم بعثی در ایلام و کرمانشاه از جان و مال مردم محافظت کرد و بارها و بارها تمام بدنش را ترکش زخمی کرد، اما جانبازی نگرفت و جالت‌تر آنکه در تمان دوران بیماریش(سکته‌مغزی ناشی از فشارهای دوران جنگ) به او ایثارگری ندادند تا بتواند برای درمان از آن استفاده کند با اینکه برابر ماده‌ی ۱۱۲ قانون پنجساله‌ی ششم توسعه و استفتاییه ستاد کل نیروهای مسلح در این قانون، ایلام جز مناطق جنگی به حساب آمده بود.


🎬بخش‌دوم(خاطره‌ای از عملیات‌مرصاد)

♦️سال‌های جنگ اگر چه مردم در فشار و سختی بوده و امکانات اندکی در بحث ارتباطات نسبت به امروز داشتند اما روز و روزگار برای مردم بهتر می‌گذشت. اگر چه در سختی‌ها بودند و هر روز در انتظار شنیدن از دست دادن عزیزی سپری می‌شد و به جبر باید بدترین شرایط را تجربه می‌کردند اما دلخوشی‌ها و شادیها بیشتر بود. اگر روزگاری را در استرس و نگرانی می‌گذراندند اما شنیدن خبر یک پیروزی برایشان شادی به ارمغان می‌آورد و حلاوت آن پیروزی به قدری بود که طعم تلخ سختی‌ها به کامشان شیرین می‌شد و این تنها بخاطر رشادت‌ها و از خود گذشتگی‌‌های عزیزانی بود که شاید امروز دیگر در میان ما نیستند و یا شاید در گوشه‌ای نشسته و در حیرت دیدن چنین روزهایی بسر می‌برند که چگونه برخی مدیران نالایق آنهمه آرمان و فداکاری را بخاطر رفاه دنیوی خود و فرزندانشان به باد داده‌اند و باعث شده‌اند تا نسل‌های امروزی نتوانند با بازماندگان نسل‌های دیروز ارتباطی مفید و زیبا برقرار کنند و از آنان اسطوره بسازند. نسل فداکار و ایثارگری که با آنهمه رشادت و جوانمردی گاها زیر سوالات بی‌پاسخ نسل امروز رفته و منزوی گردیده‌اند. پهلوانانی که به معنی واقعی سهرابی شدند و داستان‌ رشادت‌ها و ایثارگری‌هایشان از یاد رفته و جای خود را به زندگینامه‌ی ساسی‌مانکن‌ها داده است و تتلوها اسطوره‌ی نسل امروز می‌شوند.

♦️۱۳۶۷ سال آخر جنگ بود و پذیرش قطع‌نامه‌ی ۵۹۸ سازمان ملل پایان جنگ ایران و عراق را اعلام کرده بود و دیگر صدایی از توپ و موشک و هواپیما نبود. دیگر صدای آژیر قرمز و زرد را نمی‌شنیدیم و خبری هم از  آژیر آمبولانس‌هایی که زخمی‌های خط مقدم را به بیمارستان‌های ایلام می‌آورد نبود. مردم از زیر چادرها و زندگی در اتاق‌های کوچک روستاها، به خانه‌های برگشته بودند و همه شیرینی پخش می‌کردند و شاد بودند که جنگ پایان یافته است‌. دیگر کسی استرس نداشت و با خیالی آسوده وارد کوی و برزن می‌شدند و بازارهای شهر رونق گرفته بود. روال زندگی مردم عادی شده و هیچ ‌کس فکر دوباره جنگ را نمی‌کرد.

♦️بخاطر شغل پدر دو راننده در اختیار داشت که هر دو سرباز وظیفه بودند. هنوز نام آنها را بیاد دارم. آقای سراج(که بعدها به استخدام زندان کرمانشاه درآمد و مدتها رییس انفورماتیک زندان بود) و آقای گرامی‌نژاد اهل شوشتر(که بعد از سالها به برکت اینترنت و فضای مجازی مجددا باهم ارتباط گرفتیم). با هر دوی آنها بسیار صمیمی بودم. هر روز صبح یکی از آنها من و خواهرانم را به مدرسه می‌برد و مجددا به منزل برمی‌گرداند. راننده وظیفه داشت که صبح زود پدر را به محل کارش برساند و برای بردن ما به مدرسه به درب منزلمان مراجعه کند.
پدر عادت کرده بود ۵ صبح از خواب بیدار شود و به محل کارش برود. و ما هم معمولا  ساعت شش و نیم تا یک ربع به هفت درب مدرسه بودیم. همیشه زودتر از همه می‌رسیدیم. در زمستان کلی سرما را تحمل میکردم که بابامدرسه درب را باز کند.

♦️روز شروع جنگ منافقین بود. هیچ کس خبر از وقوع جنگ نداشت. وسایل ارتباطی هم بسیار محدود بود. طبق روال همیشه صبح زود به مدرسه رفتم. راننده ابتدا خواهر کوچکم را پیاده کرد و بعد مرا به مدرسه رساند و رفت که خواهر بزرگترم را به مدرسه‌اش برساند. حدود ده دقیقه‌ای مقابل درب مدرسه ایستادم و نگاهی به ساعت انداختم و متوجه شدم که باید یک ربع دیگر منتظر باشم تا سرایه‌دار مدرسه درب را باز کند. سنگی  را آوردم و مقابل درب قرار دادم و میخواستم بنشینم که به ناگاه درب مدرسه باز شد. اما به جای بابا مدرسه، زن و بچه‌هایش را دیدم که وسایل(زیرانداز‌، پتو، پکنیکی، قابله، دبه‌ی آب و ... ) به دست دارند.
تعجب کردم و دیدم سرایه‌دار مدرسه که پشت سر خانواده‌اش بود با لحنی تند گفت: اینجا چه میکنی؟ مگر نمیدانی دوباره جنگ‌شده و نزدیک شهر شده‌اند؟ بدو برو خانه و اینجا نمان چون همه در حال فرار هستند. به خانه بازگرد.

ادامه‌درصفحه‌ی‌سوم↪️

🌐کانال تلگرامی نت‌هشتم
@note8m
👈بیان یک خاطره واقعی از عملیات مرصاد
✔️دفاع زندانیان محکوم از زندان به جهت مدیریت رئیس و بیان گلایه‌ای از نیروی‌انتظامی

خاطره‌ها
🖌محسن‌چنانی
فعال سیاسی و خبرنگار آزاد _ کارشناس‌حقوق

🎬بخش‌دوم(خاطره‌ای از عملیات مرصاد)

🗓صفحه‌ی سوم

♦️ترس و وحشت تمام وجودم را گرفت و به سمت خیابان دویدم. دیدم مردم با ماشین و پیاده در حال خروج از شهر هستند. دوان دوان به سمت مدرسه‌ی خواهر کوچکترم رفتم که در مسیر منزلمان قرار داشت. به مدرسه‌اش که رسیدم متوجه شدم جلوی درب مدرسه نشسته‌است. به سمتش رفتم و دست او. را گرفتم و به سمت منزل حرکت کردیم. هر چه نگاه میکردم هیچ ماشینی نبود که ما را سوار کرده و برساند. حدود دویست متری کنار خیابان در حرکت بودیم که یک تاکسی با سرعت زیاد به سمت ما می‌آمد و در حال فرار بود. از دور برایش دست تکان دادم اما سرعتش را کم نکرد و مشخص بود که نمی‌خواهد ما را سوار کند و قصدش فرار کردن هر چه سریعتر از شهر است. منزل ما در مسیر خروجی شهر قرار داشت. که به آن محله(منازل سازمانی بودند که توسط ستاد ژاندارمری محافظت می‌شد) ستاد می‌گفتند. با صدای بلند داد زدم که دو تومان دربست ستاد. راننده تاکسی که قیمت دو تومان را شنید روی ترمز زد. اگر اغراق نکرده باشم، حدود ۷۰ متری خط ترمز انداخت و پس از توقف، دنده عقب برگشت و گفت چقدر؟ گفتم دو تومان، ولی باید ما را تا درب منزل ببری. گفت سریع سوار شوید. سوار شدیم و کمتر از پنج دقیقه بعد به درب منزل رسیدیم.

♦️مدرسه‌ی خواهر بزرگترم نزدیک زندان بود. وقتی راننده به زندان برگشته بود، پدرم نیز در محل کارش متوجه حمله‌ی منافقین شده و به منزل تلفن می‌زند که وسایل مورد نیاز را آماده کنید که باید سریعا به کرمانشاه بروید. با راننده‌اش به سمت مدرسه‌ی خواهر بزرگم رفته بودند و او را سوار کرده و به منزل بازمی‌گردد و تصور می‌کند که من و خواهر کوچکم که مدارسمان به خانه نزدیک‌تر بود بازگشته‌ایم. به منزل که می‌رسد متوجه می‌شود که ما هنوز نیامده‌ایم.
خانواده‌ام مشغول بیرون آوردن وسایل و قرار دادن آن در داخل پیکان شخصی خودمان بودند. مادرم استرس ما را داشت و پدرم گفته بود که نگران نباش. قطعا باهم هستند و یقین دارم که محسن او را با خود خواهد آورد.
در همین حین ما با تاکسی که دربست گرفته بودم رسیدیم. راننده پدرم آماده شده بود که به سراغ ما بیاید. با دیدن من و خواهر کوچکم‌، پدر و مادرم خوشحال شدند و رو به مادرم گفت: نگفتم نگران نباش. بوسه‌ای بر سرم زد که آن بوسه حکم بهترین مدال افتخار را برایم داشت و به خود می‌بالیدم و تصور می‌کردم قهرمان شده‌ام.
پدرم از راننده‌ی تاکسی تشکر زیادی کرد و آن زمان پنج تومان به او داد. دو تومان من هم خرج نشد.

♦️حوالی ساعت هفت و نیم صبح بود که از منزل به سمت کرمانشاه حرکت کردیم. پدر لباس نظامی بر تن داشت و درجه‌اش سروان بود. به راننده‌اش دستور داد که به زندان بازگردد. ماهم حرکت کردیم و پدرم به مادرم گفت که صبح زود از زندان با برادرت تماس گرفته‌ام که از کرمانشاه حرکت کند و به سمت ایلام بیاید و هر جا که بهم برسیم، شما را تحویل او می‌دهم که با خود به کرمانشاه ببرد و من مجبورم سریعا برگشته و از زندان مراقبت کنم و یا زندانیان را به محلی امن منتقل نمایم. از شهر که خارج شدیم تا حوالی شش‌دار ایلام پرنده پر نمی‌زد و جز جنب و جوش یگان‌های نظامی پادگان‌ها هیچ انسان لباس شخصی را نمیدیدیم. از آنجا به بعد دسته‌های مردم را در کنار جاده می‌دیدیم که تمام زندگیشان در چند تکه وسیله‌ای که در دست داشتند خلاصه شده بود و در حال حرکت در مسیر بودند. ایلام به دلیل نزدیکی‌اش به عراق دو شبکه‌ی تلویزیونی این کشور را می‌گرفت و خیلی‌ها که خبر حمله‌ی منافقین را از تلویزیون عراق شنیده بودند‌ از همان ساعات اولیه حمله حرکت کرده و در مسیر جاده قرار گرفته بودند و به دامنه‌های کوه‌ها و جنگل پناه می‌بردند.
خیل عظیم جمعیت بعد از گردنه‌ی رنو و در حد فاصل گردنه به سمت سراب‌ایوان نمود بیشتری داشت و تا نزدیکی‌های سه راهی سومار و تنگ‌گرمه امتداد داشت.

ادامه‌درصفحه‌چهارم↪️

🌐کانال تلگرامی نت‌هشتم
@note8m
👈بیان یک خاطره واقعی از عملیات مرصاد
✔️دفاع زندانیان محکوم از زندان به جهت مدیریت رئیس و بیان گلایه‌ای از نیروی‌انتظامی

خاطره‌ها
🖌محسن‌چنانی
فعال سیاسی و خبرنگار آزاد _ کارشناس‌حقوق

🎬بخش‌دوم(خاطره‌ای از عملیات مرصاد)

🗓صفحه‌ی‌چهارم


♦️خانواده‌ها در حال حرکت بودند و بعضا تنها دبه‌ای آب در دست داشتند. بچه‌ها بر دوش بزرگترها سوار بودند و آنهایی که می‌توانستند راه بروند دست بزرگترهایشان را گرفته بودند. پشت وانت‌ها و کمپرسی‌ها جمعیت زیادی بود. برخی سوار بر گاری تراکتورها بوده و گرمای هوا رفته رفته بیشتر می‌شد. تک و توکی تانکرهای آب به مردم آبرسانی می‌کردند و برخی‌ها نیز که دیگر نای راه رفتن نداشتند در کنار جاده نشسته بودند.
همه وحشت‌زده و مضطرب بودند و بازار شایعات داغ داغ. شیشه‌ی ماشین که پایین بود هر کس حرفی می‌زد. یکی میگفت نزدیک هستند، دیگری داد میزد که جلوتر ایست بازرسی زده‌اند و نظامی‌ها را می‌کشند، آن یکی می‌گفت به صغیر و کبیر رحم نمی‌کنند و خلاصه این حرفها بر نگرانی پدر و استرس‌ها و ترس ما می‌افزود.

♦️در مسیر کرمانشاه بودیم و سه راهی سومار را رد کرده و بعد از تنگ‌گرمه بودیم و مرتبا پدرم به مادرم می‌‌گفت که برادرت باید می‌رسید و نمی‌دانم چرا هنوز نرسیده است. همچنان که به مسیر ادامه می‌دادیم، بعد از گردنه‌ی‌چهارزبر بود که صدای گلوله‌ها و تیزاندازی‌ها به گوش می‌رسید. چند پیچ مانده به سه راهی گیلانغرب بود که کنار جاده سربازها و نظامی‌ها نشسته بودند و جلوتر که می‌رفتیم تردد نیروهای خودی و ماشین‌های نظامی بیشتر بود که باعث کندی حرکت ما شد. سه راه گیلانغرب پر شده بود از زخمی و پیکر شهدا. مرتبا آمبولانس‌ها می‌آمدند و تخلیه می‌کردند و می‌رفتند. یک نظامی به پدرم گفت: سریعا حرکت کنید. گیلانغرب را گرفته‌اند و به آین سمت در حال حرکتند.
از دیدن آنهمه جسد و مجروح وحشت‌زده شده بودیم و خواهرانم جیغ می‌کشیدند و گریه می‌کردند. سه راهی گیلانغرب را رد کردیم که گردنه‌ی قلاجه پیدا شد. نیروهای نظامی که در گروه‌های سه تا پنج نفری از کوه بالا می‌رفتند و برخی هم در مسیر جاده بصورت پیاده در حال عقب‌نشینی بودند.

♦️بعد از گردنه‌ی‌قلاجه از گواور(سرمست) عبور کردیم و در مسیر همچنان مردم و نیروهای نظامی که هر کدام اسلحه‌ای بدست داشتند در حالحرکت بودند.. ما هم همچنان مضطرب‌تر و پدرم بیشتر از همه‌ی ما کلافه بود که چرا داییم‌ام هنوز نرسیده است چون باید سریعا به ایلام باز می‌گشت. در نهایت گفت که اگر تا اسلام‌آباد رفتیم و بهم نرسیدیم، ماشینی دربست برایتان میگیرم که شما را ببرد و من بتوانم به ایلام بازگردم.
ماشین ما بخاطر رنگ جگری و منحصر به فردی که داشت در ایلام تابلو بود. نرسیده به اسلام‌آباد و دو پیچ بعد از جاده‌ی پادگان سلمان‌فارسی بود که لندرور سبز رنگی از مقابل به ما چراغ زد و پدرم توقف کرد و خوشحال شد که بالاخره دایی‌ام رسید. گویا در مسیری که امده بود ماشینش در اسلام‌آباد خراب شده و به سختی مکانیکی پیدا می‌کند که آنرا درست کرده و راه می‌اندازد. او نیز دور زد و کنار ما توقف کرد. وسایل را به داخل لندرور منتقل کردیم و همه‌ی خانواده از پدر خداحافظی کردند

♦️زمان خداحافظی با پدر سر رسیده بود که اصرار کردم من نمیرم. از یک طرف ترس از پدر بود و از یک طرف دل نکندن. از آنها فاصله گرفتم و گفتم نمیروم. پدرم داد میزد که بیا سوار شو و برو. گفتم نمیرم. در نهایت مجبور شد که خانواده را راهی کند. آنها که دور شدند و خیالم راحت شد که دیگر نمی‌آیند به نزدیکی پدر رسیدم که با یک سیلی محکم مواجه شدم و گفت سوار شو. اشک بر چشمانم حلقه بست و صورتم سرخ شد. ابتدا تصور کردم که می‌خواهد مرا به خانواده برساند اما دیدم دور زد و به سمت ایلام حرکت کردیم. وقتی به گردنه‌ی‌قلاجه را رد کردیم و به پایین آن رسیدیم، نتوانستیم از مسیری که آمده بودیم برگردیم. چون به گفته نیروهای نظامی مستقر در آنجا سه راهی گیلانغرب درگیری شدیدی بود و امکان تردد وجود نداشت. مجبور شدیم به سمت جاده‌ی شیروان‌چرداول حرکت کنیم که بخشی از جاده خاکی بود.

♦️بالاخره به ایلام رسیدیم و به زندان رفتیم که در مجاورت کوه در قسمت شمال شهر ایلام قرار داشت.  محوطه‌ی زندان یک محوطه‌ی باز بود که دور آنرا با سیم‌خاردار احاطه کرده بودند که ساختمان اصلی زندان در وسط این محوطه و کمی بالاتر از آن ساختمان اداری و تاسیسات و آشپزخانه قرار داشت. اتاق رییس زندان هم در همان بخش اداری مستقر بود. بخاطر محوطه باز زندان شرایط محافظت از آن سخت بود و منافقین نیز چندین پیغام رادیویی به زندان ارسال کرده بودند که اگر زندان را تحویل آنان نداده و یا زندانیان آنان را آزاد نکنند به زور آنرا تصاحب خواهند کرد.

ادامه‌درصفحه‌ی‌پنجم↪️

🌐کانال تلگرامی نت‌هشتم
@note8m
👈بیان یک خاطره واقعی از عملیات مرصاد
✔️دفاع زندانیان محکوم از زندان به جهت مدیریت رئیس و بیان گلایه‌ای از نیروی‌انتظامی

خاطره‌ها
🖌محسن‌چنانی
فعال سیاسی و خبرنگار آزاد _ کارشناس‌حقوق

🎬بخش‌دوم(خاطره‌ای از عملیات مرصاد)

🗓صفحه‌ی‌پنجم

♦️حاکم شرع ایلام حاج‌آقامفید(شیخ‌مفید)، بود. مردی بسیار وارسته و دوست‌داشتنی که تا می‌توانست به زندانیان کمک می‌کرد و برای بسیاری از خون‌صلح‌ها شخصا پا پیش می‌گذاشت و رضایت از خانواده‌ی مقتول می‌گرفت. بخاطر کارهای مفیدی که انجام می‌داد نزد مردم از محبوبیت خاصی برخوردار بود. در آنزمان به زندان آمد و برای آنکه تمهیدات لازم را برای هرگونه واقعه‌ای ببینند، دستورات لازم را صادر ‌کرد. یکی از برنامه‌ها حفاظت کامل از زندان بود چون فرصتی برای جابجایی زندانیان وجود نداشت. از همین رو به ارگان‌های نظامی دیگر چون کمیته‌ی‌انقلاب‌اسلامی و سپاه‌پاسداران دستور داد تا در صورت نیاز به کمک زندان بیایند. تصمیم دیگر این بود که تعدادی از زندانیان خطرناک را به استانی دیگر انتقال دهند.

♦️همان شب هوا گرگ و میش بود و زندان با تمام نیروهایش در آماده‌باش کامل بسر می‌بردند. پدر تصمیم گرفت تا تعدادی از زندانیانی که به آنها اعتماد دارد را برای کمک رسانی در شرایط حاد بکار بگیرد. چون تعداد نیروهای زندان محدود بود و محوطه‌هم محوطه‌ای باز بود که ضریب امنیتی را پایین می‌آورد. هوا که کمی تاریک شد صدای گلوله‌هایی که به سمت زندان شکیل می‌شد به گوش رسید. از طریق تلفن به کمیته‌ی انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران خبر داده شد. درگیری سختی شکل گرفت. بشدت ترسیده بودم  و به داخل زیرزمین محوطه‌ی اداری منتقل شدم و با تعدادی از نیروهای زندان (اعم از کادر و وظیفه) و تعدادی از زندانی‌های مورد اعتماد پدرم به پر‌کردن خشاب‌های خالی اسلحه‌ها مشغول بودیم. بعد از حدود نیم ساعت نیروهای کمینه و سپاه از درب زندان وارد شدند و چند ساعتی درگیری بشدت ادامه داشت و رفته رفته منافقین ناامید از تصرف زندان شدند و به سمت کوه فرار کردند اما تا صبح جسته و گریخته تیراندازی ادامه داشت.

ادامه‌دارد....

🌐کانال تلگرامی نت‌هشتم
@note8m
Forwarded from نت هشتم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
پادکست آهنگ زیبای لکی

🎶کانال ادبی _ هنری نت‌هشتم

🥰خواننده؛ حسین‌رضااسدی(هنارس)
🎙چله‌بر
🛑👈برای دیدن ترجمه آهنگ به کانال #نت‌هشتم مراجعه کنید


👈از طریق لینک زیر وارد پیج اینستاگرام شوید
https://www.instagram.com/tv/CW7Cq_cKnn9/?igshid=YmMyMTA2M2Y=

کانال تلگرامی نت‌هشتم
@note8m

#ایران #لک #کورد #ماد #کرمانشاه #تهران #لکستان #لرستان #ایلام #همدان #کردستان #اردبیل #تبریز #ارومیه #گرگان  #شمال #جنوب #شرق #غرب #هنر #شعر #ترانه‌لکی #عاشق #سخن‌حق #هنارس #چله‌بر #حسین‌رضااسدی #داشتن‌تو
Forwarded from نت هشتم
ترجمه آهنگ زیبای لکی
🛑👈برای گوش دادن به این آهنگ زیبا به کانال #نت‌هشتم وارد شوید

🎶کانال ادبی _ هنری نت‌هشتم

🥰خواننده؛ حسین‌رضااسدی(هنارس)
🎙چله‌بر

شبی از دیار غم
به دلم حمله شد
چنگ زده به تیکه تیکه سینه‌ام
مثل برادر مرده

خیلی تنهام
بشین کنارم
خودت بهتر میدانی که چمه

شبها بی تو صفا نداره
من عادت به تیکه تیکه شدن دارم
تو خوشحال باشی مشکلی ندارم
بگیر جان و مال و زندگیم رو بردی
که قابل تو رو نداره

خیلی تنهام
بشین کنارم
خودت بهتر میدانی که چمه

تو میدانی من چه میگم بهتر از هر کسی دیگه
تو بلدی چه میکشم بهتر از هر کسی دیگه
تو بلدی چه میکشم بهتر از هر کسی دیگه
بهتر از هر کسی دیگه میدانی بهتر
که میشینم روز و شب در یادت
بیا دوباره از سر صبح برگردی
تا خورشید و ماه و ستاره را بگیرم
و همه اینها را قربانی کنم جلوی پات

خدا میدانه که چقدر از داغ نبودنت دلم خونه
آنقدر از داغ نبودنت شین کردم که پر دلم خونه
چقدر اقبال و شانس من با تیغ ابرویت بریده شده مثل چله‌بر شدن (اشاره میشه به بریدن آبرو در چله)
به اندازه شب یلدا وبه درازای گیسوان سیاهت غم هایم بلندوطولانی است
قرارم رو برگردان قرارم رو برگردان و تعارفم کن(مَکیسم‌گه یعنی دعوتم کن و از کلمات اصیل لکی و زبان پهلوی باستان هست)
کمی کاسه همسایه بذار تو دامانم و بهم بدش که حالم خیلی خرابه و درستم کن(جامی کاسه همسایه بزار دامانم یعنی به نیازم و میلم توجه کن و کمکم کن و به عشقم توجه کن و دلسردنباش به من)
بیا که دارم مینالم
و دوباره بساز از نو
بسازم از نو
و بیا پیشم
و درستم کن

خیلی تنهام
بشین کنارم
خودت بهتر میدانی چهمه
خیلی تنهام
بشین کنارم
خودت بهتر میدانی چهمه

ترجمه از:
#محسن‌چنانی با همکاری دوست و برادر عزیزم #بختیارکریمی

👈از طریق لینک زیر وارد پیج اینستاگرام شوید
https://www.instagram.com/tv/CW7Cq_cKnn9/?igshid=YmMyMTA2M2Y=

کانال تلگرامی نت‌هشتم
@note8m

#ایران #لک #کورد #ماد #کرمانشاه #تهران #لکستان #لرستان #ایلام #همدان #کردستان #اردبیل #تبریز #ارومیه #گرگان  #شمال #جنوب #شرق #غرب #هنر #شعر #ترانه‌لکی #عاشق #سخن‌حق #هنارس #چله‌بر #حسین‌رضااسدی #داشتن‌تو
▪️اولین سالگرد

فرشیدگنجی‌راد

@note8m