Forwarded from اتچ بات
#یکشنبه_های_کتاب
#سمفونی_مردگان
#کتاب یکی از اصلی ترین مولفه های جامعه ی انسانی است. اگر در جامعه ای هشتاد میلیونی ده میلیون نفر یک کتاب را با شوق بسیار بخوانند ما ده میلیون انسان داریم که ساعتها در یک جهان باهم نفس کشیده اند، زیسته اند، شادو اندوهگین شده اند و...به تجربه ی زیسته ی مشترکی رسیده اند که هم میتواند مقوّم یک جامعه باشد و هم دگرگون کننده ی آن...
حال پیدا کنید سبب کتاب ستیزی های دشمنان آگاهی و احساس را در طول تاریخ..
حال پیدا کنید سبب هراس مهیب حاکمان تمامیت خواه را از کتاب و شهوت عجیب ایشان را به داشتن دشمنان اسلحه بدست و نه کتاب به دست...
حال پیداکنید سبب هزینه های کلان و بی حساب و کتابی که ریخته میشود پای برخی کتابها تا ایجاد #جهان_زیست مشترک کند برای ملت. اما #جهان_زیستی مطابق میل #قابضان_قدرت...
و پیدا میکنید بسیاری چیزهای دیگر را اگر اهل جستجو باشید...
#سمفونی_مردگان از آن کتابهاییست که ایجاد ِ آن#جهان_مشترک میکند و طبعا مغضوب هم هست.
#سمفونی_مردگان مرا یاد خیلی چیزها می اندازد یکیش #ناباکوف، آنوقت که به او گفتند: تو خیلی مشهوری...
و او با لبخندی ... گفت:
نه اصلا، این #لولیتا است که مشهور است نه من..
#سمفونی_مردگان #طوق_افتخارآمیز_لعنتی است که افتاد در گردن #عباس_معروفی و همه ی کسانی که نه یک بار، که بارها آن را خوانده اند..
#سمفونی_مردگان؟! مگر مردگان سمفونی دارند؟! آهنگ نه ها! #سمفونی.
مردگان سمفونی میسازند؟ مینوازند؟ یا منظور سمفونی ای است که کسی (نویسنده مثلا) برای مردگان ساخته است؟! راستی #سمفونی_مردگان سکوت است یا آهنگ؟!و....
#سمفونی_مردگان رمانی است از جنس #آنجا به همین سبل است اینهمه درباره اش نوشته اند و خواهند نوشت.
#سمفونی_مردگان پس از ساخته شدن و رفتن و نشستن به اقالیم الذهن ایرانیان دیگر خودش هست و خودش، از آن آثاری که دیگر ربطی به نویسنده، تاریخ و...حتا خواننده ندارند..
این کتاب را نیز بارها خریده ام. و آخرین بارش چاپ ققنوس ۱۳۹۷ است. چاپ سی ام با شمارگان ۵۵۰۰ اصلا دراین لم یزرع فلاکت و مرگ کتاب همین دو رقم کافی نیست که شما این کتاب را بخوانید؟!
چاپ سی ام، شمارگان ۵۵۰۰ 😱😱
@Niyazestanbarani
🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹
#سمفونی_مردگان
#کتاب یکی از اصلی ترین مولفه های جامعه ی انسانی است. اگر در جامعه ای هشتاد میلیونی ده میلیون نفر یک کتاب را با شوق بسیار بخوانند ما ده میلیون انسان داریم که ساعتها در یک جهان باهم نفس کشیده اند، زیسته اند، شادو اندوهگین شده اند و...به تجربه ی زیسته ی مشترکی رسیده اند که هم میتواند مقوّم یک جامعه باشد و هم دگرگون کننده ی آن...
حال پیدا کنید سبب کتاب ستیزی های دشمنان آگاهی و احساس را در طول تاریخ..
حال پیدا کنید سبب هراس مهیب حاکمان تمامیت خواه را از کتاب و شهوت عجیب ایشان را به داشتن دشمنان اسلحه بدست و نه کتاب به دست...
حال پیداکنید سبب هزینه های کلان و بی حساب و کتابی که ریخته میشود پای برخی کتابها تا ایجاد #جهان_زیست مشترک کند برای ملت. اما #جهان_زیستی مطابق میل #قابضان_قدرت...
و پیدا میکنید بسیاری چیزهای دیگر را اگر اهل جستجو باشید...
#سمفونی_مردگان از آن کتابهاییست که ایجاد ِ آن#جهان_مشترک میکند و طبعا مغضوب هم هست.
#سمفونی_مردگان مرا یاد خیلی چیزها می اندازد یکیش #ناباکوف، آنوقت که به او گفتند: تو خیلی مشهوری...
و او با لبخندی ... گفت:
نه اصلا، این #لولیتا است که مشهور است نه من..
#سمفونی_مردگان #طوق_افتخارآمیز_لعنتی است که افتاد در گردن #عباس_معروفی و همه ی کسانی که نه یک بار، که بارها آن را خوانده اند..
#سمفونی_مردگان؟! مگر مردگان سمفونی دارند؟! آهنگ نه ها! #سمفونی.
مردگان سمفونی میسازند؟ مینوازند؟ یا منظور سمفونی ای است که کسی (نویسنده مثلا) برای مردگان ساخته است؟! راستی #سمفونی_مردگان سکوت است یا آهنگ؟!و....
#سمفونی_مردگان رمانی است از جنس #آنجا به همین سبل است اینهمه درباره اش نوشته اند و خواهند نوشت.
#سمفونی_مردگان پس از ساخته شدن و رفتن و نشستن به اقالیم الذهن ایرانیان دیگر خودش هست و خودش، از آن آثاری که دیگر ربطی به نویسنده، تاریخ و...حتا خواننده ندارند..
این کتاب را نیز بارها خریده ام. و آخرین بارش چاپ ققنوس ۱۳۹۷ است. چاپ سی ام با شمارگان ۵۵۰۰ اصلا دراین لم یزرع فلاکت و مرگ کتاب همین دو رقم کافی نیست که شما این کتاب را بخوانید؟!
چاپ سی ام، شمارگان ۵۵۰۰ 😱😱
@Niyazestanbarani
🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹
Telegram
attach 📎
#آهستان
- برای خستگیهای بی ژرفای #عباس_معروفی
نه واقعا خست نیست عباس، خساست نمی کنم. فرار می کنم عباس..
هیچکس نمی داند نوشتن یعنی چه؟ شرط می بندم که خود تو هم نمی دانی.
یعنی می دانی اما نمی دانی. درست میگویم؟
مگر کسی توانسته بگوید خدا یعنی چه؟ انسان یعنی چه که حالا کسی بگوید نوشتن یعنی این. و نقطه ای بگذارد به اطمینان و...
والسلام
مقاومت می کنم در نوشتن و فکر میکنم از جایی به بعد آن صدای عجولی که لانه داشت در نمی دانم کجای سرت و هی وسوسه ات می کرد که: بنویس بنویس بنویس،
همان،
از جایی به بعد هی می گوید: ننویس ننویس ننویس
اما با صدایی بی رمق،پیدا و ناپیدا مثل ذرات معلق بعد از جارو زدن روی فرش های ایرانی فرش دست بافته ی مادر بزرگ..
و احساس میکنی این ذره که الان پیدا شد در نور و هم الان محو شد، همین ذره را مادربزرگ گره زده و بند کرده بوده در پود سبزی که الان چشم آهوی گردن کشیده ی حیرانی است. ایستاده در کناره ی فرش و دارد نگاه میکند افقی نامعلوم... تو هرچه چشم میچرخانی نمی یابی اما آهو چنان مطمئن خیره شده که هیچ شکی باقی نمی گذارد که دارد آمدن چیزی را می بیند یا رفتن چیزی را؟!
مادر بزرگ فرشش را می نوشت. کم کم. ازینها نبود که کنترات بگیرد که مثلا تا بهار تمام نشده باید فرش را برسانم و بعد در تابستان که روزها کش می آید فرش بزرگتری بگیرم و..
من فکر می کنم در سر او هم صدایی میپیچیده همیشه ؛
- بباف بباف بباف
- نباف نباف نباف
همین بوده حتما.
شبهایی که تشنگی بیدارم می کرد مادر بزرگ پای دار قالی نشسته بود و می بافت و من میدیدم.
و همین بوده که آخرین فرشش ناتمام ماند. همینطور ماند چون هیچکس نمی توانست کاراش را تمام کند ، نه می دانستند ادامه ی فرش چیست نه رنگ و نخ شان مثل مادر بزرگ بود نه دستشان و.. این بود معنای کار. کار را یا باید صاحب کار تمام کند یا تمام نشود تمام نمی شود. کاری را که دیگری بتواند در آورد که دیگری بتواند تمامش کند کار نیست. ولادت نیست تولید است..
مادر بزرگ دستهایش جا گذاشته بود میان همان دوسه فرش دست باف، درست مثل تو که خودت را جاگذاشتی میان نت های سمفونی مردگان...
نت هایی که به رقص می آیند در خالی برابر ، گاه در کسری از ثانیه ارتعاشی میشوند در تالار بود و لحظه ای بعد رفته اند به نیستان عدم اما هیچ استبعادی ندارد که ثانیه ای بعد بر گردند و نفست را بند بیاورند و ضربان قلبت را برسانند به صد صدوپنجاه دویست ...
دنبال خودت نگرد. اینقدر نگو تو اهل کجایی؟ چهل سال پیش هم که شروع کردی دنبال خودت گشتن کسی نبود بگوید تو داری هر لحظه خودت را جا می گذاری میان چیزهایی که می نویسی وگرنه نباید نفس های من بند بیاید در لابلای این همه واژه... وگرنه من نیاید بترسم از لمس این کتاب، این کتابی که چاپ سی ام کجا و دستهای تو کجا ؟!
اما موقع خواندن دست روی خطوط نمی گذارم یعنی نمی توانم بگذارم که نکند دستم بخورد به دستهای لرزانت ورق هم که میزنم از به همان شکل ورق می زنم که کل کتاب را دست می گیری و ورق نمیزنی همان طور که صفحه می خورد...
گفته ای چند کتاب نیمه کار داری مگر کتاب نیمه کاره می شود مرد؟!
برخیز و این کتابها را..
هرچند نمی دانم الان کدام صداست که در سر خسته ات می پیچد ؛ بنویس یا ننویس...
راستی هیچکدام از بازماندگان مادر بزرگ دستی به دار قالی مادربزرگ نزده اند آن گوشه ی اتاق است که آفتاب صبح و غروب کج می شود سمتش ...
فقط منم که دل تنگی آنچنان شجاعم می کند که پارچه ی سفید را از روی فرش کنار میزنم دراز میکشم زیر قالی ناتمام و بعد کف دستم را آهسته ، آهسته تر حرکت نفس هام می زنم روی فرش نیمه کاره و بعد غرق می شوم در ذراتی که دستهای مادر بزرگ...
محسن_بارانی ۱مهرماه ۱۴۰۰
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
- برای خستگیهای بی ژرفای #عباس_معروفی
نه واقعا خست نیست عباس، خساست نمی کنم. فرار می کنم عباس..
هیچکس نمی داند نوشتن یعنی چه؟ شرط می بندم که خود تو هم نمی دانی.
یعنی می دانی اما نمی دانی. درست میگویم؟
مگر کسی توانسته بگوید خدا یعنی چه؟ انسان یعنی چه که حالا کسی بگوید نوشتن یعنی این. و نقطه ای بگذارد به اطمینان و...
والسلام
مقاومت می کنم در نوشتن و فکر میکنم از جایی به بعد آن صدای عجولی که لانه داشت در نمی دانم کجای سرت و هی وسوسه ات می کرد که: بنویس بنویس بنویس،
همان،
از جایی به بعد هی می گوید: ننویس ننویس ننویس
اما با صدایی بی رمق،پیدا و ناپیدا مثل ذرات معلق بعد از جارو زدن روی فرش های ایرانی فرش دست بافته ی مادر بزرگ..
و احساس میکنی این ذره که الان پیدا شد در نور و هم الان محو شد، همین ذره را مادربزرگ گره زده و بند کرده بوده در پود سبزی که الان چشم آهوی گردن کشیده ی حیرانی است. ایستاده در کناره ی فرش و دارد نگاه میکند افقی نامعلوم... تو هرچه چشم میچرخانی نمی یابی اما آهو چنان مطمئن خیره شده که هیچ شکی باقی نمی گذارد که دارد آمدن چیزی را می بیند یا رفتن چیزی را؟!
مادر بزرگ فرشش را می نوشت. کم کم. ازینها نبود که کنترات بگیرد که مثلا تا بهار تمام نشده باید فرش را برسانم و بعد در تابستان که روزها کش می آید فرش بزرگتری بگیرم و..
من فکر می کنم در سر او هم صدایی میپیچیده همیشه ؛
- بباف بباف بباف
- نباف نباف نباف
همین بوده حتما.
شبهایی که تشنگی بیدارم می کرد مادر بزرگ پای دار قالی نشسته بود و می بافت و من میدیدم.
و همین بوده که آخرین فرشش ناتمام ماند. همینطور ماند چون هیچکس نمی توانست کاراش را تمام کند ، نه می دانستند ادامه ی فرش چیست نه رنگ و نخ شان مثل مادر بزرگ بود نه دستشان و.. این بود معنای کار. کار را یا باید صاحب کار تمام کند یا تمام نشود تمام نمی شود. کاری را که دیگری بتواند در آورد که دیگری بتواند تمامش کند کار نیست. ولادت نیست تولید است..
مادر بزرگ دستهایش جا گذاشته بود میان همان دوسه فرش دست باف، درست مثل تو که خودت را جاگذاشتی میان نت های سمفونی مردگان...
نت هایی که به رقص می آیند در خالی برابر ، گاه در کسری از ثانیه ارتعاشی میشوند در تالار بود و لحظه ای بعد رفته اند به نیستان عدم اما هیچ استبعادی ندارد که ثانیه ای بعد بر گردند و نفست را بند بیاورند و ضربان قلبت را برسانند به صد صدوپنجاه دویست ...
دنبال خودت نگرد. اینقدر نگو تو اهل کجایی؟ چهل سال پیش هم که شروع کردی دنبال خودت گشتن کسی نبود بگوید تو داری هر لحظه خودت را جا می گذاری میان چیزهایی که می نویسی وگرنه نباید نفس های من بند بیاید در لابلای این همه واژه... وگرنه من نیاید بترسم از لمس این کتاب، این کتابی که چاپ سی ام کجا و دستهای تو کجا ؟!
اما موقع خواندن دست روی خطوط نمی گذارم یعنی نمی توانم بگذارم که نکند دستم بخورد به دستهای لرزانت ورق هم که میزنم از به همان شکل ورق می زنم که کل کتاب را دست می گیری و ورق نمیزنی همان طور که صفحه می خورد...
گفته ای چند کتاب نیمه کار داری مگر کتاب نیمه کاره می شود مرد؟!
برخیز و این کتابها را..
هرچند نمی دانم الان کدام صداست که در سر خسته ات می پیچد ؛ بنویس یا ننویس...
راستی هیچکدام از بازماندگان مادر بزرگ دستی به دار قالی مادربزرگ نزده اند آن گوشه ی اتاق است که آفتاب صبح و غروب کج می شود سمتش ...
فقط منم که دل تنگی آنچنان شجاعم می کند که پارچه ی سفید را از روی فرش کنار میزنم دراز میکشم زیر قالی ناتمام و بعد کف دستم را آهسته ، آهسته تر حرکت نفس هام می زنم روی فرش نیمه کاره و بعد غرق می شوم در ذراتی که دستهای مادر بزرگ...
محسن_بارانی ۱مهرماه ۱۴۰۰
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
Forwarded from محسن یارمحمدی
سمفونی_مرده_گان_۲۰۲۱_۱۰_۰۷_۲۲_۲۳_۲۰_۱۷۲.aac
44.8 MB
#شب_نشینی_های_کتاب
#کتاب_مهر تاریخ: ۱۵ مهرماه ۱۴۰۰
#سمفونی_مرده_گان
نویسنده: #عباس_معروفی
معرفی و تحلیل #دکترمحسن_یارمحمدی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#کتاب_مهر تاریخ: ۱۵ مهرماه ۱۴۰۰
#سمفونی_مرده_گان
نویسنده: #عباس_معروفی
معرفی و تحلیل #دکترمحسن_یارمحمدی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
Forwarded from محسن یارمحمدی
سمفونی_مرده_گان_۲۰۲۱_۱۰_۰۷_۲۲_۲۳_۲۰_۱۷۲.aac
44.8 MB
#شب_نشینی_های_کتاب
#کتاب_مهر تاریخ: ۱۵ مهرماه ۱۴۰۰
#سمفونی_مرده_گان
نویسنده: #عباس_معروفی
معرفی و تحلیل #دکترمحسن_یارمحمدی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#کتاب_مهر تاریخ: ۱۵ مهرماه ۱۴۰۰
#سمفونی_مرده_گان
نویسنده: #عباس_معروفی
معرفی و تحلیل #دکترمحسن_یارمحمدی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
Forwarded from نیازستان (محسن یارمحمدی)
#آهستان
- برای خستگیهای بی ژرفای #عباس_معروفی
نه واقعا خست نیست عباس، خساست نمی کنم. فرار می کنم عباس..
هیچکس نمی داند نوشتن یعنی چه؟ شرط می بندم که خود تو هم نمی دانی.
یعنی می دانی اما نمی دانی. درست میگویم؟
مگر کسی توانسته بگوید خدا یعنی چه؟ انسان یعنی چه که حالا کسی بگوید نوشتن یعنی این. و نقطه ای بگذارد به اطمینان و...
والسلام
مقاومت می کنم در نوشتن و فکر میکنم از جایی به بعد آن صدای عجولی که لانه داشت در نمی دانم کجای سرت و هی وسوسه ات می کرد که: بنویس بنویس بنویس،
همان،
از جایی به بعد هی می گوید: ننویس ننویس ننویس
اما با صدایی بی رمق،پیدا و ناپیدا مثل ذرات معلق بعد از جارو زدن روی فرش های ایرانی فرش دست بافته ی مادر بزرگ..
و احساس میکنی این ذره که الان پیدا شد در نور و هم الان محو شد، همین ذره را مادربزرگ گره زده و بند کرده بوده در پود سبزی که الان چشم آهوی گردن کشیده ی حیرانی است. ایستاده در کناره ی فرش و دارد نگاه میکند افقی نامعلوم... تو هرچه چشم میچرخانی نمی یابی اما آهو چنان مطمئن خیره شده که هیچ شکی باقی نمی گذارد که دارد آمدن چیزی را می بیند یا رفتن چیزی را؟!
مادر بزرگ فرشش را می نوشت. کم کم. ازینها نبود که کنترات بگیرد که مثلا تا بهار تمام نشده باید فرش را برسانم و بعد در تابستان که روزها کش می آید فرش بزرگتری بگیرم و..
من فکر می کنم در سر او هم صدایی میپیچیده همیشه ؛
- بباف بباف بباف
- نباف نباف نباف
همین بوده حتما.
شبهایی که تشنگی بیدارم می کرد مادر بزرگ پای دار قالی نشسته بود و می بافت و من میدیدم.
و همین بوده که آخرین فرشش ناتمام ماند. همینطور ماند چون هیچکس نمی توانست کاراش را تمام کند ، نه می دانستند ادامه ی فرش چیست نه رنگ و نخ شان مثل مادر بزرگ بود نه دستشان و.. این بود معنای کار. کار را یا باید صاحب کار تمام کند یا تمام نشود تمام نمی شود. کاری را که دیگری بتواند در آورد که دیگری بتواند تمامش کند کار نیست. ولادت نیست تولید است..
مادر بزرگ دستهایش جا گذاشته بود میان همان دوسه فرش دست باف، درست مثل تو که خودت را جاگذاشتی میان نت های سمفونی مردگان...
نت هایی که به رقص می آیند در خالی برابر ، گاه در کسری از ثانیه ارتعاشی میشوند در تالار بود و لحظه ای بعد رفته اند به نیستان عدم اما هیچ استبعادی ندارد که ثانیه ای بعد بر گردند و نفست را بند بیاورند و ضربان قلبت را برسانند به صد صدوپنجاه دویست ...
دنبال خودت نگرد. اینقدر نگو تو اهل کجایی؟ چهل سال پیش هم که شروع کردی دنبال خودت گشتن کسی نبود بگوید تو داری هر لحظه خودت را جا می گذاری میان چیزهایی که می نویسی وگرنه نباید نفس های من بند بیاید در لابلای این همه واژه... وگرنه من نیاید بترسم از لمس این کتاب، این کتابی که چاپ سی ام کجا و دستهای تو کجا ؟!
اما موقع خواندن دست روی خطوط نمی گذارم یعنی نمی توانم بگذارم که نکند دستم بخورد به دستهای لرزانت ورق هم که میزنم از به همان شکل ورق می زنم که کل کتاب را دست می گیری و ورق نمیزنی همان طور که صفحه می خورد...
گفته ای چند کتاب نیمه کار داری مگر کتاب نیمه کاره می شود مرد؟!
برخیز و این کتابها را..
هرچند نمی دانم الان کدام صداست که در سر خسته ات می پیچد ؛ بنویس یا ننویس...
راستی هیچکدام از بازماندگان مادر بزرگ دستی به دار قالی مادربزرگ نزده اند آن گوشه ی اتاق است که آفتاب صبح و غروب کج می شود سمتش ...
فقط منم که دل تنگی آنچنان شجاعم می کند که پارچه ی سفید را از روی فرش کنار میزنم دراز میکشم زیر قالی ناتمام و بعد کف دستم را آهسته ، آهسته تر حرکت نفس هام می زنم روی فرش نیمه کاره و بعد غرق می شوم در ذراتی که دستهای مادر بزرگ...
محسن_بارانی ۱مهرماه ۱۴۰۰
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
- برای خستگیهای بی ژرفای #عباس_معروفی
نه واقعا خست نیست عباس، خساست نمی کنم. فرار می کنم عباس..
هیچکس نمی داند نوشتن یعنی چه؟ شرط می بندم که خود تو هم نمی دانی.
یعنی می دانی اما نمی دانی. درست میگویم؟
مگر کسی توانسته بگوید خدا یعنی چه؟ انسان یعنی چه که حالا کسی بگوید نوشتن یعنی این. و نقطه ای بگذارد به اطمینان و...
والسلام
مقاومت می کنم در نوشتن و فکر میکنم از جایی به بعد آن صدای عجولی که لانه داشت در نمی دانم کجای سرت و هی وسوسه ات می کرد که: بنویس بنویس بنویس،
همان،
از جایی به بعد هی می گوید: ننویس ننویس ننویس
اما با صدایی بی رمق،پیدا و ناپیدا مثل ذرات معلق بعد از جارو زدن روی فرش های ایرانی فرش دست بافته ی مادر بزرگ..
و احساس میکنی این ذره که الان پیدا شد در نور و هم الان محو شد، همین ذره را مادربزرگ گره زده و بند کرده بوده در پود سبزی که الان چشم آهوی گردن کشیده ی حیرانی است. ایستاده در کناره ی فرش و دارد نگاه میکند افقی نامعلوم... تو هرچه چشم میچرخانی نمی یابی اما آهو چنان مطمئن خیره شده که هیچ شکی باقی نمی گذارد که دارد آمدن چیزی را می بیند یا رفتن چیزی را؟!
مادر بزرگ فرشش را می نوشت. کم کم. ازینها نبود که کنترات بگیرد که مثلا تا بهار تمام نشده باید فرش را برسانم و بعد در تابستان که روزها کش می آید فرش بزرگتری بگیرم و..
من فکر می کنم در سر او هم صدایی میپیچیده همیشه ؛
- بباف بباف بباف
- نباف نباف نباف
همین بوده حتما.
شبهایی که تشنگی بیدارم می کرد مادر بزرگ پای دار قالی نشسته بود و می بافت و من میدیدم.
و همین بوده که آخرین فرشش ناتمام ماند. همینطور ماند چون هیچکس نمی توانست کاراش را تمام کند ، نه می دانستند ادامه ی فرش چیست نه رنگ و نخ شان مثل مادر بزرگ بود نه دستشان و.. این بود معنای کار. کار را یا باید صاحب کار تمام کند یا تمام نشود تمام نمی شود. کاری را که دیگری بتواند در آورد که دیگری بتواند تمامش کند کار نیست. ولادت نیست تولید است..
مادر بزرگ دستهایش جا گذاشته بود میان همان دوسه فرش دست باف، درست مثل تو که خودت را جاگذاشتی میان نت های سمفونی مردگان...
نت هایی که به رقص می آیند در خالی برابر ، گاه در کسری از ثانیه ارتعاشی میشوند در تالار بود و لحظه ای بعد رفته اند به نیستان عدم اما هیچ استبعادی ندارد که ثانیه ای بعد بر گردند و نفست را بند بیاورند و ضربان قلبت را برسانند به صد صدوپنجاه دویست ...
دنبال خودت نگرد. اینقدر نگو تو اهل کجایی؟ چهل سال پیش هم که شروع کردی دنبال خودت گشتن کسی نبود بگوید تو داری هر لحظه خودت را جا می گذاری میان چیزهایی که می نویسی وگرنه نباید نفس های من بند بیاید در لابلای این همه واژه... وگرنه من نیاید بترسم از لمس این کتاب، این کتابی که چاپ سی ام کجا و دستهای تو کجا ؟!
اما موقع خواندن دست روی خطوط نمی گذارم یعنی نمی توانم بگذارم که نکند دستم بخورد به دستهای لرزانت ورق هم که میزنم از به همان شکل ورق می زنم که کل کتاب را دست می گیری و ورق نمیزنی همان طور که صفحه می خورد...
گفته ای چند کتاب نیمه کار داری مگر کتاب نیمه کاره می شود مرد؟!
برخیز و این کتابها را..
هرچند نمی دانم الان کدام صداست که در سر خسته ات می پیچد ؛ بنویس یا ننویس...
راستی هیچکدام از بازماندگان مادر بزرگ دستی به دار قالی مادربزرگ نزده اند آن گوشه ی اتاق است که آفتاب صبح و غروب کج می شود سمتش ...
فقط منم که دل تنگی آنچنان شجاعم می کند که پارچه ی سفید را از روی فرش کنار میزنم دراز میکشم زیر قالی ناتمام و بعد کف دستم را آهسته ، آهسته تر حرکت نفس هام می زنم روی فرش نیمه کاره و بعد غرق می شوم در ذراتی که دستهای مادر بزرگ...
محسن_بارانی ۱مهرماه ۱۴۰۰
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹