روش زندگی زیبا
1.65K subscribers
8.59K photos
789 videos
9 files
1.66K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیصدوهفتادوپنج

اسطوره مرد. نه از بمب هاي شیمیایی دشمن، نه از تیر و ترکش عراقی ها، نه از رنج مرگ اعضاي خانواده اش، که اسطوره با
این سختی ها از پا در نمی آید. اسطوره را دشنه نامردي می کشد. اسطوره را زخم خنجر خودي از هستی ساقط می کند. ما
اسطوره کُشیم. مایی که نفس هایمان مدیون اسطوره هاست، اسطوره هایمان را می کشیم.
دایی تاب آورد. سال ها، همه جوره! بی مهري دید. تلخی دید. قضاوت ها شنید. لب بست. حمایتش نکردند. باورها و آرمان ها
و اعتقاداتش را نخواستند. نه! بدتر! مسخره کردند. فقط لبخند زد. در به در غربت شد. حرف ها بابت رفتنش شنید. باز بی
مهري، باز تلخی، باز قضاوت، اما سکوت کرد و ما اسطوره کُشیم. اسطوره هایمان را بی آن که بشناسیم می کشیم. دایی این
چاقو را هم تاب می آورد اگر از فرزندان ایران زمین نبود. بچه هایی که دایی و امثال دایی به عشق آن ها جنگیدند. به خاطر
آن ها جنگیدند و امروز اسطوره می کشند.
صدایش توي گوشم زنگ می زد. رحم نکردن ایرانی به ناموسش. ننگه دایی، مرگه دایی.
روي زمین خیس نشستم. "ما ننگ هایمان زیاد است دایی. این تنها یکی از هزاران ننگ ماست."
سرم را برگرداندم. دور بودم، اما نه آن قدر که صداي ضجه هاي جانسوز نشمین را نشنوم. دور بودم، اما نه آن قدر که لرزیدن
شانه هاي دیاکو و شاهو را نبینم. دور بودم، اما نه آن قدر که خاك بر سر ریختن هاي زندایی را نبینم.
دایی غریب مرد. توي غربت مرد و من چقدر دل چرکین بودم از مردمی که نمی دانستند چه از دست داده اند. امروز باید شهر
را سیاه می پوشاندند. شهر را؟ نه، کشور را! امروز همه باید خاك بر سر می ریختند و زار می زدند. نه به خاطر مرگ دایی. که
روح بزرگ او بی نیاز بود از هر چه عزاداري. ایران باید عزادار خواب خرگوشی اش باشد. عزادار فرزندکشی اش، عزادار مرگ
اسطوره هایش.
دایی حتی در مزار شهدا هم جایی نداشت. علت مرگش نزاع خیابانی بود و تمام. آخ خدا! عجب صبري داري، آخ خدا!
سرم را رو به آسمان گرفتم. ابرهاي سیاه یک لحظه هم فضاي سرد قبرستان را ترك نمی کردند. ایران سیاه پوش نبود، اما
خدا به احترام دایی به ابرهایش گفته بود ببارند. اشک بریزند و خاکی که می خواست جسم اسطوره را در بر بگیرد مطهر کنند.
انگار تنها خدا عظمت این مرد را درك می کرد. فقط خدا می دانست چه کسی را از آدمیان دو پا گرفته و به افسوس از ندانم
کاري همان آدم ها، ابرهایش گریه می کردند.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دوباره به جماعت اندك حلقه زده دور قبر نگاه کردم. نشمین لحظه اي آغوش دیاکو را ترك نمی کرد و دیاکو هم مردانه،
دلخوري هایش را با دایی خاك کرد و کوه شد براي همسرش.
بغض جدیدي سر باز کرد.
- می بینی دایی؟ حتی مرگت هم چاره ساز بود. حتی با مردنت هم کارا رو درست کردي.
کاغذ خیس شده توي مشتم را باز کردم. یک شماره تلفن بود و یک شماره پلاك ماشین.
- راحت شدي دایی. اون طرف بیشتر هوات رو دارن. اون ور می دونن تو کی هستی. انقدر دلت رو نمی شکونن. روزي هزار
بار با حرفا و طعنه هاشون به قلبت خنجر نمی زنن. اونجا خود خدا هوات رو داره. اونجا مادرم مواظبته. بابام کنارته. خوب شد
که رفتی. زمین جاي تو نبود.
آخ قلبم! آخ از روحی که بو می کشید و حوادث بد را قبل از وقوع می فهمید. آخ!
- اما به روح خودت قسم، همون طوري که تو انتقام خون پدر و مادر منو از عراقیا گرفتی، منم انتقام تو رو می گیرم. ایرانیی
که روي ایرانی شمشیر می کشه از عراقی هم کثیف تره. خونش مباحه. قتلش واجبه. من ازشون نمی گذرم دایی، نمی گذرم.
با اولین خاکی که توي قبر ریخته شد آسمان غرید. رعد زد. برق زد. داد زد.
- می بینی دایی؟ این صداي فریاد خداست. دلش گرفته از آفریده هاش. به نظرت وقتی داشت انسان رو می آفرید می دونست
قراره چی کار کنن؟ می دونست از حیوون بدتر میشیم؟ می دونست و باز آفرید؟
لرزیدم. تمام تنم می لرزید.

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_سیصدوهفتادوپنج

به زور بلند شدم و توي نفس نفس زدنم گفت م:
_اوووف...نفسم بند اومد
دامون هم بعد از چند دقيقه نفسش بالا اومد گفت:
_اوووف عجب غلطي كرديما
دستي به سر و وضعم كشيدم و بعد در سالن رو باز كردم و
وارد شدم با پا گزاشتن به سالن موجي از گرماي مطلوب به
صورتم خورد..
حس خوبي به تموم بدنم منتقل شد يكم كه به خودم اومدم
متوجه ي صداي خنده هاي اقاجون و خانم جون شدم..
چي باعث شده بود بعد از مدتها اينجوزي صداي خندهاشون
توي خونه بپيچه؟حال دامون هم دست كمي از من نداشت
هر دو با كنجكاوي به سمت سالن نشيمن حركت كرديم..
بعد از عبور از راهرو وارد سالن شديم و به منبع اين انرژي و
خنده خيره شديم
اون چيز كسي جز دانيال كوچولو نبود...
با ديدن دانيال كه دمر روي تشكي روي زمين بود و داشت
زور ميزد تا يكم جلو بره كردم
از ديدن بدن تپليش و چهره ي گلگونش دلم غنج رفت براش
اقاجون و خانم بزرگ روي زمين كنارش نشسته بودن و ب ا
اشتياق به اين زور زدن خيره سده بودن
همچين با ذوق نگاه ميكردن انگار در گران بهايي رو دارن
ميبين ن!
كمي كه فكر كردم با خودم گفتم تنها يادگاري پسرشون
چيزي از در كم نداره براشون...
زير چشمي به دامون كه خنده ي ريزي روي لباش بود كردم
معلوم بود اونم حسابي سر ذ وق اومده
مادرجون سرشو بلند كرد كه متوجه ي ورود ما شد
با شوق گفت:
_بياين ببينيد چقدر دانيال عوض شد ه
خيلي شيطون شده،
دامون كتشو در اورد و روي صندلي كنار ديوار انداخت و بعد
به سمتشون رفت
دانيال رو بغل كرد با صداي بچه گونه ايي گفت:
_سلام عمويي
چقدر بزرگ شد ي
مرد شد ي
دانيال با ديدن دامون شروع به خنديدن و دست و پا زدن كرد
نگاهمو دور سالن چرخوندم تا ببينم عسل كجاس
ولي اثري ازش نبود!
اقاجون با ديدن ترديدم براي جلو رفتن يا نزفتن با لبخند
گفت:
_دخترم نميخوايي دانيال رو بغل كني؟
لبخند مصنوعي زدم گفتم:
_چرا دلم ميخواد بغلش كنم اما ميترسم
خانم بزرگ اشاره ايي به كنارش كرد گفت:
_بيا عزيزم اينجا بشين
ترس نداره كه
خودم يادت ميدم
ناسلامتي خودت ميخوايي مادر بشي بايد ترست بريزه
به ناچار كيفمو روي صندلي گزاشتم و كنار خانم جون
نشستم
دانيال رو از دامون گرفت و اين بار گزاشتش توي بغل من
تو ي اغوشم درازش كرده بودم
بهش خيره شدم با چشماي درشتش با تعجب بهم نگاه
ميكرد
با ديدن معصوميت اون دوتا گوي شفاف چشماش مهرش
بدجوري به دلم افتاد
اون يه بچه ي پاك و معصوم و پرمهربود..
خم شدم و با عشق بوسه ايي روي پيشونيه بلندش زدم
با بلند كردن سرم با عسل كه داشت ميومد طرفمون چشم تو
چشم شدم..
كامل سرمو بلند كردم عسل هم رسيده بود دقيقا جلومون
با نگاهي كه توش صدتا حرف بود رو بهمون سلام كرد گفت:
_سلام خوبين
رسيدن بخي ر
از واكنش احتماليش واهمه داشتم از اينكه بخواد جلوي بقيه
حرفي بزنه و نارحتم كنه..
ولي در كمال تعجب بدون اينكه بچه رو از بغلم بگيره به
سمت مبل رفت و بيخيال روش نشست!(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟

ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M