روش زندگی زیبا
1.65K subscribers
8.59K photos
789 videos
9 files
1.66K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیصدوهفتادوهفت

- بهت خیلی وابسته شده بود. خب تو هم مثل خودش مهره مار داشتی. همه آدما رو شیفته خودت می کردي، حتی دانیار رو. با
تموم بدبینی هاش، با تموم نفرتی که به آدما داشت، با همه علاقه اي که به پیله تنهاییش داشت، تو دانیار رو شناختی، حتی
بهتر از من! دستش رو گرفتی، حتی بیشتر از من. کمکش کردیف حتی موثرتر از من! بهش یاد دادي عاشق بشه. یه غیرممکن
رو واسش ممکن کردي. بهش یاد دادي که احساسش رو بپذیره. بهش یاد دادي مسئولیتاش رو بپذیره. بهش یاد دادي با
ترساش رو به رو بشه. کنارش خوابیدي تا ...
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چشمم را بستم. اشکی سر خورد و میان ریش هاي نامرتبم گم شد.
- بعد از سال ها به یکی دل بسته بود. به حمایت یکی دلخوش شده بود. واسه دانیار پدر ندیده، پدر شدي و پدري کردي و باز
درست وقتی که کابوساش داشت ته می کشید، خاطرات بدش داشت کمرنگ می شد، شیریناي زندگیش بیشتر از تلخیاش می
شد، یه نفر اومد و جلوي چشمش پدرش رو کشت. یه نفر اومد و تاریخ رو واسش تکرار کرد. یه نفر اومد و تنها نقطه سفید و
سالم روحش رو سیاه کرد. تحت همچین شرایطی انتظار داري بگم نگران دانیار نباش؟ حالش خوبه؟
دستانم را روي شقیقه هایم گذاشتم.
- همون موقع هم که بچه بود در برابر تموم اتفاقایی که افتاد سکوت کرد و یه قطره اشک هم نریخت. الانم سکوت کرده و
یک قطره اشک هم نمی ریزه. فکر کن قبلا طی روز چقدر حرف می زد، حالا همونم نیست. سر کارش میره. باشگاه میره. به
موقع برمی گرده خونه. غذاشو می خوره. دوشش رو می گیره، اما داغونه. از بس رفته پاسگاه و کلانتري و دادگاه که ... آخ
دایی! دلم واسه داداشم کبابه. کاش این جوري نمی رفتی! کاش تو رو هم با نامردي ازمون نمی گرفتن! کاش من به جاي
دانیار بودم! دانیار دیگه فوله. دیگه تکمیله. دیگه نمی کشه.
غصه در دلم بیداد می کرد. فغان می کرد. فریاد می کرد.
- ببخش دایی. تو رو هم ناراحت کردم، اما این روزا انقدر همه بدحال و خرابن که جرات هیچ شکایتی ندارم. انگار همه
چشمشون به منه تا یه ذره خم بشم و اونا هم بشکنن. هیچ جایی به جز اینجا واسه حرف زدن و سبک شدن ندارم. هنوزم که
هنوزه بعضی روزا که از خواب بیدار میشم فکر می کنم هستی. با خیال راحت بلند میشم می گم خوبه دایی هست. اون
درستش می کنه. بعد یادم میفته که نه. یادم میفته که دیگه تنهام. دیگه پشتیبان ندارم.
ناگهان میان آن همه بغض و اندوه لبخند روي لبم نشست.
- البته به جز شاداب.
شاخه اي گل در دست گرفتم و گلبرگ هایش را پر پر کردم.
- از اون بگم واست تا یه کم سرحال بیاي. باورت نمی شه دایی، اما اگه شاداب نبود ستون هاي اون خونه تا الان هزار بار
ریخته بود. نمی دونی این یه ذره بچه با چه قدرتی داره اوضاع رو مدیریت می کنه. پرستاري از نشمین و زندایی، مراقبت از
دانیار. سنگ صبوري شاهو و قوت دل من. یه تنه مهمون داري می کنه. خونه داري می کنه. به اعضاي خونه رسیدگی می
کنه. صبحا زودتر از همه بیداره. شبا دیرتر از همه می خوابه. یه لحظه هم خم به ابرو نمیاره. نمی دونی چطوري دانیار رو پابند
کرده. هر جا باشه واسه شام خودش رو می رسونه، چون می دونه شاداب بدون اون هیچی نمی خوره. میاد که شادابش گشنه
نمونه. درسته زود میره تو اتاقش، اما گاهی صداشون رو می شنوم. منتظر می مونه تا شاداب بره پیشش و بعد می خوابه.
خوشحالم که حداقل این بار، دانیار یه انگیزه اي واسه زندگی کردن و ادامه دادن داره. شاید خودش اون قدر گرفته باشه که
ندونه، اما من می بینم که داره به کمک شاداب نفس می کشه. شاداب نفس دانیاره، قلبشه، چشمشه و تنها امید منه. نظر تو
چیه دایی؟ شاداب می تونه بازم خنده بیاره رو لب دانیار؟ فکر می کنی بتونه به بچه دار شدن راضیش کنه؟ فکر می کنی اگه
بابا شه حالش بهتر میشه؟ نمی دونم. به نشمین گفتم بحثش رو با شاداب پیش بکشه تا ببینم مزه دهنش چیه. گفته بود من
عاشق بچه م ولی دانیار نه. اما من اون قدر چیزاي عجیب غریب از این دختر دیدم که فکر می کنم بالاخره دانیار رو رام می
کنه. ها دایی؟ چی میگی؟

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_سیصدوهفتادوهفت

تموم وسايل مورد نياز دانيال رو اوردم توي اتاق بالاس من
فردا صبح پرواز دارم دانيال امشب اينجا ميمونه
خانم بزرگ بوسه ايي روي صورت عسل كاشت گفت:
_باشه عزيز م
برو خدا به همراهت
عسل لبخندي زد و بدون اينكه براي اخرين بار دانيال رو بغل
كنه تنها با زدن بوسه ايي روي صورتش اكتفا كرد گفت:
_پسر خوبي باش
مامان بزرگو اذيت نكن تا مامان برگرد ه
بعد خداحافظيه كلي ايي كرد و جلوي چشماي متعجب من
سالن رو ترك كرد و رف ت
با رفتن عسل نگاه متعجبي به دامون انداختم و سري تكان
دادم كه عصبي چشماشو به نشانه ي سكوت روي هم گزاش ت
خانم بزرگ و اقاجون هم انگار از ديدن دانيال خيلي خوشحال
بودن كه اصلا متوجه ي بي مهربه عسل نسبت به دانيال نسد ن
اخه مگه ميشد يه مادر چند روز بچسو بزاره جاي ديگه و موقع
خداحافظي انقدر عادي باش ه!
بدون اينكه يه بغل و بوس معمولي بچه رو كنه!
بعد از چند دقيقه از جام بلند شدم تا براي تعويض لباسام برم
ديگه حوصله ي فكر كردن به عسل و رفتاراشو نداشتم ميتقيم
به اتاق رفتم و بعد از تعريض لباسام روي تخت ولو شدم
فكرم رفت سمت حرفاي كتايون
يعني ديگه نيازي نبود هر ماه منتظر باشم؟
كلي حرص و استرس رو تحمل كنم؟
تصميم گرفتم فردا تو اولين فرصت به مطب دكترم زنگ بزنم
و ازش بخوام پروندمو برام ايميل كنه
اينجور كه به نظر ميومد دامون مخالفتي نداشت و خيليم
خوشش اومده بود از اين حرف خانم دكتر..
پتو رو تا شونه هام بالا كشيدم و تصميم گرفتم تا موقع شام
كمي بخوابم و استراحت كنم
بعد از بيدار شدن بايد حتما بازدنيا تماس ميگرفتم و ازش
تشكر ميكردم كه اين همه هواسش به هيلا بود
با خيال راحت چشمامو بستم و خيلي زود به خواب عميق و
راحتي فرو رفت م
نميدونم چه مدت خوابيده بودم كه با احساس سنگينيه دست
دامون بيدار شدم
نگاهي به چهره ي غرق خوابش كردم و اروم توي جام نيم
خيز شدم
با دستم موهاي روي صورتشو كنار زدم و بهش خيره شدم
كي اومده بود كه اصلا ماوجه نشدم
اصلا چقدر خوابيده بودم كه دامون انقدر غرق خواب عميقي
بود
دستمو دراز كردم موبايلمو از روي ميز برداشتم
صفحشو روشن كردم و با ديدن ساعت گوشي چشمام از
تعجب شيش تا شد
ساعت دو و نيم نصف شب بود!
كسي هم براي شام منو بيدار نكرده بود
حتما دامون ديده غرق خواب بودم دلش نيومده بيدارم كنه!
اومدم دوباره دراز بكشم كه صداي قار و قور شكمم مانع از
خوابيدنم شد
شيطون لعنت كردم و با احتياط از تخت پايين اومدم
در اتاق رو باز كردم و پا ورچين پاورچين به سمت اشپزخونه
رفتم
خونه توي تازيكيه مطلق فرو رفته بود
از راه پله ها كه پايين رفتم صداي گريه ي دانيال كه از اتاق
اقابزرگ و خانم جون ميومد توجهمو جلب كرد.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟

ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M