🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوهفتادوهشت
خورشید کم کم رو به غروب می رفت. برخاستم و خاك لباسم را تکاندم. آبی به صورتم زدم و موهایم را شانه کردم. باید از این
فضاي خاموش به هیاهوي شهر برمی گشتم. میان آدم هایی که هنوز به ایستادگی من محتاج بودند. جنگ هنوز هم براي من
ادامه داشت و من سربازي بودم که براي حراست از خانواده اش، همچنان مجبور بود بجنگد.
شاداب:
- سلام دایی.
دستمال را روي قاب عکس کشیدم. دریغ از ذره اي گرد و غبار.
- جاتون خیلی خالیه، خیلی.
به جاي خالی دانیار نگاه کردم. ساعت از نیمه شب هم گذشته بود و ...
- می دونم راحت شدین از اون همه دردي که می کشیدین. می دونم زندگی تو این دنیا در حد شما نبود. می دونم باید می
رفتین به اونجایی که لیاقتش رو داشتین.
آن قدر این روزها گریه کرده ام که طبیعتا نباید اشکی توي چشمه ام مانده باشد، اما هنوز هست.
- ولی کاش نمی رفتین!
کیف پولم را درآوردم و به عکس دانیار خیره شدم.
- چون رفتین و دانیار رو هم با خودتون بردین.
قاب عکس را روي پاتختی گذاشتم. دستانم گز گز می کرد. ملافه را کنار زدم و بلند شدم. در قوطی کرم مرطوب کننده را
برداشتم و مقدار زیادي روي پوستم مالیدم. این روزها انقدر دستم توي آب بود که ...
- نمی دونم باید چی کار کنم دایی. هیچ کس نمی دونه. همیشه تو این طور شرایطی شما به داد دانیار می رسیدین. شما
باهاش حرف می زدین. شما آرومش می کردین، ولی الان امیدم به کی باشه؟
سوزش دستم بیشتر شد. کرم را روي ساعدم پخش کردم.
- یه ماهه که باهام حرف نزده. هیچی! یه سلام و خداحافظ، همین! درست مثل وقتی که فکر می کرد دیاکو مرده یا شایدم
بدتر. دارم دق می کنم دایی. دارم دق می کنم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بازویم را هم چرب کردم. تمام بدنم کم آب و خشک شده بود.
- چشماش رو یادتونه؟ عین سیاهچال خالی! الان بدتره. مثل ذغال گداخته شده. سرخ و سیاه قاطی. می ترسم نگاشون کنم.
یه حال عجیبی دارن. ترسناکن، خیلی!
دست هاي چربم را به صورتم مالیدم. چربی با خیسی پوستم کنار نیامد و پسم زد.
- نمی ذاره نزدیکش بشم. یه بالش برمی داره میندازه رو زمین. هر چی التماسش می کنم قبول نمی کنه. هیچی نمی گه،
ولی من می دونم. نگرانه تو خواب بلایی سرم بیاره.
لب هاي ترك خورده ام از شوري اشک آتش گرفتند.
- ولی مگه می خوابه که کابوس ببینه؟ هر بار نگاش می کنم چشماش بازه و زل زده به سقف. به نظر شما با این روند چقدر
دووم میاره؟ چقدر زنده می مونه؟ حواستون هست دایی؟ به دانیاري که اون قدر دوستش داشتین، حواستون هست؟
صداي در را شنیدم. سریع قوطی استوانه اي را سر جایش گذاشتم و به تخت برگشتم. نمی خواستم اشک هایم را ببیند. نمی
خواستم من هم باري شوم روي دوشش.
آهسته دستگیره در را پایین کشید. بوي عطر تلخش دلم را بیقرارتر کرد. من دلتنگ شوهرم بودم. من دلتنگ آغوشش بودم.
من دلتنگ محبتش بودم. یعنی نمی دید؟
چند لحظه ایستاد و حرکت نکرد. حتما تعجب کرده بود از این که خوابم. می دانست تا نباشد نه لب به غذا می زنم و نه پلک
به خواب. بدون این که چراغ را روشن کند لباس هایش را عوض کرد و به حمام رفت. مسواك زدنش هم از همیشه آهسته تر
بود. شیر آب را هم زیاد باز نکرد. برایش مهم بود که بیدار نشوم؟ یعنی هنوز مرا می دید؟
نزدیک تخت که شد قلبم ضربان گرفت. منتظر بودم بالش را بردارد و برود. برایش تشک انداخته بودم که کمرش اذیت نشود،
اما همیشه از عمد بالش نمی گذاشتم. همان چند لحظه که براي برداشتنش نزدیک من می شد و حسش می کردم دنیاي این
روزهاي مرا می ساخت.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوهفتادوهشت
خورشید کم کم رو به غروب می رفت. برخاستم و خاك لباسم را تکاندم. آبی به صورتم زدم و موهایم را شانه کردم. باید از این
فضاي خاموش به هیاهوي شهر برمی گشتم. میان آدم هایی که هنوز به ایستادگی من محتاج بودند. جنگ هنوز هم براي من
ادامه داشت و من سربازي بودم که براي حراست از خانواده اش، همچنان مجبور بود بجنگد.
شاداب:
- سلام دایی.
دستمال را روي قاب عکس کشیدم. دریغ از ذره اي گرد و غبار.
- جاتون خیلی خالیه، خیلی.
به جاي خالی دانیار نگاه کردم. ساعت از نیمه شب هم گذشته بود و ...
- می دونم راحت شدین از اون همه دردي که می کشیدین. می دونم زندگی تو این دنیا در حد شما نبود. می دونم باید می
رفتین به اونجایی که لیاقتش رو داشتین.
آن قدر این روزها گریه کرده ام که طبیعتا نباید اشکی توي چشمه ام مانده باشد، اما هنوز هست.
- ولی کاش نمی رفتین!
کیف پولم را درآوردم و به عکس دانیار خیره شدم.
- چون رفتین و دانیار رو هم با خودتون بردین.
قاب عکس را روي پاتختی گذاشتم. دستانم گز گز می کرد. ملافه را کنار زدم و بلند شدم. در قوطی کرم مرطوب کننده را
برداشتم و مقدار زیادي روي پوستم مالیدم. این روزها انقدر دستم توي آب بود که ...
- نمی دونم باید چی کار کنم دایی. هیچ کس نمی دونه. همیشه تو این طور شرایطی شما به داد دانیار می رسیدین. شما
باهاش حرف می زدین. شما آرومش می کردین، ولی الان امیدم به کی باشه؟
سوزش دستم بیشتر شد. کرم را روي ساعدم پخش کردم.
- یه ماهه که باهام حرف نزده. هیچی! یه سلام و خداحافظ، همین! درست مثل وقتی که فکر می کرد دیاکو مرده یا شایدم
بدتر. دارم دق می کنم دایی. دارم دق می کنم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بازویم را هم چرب کردم. تمام بدنم کم آب و خشک شده بود.
- چشماش رو یادتونه؟ عین سیاهچال خالی! الان بدتره. مثل ذغال گداخته شده. سرخ و سیاه قاطی. می ترسم نگاشون کنم.
یه حال عجیبی دارن. ترسناکن، خیلی!
دست هاي چربم را به صورتم مالیدم. چربی با خیسی پوستم کنار نیامد و پسم زد.
- نمی ذاره نزدیکش بشم. یه بالش برمی داره میندازه رو زمین. هر چی التماسش می کنم قبول نمی کنه. هیچی نمی گه،
ولی من می دونم. نگرانه تو خواب بلایی سرم بیاره.
لب هاي ترك خورده ام از شوري اشک آتش گرفتند.
- ولی مگه می خوابه که کابوس ببینه؟ هر بار نگاش می کنم چشماش بازه و زل زده به سقف. به نظر شما با این روند چقدر
دووم میاره؟ چقدر زنده می مونه؟ حواستون هست دایی؟ به دانیاري که اون قدر دوستش داشتین، حواستون هست؟
صداي در را شنیدم. سریع قوطی استوانه اي را سر جایش گذاشتم و به تخت برگشتم. نمی خواستم اشک هایم را ببیند. نمی
خواستم من هم باري شوم روي دوشش.
آهسته دستگیره در را پایین کشید. بوي عطر تلخش دلم را بیقرارتر کرد. من دلتنگ شوهرم بودم. من دلتنگ آغوشش بودم.
من دلتنگ محبتش بودم. یعنی نمی دید؟
چند لحظه ایستاد و حرکت نکرد. حتما تعجب کرده بود از این که خوابم. می دانست تا نباشد نه لب به غذا می زنم و نه پلک
به خواب. بدون این که چراغ را روشن کند لباس هایش را عوض کرد و به حمام رفت. مسواك زدنش هم از همیشه آهسته تر
بود. شیر آب را هم زیاد باز نکرد. برایش مهم بود که بیدار نشوم؟ یعنی هنوز مرا می دید؟
نزدیک تخت که شد قلبم ضربان گرفت. منتظر بودم بالش را بردارد و برود. برایش تشک انداخته بودم که کمرش اذیت نشود،
اما همیشه از عمد بالش نمی گذاشتم. همان چند لحظه که براي برداشتنش نزدیک من می شد و حسش می کردم دنیاي این
روزهاي مرا می ساخت.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوهفتادوهشت
هر چند دقيقه ساكت ميشد و باز دوباره شروع به جيغ زدن
ميكرد سعي كردم بي تفاوت باشم و وارد اشپزخونه شدم
به سمت قابلمه هاي روي گاز رفتم و با ديدن غذاهاي
خوشمزه شروع به ريختن غذا براي خودم كردم
رو ي ميز وسط اشپزخونه نشستم و با اشتها شروع به خوردن
غذا كردن
ولي صداي گريه هاي دانيال بدجوري روي مخم بود
انقدر مظلومانه گريه ميكرد كه دلمو به درد مياورد
حتما دلش براي اغوش مادرش تنگ بود كه انقدر جيغ
ميكشيد!
هه اونم چه مادري كه راحت گزاشتش و رفت پي خوشيه
خودش
با وجود صداي گريه ي دانيال غذا از گلوم پايين نرفت
بقيه ي غذارو برگردوندم توي قابلمه و بدون شستن ظرفام از
اشپزخونه خارج شدم
پشت در اتاق خانم بزرگ اينا مكث كرد م
دو دل بودم در بزنم يا
ولي بلاخره تعلل رو كنار گزاشتم و دوتا تقه به در زد م
اگه همين جوري تا صبح گريه ميكرد بچه طلف ميشد
هنوز دو ثانيه رد نشده بود كه اقاجون با استرس در اتاق رو
باز كرد
با ديدنم كلافه نفسشو بيرون داد و قبل از اينكه من حرفي
بزنم گفت:
_واي دخترم توهم بيدار شد ي
نميدونيم اين طفل معصوم چشه
يك ساعته شروع كرده به جيغ زدن
به هيچ صراطي هم مستقيم نيست
سركي به داخل اتاق كشيدم گفتم:
_ميتونم بيام داخل؟
اقاجون بي هواس كنار رفت و گفت:
_اره دخترم بيا داخل ببخشيد من اصلا هراسم نبود
با داخل سدنم به اتاق نگاهم كشيده سد سمت خدنم جون
كه سعي داشت دانيال رو روي پاهاش تكون بده و بخوابونه
نگاهي به چهره ي خستش كرد م
از سر و صورتش ميشد فهميد چقدر خستس
با ديدنم اهي كشيد و گفت:
_بچم هلاك شد مادر
دايه هم نيست
منم خيلي ساله بچه داري نكردم
نميدونم چي ميخوا د
به خودم جرات دادم و به سمتش رفتم گفتم:
_اگه اجازه بدين من يكم بغلش كنم شايد بتونم ساكتش كن م
از خداخواسته دانيال رو بلند كرد و دادش بغلم..
بچه رو برعكس بغل كردم و روي دستم به شكم گزاشتمش و
شروع به راه رفتن و ماساژ دادن پشتش كرد م
قبلا يادم ميومد مامان هر وقت هيلا خيلي جيغ ميزد و بي
قرار بود همين كارو ميكرد و نظرشم اين بود كه دلدرد داره
بعد از چند دقيقه كم كم صداي گريه هاي دانيال كمو كمتر
شد و به هق هق هاي كوتاه تبديل شد..
خانم بزرگ با ديدن سكوت دانيال از ته دل اهي كشيد گفت:
_خدا خيرت بده ماد ر
به داد بچم رسيدي داشت تلف ميشد
همون جور كه اروم راه ميرفتم گفتم:
_چي بهش دادين ماد ر
_هيچي مادر.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟
ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوهفتادوهشت
هر چند دقيقه ساكت ميشد و باز دوباره شروع به جيغ زدن
ميكرد سعي كردم بي تفاوت باشم و وارد اشپزخونه شدم
به سمت قابلمه هاي روي گاز رفتم و با ديدن غذاهاي
خوشمزه شروع به ريختن غذا براي خودم كردم
رو ي ميز وسط اشپزخونه نشستم و با اشتها شروع به خوردن
غذا كردن
ولي صداي گريه هاي دانيال بدجوري روي مخم بود
انقدر مظلومانه گريه ميكرد كه دلمو به درد مياورد
حتما دلش براي اغوش مادرش تنگ بود كه انقدر جيغ
ميكشيد!
هه اونم چه مادري كه راحت گزاشتش و رفت پي خوشيه
خودش
با وجود صداي گريه ي دانيال غذا از گلوم پايين نرفت
بقيه ي غذارو برگردوندم توي قابلمه و بدون شستن ظرفام از
اشپزخونه خارج شدم
پشت در اتاق خانم بزرگ اينا مكث كرد م
دو دل بودم در بزنم يا
ولي بلاخره تعلل رو كنار گزاشتم و دوتا تقه به در زد م
اگه همين جوري تا صبح گريه ميكرد بچه طلف ميشد
هنوز دو ثانيه رد نشده بود كه اقاجون با استرس در اتاق رو
باز كرد
با ديدنم كلافه نفسشو بيرون داد و قبل از اينكه من حرفي
بزنم گفت:
_واي دخترم توهم بيدار شد ي
نميدونيم اين طفل معصوم چشه
يك ساعته شروع كرده به جيغ زدن
به هيچ صراطي هم مستقيم نيست
سركي به داخل اتاق كشيدم گفتم:
_ميتونم بيام داخل؟
اقاجون بي هواس كنار رفت و گفت:
_اره دخترم بيا داخل ببخشيد من اصلا هراسم نبود
با داخل سدنم به اتاق نگاهم كشيده سد سمت خدنم جون
كه سعي داشت دانيال رو روي پاهاش تكون بده و بخوابونه
نگاهي به چهره ي خستش كرد م
از سر و صورتش ميشد فهميد چقدر خستس
با ديدنم اهي كشيد و گفت:
_بچم هلاك شد مادر
دايه هم نيست
منم خيلي ساله بچه داري نكردم
نميدونم چي ميخوا د
به خودم جرات دادم و به سمتش رفتم گفتم:
_اگه اجازه بدين من يكم بغلش كنم شايد بتونم ساكتش كن م
از خداخواسته دانيال رو بلند كرد و دادش بغلم..
بچه رو برعكس بغل كردم و روي دستم به شكم گزاشتمش و
شروع به راه رفتن و ماساژ دادن پشتش كرد م
قبلا يادم ميومد مامان هر وقت هيلا خيلي جيغ ميزد و بي
قرار بود همين كارو ميكرد و نظرشم اين بود كه دلدرد داره
بعد از چند دقيقه كم كم صداي گريه هاي دانيال كمو كمتر
شد و به هق هق هاي كوتاه تبديل شد..
خانم بزرگ با ديدن سكوت دانيال از ته دل اهي كشيد گفت:
_خدا خيرت بده ماد ر
به داد بچم رسيدي داشت تلف ميشد
همون جور كه اروم راه ميرفتم گفتم:
_چي بهش دادين ماد ر
_هيچي مادر.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟
ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M