🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوهفتادونه
انتظارم طول کشید. نزدیکی اش را حس می کردم، اما دور شدنش را نه. پلک هایم می پریدند. نکند بفهمد بیدارم.
تخت سنگین شد و پایین رفت. نشسته بود؟ نفسش به صورتم خورد. دراز کشیده بود؟ دستش را روي گونه ام گذاشت. دانیار
بود؟
- تو که بیداري. چرا چشمات رو باز نمی کنی؟ قهري؟
توي دوران کارشناسی بعضی درس ها بود که ده قبولیشان از صد تا بیست بیشتر مزه می داد. آن قدر که سخت بودند و پاس
کردنشان غیر ممکن به نظر می رسید. این سه جمله دانیار حکم همان ده را داشت برایم. همان ها که وقتی رو برد می
دیدمشان از خوشحالی بغض می کردم.
چشم باز نکردم، اما به محض این که انگشتانش به نزدیکی لب هایم رسید بوسیدمشان.
- گریه کردي؟
حتی تن صدایش هم یادم رفته بود.
- شاداب؟ نگام نمی کنی؟
می ترسیدم. جرات نداشتم چشم باز کنم. اگر همه این ها خواب بود چه؟ بی حرف سرم را به سینه اش چسباندم. نه این گرما
نمی توانست خواب باشد. توي خواب که گرما و سرما حس نمی شد؟ می شد؟
فکر کنم عمق دلتنگی ام را فهمید که او هم بی حرف دستش را از زیر گردنم عبور داد و موهایم را بوسید.
- خسته شدي؟
خسته؟ بودم. خیلی زیاد! دلم خانه مان را می خواست. خلوتمان را، اما بیشتر از آن دلتنگ بودم. اگر فقط حرف می زد تا ابد
تحمل می کردم.
- من که همون روزاي اول گفتم برگردیم، خودت قبول نکردي. گفتی نمی شه تنهاشون گذاشت.
نوازشش به بازوهایم رسید و با دست دیگرش دستم را گرفت.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- دستات خراب شدن. همش روسري سرته. همش تو آشپزخونه اي.
دلم نمی خواست حرف بزنم. فقط می خواستم صدایش را بشنوم.
- الانم که قهر کردي و حرف نمی زنی.
نمی دانست که سکوتم از قهر نیست. جایی خوانده بودم که مردها هیچ گاه معنی سکوت یک زن را نمی فهمند.
- از من دلخوري؟
براي این سوالش منتظر جواب نشد. آه کشید.
- حق داري. اسم این کوفتی هر چی که باشه، زندگی نیست.
نیمه راست صورتم را محکم به سینه اش چسباندم. دلم تنگ بود. نمی فهمید؟
- اسم منم هر چی باشه، شوهر نیست!
این یکی را تاب نیاوردم. با صدایی زخم خورده از بغض گفتم:
- دانیاري؟
سرم را بالا گرفت. اشک هایم سرازیر شد.
- بگو.
دستم را روي گونه زبرش گذاشتم.
- شام خوردي؟
لبخندش نا نداشت. همان پوزخندها را هم نمی زد دیگر.
- گرسنه نیستم. تو چی؟
باورم نمی شد بعد از یک ماه باز مرا به آغوشش راه داده. گرسنه بودم، اما نمی خواستم این فضا را ترك کنم.
- منم.
اشک هایم را پاك کرد.
- فردا برمی گردیم خونه. اینا دیگه از پس خودشون برمیان.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوهفتادونه
انتظارم طول کشید. نزدیکی اش را حس می کردم، اما دور شدنش را نه. پلک هایم می پریدند. نکند بفهمد بیدارم.
تخت سنگین شد و پایین رفت. نشسته بود؟ نفسش به صورتم خورد. دراز کشیده بود؟ دستش را روي گونه ام گذاشت. دانیار
بود؟
- تو که بیداري. چرا چشمات رو باز نمی کنی؟ قهري؟
توي دوران کارشناسی بعضی درس ها بود که ده قبولیشان از صد تا بیست بیشتر مزه می داد. آن قدر که سخت بودند و پاس
کردنشان غیر ممکن به نظر می رسید. این سه جمله دانیار حکم همان ده را داشت برایم. همان ها که وقتی رو برد می
دیدمشان از خوشحالی بغض می کردم.
چشم باز نکردم، اما به محض این که انگشتانش به نزدیکی لب هایم رسید بوسیدمشان.
- گریه کردي؟
حتی تن صدایش هم یادم رفته بود.
- شاداب؟ نگام نمی کنی؟
می ترسیدم. جرات نداشتم چشم باز کنم. اگر همه این ها خواب بود چه؟ بی حرف سرم را به سینه اش چسباندم. نه این گرما
نمی توانست خواب باشد. توي خواب که گرما و سرما حس نمی شد؟ می شد؟
فکر کنم عمق دلتنگی ام را فهمید که او هم بی حرف دستش را از زیر گردنم عبور داد و موهایم را بوسید.
- خسته شدي؟
خسته؟ بودم. خیلی زیاد! دلم خانه مان را می خواست. خلوتمان را، اما بیشتر از آن دلتنگ بودم. اگر فقط حرف می زد تا ابد
تحمل می کردم.
- من که همون روزاي اول گفتم برگردیم، خودت قبول نکردي. گفتی نمی شه تنهاشون گذاشت.
نوازشش به بازوهایم رسید و با دست دیگرش دستم را گرفت.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- دستات خراب شدن. همش روسري سرته. همش تو آشپزخونه اي.
دلم نمی خواست حرف بزنم. فقط می خواستم صدایش را بشنوم.
- الانم که قهر کردي و حرف نمی زنی.
نمی دانست که سکوتم از قهر نیست. جایی خوانده بودم که مردها هیچ گاه معنی سکوت یک زن را نمی فهمند.
- از من دلخوري؟
براي این سوالش منتظر جواب نشد. آه کشید.
- حق داري. اسم این کوفتی هر چی که باشه، زندگی نیست.
نیمه راست صورتم را محکم به سینه اش چسباندم. دلم تنگ بود. نمی فهمید؟
- اسم منم هر چی باشه، شوهر نیست!
این یکی را تاب نیاوردم. با صدایی زخم خورده از بغض گفتم:
- دانیاري؟
سرم را بالا گرفت. اشک هایم سرازیر شد.
- بگو.
دستم را روي گونه زبرش گذاشتم.
- شام خوردي؟
لبخندش نا نداشت. همان پوزخندها را هم نمی زد دیگر.
- گرسنه نیستم. تو چی؟
باورم نمی شد بعد از یک ماه باز مرا به آغوشش راه داده. گرسنه بودم، اما نمی خواستم این فضا را ترك کنم.
- منم.
اشک هایم را پاك کرد.
- فردا برمی گردیم خونه. اینا دیگه از پس خودشون برمیان.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوهفتادونه
همون شيرخشكي كه مادرش اورده
طبق دستور داديمش
اهاني گفتم و ديگه بيشتر پيگير نشدم
از چهره ي اقابزرگ ميشد فهميد چقدر خيتس و خوابش ميا د
براي راحتيه اين پير مرد و پيرزن گفتم ؛
_اگه اجازه بدين دانيال رو ببرم تو اتاق خودمون
شما هم يكم استراحت كنيد
خيلي خسته شدين
خانم بزرگ براي تعارف گفت:
_نه دخترم
اذيت ميشي
برو بخواب
ابرويي توهم كشيدم گفتم:
_ااا خانم جون اين چه حرفيه
من ديگه خوابم نميبره
خيلي خوابيد م
اقاجون قبل از اينكه خانم بزرگ حرفي بزنه گفت:
_خدا خيرت بده دخترم
لبخندي زدم و به سمت در حركت كردم گفت م:
_وظيفس اقاجون
حداقل كاريه كه ميتونم براي دانيال كوچولو انجام بد م
بعد شب بخير ارومي زير لب گفتم و از اتاق بيرون رفتم نگاهي
به چشماي بسته ي دانيال كردم و از پله ها بالا رفتم
به سمت اتاق مشتركمون رفتم ولي قبل از ورود منصرف شدم
ترسيدم دامون با صداي دانيال بيدار و بد خواب بشه
مسير رفتنمو عوض كردم و وارد اتاق مهمان شد م
با ديدن كيف لباساي دانيال خيالم راحت شد كه حداقل در
صورت نياز وسايلش همين جا هست
با ديدن خواب عميقي كه رفته بود اروم روي تخت گزاشتمش
و خودمم كنارش دراز كشيدم و بهش زل زدم
نفس كشيدناي تند تندش و بالا رفتن قفسه ي سينش يه
حس خوشايندي به تموم وجودم منتقل ميكرد..
اينكه يه موجود به اين كوچيكي انقدر ميتونست منو جذب
خودش كنه خيلي عجيب بو د
با انگشتم شروع به نوازش دستاي كوچولوي سفيدش كردم
كه انگشتمو محكم توي مشتش گرف ت
از خوشي دوست داشتم جيغ بزنم
ولي جلوي خودمو گرفتم و بوسه ايي روي پيشونيش زد م
زدن اون بوسه همانا و باز شدن دهنش و جيغ زدنش همان ا
با شنيدن صداي جيغاش با هول از جا پريد م
دوباره گرفتمش توي بغلم و شروع به راه رفتن كردم هنوز
چند دقيقه رد نشده بود كه در بي مقدمه بازشد
و دامون با صورت خواب الود و متعجب توي چهارچوب در
طاهر ش د
با ديدن وضعيت من نگران لب زد:
_چيشده
تو اينجا چيكار ميكني؟
دانيال چيزيش شده؟
صدامو پايين اوردم گفتم:
_نه چيزي نشده.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟
ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوهفتادونه
همون شيرخشكي كه مادرش اورده
طبق دستور داديمش
اهاني گفتم و ديگه بيشتر پيگير نشدم
از چهره ي اقابزرگ ميشد فهميد چقدر خيتس و خوابش ميا د
براي راحتيه اين پير مرد و پيرزن گفتم ؛
_اگه اجازه بدين دانيال رو ببرم تو اتاق خودمون
شما هم يكم استراحت كنيد
خيلي خسته شدين
خانم بزرگ براي تعارف گفت:
_نه دخترم
اذيت ميشي
برو بخواب
ابرويي توهم كشيدم گفتم:
_ااا خانم جون اين چه حرفيه
من ديگه خوابم نميبره
خيلي خوابيد م
اقاجون قبل از اينكه خانم بزرگ حرفي بزنه گفت:
_خدا خيرت بده دخترم
لبخندي زدم و به سمت در حركت كردم گفت م:
_وظيفس اقاجون
حداقل كاريه كه ميتونم براي دانيال كوچولو انجام بد م
بعد شب بخير ارومي زير لب گفتم و از اتاق بيرون رفتم نگاهي
به چشماي بسته ي دانيال كردم و از پله ها بالا رفتم
به سمت اتاق مشتركمون رفتم ولي قبل از ورود منصرف شدم
ترسيدم دامون با صداي دانيال بيدار و بد خواب بشه
مسير رفتنمو عوض كردم و وارد اتاق مهمان شد م
با ديدن كيف لباساي دانيال خيالم راحت شد كه حداقل در
صورت نياز وسايلش همين جا هست
با ديدن خواب عميقي كه رفته بود اروم روي تخت گزاشتمش
و خودمم كنارش دراز كشيدم و بهش زل زدم
نفس كشيدناي تند تندش و بالا رفتن قفسه ي سينش يه
حس خوشايندي به تموم وجودم منتقل ميكرد..
اينكه يه موجود به اين كوچيكي انقدر ميتونست منو جذب
خودش كنه خيلي عجيب بو د
با انگشتم شروع به نوازش دستاي كوچولوي سفيدش كردم
كه انگشتمو محكم توي مشتش گرف ت
از خوشي دوست داشتم جيغ بزنم
ولي جلوي خودمو گرفتم و بوسه ايي روي پيشونيش زد م
زدن اون بوسه همانا و باز شدن دهنش و جيغ زدنش همان ا
با شنيدن صداي جيغاش با هول از جا پريد م
دوباره گرفتمش توي بغلم و شروع به راه رفتن كردم هنوز
چند دقيقه رد نشده بود كه در بي مقدمه بازشد
و دامون با صورت خواب الود و متعجب توي چهارچوب در
طاهر ش د
با ديدن وضعيت من نگران لب زد:
_چيشده
تو اينجا چيكار ميكني؟
دانيال چيزيش شده؟
صدامو پايين اوردم گفتم:
_نه چيزي نشده.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟
ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢