روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
913 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیصدوهفتادوسه

سردرگم دور خودم چرخیدم. دستم را روي دستش گذاشتم. مایعی لزج کف دستم را خیس کرد.
- دایی؟ این چیه؟
کمر راست کرد. صورتش بی رنگ، اما خونسرد بود.
- هیش پسر. خوف نکن.
بالاخره دیدم. واي!
- زدنت دایی. زدنت نامردا. خدا!
صدایش هم خونسرد بود.
- نترس بابا جون. من خوبم.
زیر بازویش را گرفتم و به زور سوارش کردم. به خون چسبناك روي دستم نگاه کردم. خون، باز هم خون.
- الان می رسونمت بیمارستان. طاقت بیار. الان میریم.
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
- اول این دختر رو برسون خونش.
زن گریه کنان و بی وقفه حرف می زد. دیوانه وار راندم تا یک آژانس پیدا کردم. زن کاغذي به دستم داد و زار زد:
- این شمارمه. تو رو خدا بهم خبر بدین.
بی توجه به او پایم را روي گاز فشردم. فشار روي قلبم هر لحظه بیشتر می شد.
- دایی خوبی؟
- خوبم دایی.
- الان می رسیم. طاقت بیار.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لبخند زد.
- نمی رسیم بابا جون. خودت رو اذیت نکن. بذار حرف بزنم.
تنم رعشه داشت.
- نه حرف نزن. انرژیت رو نگه دار.
- دانیار ... بابا ... گوش کن.
داد زدم.
- گوش نمی کنم. تو نمی میري. نباید بمیري.
دستش را روي بازویم گذاشت. قدرتش تحلیل رفته بود یا من این طور فکر می کردم؟
- یادته می گفتم منم مثل تو کابوس می بینم؟
التماس کردم.
- دایی حرف نزن.
- منم همیشه مادرت رو توي خواب می دیدم. با اخماي درهم، عصبانی، دلخور. می رفتم جلو می گفتم روژان باهام حرف
بزن. روش رو بر می گردوند. می گفتم من چه گناهی کردم؟ دور می شد. دنبالش می دویدم. یه جایی دورتر بابات ایستاده بود.
می گفتم تو بگو من چه خطایی کردم که روژان ازم رو بر می گردونه. گریه می کرد. بابات گریه می کرد و می گفت دانیار،
دانیار.
سرفه زد. خون از گوشه لبش سرازیر شد.
- اما نگاه کن. می بینی مادرت رو؟
با وحشت نگاهش کردم. انگشت اشاره اش را به سمت پنجره گرفت.
- می بینیش؟ اونجاست. داره می خنده.
نالیدم.
- دایی ... نه!
- روژان خودتی؟ بالاخره اومدي؟ بالاخره خندیدي؟ بیا این پسرت. سوگلیت. سرحال و سلامت، خوشبخت و عاشق. دیگه آروم
بگیر. آروم بخواب.
سرفه زد. خون پرتاب شد. با مشت روي فرمان کوبیدم.
- نه دایی. دووم بیار. اگه تو هم جلو چشمم بمیري، اگه نتونم تو رو هم نجات بدم، دیگه نمی تونم رو پاهام بایستم. دیگه با
این حقارت نمی تونم زندگی کنم. دیگه با این شرم نمی تونم سرم رو بلند کنم.
دستش دوباره روي بازویم نشست.
- پسر جون، من و تو خیلی ضعیف تر از اونیم که بتونیم جلوي مرگ رو بگیرم. اختیار زندگی آدما دست اون بالاییه. من و تو
چه کاره ایم!

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_سیصدوهفتادوسه

دامون اين بار سوال كرد:
_مرحله ي اخر چيه ؟
كتايون به دوتامون خيره شد گفت:
_كاشت
چشام از تعجب باز شد گفتم:
_كاشت!
اون ديگه چيه ؟
_اره عزيزم كاشت
همون آي وي اف
ما جنين رو براتون تو محيط ازمايشگاه درست ميكنيم بعد
انتقال ميديم به رحم ت
با كنجكاوي گفتم:
_اخه چجوري،؟
كتايون اين بار با جزيات بيشتر و دقيق تر شروع به توضيح
دادن كرد گفت:
_خوب ببينيد تو اين روش من نمونه ي تخمك و اسپرم رو
ازتون ميگيريم و توي محيط ازمايشگاه با هم لقاح داده ميش ن
جنين ميش ن
بعد توي يه زمان مشخص كه بدن و رحمت اماده باشه منتقل
ميشن به رحمت...
قبلش فقط براي ازاد سازي تخمك بايد يه سري امپول بزني
چون تخمدانات تنبلن تحريك بشن...
با هر كلمه ايي كه از دهنش خارج ميشد تعجب منو دامون
هم بيشتر ميشد يعني علم انقدر پيشرفت كرده بود كه جنين
رو توي ازمايشگاه ميساختن؟!!
بعد از تموم شدن حرفاي كتايون نفسمو بيرون دادم و نگاهي
مردد به دامون انداختم
نميتونستم تصميمي بگيرم براي اين موضوع از طرفي هنوز
كار دامون تموم نشده بود و ما نميتونستيم برگرديم ايران..
از طرف ديگه هم اطلاعاتي نداشتم درباره ي اين روش دامون
وقتي ترديد منو ديد گفت:
_اگه اجازه بدين ما يكم فكر كنيم
تا بتونيم بهترين تصميمو بگيريم
كتابون با لبخند اطمينان بخشي گفت:
_البته
بابد فكر كنيد و باهم مشورت كنيد
انشالا هرچي به صلاحتون هست ميشه
ديگه اونجا كاري نداشتيم هر دو از جامون بلند سديم كتايون
صميمانه باهامون دست داد
دوباره ازش تشكر كرديم و از مطب زديم بيرون
هر دو توي ماشين بي حرف نشيته بوديم و توي فكر و خيالاي
خودمون غرق بوديم
هيچ كدوم قصد شكستن اين سكوتو نداشتيم
بلاخره دامون طاقت نياورد و رو به روي يه بستني فروشي نگه
داشت گفت:
_با بستيني قيفي مرافقي؟(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟

ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M