🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوهشتادوپنج
خم شدم و نوك بینی اش را بوسیدم.
- حلیم خریدم.
روي پنجه ایستاد و چانه ام را بوسید.
- آخ جون!
مثل ماهی از زیر دستم لیز خورد. شکر و دارچین را از توي کمد بیرون آورد و گفت:
- لباسات رو عوض کن تا از دهن نیفتاده.
کتم را در آوردم و دست و صورتم را شستم. چه خوب بود که وارد جزییات نمی شد و سوال نمی پرسید. حرف زدن در مورد آن
اعدام آخرین چیزي بود که در دنیا می خواستم.
- بفرمایید سرورم. شکر بریزم؟
به اندام باریک و صورت قشنگش نگاه کردم. چرا اعتراض نمی کرد؟ چرا شاکی نبود؟ چرا غر نمی زد؟ مگر او هم مثل همه
تازه عروس ها انتظار یک زندگی رویایی، حداقل براي سال اول را نداشت؟
- بریز مرسی.
زیر چشمی حلیم خوردن با لذتش را پاییدم و دلم برایش ضعف رفت.
- امروز میري دانشگاه؟
شانه اش را بالا انداخت.
- شاید! البته کار خاصی ندارم. فقط یه سر میرم پیش استاد راهنمام.
- نرو.
قاشق را از دهانش بیرون آورد و گفت:
- چشم. هر چی دانیاري بگه.
می شد این دختر را دوست نداشت؟ می شد؟
- نمی پرسی چرا؟
کاسه را کنار زد.
- نچ. تو این خونه امر، امرِ سروره.
بلند شدم. دستش را گرفتم و با خودم به اتاق خواب بردم. مطیع و بی حرف آمد.
- چمدون کجاست؟
خندید.
- می خواي بفرستیم خونه بابام؟
لپش را کشیدم.
- شیطونی نکن وروجک. بگو کجاست بیارمش.
به قسمت بالایی کمد اشاره کرد. چمدان را پایین آوردم. دست به کمر نگاهم می کرد.
- اونجا نایست. بدو وسایلت رو جمع کن.
- نمی گی چرا؟
اخم هایش درهم رفته بود. چشم هایش دو دو می زد. جا خوردم. چه فکري کرده بود؟ یعنی انقدر توي زندگی با من احساس
ناامنی می کرد؟
چمدان را کف اتاق رها کردم.
- واسه ماه عسل خیلی دیر شده که این جوري اخم کردي؟
نفس راحتش بیشتر شرمنده ام کرد.
- واي راست میگی؟
بوسه اي که به گونه ام زد از خجالت آبم کرد.
- کجا میریم؟ چند روز میریم؟ چقدر می مونیم؟ چند دست لباس بردارم؟
شاداب به پاي چه چیز من خودخواه مانده بود؟ بغلش کردم و روي پایم نشاندمش.
- شاداب؟
دستانش را دور گردنم انداخت.
- جون شاداب؟
به چشمان پاك و روشنش خیره شدم.
- تو با من خوشبختی؟
چه سوال چرتی!
- این چه سوالیه؟
- می خوام بدونم.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوهشتادوپنج
خم شدم و نوك بینی اش را بوسیدم.
- حلیم خریدم.
روي پنجه ایستاد و چانه ام را بوسید.
- آخ جون!
مثل ماهی از زیر دستم لیز خورد. شکر و دارچین را از توي کمد بیرون آورد و گفت:
- لباسات رو عوض کن تا از دهن نیفتاده.
کتم را در آوردم و دست و صورتم را شستم. چه خوب بود که وارد جزییات نمی شد و سوال نمی پرسید. حرف زدن در مورد آن
اعدام آخرین چیزي بود که در دنیا می خواستم.
- بفرمایید سرورم. شکر بریزم؟
به اندام باریک و صورت قشنگش نگاه کردم. چرا اعتراض نمی کرد؟ چرا شاکی نبود؟ چرا غر نمی زد؟ مگر او هم مثل همه
تازه عروس ها انتظار یک زندگی رویایی، حداقل براي سال اول را نداشت؟
- بریز مرسی.
زیر چشمی حلیم خوردن با لذتش را پاییدم و دلم برایش ضعف رفت.
- امروز میري دانشگاه؟
شانه اش را بالا انداخت.
- شاید! البته کار خاصی ندارم. فقط یه سر میرم پیش استاد راهنمام.
- نرو.
قاشق را از دهانش بیرون آورد و گفت:
- چشم. هر چی دانیاري بگه.
می شد این دختر را دوست نداشت؟ می شد؟
- نمی پرسی چرا؟
کاسه را کنار زد.
- نچ. تو این خونه امر، امرِ سروره.
بلند شدم. دستش را گرفتم و با خودم به اتاق خواب بردم. مطیع و بی حرف آمد.
- چمدون کجاست؟
خندید.
- می خواي بفرستیم خونه بابام؟
لپش را کشیدم.
- شیطونی نکن وروجک. بگو کجاست بیارمش.
به قسمت بالایی کمد اشاره کرد. چمدان را پایین آوردم. دست به کمر نگاهم می کرد.
- اونجا نایست. بدو وسایلت رو جمع کن.
- نمی گی چرا؟
اخم هایش درهم رفته بود. چشم هایش دو دو می زد. جا خوردم. چه فکري کرده بود؟ یعنی انقدر توي زندگی با من احساس
ناامنی می کرد؟
چمدان را کف اتاق رها کردم.
- واسه ماه عسل خیلی دیر شده که این جوري اخم کردي؟
نفس راحتش بیشتر شرمنده ام کرد.
- واي راست میگی؟
بوسه اي که به گونه ام زد از خجالت آبم کرد.
- کجا میریم؟ چند روز میریم؟ چقدر می مونیم؟ چند دست لباس بردارم؟
شاداب به پاي چه چیز من خودخواه مانده بود؟ بغلش کردم و روي پایم نشاندمش.
- شاداب؟
دستانش را دور گردنم انداخت.
- جون شاداب؟
به چشمان پاك و روشنش خیره شدم.
- تو با من خوشبختی؟
چه سوال چرتی!
- این چه سوالیه؟
- می خوام بدونم.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوهشتادوپنج
يكي از مهندساي شركت و جاي خودم فرستادم اون ور سر پروژ ه
ديگه كاري ندارم جز اينكه در اختيار خانم باشم
در ضمن از طرف دكترت ايميل اومد امروز و تموم مدارك
پزشكيتو ايميل كرده برا ت
از شنيدن حرفاش ته دلم شروع كرد به غنج رفتن خودمو
سمتشم كشيدم و سرمو روي بازوش گزاشتم گفتم:
_مرسي عزيزم
پس از فردا ميرم دنبال كاراي دكترم
روي سرمو بوسه ايي زد گفت:
_ميريم نه مير م
و توي سكوت و تاريكيه شب بود كه لبخند من با شنيدن
حرفش پر رنگ تر و عميق تر ميش د
پ ن:قشنگا ي من عيدتون مبارك انشالا سال خوبي باشه
براتون
فردا اون روز دوباره به مطب كتايون رفتيم و تموم مدارك و
ازمايشاتمو براش برد م
مثل سريه قبل همه رو با دقت خوند و تنها حرفي كه بهمون
زد اميدواري از نتيجه بود
و تاكيد كرد كه از روز دوم پريوديم امپولايي كه تجويز كرده
بود رو صب و عصر بزنم..
تقريبا بيشت روزا اومدن دوباره ما به ايران ميگذشت تو اين
مدت دامون يك بار دو روزه محبور شد بره و به پروژه
سركشي..
كنه منم بهش اعتراضي نكردم و با رضايت قلبي قبول كردم
همين جوريش مطمعن بودم بخاطر من كلي توي زخمت
افتاده انصاف نبود سر دو روز رفتنش بخوام نارحتي و دعوا
درست كنم
درست از صبح روزي كه دامون اومد دلدراي منم شروع شد و
اين يعني شروع يك قاعدگي دردناك ديگ ه
از همون صبح توي رخت خواب افتاده بودم و حتي براي خوش
امدگويي از دامون هم نتونستم از جام بلند بش م
دامون با لهميدن اين موضوع سريع برام كيسه ي اب گرم
درست كرد و روي كمرم گزاشت و كم كم شروع به ماساژ
دادن كمرم كر د
ولي اين كمر درد و دل درد لعنتي اروم نميش د
فكر كنم بخاطر مثرف قرصايي كه بهم داده بود اين ماه انقدر
بد پريود شد م
با چشمايي كه توشون درد و خستگي موج ميزد به دامون كه
لبه ي تخت نشسته بود خيره شدم كه گفت:
_بهتري عزيزم ؟
دوست داشتم بهش دروغ بگم تا يكم از نگراني در بياد ولي
قيافه ي زارم گوياي حال درونيم بود
با درد چشمامو بستم گفتم:
_نه..
هوفي كلافه كرد و پتو رو از روم كنار زد و گفت:
_الان خودم خوبت ميكنم
من ميدونم چته دو روز تو بغلم نگرفتمت بدن درد شد ي
خوب به اين بغل معتادي نميتوني تركش كني
از لحن شوخش و حرفاش خنده ايي اومدروي لبم جداي از
طنز كلامش من واقعا معتاد اين بغل و سينه ي ستبرش بود م
دستاشو از هم باز كرد كه خزيدم توي بغلش و نفس عميقي
كشيدم اخ كه تموم وجودم پر شد از عطر تلخ و شيرين تنش..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟
ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوهشتادوپنج
يكي از مهندساي شركت و جاي خودم فرستادم اون ور سر پروژ ه
ديگه كاري ندارم جز اينكه در اختيار خانم باشم
در ضمن از طرف دكترت ايميل اومد امروز و تموم مدارك
پزشكيتو ايميل كرده برا ت
از شنيدن حرفاش ته دلم شروع كرد به غنج رفتن خودمو
سمتشم كشيدم و سرمو روي بازوش گزاشتم گفتم:
_مرسي عزيزم
پس از فردا ميرم دنبال كاراي دكترم
روي سرمو بوسه ايي زد گفت:
_ميريم نه مير م
و توي سكوت و تاريكيه شب بود كه لبخند من با شنيدن
حرفش پر رنگ تر و عميق تر ميش د
پ ن:قشنگا ي من عيدتون مبارك انشالا سال خوبي باشه
براتون
فردا اون روز دوباره به مطب كتايون رفتيم و تموم مدارك و
ازمايشاتمو براش برد م
مثل سريه قبل همه رو با دقت خوند و تنها حرفي كه بهمون
زد اميدواري از نتيجه بود
و تاكيد كرد كه از روز دوم پريوديم امپولايي كه تجويز كرده
بود رو صب و عصر بزنم..
تقريبا بيشت روزا اومدن دوباره ما به ايران ميگذشت تو اين
مدت دامون يك بار دو روزه محبور شد بره و به پروژه
سركشي..
كنه منم بهش اعتراضي نكردم و با رضايت قلبي قبول كردم
همين جوريش مطمعن بودم بخاطر من كلي توي زخمت
افتاده انصاف نبود سر دو روز رفتنش بخوام نارحتي و دعوا
درست كنم
درست از صبح روزي كه دامون اومد دلدراي منم شروع شد و
اين يعني شروع يك قاعدگي دردناك ديگ ه
از همون صبح توي رخت خواب افتاده بودم و حتي براي خوش
امدگويي از دامون هم نتونستم از جام بلند بش م
دامون با لهميدن اين موضوع سريع برام كيسه ي اب گرم
درست كرد و روي كمرم گزاشت و كم كم شروع به ماساژ
دادن كمرم كر د
ولي اين كمر درد و دل درد لعنتي اروم نميش د
فكر كنم بخاطر مثرف قرصايي كه بهم داده بود اين ماه انقدر
بد پريود شد م
با چشمايي كه توشون درد و خستگي موج ميزد به دامون كه
لبه ي تخت نشسته بود خيره شدم كه گفت:
_بهتري عزيزم ؟
دوست داشتم بهش دروغ بگم تا يكم از نگراني در بياد ولي
قيافه ي زارم گوياي حال درونيم بود
با درد چشمامو بستم گفتم:
_نه..
هوفي كلافه كرد و پتو رو از روم كنار زد و گفت:
_الان خودم خوبت ميكنم
من ميدونم چته دو روز تو بغلم نگرفتمت بدن درد شد ي
خوب به اين بغل معتادي نميتوني تركش كني
از لحن شوخش و حرفاش خنده ايي اومدروي لبم جداي از
طنز كلامش من واقعا معتاد اين بغل و سينه ي ستبرش بود م
دستاشو از هم باز كرد كه خزيدم توي بغلش و نفس عميقي
كشيدم اخ كه تموم وجودم پر شد از عطر تلخ و شيرين تنش..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟
ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢