🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوهشتادوسه
باز به دیاکو نگاه کردم. چرا توي ماشین نمی نشست؟ نگران بودم سرما بخورد.
- خلاصه که دایی حق با تو بود. زندگی همچنان ادامه داره. نبض زندگی همچنان داره می زنه. مثل همون شعري که توي
دفترت نوشته بودي. راستی؟ گفتم دفترچه خاطراتت رو پیدا کردم؟ هیچ کس به جز شاداب نمی دونه. شبا کنار همدیگه می
شینیم و چند صفحه ازش می خونیم. ناراحت که نمی شی؟ آخه یه جورایی بهم آرامش میده. انگار هنوز هستی و واسم حرف
می زنی. حتی دستخطت هم آرومم می کنه.
اگر تا ابد آه می کشیدم تمام نمی شد.
- حیف دایی. چقدر دیر شناختمت. چقدر دیر پیدات کردم. چقدر زود از دستت دادم. حیف دایی! حیف که تا بودي قدرت رو
ندونستم. حیف که نمی دونستم کی هستی و چی هستی. الان که نوشته هات رو می خونم بیشتر حسرت می خورم، چون
بیشتر می شناسمت! اما دیاکو میگه این خاصیت آدماست. تا از دست ندن نمی فهمن. راست میگه دایی. راست میگه.
خورشید کم کم بالا می آمد. خندیدم. در این طلوع سبکبال تر از همیشه بودم.
- چقدر حرف زدم دایی. فکم درد گرفت. خب می دونی چند وقت بود با هم حرف نزده بودیم؟ من اعتقادي به اینجا اومدن
ندارم. مطمئنم تو، توي این قبرستون ساکت و دخمه نیستی. من حست می کنم پیش خودم. هر روز و هر شب، اما انگار بازم
حق با دیاکو بود. اینجا راحت تر میشه حرف زد. اینجا قفل زبون رو باز می کنه، ولی دیگه برم. شاداب تنهاست.
برخاستم.
- می دونی دایی؟ تو بهترین اتفاق زندگیم بودي، چون بزرگ ترین نعمت رو به زندگیم دادي. شاداب رو میگم. تا خود قیامت
بهت مدیونم. باهاش خوشبختم دایی. نمی دونم خوشبختی از نظر بقیه آدما با چی معنی میشه، اما واسه من تو وجود شاداب
خلاصه شده. ممنونم ازت دایی. ممنونم که مجبورم کردي به خاطرش حتی با خودمم بجنگم. ارزشش رو داشت دایی. ممنونم.
تنه بی برگ و بار درخت را نوازش کردم.
- بازم میام. مراقب داییم باش.
شالی که شاداب برایم بافته بود دور گردنم پیچیدم و به سمت دیاکو رفتم.
- چرا اینجا ایستادي؟ هوا سرده.
سرش را توي یقه اش فرو برد.
- خیلی خلوته. نگران بودم.
برادر بزرگ تر، همیشه برادر بزرگ تر بود و می ماند.
- تو نمی ري اونجا؟
نگاهش را به دور دوخت.
- نه. من از همین جا حرفامو زدم. بریم؟
پشت فرمان نشست، من هم کنارش.
- سبک شدي؟
هواي وارونه و آلوده را فرو دادم.
- اوهوم.
نگاهش کردم.
- تو خوبی؟
لبخند زد.
- آره، اما طول می کشه تا اون صحنه چوبه دار از ذهنم خارج شه.
پوزخند زدم. دستش را روي پایم گذاشت.
- می دونم به چی فکر می کنی. تو از چهارسالگی داري با این صحنه ها زندگی می کنی. می دونم داداش.
خواستم بگویم "این که طناب بود. سر بریدن ندیده اي" اما چه فایده از تکرار گذشته مزخرفم؟
- یه جا پیدا کن یه خورده حلیم بگیرم. شاداب دوست داره.
سرش را تکان داد.
- باشه.
خریدم. هم براي خودمان، هم براي آن ها. مقابل خانه توقف کرد.
- دانیار؟
بچه که بودم دستانش به نظرم بسیار بزرگ می آمد. فکر می کردم چنین دستان بزرگی آن قدر قدرتمندند که می توانند هر
مانعی را خم کنند و هر صخره اي را بشکنند. امروز این دستانی که دستم را گرفته بودند خیلی هم بزرگ نبودند، اما همان
قدرت را میان رگ و پی اش می دیدم.
- عزاداري دیگه بسه. تو هر کاري می تونستی واسه دایی کردي. دیگه بعد از این همه وقت باید به زندگی عادي برگردیم. ما
مصیبتاي زیادي از سر گذروندیم، اما هنوز سر پاییم. هنوز همدیگه رو داریم. من تو رو، تو منو. هر چی که پشت سرمونه بذار
همون جا بمونه. ما هنوز وقت داریم واسه خوشبخت بودن. خصوصا تو! با وجود زنی مثل شاداب، مامان، بابا، دایان و دایی تا ابد
توي قلبمون می مونن، اما زنده ها واجب ترن. من و تو وظیفه داریم خونوادمون رو سرپا نگه داریم. بیشتر به شاداب برس. تو
این یازده ماه خیلی اذیت شده. خیلی بهش فشار اومده. خیلی صبوري کرده. یه کم شادي، یه کم تفریح، یه کم خلوت حقشه.
حقتونه!
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوهشتادوسه
باز به دیاکو نگاه کردم. چرا توي ماشین نمی نشست؟ نگران بودم سرما بخورد.
- خلاصه که دایی حق با تو بود. زندگی همچنان ادامه داره. نبض زندگی همچنان داره می زنه. مثل همون شعري که توي
دفترت نوشته بودي. راستی؟ گفتم دفترچه خاطراتت رو پیدا کردم؟ هیچ کس به جز شاداب نمی دونه. شبا کنار همدیگه می
شینیم و چند صفحه ازش می خونیم. ناراحت که نمی شی؟ آخه یه جورایی بهم آرامش میده. انگار هنوز هستی و واسم حرف
می زنی. حتی دستخطت هم آرومم می کنه.
اگر تا ابد آه می کشیدم تمام نمی شد.
- حیف دایی. چقدر دیر شناختمت. چقدر دیر پیدات کردم. چقدر زود از دستت دادم. حیف دایی! حیف که تا بودي قدرت رو
ندونستم. حیف که نمی دونستم کی هستی و چی هستی. الان که نوشته هات رو می خونم بیشتر حسرت می خورم، چون
بیشتر می شناسمت! اما دیاکو میگه این خاصیت آدماست. تا از دست ندن نمی فهمن. راست میگه دایی. راست میگه.
خورشید کم کم بالا می آمد. خندیدم. در این طلوع سبکبال تر از همیشه بودم.
- چقدر حرف زدم دایی. فکم درد گرفت. خب می دونی چند وقت بود با هم حرف نزده بودیم؟ من اعتقادي به اینجا اومدن
ندارم. مطمئنم تو، توي این قبرستون ساکت و دخمه نیستی. من حست می کنم پیش خودم. هر روز و هر شب، اما انگار بازم
حق با دیاکو بود. اینجا راحت تر میشه حرف زد. اینجا قفل زبون رو باز می کنه، ولی دیگه برم. شاداب تنهاست.
برخاستم.
- می دونی دایی؟ تو بهترین اتفاق زندگیم بودي، چون بزرگ ترین نعمت رو به زندگیم دادي. شاداب رو میگم. تا خود قیامت
بهت مدیونم. باهاش خوشبختم دایی. نمی دونم خوشبختی از نظر بقیه آدما با چی معنی میشه، اما واسه من تو وجود شاداب
خلاصه شده. ممنونم ازت دایی. ممنونم که مجبورم کردي به خاطرش حتی با خودمم بجنگم. ارزشش رو داشت دایی. ممنونم.
تنه بی برگ و بار درخت را نوازش کردم.
- بازم میام. مراقب داییم باش.
شالی که شاداب برایم بافته بود دور گردنم پیچیدم و به سمت دیاکو رفتم.
- چرا اینجا ایستادي؟ هوا سرده.
سرش را توي یقه اش فرو برد.
- خیلی خلوته. نگران بودم.
برادر بزرگ تر، همیشه برادر بزرگ تر بود و می ماند.
- تو نمی ري اونجا؟
نگاهش را به دور دوخت.
- نه. من از همین جا حرفامو زدم. بریم؟
پشت فرمان نشست، من هم کنارش.
- سبک شدي؟
هواي وارونه و آلوده را فرو دادم.
- اوهوم.
نگاهش کردم.
- تو خوبی؟
لبخند زد.
- آره، اما طول می کشه تا اون صحنه چوبه دار از ذهنم خارج شه.
پوزخند زدم. دستش را روي پایم گذاشت.
- می دونم به چی فکر می کنی. تو از چهارسالگی داري با این صحنه ها زندگی می کنی. می دونم داداش.
خواستم بگویم "این که طناب بود. سر بریدن ندیده اي" اما چه فایده از تکرار گذشته مزخرفم؟
- یه جا پیدا کن یه خورده حلیم بگیرم. شاداب دوست داره.
سرش را تکان داد.
- باشه.
خریدم. هم براي خودمان، هم براي آن ها. مقابل خانه توقف کرد.
- دانیار؟
بچه که بودم دستانش به نظرم بسیار بزرگ می آمد. فکر می کردم چنین دستان بزرگی آن قدر قدرتمندند که می توانند هر
مانعی را خم کنند و هر صخره اي را بشکنند. امروز این دستانی که دستم را گرفته بودند خیلی هم بزرگ نبودند، اما همان
قدرت را میان رگ و پی اش می دیدم.
- عزاداري دیگه بسه. تو هر کاري می تونستی واسه دایی کردي. دیگه بعد از این همه وقت باید به زندگی عادي برگردیم. ما
مصیبتاي زیادي از سر گذروندیم، اما هنوز سر پاییم. هنوز همدیگه رو داریم. من تو رو، تو منو. هر چی که پشت سرمونه بذار
همون جا بمونه. ما هنوز وقت داریم واسه خوشبخت بودن. خصوصا تو! با وجود زنی مثل شاداب، مامان، بابا، دایان و دایی تا ابد
توي قلبمون می مونن، اما زنده ها واجب ترن. من و تو وظیفه داریم خونوادمون رو سرپا نگه داریم. بیشتر به شاداب برس. تو
این یازده ماه خیلی اذیت شده. خیلی بهش فشار اومده. خیلی صبوري کرده. یه کم شادي، یه کم تفریح، یه کم خلوت حقشه.
حقتونه!
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوهشتادوسه
بغلش كردم و سرشو روي شونم گزاشتم و شروع به ماساژ
دادن پشتش كردم تا باد معدش خالي بشه
نميدونستم در جواب خانم بزرگ بايد چي بگم عسل هم حتما
دلايل خودشو داشت
يا شايدم واقعا سرش شلوغ بود و وقتي براي رسيدن به دانيال
نداشت!
خانم بزرگ انگار كه ذهنمو خونده باشه گفت:
_عسل فقط دنبال خوشيه خودشه
من ميدونم تموم اين بهونه هاي كاري الكيه انقدري بهش ارث
رسيده كه تا اخر عمرم كار نكنه تو رفاه باش ه
ولي نميدونم چرا اين كارو ميكنه..
بعد با اه ادامه داد:
_جرات هم نميكنم جلوي دامون و اقابزرگ حرفي بزنم
خواستم بهش دلداري بدم و بگم تموم اين نگرانيا بي مورده
ولي خودمم به حرفي كه ميخواستم بزنم ايمان نداشتم!...
صدامو صاف كردم تا بلاخره لب به سخن باز كنم كه در سالن
باز شد و عسل خانم با تيپ فوق العاده ايي وارد سالن ش د
از همون جلوي در سلام بلندي كرد كيفشو انداخت روي مبل
و مستقيم به سمتم اوم د
بالا ي سرم ايستاد و دستاشواز هم باز كرد گفت:
_پسر مامان چطوره ؟
ميخواست بهش بگم تازه شير خورده و هنوز باد معدش خالي
نشده ولي عسل امون نداد و بچه رو از بغلم تقريبا بيرون
كشيد
با دهن باز به رفتار زشتش خيره شد م
خانم بزرگ كه دست كمي از من نداشت رو به عسل گفت:
_خوش گذشت دخترم ؟
عسل قري به گردنش داد و گفت:
_چه خوشي ايي خاله جون كاري برد سفر م
بعد اشاره ايي به دانيال كرد ادامه داد:
_اقازاده كه اذيتتون نكرد خال ه
خانم بزرگ با قدرداني بهم خيره شد گفت:
_تموم بار مراقبت از دانيال رو دوش هيلدا بود دختر م
من كه ديگه پير شدم جون ندارم از اين فسقلي مراقبت كن م
عسل با شنيدن حرف خانم بزرگ با لحني كه انگار چاغو بيخ
گلوش گزاشتن گفت:
_ممنون لطف كردي هواست به بچم بوده
كلمه ي بچمو انقدر غليظ ادا كرد كه ابروهام خود به خود بالا
پري د
با اومدن عسل ديگه جاي من توي اون سالن نبود خواهش
ميكنم ارومي زير لب گفتم و از جام بلند شد م
بلند شدن من همزمان شد با بلند كردن دانيال توسط عسل
به هوا و چرخوندنش
نيم نگاهي سمتش انداختم و خواستم از كنارشون رد بشم
كه با صداي جيغ عسل توجهم دوباره بهشون جلب شد با
ديدن صحنه ي رو به روم نتونستم جلوي خودمو بگيرم و پقي
زدم زير خند ه
دانيال تموم شيري كه خورده بود در اقر چرخوندنش معدش
همه رفلاكس كرده بود و بالا اورده بود
اونم كجا دقيقا رو صورت و لباساي عسل قيافش واقعا ديدني
و خنده دار شده بود
عسل دانيال رو كلو تر از خودش گرفت و با عصبانيت تقريبا
جيغ زد:
_واي خاله بيا اين پسره ي بي ادب رو بگير گند زد به هيكلم
خانم جون هم كه دست كمي از من نداشت با خنده دانيال
رو بغل كرد و دهنشو با دستمال تميز كر د
و ريز ريز شروع به قربون صدقه رفتنش كرد عسل هم با
عصبانيت زياد راه سرويس بهداشتيودر پيش گرفت.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟
ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوهشتادوسه
بغلش كردم و سرشو روي شونم گزاشتم و شروع به ماساژ
دادن پشتش كردم تا باد معدش خالي بشه
نميدونستم در جواب خانم بزرگ بايد چي بگم عسل هم حتما
دلايل خودشو داشت
يا شايدم واقعا سرش شلوغ بود و وقتي براي رسيدن به دانيال
نداشت!
خانم بزرگ انگار كه ذهنمو خونده باشه گفت:
_عسل فقط دنبال خوشيه خودشه
من ميدونم تموم اين بهونه هاي كاري الكيه انقدري بهش ارث
رسيده كه تا اخر عمرم كار نكنه تو رفاه باش ه
ولي نميدونم چرا اين كارو ميكنه..
بعد با اه ادامه داد:
_جرات هم نميكنم جلوي دامون و اقابزرگ حرفي بزنم
خواستم بهش دلداري بدم و بگم تموم اين نگرانيا بي مورده
ولي خودمم به حرفي كه ميخواستم بزنم ايمان نداشتم!...
صدامو صاف كردم تا بلاخره لب به سخن باز كنم كه در سالن
باز شد و عسل خانم با تيپ فوق العاده ايي وارد سالن ش د
از همون جلوي در سلام بلندي كرد كيفشو انداخت روي مبل
و مستقيم به سمتم اوم د
بالا ي سرم ايستاد و دستاشواز هم باز كرد گفت:
_پسر مامان چطوره ؟
ميخواست بهش بگم تازه شير خورده و هنوز باد معدش خالي
نشده ولي عسل امون نداد و بچه رو از بغلم تقريبا بيرون
كشيد
با دهن باز به رفتار زشتش خيره شد م
خانم بزرگ كه دست كمي از من نداشت رو به عسل گفت:
_خوش گذشت دخترم ؟
عسل قري به گردنش داد و گفت:
_چه خوشي ايي خاله جون كاري برد سفر م
بعد اشاره ايي به دانيال كرد ادامه داد:
_اقازاده كه اذيتتون نكرد خال ه
خانم بزرگ با قدرداني بهم خيره شد گفت:
_تموم بار مراقبت از دانيال رو دوش هيلدا بود دختر م
من كه ديگه پير شدم جون ندارم از اين فسقلي مراقبت كن م
عسل با شنيدن حرف خانم بزرگ با لحني كه انگار چاغو بيخ
گلوش گزاشتن گفت:
_ممنون لطف كردي هواست به بچم بوده
كلمه ي بچمو انقدر غليظ ادا كرد كه ابروهام خود به خود بالا
پري د
با اومدن عسل ديگه جاي من توي اون سالن نبود خواهش
ميكنم ارومي زير لب گفتم و از جام بلند شد م
بلند شدن من همزمان شد با بلند كردن دانيال توسط عسل
به هوا و چرخوندنش
نيم نگاهي سمتش انداختم و خواستم از كنارشون رد بشم
كه با صداي جيغ عسل توجهم دوباره بهشون جلب شد با
ديدن صحنه ي رو به روم نتونستم جلوي خودمو بگيرم و پقي
زدم زير خند ه
دانيال تموم شيري كه خورده بود در اقر چرخوندنش معدش
همه رفلاكس كرده بود و بالا اورده بود
اونم كجا دقيقا رو صورت و لباساي عسل قيافش واقعا ديدني
و خنده دار شده بود
عسل دانيال رو كلو تر از خودش گرفت و با عصبانيت تقريبا
جيغ زد:
_واي خاله بيا اين پسره ي بي ادب رو بگير گند زد به هيكلم
خانم جون هم كه دست كمي از من نداشت با خنده دانيال
رو بغل كرد و دهنشو با دستمال تميز كر د
و ريز ريز شروع به قربون صدقه رفتنش كرد عسل هم با
عصبانيت زياد راه سرويس بهداشتيودر پيش گرفت.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟
ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢