روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.73K photos
827 videos
10 files
1.69K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیصدوهشتادودو

دانیار:
- سلام دایی!
دست هایم را توي جیب کتم فرو بردم. هنوز هوا کامل روشن نشده بود. باد نیمه شب زمستانی به شدت سرما داشت.
- اومدم دایی.
ننشستم. دایی که توي آن قبر نبود. رو به رویم ایستاده بود. مثل همیشه پر قدرت و با صلابت!
- می دونم که می دونی، اما اومدم خودم بهت خبر بدم. امروز قاتلت رو اعدام کردن، همین دو ساعت پیش!
سرم را رو به آسمان گرفتم. دایی شاید هم آنجا بود.
- نمی دونم از این تصمیم راضی هستی یا نه. دیاکو می گفت اگه خودت بودي ازش می گذشتی. می بخشیدیش. اما من
گفتم نه. دایی به دزد ناموس رحم نمی کنه. همون طور که قاتلاي مامان و بابا رو به رگبار گرفت. همون طور که هشت سال
به هیچ عراقیی رحم نکرد. اینا که از عراقیا هم بدتر بودن. خودت گفتی ایرانی که به ناموسش رحم نکنه از کفتار هم کثیف
تره.
به سنگریزه جلوي پایم ضربه زدم.
- از خونت نگذشتم دایی. نه من، نه شاهو، نگذشتیم. فیلم هندي که نبود. منم جهان پهلوان تختی نیستم. من یه مرد زخم
خورده م. یکی که از اول عمرش از آدما کشیده. از خودي و نخودي و بیخودي. بذار یه بار منم طعم انتقام رو بچشم. یه بار
انتقام خون هاي ریخته شده خانواده م رو بگیرم. بذار حس کنم حداقل خون یکیتون پایمال نشده. حداقل یکیتون!
روي زانوهایم نشستم.
- تو هم راضی باش دایی. به این فکر کن که حداقل شر یه اسطوره کش از سر این کشور کم شد. حداقل یه نفر کمتر مزاحم
دختراي این کشور میشه. حداقل یه نفر کمتر تو این شهر چاقو می کشه و نا امنی ایجاد می کنه. یه معتاد بنگی کمتر. مگه
چی میشه؟
با تمام وجود از ته دل آه کشیدم.
- اما یه اعتراف! درسته که جلوي چشمام جون داد و پاهام نلرزید، درسته که تا لحظه آخر نفرت از وجودم نرفت، درسته که به
درستی کارم معتقدم و پشیمون نیستم. درسته که دیاکو و شاهو روشون رو برگردوندن و طاقت نیاوردن اما من ایستادم و نگاه
کردم، ولی ...
چشمانم را روي هم فشردم.
- ولی حالم خوب نشد دایی. چه فایده؟ تو که دیگه بر نمی گردي. تو که دیگه نیستی. چه فایده دایی؟ چه فایده از این همه
دوندگی؟ چه فایده از این همه جنگ اعصاب؟
هی!
- دلم تنگته دایی. دنیا که از اولشم رنگی نداشت. بدون تو که کلا دیگه سیاه شده. انگار خودت می دونستی چی میشه که
شاداب رو آوردي تو زندگیم، چون اگه اون نبود ...
سرم را چرخاندم. دیاکو کنار ماشین ایستاده و دستانش را بغل زده بود. با من نیامد. گفت "برو. می دونم کلی حرف داري. تنها
باشین بهتره."
- دیاکو هم اونجاست دایی. می بینیش؟ سپردیش به من، اما مثل همیشه اون بود که منو سرپا نگه داشت. هممون رو سرپا
نگه داشت. خودش از همه داغون تر بود اما مثل همیشه خم به ابرو نیاورد. فکر می کنم خون تو بیشتر توي رگاي اون جریان
داره تا من. یه فکرایی هم داره. می خواد یه بچه از پرورشگاه بیاره. یکی عین خودم و خودش. یکی که هیچ کس رو نداشته
باشه. نشمین هم فعلا مخالفتی نکرده. خوبن با هم دایی. نگران نباش.
چشمک زدم.
- البته خوبی از داداش منه. اگه من بودم عمرا نشمین رو نمی بخشیدم.
گلویم گرفته بود. درد داشت. سنگ سرد را لمس کردم. دایی سردش نمی شد؟
- شاهو آخر این ماه برمی گرده آمریکا، اما زندایی گفته که می مونه. می خواد نزدیک تو باشه. شاید شاهو رو هم راضی کردیم
بیاد همین جا. مگه کلا چند نفریم که هر کدوممون یه پر دنیا باشیم؟

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_سیصدوهشتادودو

لبامو بي حركت روي لباش گزاشتم و چشمامو بستم نفس
عميقي كشيدم و گفتم:
_چقدر دلم برات تنگ شده بود
ولي يادت وقتي بچه دار بشيم اوضاع همين ميشه ها
لبامو محكم بوسيد و با حصودي گفت:
_نه خيرم از همون اول اتاقش جدا ميكن م
تازه اگرم پسر باشه حق نداره زياد بغلت كنه
_چي ميگي دامون بچه بايد تا دوسالگي پيش خودمون بخوابه
بايد بهش شير بدمم
دستشو تكيه گاه بدنش كرد گفت:
_چي شير بد ي
بعد دستشو روي سينم گزاشت گفت:
_يعني بايد از اينا بخوره،؟
با بدجنسي گفتم:
_بله ميشه مال بچمون ديگ ه
اخمي كرد گفت:
_كي ميگه اينا مال خودمن فقط
به بچه شيرخشك ميديم
قهقه ايي زدم گفتم:
_به بچه ي خو تم حصوديت ميشه دامون
دوباره بغلم كرد گفت:
_بله همينه كه هست
لبخند ديگه ايي زدم سرمو توي سينش فرو كردم خدا بهم
رحم كنه با اين اقاي حصود...
توي اين سه روزي كه دانيال خونه ي اقاجون بود تموم وقتمو
با اين اقا پسر شيطون ميگزروندم و اصلا متوجه ي گذر ساعت
نميشد م
شبها موقع خوابم با خودم مياوردمش اتاقمون تا اقاجون و
خانم بزرگ بتونن استراحت كنن
اولش خانم بزرگ راضي نميشد هر شب من نگهش دارم ولي
وقتي خودش علاقه و ذوقم ديد كوتاه اومد و بهم اجازه اي
اين كارو داد
ديگه روش اروم كردن و خوابوندنشو ياد گرفته بوديم طرفاي
ساعت يك تا دو يك ساعتي بخاطر دلپيچش جيق ميزد..
منو دامون هم از همون روش تاب دادنش توي پتو استفاده
ميكرديم تا اروم ميشد ..
امروز روز چهارمي بود كه عسل رفته بود و طبق اخرين
تماسش قرار بود امروز برگرده دانيال توي بغلم اروم مشغول
خوردن شيرش بود و من محو تماشاي اين موجود كوچولو و
دوست داشتني بودم!..
با اهي كه خانم بزرگ كشيد سرمو بالا اوردم نگاه كوتاهي
بهش انداختم وقتي متوجه ي نگاهم شد با حسرت گفت:
_كاش عسل هم مثل تو انقدر عاشق بچه بود وقتي رفتارشو با
دانيال ميبينم دلم كباب ميشه بچم اصلز مهر مادريو حس
نميكنه
همش يا پيش خواهرمه يا پيش پرستار
دانيال كه شيرشو تموم كرده بود شروع كرد به دست و پا زدن
شيشه رو از دهنش خارج كردم و روي ميز گزاشتم.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟

ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M