🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوهشتاد
دلم را ریسه بستند و چراغانی کردند.
- دانیاري؟
- هوم؟
- چرا این قدر دیر اومدي امشب؟
سینه اش با یک دم و بازدم عمیق بالا و پایین شد.
- کلانتري بودم.
- تا این وقت شب؟
دستش را از زیر سرم بیرون کشید و نیم خیز شد. هول کردم.
- کجا؟
زیر لب گفت:
- قاتلاي دایی رو گرفتن.
دستم را روي دهانم گذاشتم که جیغ نزنم. بعد از یک ماه، اولین بار بود که اسم دایی را می آورد.
- منو خواستن واسه شناسایی.
هر دو دستش را روي گردنش گذاشت.
- خب؟
موهایش را چنگ زد.
- خودشون بودن.
پس دلیل باز شدن زبانش این بود. شانه اش را ماساژ دادم.
- این که خیلی خوبه. خدا رو شکر.
برخاست و بالش را زیر بغلش زد.
- آره.
بالش را روي تشک انداخت. خودش را هم.
- شاید امشب بتونم راحت بخوابم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با حسرت به پتویی که گلوله کرد و بغل گرفت نگاه کردم. همین؟ تمام سهم من بعد از یک ماه همین بود؟ خواستم اعتراض
کنم، اما لجم گرفت. تا کی می خواست دوري کند؟ تا کی می خواست به جاي من تصمیم بگیرد؟
با حرص تخت را ترك کردم و کنارش دراز کشیدم. پشتش به من بود. صدایش خواب و خستگی داشت اما هنوز هوشیار بود.
- برو سر جات دختر خوب.
به پهلو خوابیدم و دستم را دور شکمش انداختم.
- جام اینجاست.
نچ بی حوصله اي گفت.
- شاداب خانوم اذیت نکن.
از حقم کوتاه نمی آمدم. من جایگاهم را می خواستم و باید پسش می گرفتم. حالا که می دانستم او هم دلتنگ من است باید
این حصار را می شکستم.
- چی کارت دارم؟ می خوام پیش شوهرم بخوابم. گناهه؟
چرخید. ذغال هاي گداخته، اخم هاي درهم، پیشانی خط افتاده.
- می ذاري بعد از یه ماه کپه مرگمو بذارم یا پاشم برم تو هال بخوابم؟
ناباور و بهت زده به صورت جدي اش نگاه کردم. دانیار واقعا میلی به من نداشت. وگرنه ...
سعی کردم درك کنم. سعی کردم دلم نشکند، اما فایده اي نداشت. دلم شکست. بد هم شکست. نشستم و آهسته گفتم:
- باشه. ببخشید.
پوف بلندي کرد.
- شاداب!
توجیه نمی خواستم. حرفش را قطع کردم.
- حق با توئه. نه اسم این کوفتی زندگیه، نه اسم تو شوهر.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوهشتاد
دلم را ریسه بستند و چراغانی کردند.
- دانیاري؟
- هوم؟
- چرا این قدر دیر اومدي امشب؟
سینه اش با یک دم و بازدم عمیق بالا و پایین شد.
- کلانتري بودم.
- تا این وقت شب؟
دستش را از زیر سرم بیرون کشید و نیم خیز شد. هول کردم.
- کجا؟
زیر لب گفت:
- قاتلاي دایی رو گرفتن.
دستم را روي دهانم گذاشتم که جیغ نزنم. بعد از یک ماه، اولین بار بود که اسم دایی را می آورد.
- منو خواستن واسه شناسایی.
هر دو دستش را روي گردنش گذاشت.
- خب؟
موهایش را چنگ زد.
- خودشون بودن.
پس دلیل باز شدن زبانش این بود. شانه اش را ماساژ دادم.
- این که خیلی خوبه. خدا رو شکر.
برخاست و بالش را زیر بغلش زد.
- آره.
بالش را روي تشک انداخت. خودش را هم.
- شاید امشب بتونم راحت بخوابم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با حسرت به پتویی که گلوله کرد و بغل گرفت نگاه کردم. همین؟ تمام سهم من بعد از یک ماه همین بود؟ خواستم اعتراض
کنم، اما لجم گرفت. تا کی می خواست دوري کند؟ تا کی می خواست به جاي من تصمیم بگیرد؟
با حرص تخت را ترك کردم و کنارش دراز کشیدم. پشتش به من بود. صدایش خواب و خستگی داشت اما هنوز هوشیار بود.
- برو سر جات دختر خوب.
به پهلو خوابیدم و دستم را دور شکمش انداختم.
- جام اینجاست.
نچ بی حوصله اي گفت.
- شاداب خانوم اذیت نکن.
از حقم کوتاه نمی آمدم. من جایگاهم را می خواستم و باید پسش می گرفتم. حالا که می دانستم او هم دلتنگ من است باید
این حصار را می شکستم.
- چی کارت دارم؟ می خوام پیش شوهرم بخوابم. گناهه؟
چرخید. ذغال هاي گداخته، اخم هاي درهم، پیشانی خط افتاده.
- می ذاري بعد از یه ماه کپه مرگمو بذارم یا پاشم برم تو هال بخوابم؟
ناباور و بهت زده به صورت جدي اش نگاه کردم. دانیار واقعا میلی به من نداشت. وگرنه ...
سعی کردم درك کنم. سعی کردم دلم نشکند، اما فایده اي نداشت. دلم شکست. بد هم شکست. نشستم و آهسته گفتم:
- باشه. ببخشید.
پوف بلندي کرد.
- شاداب!
توجیه نمی خواستم. حرفش را قطع کردم.
- حق با توئه. نه اسم این کوفتی زندگیه، نه اسم تو شوهر.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوهشتاد
رفتم غذا بخورم ديدم خيلي داره جيغ ميزن ه
اقاجون و خانم بزرگ هم خسته بودن
بچه رو اوردم نگهش دارم اونا يكم بخوابن
دامون با شنيدن اين حرفم با چشمايي كه توشون قدرداني
موج ميزد گف ت:
_مرسي عزيزم كه انقدر مهربوني
حالا چرا اومدي اينج ا
_گفتم تو بدخواب نشي
اخمي كرد گفت:
_اا كي گفت ه
تو شب تا صبح بيخواب بشي بعد من راحت بخوابم؟
به سمتم اومد گفت:
_بده من اين مرد جيغ جيغو رو
ببينم چش ه
دانيال رو اروم توي بغل دامون گزاشت م
انگار فهميده بود كه جاش عوض شده كه با شدت بيشتري
شروع به جيغ زدن كر د
دامون با استرس دانيال رو به طرفم گرفت گفت:
_وايي هيلدا بيا بگيرش ببين چش ش د
قبل از اينكه بچه رو بگيرم ياد يه ترفند افتادم و سريع گفتم:
_يه ثانيه صبر كن
بعد سريع پتو مسافرتيه روي تختو جمع كردم و كف اتاق
پهنش كردم كه دامون گفت:
_داري چيكار ميكني
دانيال غرق در اشكو توي بغلم گرفتم و شروع به ناز كردنش
كردم و بعد اروم روي پتو گزاشتمش گفتم:
_بيا از اين طرف پتو بگي ر
مثل گهواره تكونش بديم شايد اروم ش ه
دامون با قيافه ي علامت سواليش كاري كه گفتمو انجام داد
از دو طرف پتو گرفت و از طرف ديگشم من گرفت م
و گفتم:
_خوب اروم اروم تكونش بد ه
بعد هر دو اروم اروم شروع به تاب دادنش كرديم
اولش صداي گريه هاش قطع نشد كه دامون گفت:
_فكر نكنم اروم بشه
ولي به محض تموم شدن حرفش صداي دانيال هم قطع شد
لبخند رضايتي اومد روي لبام گفتم:
_ديدي اين روش قديمي جواب دا د
دامون با رضايت سركي به دانيال كشيد گفت:
_اره دقيقا
پدرسوخته رو ببين چه راحت خوابيد
انگار يك روزه خوابه
با زدن اين حرف ريز ريز هر دو خنديدم و به كارمون ادامه
داديم
حالا جالب اينجا بود به محض گزاشتنش روي زمين بيدار
ميشد و جيغ ميزد!
دمدماي صبح بود كه بلاخره دانيال خوابش سنگين شد و
تونستيم بزاريمش روي تخت و بعدش خودمون عين جنازه
كنارش بيهوش شديم..
صبح با احساس چيزي روي صورتم چشمامو باز كردم و با
ديدن صورت دانيال توي دوسانتيه صورتم هوشيارم شدم...
چشماش تا اخرين حد ممكن باز بود و توشون شيطنت و
شادي موج ميزد دستاي كوچولوي سفيدش روي صورتم بود
سعي ميكرد دماغمو بكشه!(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟
ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوهشتاد
رفتم غذا بخورم ديدم خيلي داره جيغ ميزن ه
اقاجون و خانم بزرگ هم خسته بودن
بچه رو اوردم نگهش دارم اونا يكم بخوابن
دامون با شنيدن اين حرفم با چشمايي كه توشون قدرداني
موج ميزد گف ت:
_مرسي عزيزم كه انقدر مهربوني
حالا چرا اومدي اينج ا
_گفتم تو بدخواب نشي
اخمي كرد گفت:
_اا كي گفت ه
تو شب تا صبح بيخواب بشي بعد من راحت بخوابم؟
به سمتم اومد گفت:
_بده من اين مرد جيغ جيغو رو
ببينم چش ه
دانيال رو اروم توي بغل دامون گزاشت م
انگار فهميده بود كه جاش عوض شده كه با شدت بيشتري
شروع به جيغ زدن كر د
دامون با استرس دانيال رو به طرفم گرفت گفت:
_وايي هيلدا بيا بگيرش ببين چش ش د
قبل از اينكه بچه رو بگيرم ياد يه ترفند افتادم و سريع گفتم:
_يه ثانيه صبر كن
بعد سريع پتو مسافرتيه روي تختو جمع كردم و كف اتاق
پهنش كردم كه دامون گفت:
_داري چيكار ميكني
دانيال غرق در اشكو توي بغلم گرفتم و شروع به ناز كردنش
كردم و بعد اروم روي پتو گزاشتمش گفتم:
_بيا از اين طرف پتو بگي ر
مثل گهواره تكونش بديم شايد اروم ش ه
دامون با قيافه ي علامت سواليش كاري كه گفتمو انجام داد
از دو طرف پتو گرفت و از طرف ديگشم من گرفت م
و گفتم:
_خوب اروم اروم تكونش بد ه
بعد هر دو اروم اروم شروع به تاب دادنش كرديم
اولش صداي گريه هاش قطع نشد كه دامون گفت:
_فكر نكنم اروم بشه
ولي به محض تموم شدن حرفش صداي دانيال هم قطع شد
لبخند رضايتي اومد روي لبام گفتم:
_ديدي اين روش قديمي جواب دا د
دامون با رضايت سركي به دانيال كشيد گفت:
_اره دقيقا
پدرسوخته رو ببين چه راحت خوابيد
انگار يك روزه خوابه
با زدن اين حرف ريز ريز هر دو خنديدم و به كارمون ادامه
داديم
حالا جالب اينجا بود به محض گزاشتنش روي زمين بيدار
ميشد و جيغ ميزد!
دمدماي صبح بود كه بلاخره دانيال خوابش سنگين شد و
تونستيم بزاريمش روي تخت و بعدش خودمون عين جنازه
كنارش بيهوش شديم..
صبح با احساس چيزي روي صورتم چشمامو باز كردم و با
ديدن صورت دانيال توي دوسانتيه صورتم هوشيارم شدم...
چشماش تا اخرين حد ممكن باز بود و توشون شيطنت و
شادي موج ميزد دستاي كوچولوي سفيدش روي صورتم بود
سعي ميكرد دماغمو بكشه!(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟
ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M