روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.73K photos
826 videos
10 files
1.69K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_بیستوپنج

چقدر امروز از دستش عصبانی شده بودم. حتی سرش داد زده بودم. از این همه مظلومیتش حرصم گرفته بود. حرف هایشان را
همه شنیده بودم. دلم می خواست محکم تر از خودش دفاع می کرد. حتی توي گوش سلطانی می زد، نه آن طور مظلومانه، نه
آن طور آرام و مودبانه. امروز پشت در اتاق وقتی صداي گریه اش را شنیدم یاد دانیار افتادم. یاد اولین روز مدرسه اش که بچه
ها به خاطر لهجه کردي و لباس هاي کهنه مسخره اش کرده بودند و دانیار فقط یک گوشه ایستاده بود و تا رسیدن من فقط
گریه کرده بود. آن روز براي اولین بار دانیار را زدم. طوري توي گوشش کوبیدم که تا یک هفته جاي انگشتانم روي صورت
سفیدش خودنمایی می کرد. سرش داد زدم. گفتم حق ندارد به دیگران اجازه بدهد اصالتش را مسخره کنند. حق ندارد به خاطر
فقیر بودنش تو سري خور بزرگ شود. حق ندارد که از حقش دفاع نکند. می خواستم همان سیلی را امروز توي صورت این
دختر بزنم. بلکه کمی بزرگ شود. کمی از این سادگی دست بردارد. این قدر متانت و صبوري به خرج ندهد. این قدر ملعبه
دست افرادي مثل سلطانی نشود، اما نتوانستم. وقتی رو به رویم نشست و آن طور ترسیده و مضطرب در گوشه مبل جمع شد
نتوانستم. چشم هاي پر از اشکش مرا یاد دایان انداخت. خواهر سه ساله اي که ...! حیفم آمد. حیفم آمد از این دختر صفا و
سادگی اش را بگیرم. مگر چند درصد دخترها هنوز در برابر یک مرد سرخ و سفید می شدند و از یک تماسِ دست کاملا
دوستانه گُر می گرفتند؟ چند درصدشان مثل شاداب بی غل و غش، اما مردانه براي خانواده شان می جنگیدند و دم بر نمی
آوردند؟ چند درصدشان تحقیر می شدند، خرد می شدند، اما حاضر نبودند شکایت کنند؟ گله کنند و آن طور با معصومیت گناه
را به گردن خودشان می گرفتند؟ نه! شاداب دانیار نبود. دانیار زمینه ظلم ستیزي را داشت و من فقط هشیارش کرده بودم، اما
این دختر ذاتاً مظلوم بود. حتی اگر موقعیت کنونی را نداشت، حتی اگر ثروتمند و غنی بود، باز هم فرق نمی کرد. این دختر ذاتاً
مظلوم و ساده و پاك بود. درست مثل دایان. دایانم ... دایان ...! امروز واقعاً درمانده شده بودم. نمی دانستم چطور می توانم این
بچه سرمازده را آرام کنم و دل کوچکش را مرهم بگذارم. در خودم توانایی محو کردن بغض سنگین گلویش را نمی دیدم. بدتر
از همه این که از خود من هم ترسیده بود. شاید هر دختر دیگري بود. پدرانه در آغوشش می کشیدم و نوازشش می کردم، اما
این دختر بچه معصوم چنین تماس هایی را تاب نمی آورد. هنوز بچه تر از آن بود که فرق یک نوازش دوستانه، برادرانه،
پدرانه، دلسوزانه را از چیزهاي دیگر تشخیص دهد. کم آورده بودم، اما بعد دیدم، نه، این دختر واقعا بچه است. آرام کردنش به
راحتی آرام کردن یک کودك است. همان طور که با شریک شدن در بازي و اسباب بازي بچه ها می شد خنده را روي صورت
گریانشان آورد. من هم با سهیم شدن در غذاي ساده اش دلش را به دست آورده بودم. آن چنان با ذوق به غذا خوردنم نگاه
می کرد که فهمیدم به کل سلطانی و فریاد من فراموشش شده است.
به کتاب هاي پخش و پلاي روي میز نگاه کردم. به جز فتوشاپ جزوه هاي دست نویس درس هاي خودش هم بود. چشمانم
را روي هم فشار دادم. این دختر براي تحمل این همه سختی خیلی کوچک بود. خیلی ضعیف بود. خیلی شکننده بود. کاش
می توانستم طور دیگري کمکش کنم. طوري که این همه خسته نمی شد. طوري که به درسش لطمه نمی خورد. طوري که
این همه فشار روي شانه هاي کوچکش نمی نشست. کاش می توانستم به او بقبولانم که مرا مثل پدرش ببیند یا برادرش! اي
کاش می گذاشت سرپرستی اش را قبول کنم و زیر بال و پرش را بگیرم، اما تبسم هشدار داده بود. گفته بود اگر ترحم را حس
کند قید همه چیز را می زند و می رود و من نمی خواستم این چهار صد هزار تومان را از سفره خانواده اش قطع کنم. نمی
خواستم این دایان بزرگ شده را به دست گرگ هاي این تهران لعنتی بسپارم. نمی خواستم.
دوباره به ساعتم نگاه کردم. حتما دیرش شده بود. بلند شدم و صندلی را سر جایش گذاشتم. روي سرش ایستادم و آرام
صدایش زدم.
- شاداب!
هیچ عکس العملی نشان نداد. دوباره و سه باره اسمش را خواندم، اما فقط سرش را جا به جا کرد. به ناچار شانه اش را تکان
دادم. ترسید و از خواب پرید. با تعجب نگاهم کرد. کمی طول کشید تا موقعیتش را به خاطر آورد. ناگهان برخاست و با وحشت
گفت:
- واي! خوابم برده بود.
می دانستم از این که رییسش او را در این حال دیده هم شرمزده ست و هم نگران. لبخندي زدم و گفتم:
- عیبی نداره. وسایلت رو جمع کن. دیر شده.
سرش را چرخاند و به ساعت دیواري نگاه کرد.
- واي ... مامانم!
در حالی که به اتاقم بر می گشتم گفتم:
- من می رسونمت.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_بیستوپنج

از اونجایی که هیچ حوصله نداشتم خیلی شیک با پای راستم به ساق پای پویا که پشتم میومد زدم
. فقط صدای آخ
شنیدم ولی به راهم ادامه دادم . فقط خدا میدونست چه لذتی داره این خورد کردن ساق پا ...
میخواستم وارد باشگاه شم که با صدای مامور نشد .
-خانوم کجا ؟ شما کی هستین ؟
خیلی دلم میخواست بگم من عزرائیلم ولی خوب نمیشد .
-از طرف سروان تهرانی هستم میشه برم ؟
مامور کلاهش رو درآورد .
-نه خانوم تهرانی کیه بفرمایین شما اجازه ی ورود ندارین .
چی میشد اگه با کف دست تو سر کچل مامور میزدم ؟
موبایلم رو از جیب درآوردم و شماره امیرعلی رو گرفتم .
-الو عاطی شرمنده من ...
میدونستم الان میخواد بگه من باید برم با صدای تقریبا بلندی گفتم :
-تو تا تکلیف منو مشخص نکردی هیچ جا نمیری افتاد ؟
صدای متعجب امیرعلی:
-وا چته خوب چیه ؟
-چیه و کوفت من اومدم باشگاه این ماموره سه ساعته منو کاشته نمیذاره برم تو .
-گوشی رو بده بهش .
مامور به داخل اتاقک مخصوصش رفته بود .
-آآآآآهای آقا مامور .
جوابی نداد .
-آقااااااااااا .
بله خوش بختانه کر هم تشریف دارن .
-هووووووووی کچل .
وای فکر نمیکردم بشنوه .مامور با چشمایی گشاد شده نگاهم میکرد .
-می ... میشه بیاین بیرون با جناب سروان حرف بزنین ؟
صدای خنده ی امیرعلی از پشت گوشی میومد .
بعد از صحبت مامور به داخل باشگاه رفتم . از تصور قیافه ی مامور روی تشک ورزش نشستم و تا
تونستم خندیدم .
تقریبا دو ساعتی رو تمرین کردم .
باید قدم چهارم رو بر میداشتم ...
*******
-عاطی زنگ زدم شادت کنم .
-خیر باشه ؟
-سه روز باید تنها بری دانشگاه و بر گردی ؟
-واااااا چرا ؟
-اخه من این هفته رو باید برم شمال .
-کلاس اون زاکری دیوونه رو چی کار میکنی ؟ چرا میخوای بری ؟
-والا خاله ی بابام مرده باید برم .به دانشگاه گفتم ولی خوب گفتم بابابزرگم مرده زاکری هم حرف
زد حالشو بگیر .
-اوکییی مواظب باشیا نری دوباره تو دریا .
-نه بابا خیالت تخت بهرام که تهرانه شهرامم رفته مشهد دخترام که نیستن بخوامم کسی نیست
باهاش برم .
-بهتر دیگه خبرت مواظب خودت باش .
غزاله خندید .
-قربونت با اون ابراز احساساتت .
-کاریه که از دستم بر میاد .
***
از دانشگاه بیرون اومدم غزاله نبود میتونستم یه ذره کارمو پیش ببرم .
به سمت مترو میرفتم که متوجه همون 016 شدم . خواست بی توجه از کنارش رد شم که کسی
صدام زد :
-خانوم ... خانوم یه دقه واستا .
برگشتم و همون پسری رو دیدم که تو 016 بود .
-بله ؟
-میخواستم باهاتون صحبت کنم بفرمایید سوار شید .
و خودش پشتشو کرد و سمت ماشینش رفت . چه اعتماد بنفسی دارن مردم حتما هم سوار میشدم.
از پشت سر برای پسر بای بای کردم و از پله های مترو پایین رفتم به کارخودم خندیدم .
"الان یارو برمیگرده میبینه کسی نیست خخخخخ " قبلنا مقدمه چینی میکردن .
تو مترو بودم که گوشیم زنگ خورد . سعی کردم آروم حرف بزنم .خواستم مثل خودش رفتار کنم .
-ببین امیرعلی شرمنده من باید برم خدافظ .
گوشی رو قطع کردم . :" تا تو باشی هی این جمله رو واسه من تکرار نکنی " .
تقریبا یه رب بعد دوباره زنگ زد .
- ببین امیرعلی شرمنده من باید ...
-ای بابااااا پاشو بیا ستاد آمار در آوردم دیوونم کردی .
خندیدم حس خوبی بود حرص در آوردن پلیس .
-اوکی .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_بیستوپنج

با ناباوري گفت م
_اين دروغه..بخدا..فقط يه بار صاحب كارم اومد..نميتونين اين
كارو كنين من با شما قرار داد دارم اين وقت سال خونه از كجا
پيدا كنم؟
بي توجه به التماساي من گفت
_من نميدونم مشكل خودته تا اخر هفته وقت داري تخليه
كني وگرنه خودم اسبابتو ميريزم بيرون
بعد از زدن حرفاش پشتشو بهم كرد و رفت چندتا از همسايه
هاي فضول جلو دراشون بودن و داشتن گوش ميدادن با
عصبانيت در و كوبيدم و پشت در ولو شدم
"همه ي اين بدبختيام فقط تقصير يه نفر بود.دامون"
با اون حجم عظيم عذابي كه امروز بهم وارد شده بود ديگه
توان اين يكيو نداشتم با بدبختي رفتم داخل
اومدم كيفمو بندازم گوشه ي اتاق كه صداي پيام گوشيم بلند
شد درش اوردم كه ديدم پيغام از طرف دامون دار م
بازش كردم و باخوندن هر خط از پيامش بدنم يخ زد..
"پنج روز بعد"
خالي از هر حسي از در محضر اومدم بيرون و به سمت ماشين
سفيد رنگ دامون حركت كردم در جلو باز كردم نشستم روي
صندلي به برگه ي توي دستم نگاهي انداختم...صيغه نامه
دوساله ي من با دامون..!
باخوندن هر خطش بيشتر به حماقتي كه كرده بودم پي
ميبردم ولي ديگه براي پشيموني دير بود اهي كشيدم و برگه
رو توي كيفم گزاشتم و به بيرون خيره شد م
اونم بي حرف مشغول رانندگي بود نميدونستم مقصدش
كجاس و برام اصلا اهميتي نداشت من ديگه رسما خودمو
فروخته بودم پس چه اهميتي داشت كه كجا داريم ميريم!!
يادپنج روز قبلٌ اومدن صاحب خونه و خوندن پيامش
افتادم..كه گفته بود همه ي اين كارا رو اون كرده و تنها راه
خلاصي از اين بدبختي بي پولي بودن باهاشٌ پذيرفتن كارايي
كه ازم ميخواد هست!..
تو اين چند روز هر كاري از دستم برميومد انجام دادم تا كار
و جايي براي موندن پيداكنم ولي بي فايده بود..و شبها دست
از پا دراز تر به خونه برميگشت م
"از طرفي هم داروهايي كه هيلا استفاده ميكرد خيلي گرون
و كمياب بودن"همه اينا باعث شد تا سر زندگيم و شرافتم
معامله كنم زندگي خودمو تباه كنم تا خواهرم با ارامش زندگي
كنه...
حالا تو سن ١٧ سالگي شده بودم يه زن صيغه ايي كه حتي
اسم شوهرشم تو شناسنامش نيست!!

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_بیستوپنج

حالا که کیمیا را از دست داده بود، عذاب دادن آن
دختر فقط می توانست کمی سوزشاین زخم را آرام
کند.
_ کاشوایساده بودی یه جا گل و شیرینی
می گرفتیم .نباید سر لج بیوفتن امیر کیا.
در جواب پدرش تنها پوزخند زد و پای اشرا
محکم تر روی پدال گاز فشرد.
چه دل خجسته ای داشت.
از هر چیزی که ذره ای شبیه به مراسم خواستگاری
بود، امتناع کرده بود تا مبادا ذره ای یلدا و
خانواده اشاز این وصلت میمون خوشنود شوند!
برخلاف همیشه که از پوشیدن لباساسپرت بی زار
بود، تیشرت ساده مشکی و شلوار جین زغالی
پوشیده بود.
و با یک نه قاطع، در مقابل اصرار امیرکسری و
همسرش برای خرید گل و شیرینی، مخالفت کرد .
به آن کوچه لعنتی که رسید، ضربان قلبشبالا رفت
و فشار دندان هایشروی هم بیشتر شدند.
کیمیا در همین کوچه بود...
در همین نزدیکی...
و او با بی غیرتی آمده بود خواستگاری
دخترعمویش...
یلدایی که کیمیا، او را آبجی خوانده بود.
لعنت به او که انگار از آسمان نازل شده بود تا
خوشبختی شان را نابود کند.
جلوتر از ماشین امیر کسری پارک کرد و سرشرا
روی فرمان گذاشت.
احسان نگاه ناراحتی به پسرشانداخت.
متوجّه حال داغونشمی شد اما این کار به صلاح
خانواده بود.
امیر کیا پزشک مطرحی بود و امیر کسری یکی از
برجسته ترین استادان کشور.
فارغ از شرایط حساسکاری خودش، نمی خواست
تحت هیچ شرایطی جایگاه پسرانشدر اجتماع،
متزلزل شود.
هر دو نفرشان برای این جایگاه اجتماعی سال ها
زحمت کشیده بودند.
دستشرا آرام روی شانه امیر کیا گذاشت و گفت:
_ یه سری اشتباه ها جبران ناپذیرن و آدم و وادار به
پرداخت بهای سنگینی می کنن ...ازدواج با این دختر
در مقابل اونا کمترین تاوان این اشتباه محسوب
میشه امیر کیا.
امشب تلخ بود...اما این تلخی گذرا، به یک عمر
تلخی می ارزید.
از ماشین پیاده شد تا امیر کیا فرصت چند دقیقه
خلوت با خودشرا داشته باشد.
به سمت پسرشو عروسشرفت.
امیر کسری با دیدنشجلو آمد و با نگرانی پرسید:
_ چرا پیاده نشد؟
احسان نگاهی به ماشین و امیرکیا ای که همچنان
سرشرا روی فرمان بود انداخت و جواب داد:
_ الان میاد.
نوشین نگاه ناراحتی به پدر شوهرشانداخت و
همانطور که چادر مشکی اشرا جلوتر می کشید، آرام
گفت:
_ کاشیه راه دیگه پیدا می کردین آقاجون.

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M