روش زندگی زیبا
1.66K subscribers
8.47K photos
773 videos
9 files
1.66K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوهشت

دیاکو:
تمام روز در خانه ماندم. بی خبر از دانیار و گوشی خاموشش! تنها تماس تلفنی نامربوط به او به مهندس بود و پرسیدن حال
کیمیا، همین! به هرجایی که در کرج می شناختم زنگ زدم، اما نرسیده بود. کجا بود دانیار؟ کجا بود این برادر بی عاطفه و بی
رحم من؟ کجا بود خدا؟!
بعد از سال ها تمام روز را روي تختم دراز کشیدم. نمی دانستم این همه خستگی از کجا به جانم ریخته. مثل جامی که لبریز
شود، صبرم سرریز شده بود. من باید با دانیار چه می کردم؟ چه کار می کردم که کمی زنده بودن را یاد بگیرد و براي زندگی
زنده ها ارزش قائل شود؟ چطور برایش معنی دوست داشتن و نگران یک عزیز شدن را حلاجی می کردم؟ به چه زبانی؟ چطور
برایش از ترس هایم می گفتم؟ چطور برایش توضیح می دادم که شاید آن سوراخ لعنتی کمد جلوي چشم من نبوده. شاید من
خیلی چیزها را ندیده باشم، اما من هم پا به پایش درد کشیده ام و ترسیده ام و هنوز می ترسم. می ترسم، چون نمی توانم یک
بار دیگر تکه اي از جانم را در خاك بگذارم. نمی توانم. نمی توانستم. چرا دانیار نمی فهمید؟
تمام روز بدن غرق خون پدر و مادرم پیش چشمم بود و دست کوچک دایان که به خاطر ناشی گري ما از خاك بیرون مانده
بود. تمام روزِ امروز و تمام روزهاي این همه سال وحشت دیدن یکی از آن صحنه ها براي دانیار پیش چشمم بود و دانیار این
برادرِ برادر مرده من نمی فهمید.
براي بار هزارم شماره اش را گرفتم و صداي زنگ گوشی اش را از پشت در اتاقم شنیدم. دندان هایم را از شدت درد و خشم بر
هم ساییدم و روي تخت نشستم. پاهایم را روي کفپوش اتاق گذاشتم و دست هایم را دو طرفم روي روتختی ساتن ستون کردم. در را باز کرد و قامتش پیدا شد. بوي ترکیب تلخی از سیگار و عطرش که منحصر به حضور دانیار بود در اتاق پیچید.
فایل کامل رمان در لینک زیر موجود است 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- اینجایی؟ چرا نرفتی شرکت؟
من از عطر او تلخ تر بودم. از صدایش بی حوصله تر! از نگاهش سردتر! از تمام عمر او خسته تر!
- کی می خواي یه ذره احساس مسئولیت کنی؟
صداي بلندم بی هوا، هوا را شکافت.
- محض رضاي خدا دانیار! کی می خواي یه ذره احساس مسئولیت کنی؟
دستش که به سمت پریز برق رفته بود خشک شد، اما فقط براي چند لحظه! نور را در اتاق به جریان انداخت و گفت:
- باز چی شده؟
باز؟ باز؟ باز؟
سعی کردم عصبانی نباشم. داد نزنم، اما نمی شد. در کنار تمام دردهایم استرس این گوشی خاموش دانیار مرا از پا درآورده بود.
- تو چرا نمی فهمی که من وقتی ازت بی خبر می مونم نگران میشم؟ چرا نمی فهمی در شرایطی که نمی دونم کجایی و
گوشیت خاموشه هزار تا فکر می کنم؟ نمی فهمی؟ یا می فهمی و واست مهم نیست؟ ها؟
بی خیال سرش را تکان داد. دستانم را مشت کردم که مشت نشود بر صورت دانیار.
- بفهم دانیار. بفهم که من دیگه اعصاب چند سال پیش رو ندارم. تحمل چند وقت پیش رو ندارم. بفهم که دیگه جون تو تنم
نمونده. ببین دیگه کمرم به راستی سابق نیست. ببین دیگه دستام گاهی می لرزه. ببین تارهاي سفید موهام روز به روز داره
بیشتر میشه. ببین دانیار! بفهم که دیاکو خسته ست. بفهم که تنهاست.
صدایم شکست. سرم پایین افتاد. شانه هایم خم شد.
- بفهم که از این تنهایی خسته شدم. بفهم که از این تنهاتر شدن، می ترسم. بفهم که این ترسِ لعنتیِ از دست دادن تنها
عضو باقی مونده از خونوادم، می تونه خودمو بکشه. بفهم و انقدر منو اذیت نکن.
باز هم سیگار. باز هم صداي زشت و زمخت فندك. باز نگاه کردن به مسیر دودي که در ریه برادرم، جانم می نشست. آخ خدا!
درگیر جنگ تن به تنم، با تنی که نیست
دارم شکست می خورم از دشمنی که نیست
سیگار را با لب هایش گرفت و با دست دکمه هاي پیراهنش را باز کرد. انگار نه انگار. به خدا انگار نه انگار!
با سینه اي که محض دریدن سپر شده ست
دل می دهم به خنجر اهریمنی که نیست
نفس نداشتم و نفس عیمق هم خرابی وضع معده ام را داد می زد. طعم خون را در گلویم حس می کردم. خمیده و پر درد
برخاستم و کمد را باز کردم. ساك سیاه کوچکی را بیرون کشیدم و دو دست پیراهن و شلوار براي خودم داخلش گذاشتم. لباس
زیر و مسواکم را هم برداشتم و بدون این که حتی نگاهش کنم از اتاق بیرون زدم. انتظار نداشتم دنبالم بیاید اما آمد و با لحن
خونسردش پرسید:
- داري میري قهر؟ خونه بابات؟

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوهشت

و نميدونم چجوري اين حرفو بهش زدم و گفتم:
_من همين الانشم زنتم مثل اينكه صيغه اي كه بينمون
خونده شده رو يادت رفته!من دارم باهات زندگي ميكنم و
خودمو كامل دراختيارت گزاشتم!
خنده ي عصبي كرد و از بازوم گرفت بلندم كرد سرشو جلو
اورد و توي چشمام زل زد گفت:
_هه خوبه خودتم داري ميگي كه خودتو دراختيارم
گزاشتي!اونم چقدر راحت و به خاطر پو ل!
با حرف بعدي كه زد صداي خرد شدن قلبمو شنيدم كه ادمه
داد:
_صيغه ايي كه بينمون خونده شده چند وقت ديگه تموم
ميشه..من زني رو نميخوام كه راحت خودشو دراختيارم قرار
بده زني كه انقدر راحت تصاحب ميشه راحتم نصيب ديگري
ميشه...!
بعد از تموم شدن حرفش بازومو ول كرد به سمت در رفت
قبل از خارج شدنش به سمتم برگشت و گفت:
_يادت نره با بابام بايد چي بگي..ساعت هفت اماده باش ميام
دنبالت كه بريم
واز اتاق خارج شد..
مثل مردها همون وسط گيج و منگ از حرفاش ايستاده بودم
و اصلا نفهميدم كي اشكام شروع به ريختن كردن!...
با روحي مرده و قلبي شكسته خودمو روي تخت انداختم و
اجازه دادم بغضي كه داشت خفم ميكرد راحت ازاد بشه..
مدام حرفايي كه بهم زده بود توي مغزم رژه ميرفت و لحظه
ايي نميتونستم فراموششون كنم!..جملش مثل ناقوس توي
مغزم اكو ميش د
"دختري كه راحت تصاحب ميشه راحتم نصيب ديگري
ميشه"...
سرمو توي بالش فشار دادم و از ته دل شروع به جيغ زدن
كردم....
جيغ زدم براي خالي شدن تموم بغضا و عقده هام!...جيغ زدم
براي تموم بي كسيام!...جيغ زدم براي بي پناه بودنم!...جيغ
زدم براي فقري كه باعث شد خودمو فراموش كنم و از خودم
بگزرم!...
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
انقدر جيغ زدم كه احساس كردم ديگه صدايي از گلوم در
نمياد سرمو از بالش جدا كردم و به سقف خيره شدم...
نميدونم چقدر تو همون وضع بودم كه در اتاق اروم باز شد و
بعدش صداي مظلوم و اروم هيلا بلند شد كه گفت:
_ابجي داره هوا تاريك ميشه من خيلي گشنمه..
اب دهنمو قورت دادم و سعي كردم صدام عادي باشه بدون
نگاه كردن بهش گفتم:
_باشه عروسكم تو برو تو اشپزخونه الان منم ميام...
چشمي گفت، سريع رفت انگار خواهر مظلوم و كوچكم
فهميده بود حال خواهرش خوب نيست!
با بي جوني از جام بلند شدم، وارد سرويش شدم ابي به دست
و صورتم زدم به خودم توي آينه نگاه كردم..
چشمام وحشتناك قرمز بود و از اون ابي خوشرنگ چيزي جز
قرمزي خون ديده نميش د..!

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوهشت

همین که قدم بعدی را برداشت، صدای عصبی کربلا
یی به گوش اشرسید.
- باز اینجا چه غلطی می کنی دختره ی هرزه؟! مگه
نگفتم دیگه نمی خوام اینجا ببینمت؟
نگاه اجمالی و پر از تاسفی به یلدا انداخت و غرید.
- سریع تغییر هویت دادی نه؟ یه شبه به تموم
آرزوهات رسیدی .برو ...برو اینجا نبینمت یلدا!
بغضبه گلویش چمبره زد و چانه کوچک اشلرزید
اما پا پسنکشید و بدتر، باز هم جلو رفت.
آنقدر جلو که حالا دقیقاً سینه به سینه پدرش
ایستاده بود.
بی توجه به نگاه سرد پدرش، تمام جرأت اشرا
یک جا جمع کرد و دستشرا پسزد.
در را محکم هل داد و صدای برخورد ش به دیوار
کناری، تمام حیاط را پر کرد.
- چیکار می کنی احمق؟! داداشت خونه ست بدبخت
بیا برو تا کار دست خودتت ندادی! مگه دیگه اینجا
خونه ای هم داری که بی شرفانه پات و میذاری توش؟
از روی شانه نگاهی به کربلایی انداخت و هنوز
پوزخند روی لب هایشنقشنبسته بود که صدای
عربده بلند یزدان، روح از تنشپراند.
تمام بدنشاز درون به لرزه افتاد اما چهره اش،
همچنان خونسردی اشرا حفظ کرده بود.
بزاق دهانشرا نامحسوسقورت داد.
هنوز فرصت چرخیدن به سمت برادرشرا نکرده
بود که انگشتان بزرگشمحکم بازوی نحیفشرا
چنگ زد.
- با کدوم جرأت پاتو گذاشتی اینجا کثافت؟ ها؟!
بزنم تموم دندوناتو تو دهنت خرد کنم بی حیثیت؟
نگاه خنثی اشرا به یزدان دوخت و از روی شانه اش
دید که یگانه چطور از پهنا اشک می ریزد و پشت
درب پنهان شده.
- گمشو برو خونه ت تخم حروم! نکنه اون پدرسگم
نخواستت؟ نکنه مث یه تیکه آشغال پرتت کرده
بیرون هوم؟
اشک به چشمانش نیشزد و قلبشزیر بار کلمات
یزدان فشرده شد.
- من حرومزادم داداش؟ من کثافتم آره؟
خون، چشمان یزدان را در بر گرفت و با فکی فشرده
غرید.
- زبون درازی نکن عوضی که همین جا خونت و
می ریزم!
یلدا که دیگر طاقت شنیدن الفاظ رکیک یزدان را
نداشت، طی یک تصمیم ناگهانی، با شتاب خودشرا
عقب کشید و چنان جیغی کشید که گلویشبه خس
خسافتاد.
- بسه! شما ...شما همتون منو بدبخت کردید!
نیومدم ...نیومدم اینجا که حرف بشنوم و بازم خفه
بشم...
کف دستشرا محکم روی لب های خشک شده اش
کوبید و دوباره و بی توجه به جمع شدن همسایه ها،
جیغ کشید.
- یه عمر خفه شدم کوبیدین تو سرم و دم نزدم! یه
عمر گلوم و زیر دستاتون فشردین و سکوت کردم
ولی این بار نه ...این بار دیگه قرار نیست همون
یلدای سابق باشم!

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M