🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاه
تقویم را جلوي دستم گذاشتم و شاداب را صدا زدم. مثل همیشه نرم و بی صدا داخل شد. نگاهی به اندام ظریف و دخترانه اش
کردم و گفتم:
- من امشب میرم کرج. فردا تولد دانیاره. یکی دو روزي نیستم. اگه مشکلی داشتی باهام تماس بگیر.
چشمی گفت و خواست از اتاق بیرون برود، اما کمی تعلل کرد و بعد پرسید:
- واسش جشن تولد می گیرین؟
بلند خندیدم. جشن تولد آن هم براي کی؟! دانیار!
- نه بابا. از این کارا خوشش نمیاد.
با سادگی هر چه تمام تر پرسید:
- از کجا می دونین که خوشش نمیاد؟ مگه تا حالا امتحان کردین؟
نه. همیشه از ترس برخورد سرد و پوزخندهاي دردناکش ترجیح داده بودم با یک تبریک و یک کادوي جمع و جور سر و تهش
را هم بیاورم.
- امتحان نکردم، ولی همون کادوهایی هم که واسش می گیرم یک ماه بعد باز می کنه. دانیار یه کم عجیبه. تو نمی
شناسیش.
زمزمه کرد:
- می دونم. یه چیزایی شنیدم. یه چیزایی رو هم خودم فهمیدم، ولی فکر می کنم شاید یه کم تفاوت بتونه یه ذره یخشون رو
آب کنه.
پس سرماي وجود دانیار به این دختر هم سرایت کرده بود. ذهنم درگیر شد.
- بشین و بگو ایده ت چیه.
نشست و دستانش را در هم گره کرد و روي پایش گذاشت و بدون این که مستقیم نگاهم کند گفت:
- چند وقت پیش استادمون به هر نفر یه مسئله داد و گفت هر کی بتونه حلشون کنه سه نمره به پایان ترمش اضافه می کنه.
خیلی سخت بود و پیچیده. از یه طرفم به خاطر کم کاریم تو طول ترم به نمره ش احتیاج داشتم اما از پس حل کردنش بر
نمی اومدم. شبی که فرداش باید جواب سوال رو تحویل می دادیم آقاي حاتمی اومدن اینجا. آخر وقت من اینقدر درگیر مسئله
بودم که متوجه اومدنشون نشدم. یه لحظه که سرم رو بلند کردم دیدم دارن دفترم رو نگاه می کنن و بهم گفتن که چطور باید
حلش کنم. صورت مسئله خیلی عجیب غریب و ترسناك بود، ولی با راه حل آقاي حاتمی مثل آب خوردن حل شد و من
تونستم سه نمره از یه درس وحشتناك بگیرم و البته به جز من فقط دو نفر دیگه تو اون کلاس تونسته بودن جواب سوالاشون
رو پیدا کنن و به همین خاطر استاد به جاي سه نمره چهار نمره به ما داد و من اینو مدیون برادرتون هستم.
احساس کردم الان است که شاخ درآورم. دانیار به شاداب کمک کرده بود؟
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفته است برای دریافت کلیک کنید 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- واسه همین خیلی دوست داشتم یه فرصت پیش بیاد که بتونم ازشون تشکر کنم. از اونجایی که برادر شما خیلی آدم منزوي
و غمگینی هستند، فکر کردم شاید با یه کیک تولد و یه چند تا کاغذ رنگی بتونیم خوشحالش کنیم.
از جا برخاستم و روي مبل رو در رویش نشستم و گفتم:
- این که اینقدر دوست داري محبت آدما رو به هر شکلی که می تونی جبران کنی خیلی خوبه. من واقعا این روحیت رو
تحسین می کنم، ولی واقعیتش از عکس العمل دانیار می ترسم. یعنی تا اون جایی که می شناسمش نه تنها خوشحال نمی شه
بلکه حال جفتمون رو می گیره.
سرش را محکم تکان می دهد.
- نه. این جوري نیست. راستش منم همین فکر رو در موردشون می کردم. آخه خیلی چیزاي وحشتناکی شنیده بودم. حتی بعد
از اون شبی که با هم بیرون رفتین و بعدش شما مریض شدین ...
چند لحظه مکث کرد. انگار خجالت می کشید ادامه دهد.
- چون فکر می کردم عامل اون بیماري وحشتناك ایشون بوده. یه جورایی ازشون بدم اومد، اما وقتی دیدم تو این مدتی که
مریض بودین از کنارتون تکون نخوردن و با وجودي که نشون نمی دادن اما نگرانتون بودن یا وقتی که نمی دونم به چه دلیلی
اون قدر راحت به من کمک کردن، فهمیدم که زود قضاوت کردم. نمی دونم شایعاتی که پشت سرشونه تا چه حد درسته، اما
می دونم به اون بدي هم که میگن نیست!
با کنجکاوي پرسیدم:
- در مورد دانیار چی شنیدي؟
سرش را بیشتر در گردنش فرو برد و گفت:
- اجازه بدین در موردش حرف نزنم.
کمی خودم را جلو کشیدم و گفتم:
- بگو شاداب. من ناراحت نمی شم. فقط می خوام بدونم پشت سر برادر من چی میگن.
آن قدر دست هایش را در هم فشرده بود که دیگر خونی در سر انگشتانش وجود نداشت.
- بدترینش اینه که میگن هیچ کس رو دوست نداره حتی تنها برادرش رو.
سریع سرش را بلند کرد و در چشمانم خیره شد.
- که البته فهمیدم دروغه. اتفاقا شما واسش خیلی عزیزین.
سرم را تکان دادم.
- دیگه ... همش رو بگو.
شرمندگی از سر و رویش می بارید.
- به خدا اینا حرفاي من نیست. بچه هاي دکترا که همکلاسیش بودن اینا رو میگن.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاه
تقویم را جلوي دستم گذاشتم و شاداب را صدا زدم. مثل همیشه نرم و بی صدا داخل شد. نگاهی به اندام ظریف و دخترانه اش
کردم و گفتم:
- من امشب میرم کرج. فردا تولد دانیاره. یکی دو روزي نیستم. اگه مشکلی داشتی باهام تماس بگیر.
چشمی گفت و خواست از اتاق بیرون برود، اما کمی تعلل کرد و بعد پرسید:
- واسش جشن تولد می گیرین؟
بلند خندیدم. جشن تولد آن هم براي کی؟! دانیار!
- نه بابا. از این کارا خوشش نمیاد.
با سادگی هر چه تمام تر پرسید:
- از کجا می دونین که خوشش نمیاد؟ مگه تا حالا امتحان کردین؟
نه. همیشه از ترس برخورد سرد و پوزخندهاي دردناکش ترجیح داده بودم با یک تبریک و یک کادوي جمع و جور سر و تهش
را هم بیاورم.
- امتحان نکردم، ولی همون کادوهایی هم که واسش می گیرم یک ماه بعد باز می کنه. دانیار یه کم عجیبه. تو نمی
شناسیش.
زمزمه کرد:
- می دونم. یه چیزایی شنیدم. یه چیزایی رو هم خودم فهمیدم، ولی فکر می کنم شاید یه کم تفاوت بتونه یه ذره یخشون رو
آب کنه.
پس سرماي وجود دانیار به این دختر هم سرایت کرده بود. ذهنم درگیر شد.
- بشین و بگو ایده ت چیه.
نشست و دستانش را در هم گره کرد و روي پایش گذاشت و بدون این که مستقیم نگاهم کند گفت:
- چند وقت پیش استادمون به هر نفر یه مسئله داد و گفت هر کی بتونه حلشون کنه سه نمره به پایان ترمش اضافه می کنه.
خیلی سخت بود و پیچیده. از یه طرفم به خاطر کم کاریم تو طول ترم به نمره ش احتیاج داشتم اما از پس حل کردنش بر
نمی اومدم. شبی که فرداش باید جواب سوال رو تحویل می دادیم آقاي حاتمی اومدن اینجا. آخر وقت من اینقدر درگیر مسئله
بودم که متوجه اومدنشون نشدم. یه لحظه که سرم رو بلند کردم دیدم دارن دفترم رو نگاه می کنن و بهم گفتن که چطور باید
حلش کنم. صورت مسئله خیلی عجیب غریب و ترسناك بود، ولی با راه حل آقاي حاتمی مثل آب خوردن حل شد و من
تونستم سه نمره از یه درس وحشتناك بگیرم و البته به جز من فقط دو نفر دیگه تو اون کلاس تونسته بودن جواب سوالاشون
رو پیدا کنن و به همین خاطر استاد به جاي سه نمره چهار نمره به ما داد و من اینو مدیون برادرتون هستم.
احساس کردم الان است که شاخ درآورم. دانیار به شاداب کمک کرده بود؟
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفته است برای دریافت کلیک کنید 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- واسه همین خیلی دوست داشتم یه فرصت پیش بیاد که بتونم ازشون تشکر کنم. از اونجایی که برادر شما خیلی آدم منزوي
و غمگینی هستند، فکر کردم شاید با یه کیک تولد و یه چند تا کاغذ رنگی بتونیم خوشحالش کنیم.
از جا برخاستم و روي مبل رو در رویش نشستم و گفتم:
- این که اینقدر دوست داري محبت آدما رو به هر شکلی که می تونی جبران کنی خیلی خوبه. من واقعا این روحیت رو
تحسین می کنم، ولی واقعیتش از عکس العمل دانیار می ترسم. یعنی تا اون جایی که می شناسمش نه تنها خوشحال نمی شه
بلکه حال جفتمون رو می گیره.
سرش را محکم تکان می دهد.
- نه. این جوري نیست. راستش منم همین فکر رو در موردشون می کردم. آخه خیلی چیزاي وحشتناکی شنیده بودم. حتی بعد
از اون شبی که با هم بیرون رفتین و بعدش شما مریض شدین ...
چند لحظه مکث کرد. انگار خجالت می کشید ادامه دهد.
- چون فکر می کردم عامل اون بیماري وحشتناك ایشون بوده. یه جورایی ازشون بدم اومد، اما وقتی دیدم تو این مدتی که
مریض بودین از کنارتون تکون نخوردن و با وجودي که نشون نمی دادن اما نگرانتون بودن یا وقتی که نمی دونم به چه دلیلی
اون قدر راحت به من کمک کردن، فهمیدم که زود قضاوت کردم. نمی دونم شایعاتی که پشت سرشونه تا چه حد درسته، اما
می دونم به اون بدي هم که میگن نیست!
با کنجکاوي پرسیدم:
- در مورد دانیار چی شنیدي؟
سرش را بیشتر در گردنش فرو برد و گفت:
- اجازه بدین در موردش حرف نزنم.
کمی خودم را جلو کشیدم و گفتم:
- بگو شاداب. من ناراحت نمی شم. فقط می خوام بدونم پشت سر برادر من چی میگن.
آن قدر دست هایش را در هم فشرده بود که دیگر خونی در سر انگشتانش وجود نداشت.
- بدترینش اینه که میگن هیچ کس رو دوست نداره حتی تنها برادرش رو.
سریع سرش را بلند کرد و در چشمانم خیره شد.
- که البته فهمیدم دروغه. اتفاقا شما واسش خیلی عزیزین.
سرم را تکان دادم.
- دیگه ... همش رو بگو.
شرمندگی از سر و رویش می بارید.
- به خدا اینا حرفاي من نیست. بچه هاي دکترا که همکلاسیش بودن اینا رو میگن.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_پنجاه
طناز :
سام امروز به نظر سرحال نمیومد ، مهم نبود ... ولی حوصلم سر رفته بود قرار سوم بود و تو یکی
از بهترین
سفره خونه های تهران نشسته بودیم.
سام از وقتی دنبالم اومده بود اصلا حرفی نمیزد و سرش پایین بود ، دلم میخواست تک تک تار
موهای سام رو
یکی یکی بکنم ... اهل آروم نشستن یه جا نبودم و در عذاب بودم ...
سعی میکردم حرصم روی صدام تاثیر نذاره :
-چیزی شده عزیزم ؟؟
سام سرش رو بالا گرفت چشماش اصلا غمگین نبود ولی ظاهرش کلافه بود ...
-نه فقط ...
صدای زنگ موبایل سام حرف رو قطع کرد .
-ببخشید عزیزم الان میام .
کمی از تخت دورتر رفت . کنجکاوی چیز خوبی بود یا نه مهم نبود ...
خودم رو به سمتی که سام حرف میزد کشیدم ، تمام تنم گوش شد تا بفهمم چی میگه ...
-از اول راه حرفی نزده ولی بالاخره پرسید .
..............-
-آره بابا میگم بهش .
..............-
-پولو میگیرم ازش نگران نباش . میدونی که خوب بلدم خرش کنم .
..............-
-باشه من فعلا برم بای .
مکالمه رو شنیدم ... پس میخواست پول بگیره . سریع خودم رو جای اول کشیدم و موبایل رو از
کیفم بیرون
آوردم ... باید از این به بعد حرف هامون رو ضبط میکردم ...
با نزدیک شدن سام دکمه ی شروع ضبط رو زدم و کنار پام گذاشتم ...
-ببخشید خانومی .
-خواهش میکنم نگفتی ؟ چیزی شده ؟
-نه عزیزم ذهنت رو درگیر نکن .
"کی حالا ذهنش رو برای تو درگیر کرد ؟ ".
-آخه سرحال نیستی ... البته خوب اگه به من ربطی نداره ... ببخشید که پرسیدم .
اینا دیگه سیاست زنانه بود ...
-نه بابا این حرفا چیه ... برای کسی چک کشیدم ، پول تو حسابم نیست حواسم نبوده نمیدونم
چی کار کنم ...
" بهونه هاش تو حلقم ... " .
خودم رو نگران نشون دادم :
-خوب حالا میخوای چیکار کنی ؟
-نمیدونم...
حرفی نزدم اون پول میخواد پس خودش قطعا میگفت .
داشتیم به خونه برمیگشتیم ولی هنوز حرفی نزده بود . ضبط صدا رو قطع کرده بودم ولی آماده
بودم تا اگه حرفی زد
ضبط کنم .
ماشین رو جلوی خونه نگه داشت :
-طناز ...
چه عجب نطق کردن ... ضبط صدا رو زدم و گوشی رو کنار پام گذاشتم .
-جانم ؟
-میدونم حرفی که میخوام بزنم پروییه ولی چاره ای ندارم ...
-بگو راحت باش .
-اگه تا پس فردا پولو نریزم زندان رفتم قطعیه ...
-خوب میخوای چیکار کنی ؟
-میشه ... میشه 5 تومن بهم قرض بدی بعد بهت بدم ؟؟؟
سرش رو انداخت پایین ... " اوهووووع آقا خجالتم بلده ؟؟؟ ".
قطعا منظورش 5 ملیون بود ... باید یه جوری جورش میکردم ، اگه نمیدادم شوتم میکردن و ...
-باشه فقط باید از بابا بگیرم دیگه ...
-ببخشید خیلی گستاخیه ولی به خدا چاره ای ندارم ...
-میدونم مهم نیست . شماره حساب ؟؟
شماره حسابی که سام گفت رو یادداشت کردم ...
-من دیگه برم خدافظ .
-خدافظ عزیزم بازم شرمنده .
لبخندی زدم و پیاده شدم ...
ضبط صدا رو قطع کردم و اونو به سرعت تو فلش مدارک ریختم ...
باید به عاطفه و امیرعلی خبر میدادم ...
****
عاطفه :
تو ستاد با طناز و امیرعلی قرار داشتم ، یه خبرایی شده بود که نمیدونستم چیه ولی حدس میزدم
...
غزاله ساکت بود و تو فکر ... مزاحمش نمیشدم و آرومش هم نمیکردم باید با خودش کنار میومد
...
غزاله رو از سر خیابونشون تنها به خونه فرستاده بودم با این که ناراحت میشد ولی مهم نبود باید
ترسش رو کنار
میذاشت .
شلوار لی با مانتوی کرم رنگ و شال قهوه ای رو پوشیدم ... به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم
.4:01.
" خاک تو سرم 5 باید ستاد باشم ."
کیف و موبایلم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم . نگاهی به خونه کردم مامان و برادرم نبودن .
-سلام شمس هستم .
نگهبان : بله بفرمایید .
تقه ای به در اتاق زدم و در رو باز کردم .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_پنجاه
طناز :
سام امروز به نظر سرحال نمیومد ، مهم نبود ... ولی حوصلم سر رفته بود قرار سوم بود و تو یکی
از بهترین
سفره خونه های تهران نشسته بودیم.
سام از وقتی دنبالم اومده بود اصلا حرفی نمیزد و سرش پایین بود ، دلم میخواست تک تک تار
موهای سام رو
یکی یکی بکنم ... اهل آروم نشستن یه جا نبودم و در عذاب بودم ...
سعی میکردم حرصم روی صدام تاثیر نذاره :
-چیزی شده عزیزم ؟؟
سام سرش رو بالا گرفت چشماش اصلا غمگین نبود ولی ظاهرش کلافه بود ...
-نه فقط ...
صدای زنگ موبایل سام حرف رو قطع کرد .
-ببخشید عزیزم الان میام .
کمی از تخت دورتر رفت . کنجکاوی چیز خوبی بود یا نه مهم نبود ...
خودم رو به سمتی که سام حرف میزد کشیدم ، تمام تنم گوش شد تا بفهمم چی میگه ...
-از اول راه حرفی نزده ولی بالاخره پرسید .
..............-
-آره بابا میگم بهش .
..............-
-پولو میگیرم ازش نگران نباش . میدونی که خوب بلدم خرش کنم .
..............-
-باشه من فعلا برم بای .
مکالمه رو شنیدم ... پس میخواست پول بگیره . سریع خودم رو جای اول کشیدم و موبایل رو از
کیفم بیرون
آوردم ... باید از این به بعد حرف هامون رو ضبط میکردم ...
با نزدیک شدن سام دکمه ی شروع ضبط رو زدم و کنار پام گذاشتم ...
-ببخشید خانومی .
-خواهش میکنم نگفتی ؟ چیزی شده ؟
-نه عزیزم ذهنت رو درگیر نکن .
"کی حالا ذهنش رو برای تو درگیر کرد ؟ ".
-آخه سرحال نیستی ... البته خوب اگه به من ربطی نداره ... ببخشید که پرسیدم .
اینا دیگه سیاست زنانه بود ...
-نه بابا این حرفا چیه ... برای کسی چک کشیدم ، پول تو حسابم نیست حواسم نبوده نمیدونم
چی کار کنم ...
" بهونه هاش تو حلقم ... " .
خودم رو نگران نشون دادم :
-خوب حالا میخوای چیکار کنی ؟
-نمیدونم...
حرفی نزدم اون پول میخواد پس خودش قطعا میگفت .
داشتیم به خونه برمیگشتیم ولی هنوز حرفی نزده بود . ضبط صدا رو قطع کرده بودم ولی آماده
بودم تا اگه حرفی زد
ضبط کنم .
ماشین رو جلوی خونه نگه داشت :
-طناز ...
چه عجب نطق کردن ... ضبط صدا رو زدم و گوشی رو کنار پام گذاشتم .
-جانم ؟
-میدونم حرفی که میخوام بزنم پروییه ولی چاره ای ندارم ...
-بگو راحت باش .
-اگه تا پس فردا پولو نریزم زندان رفتم قطعیه ...
-خوب میخوای چیکار کنی ؟
-میشه ... میشه 5 تومن بهم قرض بدی بعد بهت بدم ؟؟؟
سرش رو انداخت پایین ... " اوهووووع آقا خجالتم بلده ؟؟؟ ".
قطعا منظورش 5 ملیون بود ... باید یه جوری جورش میکردم ، اگه نمیدادم شوتم میکردن و ...
-باشه فقط باید از بابا بگیرم دیگه ...
-ببخشید خیلی گستاخیه ولی به خدا چاره ای ندارم ...
-میدونم مهم نیست . شماره حساب ؟؟
شماره حسابی که سام گفت رو یادداشت کردم ...
-من دیگه برم خدافظ .
-خدافظ عزیزم بازم شرمنده .
لبخندی زدم و پیاده شدم ...
ضبط صدا رو قطع کردم و اونو به سرعت تو فلش مدارک ریختم ...
باید به عاطفه و امیرعلی خبر میدادم ...
****
عاطفه :
تو ستاد با طناز و امیرعلی قرار داشتم ، یه خبرایی شده بود که نمیدونستم چیه ولی حدس میزدم
...
غزاله ساکت بود و تو فکر ... مزاحمش نمیشدم و آرومش هم نمیکردم باید با خودش کنار میومد
...
غزاله رو از سر خیابونشون تنها به خونه فرستاده بودم با این که ناراحت میشد ولی مهم نبود باید
ترسش رو کنار
میذاشت .
شلوار لی با مانتوی کرم رنگ و شال قهوه ای رو پوشیدم ... به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم
.4:01.
" خاک تو سرم 5 باید ستاد باشم ."
کیف و موبایلم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم . نگاهی به خونه کردم مامان و برادرم نبودن .
-سلام شمس هستم .
نگهبان : بله بفرمایید .
تقه ای به در اتاق زدم و در رو باز کردم .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_پنجاه
فشار دستش هرلحظه دور بازوم بيشتر ميشد منتظر بودم
صداي خرد شدن استخونمو بشنوم
با درد اخي گفتم كه بي توجه عصبي اومد حرف ديگه ايه بزن ه
كه صداي هراسون و نگران دايه اومد كه گف ت
_چيزي شده پسرم؟!
دامون با شنيدن صداي دايه به خودش ومد و سمتش برگشت
لبخند مضخكي زد و گف ت
_نه چيزي نيست دارم با هيلدا حرف ميزنم
دايه با دلواپسي نگاهي به چهره ي رنگ و رو رفتم كرد و گف ت
_ولي مادر هيلدا جان رنگ به رو نداره فكر كنم فشارش افتاده
دامون نگاهي سرسري بهم كرد و گفت
_ممنون دايه براش ميگم اب قند بيارن
دايه سري تكان داد وازمون دور شد دامون با صداي
وحشتناكي كه لرزه به بدنم انداخت گفت
_خوب بقيه حرفامون بمونه براي وقتي كه رفتيم خونه ...مثل
اينكه جنبه نداري باهات مثل ادم برخورد كنم هار شدي و
تيك ميزني؟!
از تهديدي كه كرد تموم تنم يخ بست تا اومدم جوابشو بدم و
از سوتفاهمي كه پيش اومده براش درش بيارم گفت
_فعلا نميخوام حرفي بشنوم توضيحاتت بمونه براي وقتي كه
رفتيم خونه
با بغضي كه به گلوم داشت چنگ ميزد گفت م
_باشه
اونم خوبه ايي گفت و مثل برج زهرمار كنارم اروم گرفت تا
اخر مهماني اتفاق خاصي نيفتا د
جز اينكه بزرگ اقا پدر دامون بعد شام بلند و رسا اعلام كرد
بعد از بدنيا اومدن بچه ي دانيال و عسل
درصورتي كه بچه پسر باشه نصف اموالشو به نامش ميكنه كه
باعث تعجب و حيرت خيليا شد
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
و دراخر سرويس برليان خيلي شيك و گروني بهش هديه
دادن
چند باري دايه و چندتا از دختر پسراي فاميل ازمون خواستن
برقصيم كه هر بار دامون دعوتشونو رد كرد
عسل اون شب تا ميتونست براي شوهرش و بقيه خودشو لوس
ميكرد و جلب توجه ميكرد
چند بار دامون و ديدم كه بهش خيره شده و غرق تو فكره،كم
كم وقت رفتن رسيد و مهمانا يكي يكي عظم رفتن كردن
و استرس من براي رفتن به خونه بيشتر شد
با صداي دامون بهش نگاه كردم كه گف ت
_خوب بهتره بريم لباساتو بپوش
سر ي تكان دادم و به سمت جا لباسي رفتم كه يكي از
خدمتكارا زودتر مانتو و شالمو برام اورد ازش گرفتم و تشكر
ارومي كردم
چشمم و دور سالن خلوت شده چرخوندم جز ما و خواهر برادر
دامون دايه و مادرش كسي نمونده بود
اثري از بزرگ اقا نبود و مثل اينكه براي استراحت به اتاقش
رفته بود.
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_پنجاه
فشار دستش هرلحظه دور بازوم بيشتر ميشد منتظر بودم
صداي خرد شدن استخونمو بشنوم
با درد اخي گفتم كه بي توجه عصبي اومد حرف ديگه ايه بزن ه
كه صداي هراسون و نگران دايه اومد كه گف ت
_چيزي شده پسرم؟!
دامون با شنيدن صداي دايه به خودش ومد و سمتش برگشت
لبخند مضخكي زد و گف ت
_نه چيزي نيست دارم با هيلدا حرف ميزنم
دايه با دلواپسي نگاهي به چهره ي رنگ و رو رفتم كرد و گف ت
_ولي مادر هيلدا جان رنگ به رو نداره فكر كنم فشارش افتاده
دامون نگاهي سرسري بهم كرد و گفت
_ممنون دايه براش ميگم اب قند بيارن
دايه سري تكان داد وازمون دور شد دامون با صداي
وحشتناكي كه لرزه به بدنم انداخت گفت
_خوب بقيه حرفامون بمونه براي وقتي كه رفتيم خونه ...مثل
اينكه جنبه نداري باهات مثل ادم برخورد كنم هار شدي و
تيك ميزني؟!
از تهديدي كه كرد تموم تنم يخ بست تا اومدم جوابشو بدم و
از سوتفاهمي كه پيش اومده براش درش بيارم گفت
_فعلا نميخوام حرفي بشنوم توضيحاتت بمونه براي وقتي كه
رفتيم خونه
با بغضي كه به گلوم داشت چنگ ميزد گفت م
_باشه
اونم خوبه ايي گفت و مثل برج زهرمار كنارم اروم گرفت تا
اخر مهماني اتفاق خاصي نيفتا د
جز اينكه بزرگ اقا پدر دامون بعد شام بلند و رسا اعلام كرد
بعد از بدنيا اومدن بچه ي دانيال و عسل
درصورتي كه بچه پسر باشه نصف اموالشو به نامش ميكنه كه
باعث تعجب و حيرت خيليا شد
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
و دراخر سرويس برليان خيلي شيك و گروني بهش هديه
دادن
چند باري دايه و چندتا از دختر پسراي فاميل ازمون خواستن
برقصيم كه هر بار دامون دعوتشونو رد كرد
عسل اون شب تا ميتونست براي شوهرش و بقيه خودشو لوس
ميكرد و جلب توجه ميكرد
چند بار دامون و ديدم كه بهش خيره شده و غرق تو فكره،كم
كم وقت رفتن رسيد و مهمانا يكي يكي عظم رفتن كردن
و استرس من براي رفتن به خونه بيشتر شد
با صداي دامون بهش نگاه كردم كه گف ت
_خوب بهتره بريم لباساتو بپوش
سر ي تكان دادم و به سمت جا لباسي رفتم كه يكي از
خدمتكارا زودتر مانتو و شالمو برام اورد ازش گرفتم و تشكر
ارومي كردم
چشمم و دور سالن خلوت شده چرخوندم جز ما و خواهر برادر
دامون دايه و مادرش كسي نمونده بود
اثري از بزرگ اقا نبود و مثل اينكه براي استراحت به اتاقش
رفته بود.
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_پنجاه
با دیدن امیر کیا که کت و شلوار مشکی اش شدیدا
به هیبت مردانه اش می آمد، قدم هایشسست شد.
او نگاهشنمی کرد.
سرسختانه به کفش های چرم و براق اش چشم
دوخته بود.
یک آن دلشبه حال او و کیمیا گرفت.
اما از هر زاویه ای نگاه می کرد، حال خودش بدتر
بود.
امیر کیا تنها عشق اشرا از دست داده بود.
اما او تمام خانواده اشرا...
آبرویشرا...
آینده اشرا...
در این بازی او بیشتر باخته بود تا امیر کیا .
نفسعمیقی کشید و جلویشایستاد.
کلاه شنل اشرا تا روی تاجش بالا کشید و آرام سلا
م داد.
با شنیدن صدایش، اخم روی پیشانی اشعمیق تر
شد.
بدون آن که جواب بدهد، دسته گل سرخ رنگ را به
سمتشگرفت.
لبخندی روی لب هایش نشست.
در دلشزمزمه کرد:( تا کی می تونی نگاه نکنی بهم؟
تو مستی جذب همین چهره شدی...تو هشیاری
مجنونت می کنم)
صدای خاله پروین به گوش هر دو نفره شان رسید.
_ تو که خجالتی نبودی دردت به جونم. یه نگاه
بنداز به عروست. قول میدم اگه خواستی بوسش
کنی چشمای همه رو ببندم.
قبل آن که امیر کیا فرصت کند تا واکنشی نشان
دهد، او بود که قدمی جلو رفت و در کسری از ثانیه،
لب های رژ زده اشرا آرام روی ته ریش اشگذاشت.
نبوسید... فقط در حد یک لمسکوتاه...
چیزی شبیه به بوسه...
بدون حس...
اما با انزجار!
نگاه سرخ و جدی امیر کیا که روی چهره اش نشست
، راضی از کارشعقب کشید و لبخند زد.
لبخندی که برای خودش نمایانگر آغاز بازیگری اش
بود و برای امیر کیا به منظور آزار و اذیت!
لبخندشرا عمیق تر کرد و در جواب خاله امیر کیا، با
دلبری گفت:
_ ببخشید خاله ولی...من نتونستم مقاومت کنم.
خاله پروین دسته ای پنجاه هزار تومانی به عنوان
شادباشروی سرشان ریخت و با خنده جواب داد:
_ بختت بلند عزیزم، چشم بد از عشقتون دور باشه.
صدای دست و جیغ باز هم فضای سالن را پر کرد اما
ارتباط چشمی آن ها قطع نشد.
نگاه هایی که بی شباهت به مسابقه مچ اندازی نبود
ند.
هر دو زورآزمایی می کردند تا ببینند کدام یک زودتر
کم می آورد.
عاقبت او بود چه سرشرا پایین انداخت و نگاهش
را به دسته گل اشدوخت.
می ترسید بیشتر نگاه کند و نفرت توی چشمانش،
رسوایشکند.
از آن سو امیر کیا پر بود از سوال...
از بهت یک بوسه.
اگر یلدا سرشرا بریده بود کمتر تعجب می کرد تا
این که ببوسدش!
و قطعاً پشت بوسه اش، راز ها بود.
وگرنه هیچکدام دل خوشی از یکدیگر نداشتند.
برای آن که خاله اش شک نکند، به سختی به لب
هایشطرح کوتاه لبخندی داد و دست یلدا را میان
دست های گرم اشگرفت.
زیر نگاه خیره خاله اش به اجبار جلو رفت و در حد
یک لمسکوتاه، روی پیشانی یلدا را بوسه زد.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_پنجاه
با دیدن امیر کیا که کت و شلوار مشکی اش شدیدا
به هیبت مردانه اش می آمد، قدم هایشسست شد.
او نگاهشنمی کرد.
سرسختانه به کفش های چرم و براق اش چشم
دوخته بود.
یک آن دلشبه حال او و کیمیا گرفت.
اما از هر زاویه ای نگاه می کرد، حال خودش بدتر
بود.
امیر کیا تنها عشق اشرا از دست داده بود.
اما او تمام خانواده اشرا...
آبرویشرا...
آینده اشرا...
در این بازی او بیشتر باخته بود تا امیر کیا .
نفسعمیقی کشید و جلویشایستاد.
کلاه شنل اشرا تا روی تاجش بالا کشید و آرام سلا
م داد.
با شنیدن صدایش، اخم روی پیشانی اشعمیق تر
شد.
بدون آن که جواب بدهد، دسته گل سرخ رنگ را به
سمتشگرفت.
لبخندی روی لب هایش نشست.
در دلشزمزمه کرد:( تا کی می تونی نگاه نکنی بهم؟
تو مستی جذب همین چهره شدی...تو هشیاری
مجنونت می کنم)
صدای خاله پروین به گوش هر دو نفره شان رسید.
_ تو که خجالتی نبودی دردت به جونم. یه نگاه
بنداز به عروست. قول میدم اگه خواستی بوسش
کنی چشمای همه رو ببندم.
قبل آن که امیر کیا فرصت کند تا واکنشی نشان
دهد، او بود که قدمی جلو رفت و در کسری از ثانیه،
لب های رژ زده اشرا آرام روی ته ریش اشگذاشت.
نبوسید... فقط در حد یک لمسکوتاه...
چیزی شبیه به بوسه...
بدون حس...
اما با انزجار!
نگاه سرخ و جدی امیر کیا که روی چهره اش نشست
، راضی از کارشعقب کشید و لبخند زد.
لبخندی که برای خودش نمایانگر آغاز بازیگری اش
بود و برای امیر کیا به منظور آزار و اذیت!
لبخندشرا عمیق تر کرد و در جواب خاله امیر کیا، با
دلبری گفت:
_ ببخشید خاله ولی...من نتونستم مقاومت کنم.
خاله پروین دسته ای پنجاه هزار تومانی به عنوان
شادباشروی سرشان ریخت و با خنده جواب داد:
_ بختت بلند عزیزم، چشم بد از عشقتون دور باشه.
صدای دست و جیغ باز هم فضای سالن را پر کرد اما
ارتباط چشمی آن ها قطع نشد.
نگاه هایی که بی شباهت به مسابقه مچ اندازی نبود
ند.
هر دو زورآزمایی می کردند تا ببینند کدام یک زودتر
کم می آورد.
عاقبت او بود چه سرشرا پایین انداخت و نگاهش
را به دسته گل اشدوخت.
می ترسید بیشتر نگاه کند و نفرت توی چشمانش،
رسوایشکند.
از آن سو امیر کیا پر بود از سوال...
از بهت یک بوسه.
اگر یلدا سرشرا بریده بود کمتر تعجب می کرد تا
این که ببوسدش!
و قطعاً پشت بوسه اش، راز ها بود.
وگرنه هیچکدام دل خوشی از یکدیگر نداشتند.
برای آن که خاله اش شک نکند، به سختی به لب
هایشطرح کوتاه لبخندی داد و دست یلدا را میان
دست های گرم اشگرفت.
زیر نگاه خیره خاله اش به اجبار جلو رفت و در حد
یک لمسکوتاه، روی پیشانی یلدا را بوسه زد.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢