🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلوهشت
دستم را جلوي دهانم گرفتم که کمتر آبروریزي کنم. از بس خندیده بودم اشک در چشمم جمع شده بود. ناگهان صاف و مرتب
نشست و گفت:
- آخ آخ دارن میان این طرف. جون مادرت عین آدم رفتار کن که واسه یه بارم که شده جلو این بشر سوتی ندیم.
در یک لحظه خنده در دهانم ماسید و ضربان قلبم اوج گرفت. هنوز و همچنان با دیدنش، با نزدیک شدنش، یا حتی شنیدن
خبر نزدیک شدنش قلبم دیوانه می شد و پمپاژ خونش را صد برابر می کرد. نگاهم را به آسفالت کف دانشگاه دوخته بودم، اما
با دیدن چند جفت کفش آهسته سرم را بالا گرفتم. آب دهانم را قورت دادم و ایستادم. تبسم هم به تبعیت از من ایستاد و
سلام کردیم. جواب هر دویمان را داد و به من گفت:
- امتحان چطور بود؟
همیشه با این طور مستقیم و خیره نگاه کردنش مشکل داشتم. زبانم بند می آمد.
- بد نبود.
- تموم شد دیگه؟
- بله آخریش بود.
- پس از فردا می تونی صبحا رو هم بیاي شرکت؟
متعجبانه گفتم:
- پس خانوم سلطانی؟
بدون این که تغییري در حالت صورتش بدهد گفت:
- می تونی؟
بی اختیار نگاهی به تبسم کردم و گفتم:
- بله می تونم.
دستش را توي جیبش کرد و گفت:
- خوبه. پس ساعت نه اونجا باش.
چشم آهسته اي گفتم. سرش را نزدیک آورد و با صدایی آرام طوري که فقط من و تبسم بشنویم گفت:
- اینقدرم بلند نخندین. توجه همه رو جلب کرده بودین.
تنم یکپارچه آتش شد. وقتی که با جیغ تبسم به خودم آمدم رفته بود.
- این چی گفت؟ ها؟ به این چه اصلا؟ مگه مفتش محله؟ بی ادبِ خاك بر سرِ فضول! کی گفته نسل دایناسور منقرض شده؟
کجاست بیاد این شرِك از خود راضی رو ببینه؟ بابامم به من نمی گه چی کار کنم چی کار نکنم. اون وقت این ...
بی توجه به غرغرهاي تبسم روي نیمکت نشستم و بازوهایم را بغل کردم. کجا خوانده بودم که مردها فقط روي زن مورد
علاقه و مهم زندگیشان غیرت دارند؟
همراهان گرامی به مناسبت ایام دهه فجر تمامی رمان های موجود در کانال با #تخفیف_ویژه ارائه می شود این فرصت رو از دست ندید فقط به مدت 10 روز 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
کاست را داخل ضبط هل دادم و روي تشکم دراز کشیدم. صداي خواننده در فضا پیچید و باز مرا برد به روزي که در آغوش
دیاکو جا خوش کرده بودم. خجالت می کشیدم از این که تکرار مجددش را از خدا بخواهم، اما نمی توانستم حسرتش را در دلم
مدفون سازم. پس بارها و بارها براي خودم صحنه را بازسازي می کردم. چهره اش را حتی از صورت خودم هم بهتر می
شناختم. جزء به جزء این پازل دوست داشتنی را کنار هم می چیدم. با عشق، با دقت، که مبادا خشی به تصویرش بیفتد و از
جذابیت هایش بکاهد.
آه کشیدم و غلتیدم. خواننده می خواند.
یاد روزي افتادم که دستم را گرفت و گفت مرا همین جوري که هستم دوست دارد. گفت هیچ وقت به خاطر فقیر بودنم
خجالت نکشم. گفت هوایم را دارد. گفت دوستم دارد. خانه مان هم آمد. بدون کبر، بدون غرور، بدون هیچ رنگ و ریایی!
یادش بود که مادر خیاطی می کند. برایش چرخ خرید. یادش بود که من کامپیوتر ندارم. برایم لپ تاپ خرید. یادش بود که
شادي محصل است. برایش دفتر و کتاب خرید.
خواننده می خواند. غمگین و عاشقانه! تصور کردم. باز هم ساختم. با هم غذا می خوردیم. من برایش غذا می بردم. از روزي که
مادر مجوز داده بود، خودم برایش غذا می پختم. او نمی دانست، اما من که می دانستم. ذره ذره عشقم، قلبم را، وجودم را
چاشنی غذا می کردم. خدا می داند وقتی که شروع به خوردن می کرد چه استرسی می کشیدم که نکند دستپخت مرا دوست
نداشته باشد.
خواننده با سوز می خواند. یاور همیشه مومن ...
اما دوست داشته. همیشه دوست داشته. همیشه هم می گوید تو هم با من بخور تنهایی نمی چسبد. هیچ وقت ندیدم با سلطانی
یک لیوان چاي هم بخورد. فقط با من، فقط من.
خواننده خواند و من ساختم.
چه لذتی داشت هوایش را داشتن که گرسنه نباشد، تشنه نباشد، خسته نباشد. چه لذتی داشت به چهره خسته اش خسته نباشید
گفتن.
آه کشیدم.
حتما این لذت اگر در خانه اش بودم بیشتر هم می شد. وقتی که او براي خودم می شد. وقتی که می توانستم شانه هایش را
ماساژ دهم. سرش را روي پایم بگذارم و آرامش کنم. وقتی که می توانستم بدون ترس و دلهره دیاکو صدایش کنم. دیاکو ...
دیاکو ... دیاکو! چه اسم خوش آهنگی داشت. او می شد دیاکوي خالی و من می شدم خانم حاتمی.
قلبم لرزید.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلوهشت
دستم را جلوي دهانم گرفتم که کمتر آبروریزي کنم. از بس خندیده بودم اشک در چشمم جمع شده بود. ناگهان صاف و مرتب
نشست و گفت:
- آخ آخ دارن میان این طرف. جون مادرت عین آدم رفتار کن که واسه یه بارم که شده جلو این بشر سوتی ندیم.
در یک لحظه خنده در دهانم ماسید و ضربان قلبم اوج گرفت. هنوز و همچنان با دیدنش، با نزدیک شدنش، یا حتی شنیدن
خبر نزدیک شدنش قلبم دیوانه می شد و پمپاژ خونش را صد برابر می کرد. نگاهم را به آسفالت کف دانشگاه دوخته بودم، اما
با دیدن چند جفت کفش آهسته سرم را بالا گرفتم. آب دهانم را قورت دادم و ایستادم. تبسم هم به تبعیت از من ایستاد و
سلام کردیم. جواب هر دویمان را داد و به من گفت:
- امتحان چطور بود؟
همیشه با این طور مستقیم و خیره نگاه کردنش مشکل داشتم. زبانم بند می آمد.
- بد نبود.
- تموم شد دیگه؟
- بله آخریش بود.
- پس از فردا می تونی صبحا رو هم بیاي شرکت؟
متعجبانه گفتم:
- پس خانوم سلطانی؟
بدون این که تغییري در حالت صورتش بدهد گفت:
- می تونی؟
بی اختیار نگاهی به تبسم کردم و گفتم:
- بله می تونم.
دستش را توي جیبش کرد و گفت:
- خوبه. پس ساعت نه اونجا باش.
چشم آهسته اي گفتم. سرش را نزدیک آورد و با صدایی آرام طوري که فقط من و تبسم بشنویم گفت:
- اینقدرم بلند نخندین. توجه همه رو جلب کرده بودین.
تنم یکپارچه آتش شد. وقتی که با جیغ تبسم به خودم آمدم رفته بود.
- این چی گفت؟ ها؟ به این چه اصلا؟ مگه مفتش محله؟ بی ادبِ خاك بر سرِ فضول! کی گفته نسل دایناسور منقرض شده؟
کجاست بیاد این شرِك از خود راضی رو ببینه؟ بابامم به من نمی گه چی کار کنم چی کار نکنم. اون وقت این ...
بی توجه به غرغرهاي تبسم روي نیمکت نشستم و بازوهایم را بغل کردم. کجا خوانده بودم که مردها فقط روي زن مورد
علاقه و مهم زندگیشان غیرت دارند؟
همراهان گرامی به مناسبت ایام دهه فجر تمامی رمان های موجود در کانال با #تخفیف_ویژه ارائه می شود این فرصت رو از دست ندید فقط به مدت 10 روز 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
کاست را داخل ضبط هل دادم و روي تشکم دراز کشیدم. صداي خواننده در فضا پیچید و باز مرا برد به روزي که در آغوش
دیاکو جا خوش کرده بودم. خجالت می کشیدم از این که تکرار مجددش را از خدا بخواهم، اما نمی توانستم حسرتش را در دلم
مدفون سازم. پس بارها و بارها براي خودم صحنه را بازسازي می کردم. چهره اش را حتی از صورت خودم هم بهتر می
شناختم. جزء به جزء این پازل دوست داشتنی را کنار هم می چیدم. با عشق، با دقت، که مبادا خشی به تصویرش بیفتد و از
جذابیت هایش بکاهد.
آه کشیدم و غلتیدم. خواننده می خواند.
یاد روزي افتادم که دستم را گرفت و گفت مرا همین جوري که هستم دوست دارد. گفت هیچ وقت به خاطر فقیر بودنم
خجالت نکشم. گفت هوایم را دارد. گفت دوستم دارد. خانه مان هم آمد. بدون کبر، بدون غرور، بدون هیچ رنگ و ریایی!
یادش بود که مادر خیاطی می کند. برایش چرخ خرید. یادش بود که من کامپیوتر ندارم. برایم لپ تاپ خرید. یادش بود که
شادي محصل است. برایش دفتر و کتاب خرید.
خواننده می خواند. غمگین و عاشقانه! تصور کردم. باز هم ساختم. با هم غذا می خوردیم. من برایش غذا می بردم. از روزي که
مادر مجوز داده بود، خودم برایش غذا می پختم. او نمی دانست، اما من که می دانستم. ذره ذره عشقم، قلبم را، وجودم را
چاشنی غذا می کردم. خدا می داند وقتی که شروع به خوردن می کرد چه استرسی می کشیدم که نکند دستپخت مرا دوست
نداشته باشد.
خواننده با سوز می خواند. یاور همیشه مومن ...
اما دوست داشته. همیشه دوست داشته. همیشه هم می گوید تو هم با من بخور تنهایی نمی چسبد. هیچ وقت ندیدم با سلطانی
یک لیوان چاي هم بخورد. فقط با من، فقط من.
خواننده خواند و من ساختم.
چه لذتی داشت هوایش را داشتن که گرسنه نباشد، تشنه نباشد، خسته نباشد. چه لذتی داشت به چهره خسته اش خسته نباشید
گفتن.
آه کشیدم.
حتما این لذت اگر در خانه اش بودم بیشتر هم می شد. وقتی که او براي خودم می شد. وقتی که می توانستم شانه هایش را
ماساژ دهم. سرش را روي پایم بگذارم و آرامش کنم. وقتی که می توانستم بدون ترس و دلهره دیاکو صدایش کنم. دیاکو ...
دیاکو ... دیاکو! چه اسم خوش آهنگی داشت. او می شد دیاکوي خالی و من می شدم خانم حاتمی.
قلبم لرزید.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_چهلوهشت
بهرام سرش رو عقب برد .
-غزاله خسته شدم ... بس نیست هرچی ازت دور بودم ؟؟ از بس فکر کردم مغزم داغ کرده .
به چشماش نگاه کردم و لرزید دل بی قرارم ...
-چرت گفتم که ازت متنفرم ... دوریت سخته غزاله .
صاف نشست و شد همون بهرام محکم همونی که ازش میترسیدم ...
خودم رو جمع کردم .
صدای محکم و سخت بهرام باعث شد منم صاف بشینم ...
-میخواستم اول به مامان بگم با عمه حرف بزنه ولی بعدا گفتم اول با خودت حرف بزنم بهتره ...
اجازه دارم ؟؟؟
اجازه میخواست ؟؟؟ برای خواستگاری ؟؟؟ بهرام ؟؟؟ تو شک حرفاش بودم و زبونم سنگین شده
بود .
بغضی که تو گلوم بود شکست .اشک هام ریخت روی گونم .همیشه آرزوی شنیدن این حرفا رو
داشتم
ولی حالا ...
الان که حتی تو این فاصله نمیتونستم ترس دلم رو نادیده بگیرم ...
زبونم رو روی لب های خشک شدم کشیدم . میدونستم صدام لرز داره مهم نبود ...
پاک کردن اشکام فاییده نداشت چون دوباره صورتم خیس میشد.
تو سیاه چاله ها نگاه کردم ...
-بهرام ...
تنها چیزی که تونستم بگم ... جانم آروم بهرام دلم رو برد . اشکام تند تر ریخت نفسم کم شد ...
-غزاله ... غزاله چته ؟ حالت بده ؟ نترس نترس به خدا کاریت ندارم آروم باش ...
مرد سنگی ترسیده بود ... اشکام بیشتر ریخت برای نگرانی عزیزم ...
-بهرام ... تو ... نمیتونی ...
نمیتونستم درست حرف بزنم . لبهام میلرزید . میفهمیدم فشارم افتاده ...
اگر بهرام میگفت بمیر میمردم ولی نمیخواستم اذیت شه ... زندگی با من فقط سختی بود .
بهرام نزدیک تر شد و نا خوداگاه عقب تر رفتم ...
بهرام دستاش رو به حالت تسلیم بالا آورد ...
-باشه باشه نترس به خدا کاریت ندارم ... غزاله من میدونم تو چی میگی ولی به خدا من فکر همه
جاشو کردم .
من ... من نمیتونم بدون تو ...
نذاشتم حرفش تموم شه ...
ناخن هامو تو کف دستم فشار دادم .اشک چشمام بند نمیومد .
-تو نمیتونی ... سخته بهرام ...نمیتونی با من کنار بیای .ببین تو به من نزدیک میشی من میترسم .
دست خودم نیست.
بعده ها انقدر دختر دور و ورت میبینی که پشیمون میشی.برو دنبال یکی دیگه .
-نه غزاله این طور نیست من ...
-نه نداره بهرام ... الان اینجوری میگی الان جو گیر شدی بعدا خسته میشی .
با پشت دستم اشکام رو پاک کردم تو یه لحظه بلند شدم و دوییدم .نمیدونستم کجا فقط دوییدم .
نفسم که تنگ شد ایستادم و به پشت سرم نگاه کردم . کسی نبود .
بین درخت ها نشستم .از این تنهایی دلم ریخت... خودم رو عقب کشیدم و به تنه ی درخت تکیه
دادم .
پاهام رو تو شکمم جمع کردم . از ترس دست هام میلرزید . سرم رو روی زانوم گذاشتم و بغضم
رو خوردم .
فکرم رفت سمت حرف های بهرام ... هنوز باورم نمیشد چی شنیدم .
همیشه آرزوی شنیدن این حرف ها رو داشتم . همیشه توهمم این روز بود ولی ...
جانم بود گره ی ابروهای مرد ...
میدونستم اذیت میشه میدونستم یه روز خسته میشه ... اصلا بهرام از کجا پیداش شد .
با حس فرو رفتن تو آغوش کسی چشمام رو باز کردم . از این آغوش نمیترسیدم ...
خودم رو بیشتر تو آغوش عاطفه فشردم و هق زدم . بغضم رو شکستم .
دست های عاطفه کمرم رو نوازش میکرد ...
-آروم باش عزیزم. تموم شد ... غلط کردم تنهات گذاشتم آروم باش حالت بد میشه .
-چرا رفتی ؟ چرا بهرام اومد ؟ چرا الان باید حرف بزنه ؟
عاطفه کمکم کرد تا بلند شم ...
-پاشو غزاله جان پاشو بریم .
تا خونه حرفی نزدیم .مثل عروسکی بودم که هر طرف کشیده میشه ...
روی تخت دراز کشیدم ، عاطفه کنارم روی تخت نشست :
-نمیخوای حرف بزنی ؟
دست عاطفه رو گرفتم ...
-دوسش دارم .
-میدونم .
-نمیخوام اذیت شه ... نمیخوام خسته شه .
-میدونم .
-نمیتونم اعتماد کنم . اگه ولم کنه بره چی ؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_چهلوهشت
بهرام سرش رو عقب برد .
-غزاله خسته شدم ... بس نیست هرچی ازت دور بودم ؟؟ از بس فکر کردم مغزم داغ کرده .
به چشماش نگاه کردم و لرزید دل بی قرارم ...
-چرت گفتم که ازت متنفرم ... دوریت سخته غزاله .
صاف نشست و شد همون بهرام محکم همونی که ازش میترسیدم ...
خودم رو جمع کردم .
صدای محکم و سخت بهرام باعث شد منم صاف بشینم ...
-میخواستم اول به مامان بگم با عمه حرف بزنه ولی بعدا گفتم اول با خودت حرف بزنم بهتره ...
اجازه دارم ؟؟؟
اجازه میخواست ؟؟؟ برای خواستگاری ؟؟؟ بهرام ؟؟؟ تو شک حرفاش بودم و زبونم سنگین شده
بود .
بغضی که تو گلوم بود شکست .اشک هام ریخت روی گونم .همیشه آرزوی شنیدن این حرفا رو
داشتم
ولی حالا ...
الان که حتی تو این فاصله نمیتونستم ترس دلم رو نادیده بگیرم ...
زبونم رو روی لب های خشک شدم کشیدم . میدونستم صدام لرز داره مهم نبود ...
پاک کردن اشکام فاییده نداشت چون دوباره صورتم خیس میشد.
تو سیاه چاله ها نگاه کردم ...
-بهرام ...
تنها چیزی که تونستم بگم ... جانم آروم بهرام دلم رو برد . اشکام تند تر ریخت نفسم کم شد ...
-غزاله ... غزاله چته ؟ حالت بده ؟ نترس نترس به خدا کاریت ندارم آروم باش ...
مرد سنگی ترسیده بود ... اشکام بیشتر ریخت برای نگرانی عزیزم ...
-بهرام ... تو ... نمیتونی ...
نمیتونستم درست حرف بزنم . لبهام میلرزید . میفهمیدم فشارم افتاده ...
اگر بهرام میگفت بمیر میمردم ولی نمیخواستم اذیت شه ... زندگی با من فقط سختی بود .
بهرام نزدیک تر شد و نا خوداگاه عقب تر رفتم ...
بهرام دستاش رو به حالت تسلیم بالا آورد ...
-باشه باشه نترس به خدا کاریت ندارم ... غزاله من میدونم تو چی میگی ولی به خدا من فکر همه
جاشو کردم .
من ... من نمیتونم بدون تو ...
نذاشتم حرفش تموم شه ...
ناخن هامو تو کف دستم فشار دادم .اشک چشمام بند نمیومد .
-تو نمیتونی ... سخته بهرام ...نمیتونی با من کنار بیای .ببین تو به من نزدیک میشی من میترسم .
دست خودم نیست.
بعده ها انقدر دختر دور و ورت میبینی که پشیمون میشی.برو دنبال یکی دیگه .
-نه غزاله این طور نیست من ...
-نه نداره بهرام ... الان اینجوری میگی الان جو گیر شدی بعدا خسته میشی .
با پشت دستم اشکام رو پاک کردم تو یه لحظه بلند شدم و دوییدم .نمیدونستم کجا فقط دوییدم .
نفسم که تنگ شد ایستادم و به پشت سرم نگاه کردم . کسی نبود .
بین درخت ها نشستم .از این تنهایی دلم ریخت... خودم رو عقب کشیدم و به تنه ی درخت تکیه
دادم .
پاهام رو تو شکمم جمع کردم . از ترس دست هام میلرزید . سرم رو روی زانوم گذاشتم و بغضم
رو خوردم .
فکرم رفت سمت حرف های بهرام ... هنوز باورم نمیشد چی شنیدم .
همیشه آرزوی شنیدن این حرف ها رو داشتم . همیشه توهمم این روز بود ولی ...
جانم بود گره ی ابروهای مرد ...
میدونستم اذیت میشه میدونستم یه روز خسته میشه ... اصلا بهرام از کجا پیداش شد .
با حس فرو رفتن تو آغوش کسی چشمام رو باز کردم . از این آغوش نمیترسیدم ...
خودم رو بیشتر تو آغوش عاطفه فشردم و هق زدم . بغضم رو شکستم .
دست های عاطفه کمرم رو نوازش میکرد ...
-آروم باش عزیزم. تموم شد ... غلط کردم تنهات گذاشتم آروم باش حالت بد میشه .
-چرا رفتی ؟ چرا بهرام اومد ؟ چرا الان باید حرف بزنه ؟
عاطفه کمکم کرد تا بلند شم ...
-پاشو غزاله جان پاشو بریم .
تا خونه حرفی نزدیم .مثل عروسکی بودم که هر طرف کشیده میشه ...
روی تخت دراز کشیدم ، عاطفه کنارم روی تخت نشست :
-نمیخوای حرف بزنی ؟
دست عاطفه رو گرفتم ...
-دوسش دارم .
-میدونم .
-نمیخوام اذیت شه ... نمیخوام خسته شه .
-میدونم .
-نمیتونم اعتماد کنم . اگه ولم کنه بره چی ؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_چهلوهشت
فشار دست دامون روي پهلوم زياد شد بهش نگاه كردم كه
داشت به شدت سعي ميكرد عادي باشه و خونسرد ابرويي بالا
انداخت و گف ت
_چه خوب تبريك ميگم
عسل مرسي خاصي گفت و ازمون دور شدن،
اروم گفتم
_حالت خوبه؟!
دامون كنار گوشم زمزمه كرد و گفت
_اره بريم به چندنفر ديگه معرفيت كنم
و دستمو گرفت و به سمت چندتا دختر و پسر كه گوشه ي
سالن بودن كشيد بعد از اشنايي و خوش بش باهاشون خنده
و حرفاشون شروع شد
پسر جوان و خوش چهره ايي كه پسر خاله ي دامون بود با
خنده گفت
_هيلدا بانو چطوري اين دامون اخمو رو تحمل ميكنين ما كه
هنوز خنده رو لباش نديديم شما ديدين؟!
و قاه قاه شروع به خنديدن كرد كه باعث شد بقيه هم بخندن
و منتظر به من چشم دوختن
واقعا تو بدمخمصه ايي گير كرده بودم نميدونستم بايد الان
چي بگم نگاه كوتاهي به دامون كرد كه اونم منتظر بهم خيره
بود
اب دهنمو قورت دادم و با من و من گفت م
_خوب قرار نيست خنده هاشو خرج همه كنه خنده هاش فقط
براي كسيه كه دوسش داره..
با اين حرف منم همه هوووويي گفتن و شروع به دست زدن
كردن تو اين بين نگاهم به عسل افتاد كه با كينه داشت نگام
ميكرد
دامون با ديدن نگاه عسل دستشو دور شونم حلقه كردم و به
سمت خودش كسيد و طي يه حركت ناگهاني روي پيشونيم
بوسه ايي كاشت كه..
كه باز صداي هوي بقيه بلند شد از خجالت صورتم گر گرفته
بود و پشتم عرق كرده بود..
عسل با ديدن اين حركت دامون پاشو به زمين كوبيد و ازمون
دور شد و به سمت ديگه ي سالن رفت
كم كم وقت صرف شام شد خدمتكارا شروع به چيدن انواع
غذا روي ميز كردن بعد تموم شدن كارشون
پدر دامون بلند همه رو براي صرف شام دعوت كرد
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نزديك ميز شديم و براي خودمون غذا كشيديم و به سمت
مبلا رفتيم
اصلا ميلي به غذا نداشتم ولي براي اينكه بي احترامي نشه و
دامون عصباني نكنم شروع به خوردن كردم
بعد از چند دقيقه يكي از خدمتكارا بهمون نزديك شد و خيلي
مودبانه گفت
_اقا.... بزرگ اقا باهاتون كار دارن گفتن برين پيششون
دامون سري به نشانه باشه تكون داد كه خدمتكار ازمون دور
شد
ازجاش بلند شد و گفت
_با كسي حرف نزن و غذاتو بخور تا بيام
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_چهلوهشت
فشار دست دامون روي پهلوم زياد شد بهش نگاه كردم كه
داشت به شدت سعي ميكرد عادي باشه و خونسرد ابرويي بالا
انداخت و گف ت
_چه خوب تبريك ميگم
عسل مرسي خاصي گفت و ازمون دور شدن،
اروم گفتم
_حالت خوبه؟!
دامون كنار گوشم زمزمه كرد و گفت
_اره بريم به چندنفر ديگه معرفيت كنم
و دستمو گرفت و به سمت چندتا دختر و پسر كه گوشه ي
سالن بودن كشيد بعد از اشنايي و خوش بش باهاشون خنده
و حرفاشون شروع شد
پسر جوان و خوش چهره ايي كه پسر خاله ي دامون بود با
خنده گفت
_هيلدا بانو چطوري اين دامون اخمو رو تحمل ميكنين ما كه
هنوز خنده رو لباش نديديم شما ديدين؟!
و قاه قاه شروع به خنديدن كرد كه باعث شد بقيه هم بخندن
و منتظر به من چشم دوختن
واقعا تو بدمخمصه ايي گير كرده بودم نميدونستم بايد الان
چي بگم نگاه كوتاهي به دامون كرد كه اونم منتظر بهم خيره
بود
اب دهنمو قورت دادم و با من و من گفت م
_خوب قرار نيست خنده هاشو خرج همه كنه خنده هاش فقط
براي كسيه كه دوسش داره..
با اين حرف منم همه هوووويي گفتن و شروع به دست زدن
كردن تو اين بين نگاهم به عسل افتاد كه با كينه داشت نگام
ميكرد
دامون با ديدن نگاه عسل دستشو دور شونم حلقه كردم و به
سمت خودش كسيد و طي يه حركت ناگهاني روي پيشونيم
بوسه ايي كاشت كه..
كه باز صداي هوي بقيه بلند شد از خجالت صورتم گر گرفته
بود و پشتم عرق كرده بود..
عسل با ديدن اين حركت دامون پاشو به زمين كوبيد و ازمون
دور شد و به سمت ديگه ي سالن رفت
كم كم وقت صرف شام شد خدمتكارا شروع به چيدن انواع
غذا روي ميز كردن بعد تموم شدن كارشون
پدر دامون بلند همه رو براي صرف شام دعوت كرد
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نزديك ميز شديم و براي خودمون غذا كشيديم و به سمت
مبلا رفتيم
اصلا ميلي به غذا نداشتم ولي براي اينكه بي احترامي نشه و
دامون عصباني نكنم شروع به خوردن كردم
بعد از چند دقيقه يكي از خدمتكارا بهمون نزديك شد و خيلي
مودبانه گفت
_اقا.... بزرگ اقا باهاتون كار دارن گفتن برين پيششون
دامون سري به نشانه باشه تكون داد كه خدمتكار ازمون دور
شد
ازجاش بلند شد و گفت
_با كسي حرف نزن و غذاتو بخور تا بيام
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_چهلوهشت
نه اشتیاقی به دیدار خودشداشت و نه انگیزه ای از
زیبا شدن.
اما نمی شد ندید...
خاله امیر کیا غریبه نبود که رفتارهایشرا ندید
بگیرد.
دامن سنگین لباسشرا کمی بالا گرفت و کمی جلوتر
رفت تا رو به روی آینه قرار بگیرد.
جلوی آینه که ایستاد آرام نگاهشرا به عروس
زیبای در آینه دوخت.
به عروسی که ذره ای شباهت به یلدا نداشت.
به عروسی که موهای لایت شده و شنیون شده اش،
در کنار آرایشزیبایی که به چهره داشت، او را دقیقاً
شبیه به عروسک ها کرده بود.
_ خب؟ چطوره عزیزم؟ هنوز وقت هست از
هرکدوم خوشت نمیاد بگو عوضشکنم برات.
یلدا که هیچ...
اما عروسدر آینه زیادی زیبا شده بود.
جای هیچ ایرادی نداشت.
به لب های سرخ اش، طرح لبخند داد تا عادی جلوه
کند.
_ نه خاله جون. دستتون درد نکنه... اینقدر قشنگ
شدم که خودمو نشناختم!
در اتاق باز شد و دختری که حالا می دانست از این
بعد نقشجاری اشرا دارد، سرشرا داخل آورد و با
خنده گفت:
_ خاله حالا اجازه میدی جاریمو ببینم یا برم پی
نخود سیاه باز؟
پروین خندید و جواب داد:
_ بیا تو ورپریده، بیا که پوستمو کندی بسهر نیم
ساعت یه بار سرک کشیدی، بیا کنار جاریت بمون
من برم حاضر شم.
نوشین با خنده داخل اتاق آمد و همزمان خاله
پروین بیرون رفت.
نگاهی به او انداخت و ماسک لبخندشرا دور
انداخت.
کنار او نیاز نبود بازی کند... شب خواستگاری آمده
بود.
او هم انگار دیگر حال و حوصله خندیدن نداشت،
چرا که با ناراحتی به سمتشآمد و رو به روی اش
ایستاد.
چند ثانیه ای در سکوت به یکدیگر خیره شدند.
انگار که هر دو دوست داشتند ارتباط برقرار کنند
اما...راهشرا بلد نبودند.
عاقبت نوشین بود که برای گفتگو پیشقدم شد.
_ خیلی قشنگ تر از چیزی شدی که تصور می کردم.
تلخ لبخند زد. نگاهشرا به دامن اشدوخت و در
جوابشزمزمه کرد:
_ چه فایده بختم قشنگ نبود.
جلو آمد و دست هایشرا گرفت.
با دلگرمی لبخندی زد و گفت:
_ یا اول قصه تلخه...یا آخرش.
خدا صفر تا صد قصه زندگی کسی و تلخ نمی نویسه.
آهی کشید و با لبخند بیشتری ادامه داد:
_ خوشحال باشکه آخر این تلخی شیرینه یلدا.
پوزخندی به خوش خیالی اشزد.
لب های سرخ اشرا روی هم فشرد و جواب داد:
_ یه سری تلخی ها شیرین نمیشن. فقط تو مجبور
میشی به تلخی عادت کنی.
وقتی هم که عادت کردی، مزه شیرینی یادت میره.
نگاهشرا بالا آورد و خیره در چهره زیبا و معصوم
نوشین ادامه داد:
_ منم قراره مزه شیرینی یادم بره...
فشاری به دست هایشوارد کرد.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_چهلوهشت
نه اشتیاقی به دیدار خودشداشت و نه انگیزه ای از
زیبا شدن.
اما نمی شد ندید...
خاله امیر کیا غریبه نبود که رفتارهایشرا ندید
بگیرد.
دامن سنگین لباسشرا کمی بالا گرفت و کمی جلوتر
رفت تا رو به روی آینه قرار بگیرد.
جلوی آینه که ایستاد آرام نگاهشرا به عروس
زیبای در آینه دوخت.
به عروسی که ذره ای شباهت به یلدا نداشت.
به عروسی که موهای لایت شده و شنیون شده اش،
در کنار آرایشزیبایی که به چهره داشت، او را دقیقاً
شبیه به عروسک ها کرده بود.
_ خب؟ چطوره عزیزم؟ هنوز وقت هست از
هرکدوم خوشت نمیاد بگو عوضشکنم برات.
یلدا که هیچ...
اما عروسدر آینه زیادی زیبا شده بود.
جای هیچ ایرادی نداشت.
به لب های سرخ اش، طرح لبخند داد تا عادی جلوه
کند.
_ نه خاله جون. دستتون درد نکنه... اینقدر قشنگ
شدم که خودمو نشناختم!
در اتاق باز شد و دختری که حالا می دانست از این
بعد نقشجاری اشرا دارد، سرشرا داخل آورد و با
خنده گفت:
_ خاله حالا اجازه میدی جاریمو ببینم یا برم پی
نخود سیاه باز؟
پروین خندید و جواب داد:
_ بیا تو ورپریده، بیا که پوستمو کندی بسهر نیم
ساعت یه بار سرک کشیدی، بیا کنار جاریت بمون
من برم حاضر شم.
نوشین با خنده داخل اتاق آمد و همزمان خاله
پروین بیرون رفت.
نگاهی به او انداخت و ماسک لبخندشرا دور
انداخت.
کنار او نیاز نبود بازی کند... شب خواستگاری آمده
بود.
او هم انگار دیگر حال و حوصله خندیدن نداشت،
چرا که با ناراحتی به سمتشآمد و رو به روی اش
ایستاد.
چند ثانیه ای در سکوت به یکدیگر خیره شدند.
انگار که هر دو دوست داشتند ارتباط برقرار کنند
اما...راهشرا بلد نبودند.
عاقبت نوشین بود که برای گفتگو پیشقدم شد.
_ خیلی قشنگ تر از چیزی شدی که تصور می کردم.
تلخ لبخند زد. نگاهشرا به دامن اشدوخت و در
جوابشزمزمه کرد:
_ چه فایده بختم قشنگ نبود.
جلو آمد و دست هایشرا گرفت.
با دلگرمی لبخندی زد و گفت:
_ یا اول قصه تلخه...یا آخرش.
خدا صفر تا صد قصه زندگی کسی و تلخ نمی نویسه.
آهی کشید و با لبخند بیشتری ادامه داد:
_ خوشحال باشکه آخر این تلخی شیرینه یلدا.
پوزخندی به خوش خیالی اشزد.
لب های سرخ اشرا روی هم فشرد و جواب داد:
_ یه سری تلخی ها شیرین نمیشن. فقط تو مجبور
میشی به تلخی عادت کنی.
وقتی هم که عادت کردی، مزه شیرینی یادت میره.
نگاهشرا بالا آورد و خیره در چهره زیبا و معصوم
نوشین ادامه داد:
_ منم قراره مزه شیرینی یادم بره...
فشاری به دست هایشوارد کرد.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M