🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلوهفت
جوابش را ندادم، اما طوري که نبیند لبخند زدم. جنس این دختر با بقیه فرق داشت.
شاداب:
با خنده به تبسم که جزوه هایش را پاره می کرد گفتم:
- دیوونه! تو مگه نمی خواي ارشد شرکت کنی؟ لازمت میشن.
با حرص گفت:
- من به گور استاتیک و استادش خندیدم. ارشد می خوام چی کار؟ به خدا این لیسانس زپرتی رو که بگیرم عمرا دیگه برم
طرف کتاب. اول یه شوهر خوشگل و خوش تیپ و جنتلمن و پولدار و رینگ اسپرت و ترمز اي بی اس پیدا می کنم. بعدش
میرم کلاس آشپزي و گلدوزي و قالی بافی و از این چیزا. مگه مغز خر خوردم دوباره خودمو اسیر این مزخرفات کنم؟
روي نیمکت دانشگاه نشستم و با لذت نفس کشیدم. همیشه در هر مقطعی از تحصیلات عاشق این امتحان آخري تیر ماه بودم
و احساس آزادي و راحتی وصف ناپذیرش.
زل زدم به نیمکت محبوب دیاکو و گفتم:
- با این برنامه هاي پربارت آبروي هرچی مهندسه بردي.
تبسم هم نشست و گفت:
- برو بابا. مهندس مهندس! فکر کردي الان فارغ التحصیل بشی چه خبره؟ بهت میگن بیا بشو سرپرست فلان کارگاه یا
مسئول پروژه فلان طرح عظیم؟ کار کو خنگ خدا؟ همه ي اینایی که تو دانشگاه می بینی فقط اومدن اینجا که یه مدرك
مهندسی بگیرن و تو فامیل پزش رو بدن که فردا مردم بهشون نگن عرضه درس خوندن نداشتین. همینو همین! البته ترم اول
و دوم باد تو کله شونه و حالیشون نیست، اما یه کم که بگذره می فهمن دنیا دست کیه.
با اعتماد به نفس کامل گفتم:
- ولی من کار پیدا می کنم. هرجوري که شده اصلا نیتم واسه درس خوندن همینه. نمی خوام تا ابد هشتم گرو نهم باشه. تا
اون جایی که بتونم درسم رو ادامه میدم و در کنارش کار می کنم تا وقتی هم که شادي...
حین حرف زدن سرم را چرخاندم و دیاکو را همراه دوستانش دیدم. حرفم یادم رفت و سیخ نشستم. حواسش به من نبود. شهاب
دستش را دور گردنش انداخته بود و با چند نفر دیگر حرف می زدند. می دانستم امروز براي تحویل پروژه اش آمده و دیگر
کارش در این دانشگاه تمام شده. دلم گرفت از تصور روزهاي بدون دیاکوي این دانشگاه.
- چیه عین بوقلمون گردن می کشی؟ چرا نطقت بند رفت؟
سرش را کمی جلو آورد و مسیر نگاهم را دنبال کرد. با دیدن گروه پسرها لحن صحبتش عوض شد.
- اوا! شهاب جونه؟ چرا زودتر نمی گی؟ چشم کورت نمی بینه عین مرداي شکم گنده با لنگ باز نشستم؟
کمی خودش را جمع و جور کرد و دستی به مقنعه اش کشید. من همچنان محو لبخندهاي کمرنگ دیاکو بودم.
- میگم تو نمی خواي چیزي به عشقت بگی؟ فکر کنم صبح گفتی کارش داریا. پاشو بریم کارت رو بهش بگو. پاشو عزیزم.
پاشو خوشگلم.
گیج و حواس پرت گفتم:
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت برای دریافت کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- من؟
- نه پس من! پاشو به یه بهانه اي بریم اونجا. بلکه چشم این شهاب خان به جمال من روشن شه و ترموستاتش استارت بزنه
و منم به یه نوایی برسم.
... -
- شاداب درد گرفته با توام. باز که رفتی تو هپروت.
زیرلب گفتم:
- دیگه تو دانشگاه نمی بینمش.
با تمام قدرتش گوشت بازویم را چلاند و گفت:
- مرگ! خوبه از صبح تا شب بیخ گوشته. من چی بگم که شهاب جون از دستم رفت.
به زور نگاهم را از دیاکو گرفتم و گفتم:
- تو واقعا از شهاب خوشت میاد؟
آه سوزانی کشید و گفت:
- از خودش نه، ولی می میرم واسه او آزراي سفیدش. جون میدم واسه اون ساعت دیزل دستش. هلاك میشم واسه اون
لباساي مارکش.
به سمتم چرخید و گفت:
- اصلا دقت کردي از کنارش که رد میشیم بوي گاو میده؟
ابروهایم را با تعجب بالا بردم. دوباره آه کشید و روي نیمکت پهن شد و با حسرت گفت:
- از بس که چرم کفشش اصله.
تمام تلاشم براي بی صدا ماندن خنده ام بی نتیجه بود. با جدیت گفت:
- زهرمار! بایدم بخندي. تو که ماشاا... دور و برت پره از طاووس و قناري. من بدبخت چی بگم که ترم سومم تموم شد و هنوز
یه کلاغ نر هم پیدا نکردم.
خنده ام شدت گرفت. یک دفعه انگار چیزي یادش آمده باشد پرسید:
- راستی از کُردك چه خبر؟
منظورش دانیار بود. دیاکو کرد بزرگ بود دانیار کردك یا همان کرد کوچک.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلوهفت
جوابش را ندادم، اما طوري که نبیند لبخند زدم. جنس این دختر با بقیه فرق داشت.
شاداب:
با خنده به تبسم که جزوه هایش را پاره می کرد گفتم:
- دیوونه! تو مگه نمی خواي ارشد شرکت کنی؟ لازمت میشن.
با حرص گفت:
- من به گور استاتیک و استادش خندیدم. ارشد می خوام چی کار؟ به خدا این لیسانس زپرتی رو که بگیرم عمرا دیگه برم
طرف کتاب. اول یه شوهر خوشگل و خوش تیپ و جنتلمن و پولدار و رینگ اسپرت و ترمز اي بی اس پیدا می کنم. بعدش
میرم کلاس آشپزي و گلدوزي و قالی بافی و از این چیزا. مگه مغز خر خوردم دوباره خودمو اسیر این مزخرفات کنم؟
روي نیمکت دانشگاه نشستم و با لذت نفس کشیدم. همیشه در هر مقطعی از تحصیلات عاشق این امتحان آخري تیر ماه بودم
و احساس آزادي و راحتی وصف ناپذیرش.
زل زدم به نیمکت محبوب دیاکو و گفتم:
- با این برنامه هاي پربارت آبروي هرچی مهندسه بردي.
تبسم هم نشست و گفت:
- برو بابا. مهندس مهندس! فکر کردي الان فارغ التحصیل بشی چه خبره؟ بهت میگن بیا بشو سرپرست فلان کارگاه یا
مسئول پروژه فلان طرح عظیم؟ کار کو خنگ خدا؟ همه ي اینایی که تو دانشگاه می بینی فقط اومدن اینجا که یه مدرك
مهندسی بگیرن و تو فامیل پزش رو بدن که فردا مردم بهشون نگن عرضه درس خوندن نداشتین. همینو همین! البته ترم اول
و دوم باد تو کله شونه و حالیشون نیست، اما یه کم که بگذره می فهمن دنیا دست کیه.
با اعتماد به نفس کامل گفتم:
- ولی من کار پیدا می کنم. هرجوري که شده اصلا نیتم واسه درس خوندن همینه. نمی خوام تا ابد هشتم گرو نهم باشه. تا
اون جایی که بتونم درسم رو ادامه میدم و در کنارش کار می کنم تا وقتی هم که شادي...
حین حرف زدن سرم را چرخاندم و دیاکو را همراه دوستانش دیدم. حرفم یادم رفت و سیخ نشستم. حواسش به من نبود. شهاب
دستش را دور گردنش انداخته بود و با چند نفر دیگر حرف می زدند. می دانستم امروز براي تحویل پروژه اش آمده و دیگر
کارش در این دانشگاه تمام شده. دلم گرفت از تصور روزهاي بدون دیاکوي این دانشگاه.
- چیه عین بوقلمون گردن می کشی؟ چرا نطقت بند رفت؟
سرش را کمی جلو آورد و مسیر نگاهم را دنبال کرد. با دیدن گروه پسرها لحن صحبتش عوض شد.
- اوا! شهاب جونه؟ چرا زودتر نمی گی؟ چشم کورت نمی بینه عین مرداي شکم گنده با لنگ باز نشستم؟
کمی خودش را جمع و جور کرد و دستی به مقنعه اش کشید. من همچنان محو لبخندهاي کمرنگ دیاکو بودم.
- میگم تو نمی خواي چیزي به عشقت بگی؟ فکر کنم صبح گفتی کارش داریا. پاشو بریم کارت رو بهش بگو. پاشو عزیزم.
پاشو خوشگلم.
گیج و حواس پرت گفتم:
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت برای دریافت کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- من؟
- نه پس من! پاشو به یه بهانه اي بریم اونجا. بلکه چشم این شهاب خان به جمال من روشن شه و ترموستاتش استارت بزنه
و منم به یه نوایی برسم.
... -
- شاداب درد گرفته با توام. باز که رفتی تو هپروت.
زیرلب گفتم:
- دیگه تو دانشگاه نمی بینمش.
با تمام قدرتش گوشت بازویم را چلاند و گفت:
- مرگ! خوبه از صبح تا شب بیخ گوشته. من چی بگم که شهاب جون از دستم رفت.
به زور نگاهم را از دیاکو گرفتم و گفتم:
- تو واقعا از شهاب خوشت میاد؟
آه سوزانی کشید و گفت:
- از خودش نه، ولی می میرم واسه او آزراي سفیدش. جون میدم واسه اون ساعت دیزل دستش. هلاك میشم واسه اون
لباساي مارکش.
به سمتم چرخید و گفت:
- اصلا دقت کردي از کنارش که رد میشیم بوي گاو میده؟
ابروهایم را با تعجب بالا بردم. دوباره آه کشید و روي نیمکت پهن شد و با حسرت گفت:
- از بس که چرم کفشش اصله.
تمام تلاشم براي بی صدا ماندن خنده ام بی نتیجه بود. با جدیت گفت:
- زهرمار! بایدم بخندي. تو که ماشاا... دور و برت پره از طاووس و قناري. من بدبخت چی بگم که ترم سومم تموم شد و هنوز
یه کلاغ نر هم پیدا نکردم.
خنده ام شدت گرفت. یک دفعه انگار چیزي یادش آمده باشد پرسید:
- راستی از کُردك چه خبر؟
منظورش دانیار بود. دیاکو کرد بزرگ بود دانیار کردك یا همان کرد کوچک.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_چهلوهفت
بر عکس همیشه دلم میخواست تند حرف بزنیم تا خیالم راحت شه ...
-آره فهمیدم که دوستت داره ولی همون طور که بهت گفتم قبول نمیکنه نگرانه .
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
-من باید باهاش حرف بزنم .
-ولی اون میترسه .
میترسه ... میترسه ...
-من بهش نزدیک نمیشم ، فقط میخوام باهاش حرف بزنم .
نگاه ملتمسم رو به عاطفه انداختم .
-خوب من الان چی کار کنم ؟
-خواهش میکنم عاطفه ، یه موقعیت میخوام تا حرف بزنم ،اذیتش نمیکنم .ولی دیگه نمیتونم .
-یه دقه صبر کن یه فکری میکنیم .
عاطفه سرش تو گوشیش بود ، یعنی میشد امروز حرفام رو بزنم ؟ چشمام رو روی هم فشار دادم.
" اَه این سردرد لعنتی ولم نمیکنه ... ".
****
عاطفه :
-برو همون جایی که گفتم منتظر باش من تا نیم ساعت دیگه میارمش فقط دیگه حواست باشه .
-باشه ممنون .
از ماشین پیاده شدم و زنگ خونه ی غزاله رو زدم .
-اومدم ، اومدم .
به بهونه ی این که حوصلم سر رفته بعد از مدت ها راضیش کردم با هم به پارک بریم ...
چه کارهایی که برای این وصال نباید کرد ....
" از دست این بهرام ...".
در باز شد و غزاله پرید بیرون معلوم بود عجله کرده ، نگاهم به سر تا پاش انداختم .
شلوار لی و مانتوی لی با شال آبی رنگ که ستش بود . بهش میومد .
-چی شده حالا یه دفعه یاد پارک افتادی ؟
-بابا دیوونه شدم امروز کلافه بودم باید میومدم بیرون از خونه .
غزاله دستم رو گرفت . حق داشت ، میترسید ....
-خوب قرار کجا بریم ؟
-گفتم که بریم پارک یه ذره هوا به کلمون بخوره .
به بهونه ی درست کردن شالم دستم رو از دست غزاله بیرون کشیدم . باید عادت میکرد ...
-غزاله یه ذره باید به خودت کمک کنی .
نگاه متعجب غزاله یعنی منظور رو نفهمیده ...
-غزاله جان تو خیابون لازم نیست دست منو بگیری من بغلت راه میرم اتفاقی نمیفته . دکترت هم
گفته باید یه
ذره تمرین کنی .
-خوب اگه یکی بیاد دستم رو بگیره ببره چی ؟
توهماتی بود که آسون از بین نمیرفت .
-غزاله تو نمیتونی تا آخر بند کسی باشی باید بتونی تنهایی راه بری هیچ اتفاقی نمیفته باشه ؟
غزاله دستاش رو در هم قفل کرد ، این یعنی داره مبارزه میکنه و خوب بود ...
نگران بودم ، نگران عکس العمل غزاله ، نگران حالش ...
" نکنه بترسه حالش بد شه ؟"
چاره ای نبود باید با هم حرف میزدن .
روی نیمکتی که قرار بود نشستیم ، نمیدونستم چه جوری غزاله رو تنها بذارم تا بهرام بیاد .
-عاطی چته ؟
-هیچی تشنمه بشین من برم یه آب معدنی بگیرم بیام .
قبل از این که بلند شم دستم کشیده شد .
-خوب با هم میریم.
اوووووووووف.
دستای غزاله رو گرفتم .
-غزاله جان قرار شد تمرین کنی ببین دکه همین رو به رو تو میتونی منو ببینی هیچ اتفاقی نمیفته .
-عاطفه زود بیا من سکته میکنم .
-نه سکته نمیکنی . انقدر ضعیف نباش .
اخم های غزاله تو هم رفت . شاید ناراحت شده بود ولی الان مهم نبود .
قبل از این که مخالفت کنه کیفم رو برداشتم و به سمت دکه رفتم .
بهرام رو دیدم که با فاصله ی حداکثر کنار غزاله غزاله نشست .نباید نگاهشون میکردم وگرنه
میمردم تا تموم شه ...
به سمت پشت دکه رفتم و نشستم ، فقط دعا کردم که به خیر شه ...
*
غزاله :
عاطفه گفته بود ضعیفم ... ضعیف نبودم ... دلخور بودم از عاطفه .
حس کردم یکی روی نیمکت نشسته یعنی عاطفه به این زودی اومده بود ؟
سرم رو به سمت فرد کج کردم ...
از چیزی که میدیدم نفسم رفت . بی حسی اعضای بدنم رو فهمیدم . فقط چشمام میدید .
گلوم خشک شده بود و قدرت حرف زدن نداشتم . شلوار جین مشکی پوشیده بود با بافت ساده ی
مشکی رنگ .
موهاش پریشون بود و ته ریشش فوق العاده بهش میومد . دلم لرزید از دیدن سیاه چاله ها ...
اون اینجا چه کار میکرد ؟؟؟؟؟
-هیچی نگو ، فقط گوش کن ... من اذیتت نمیکنم ، نه میخوام داد بزنم ، نه آزارت بدم .
چرا صداش یه جوری بود ؟ چرا مثل همیشه سنگ نبود ؟؟؟
خداروشکر میکردم چون صداش مهربون نبود .از صداهای مهربون میترسیدم .
صداش غم داشت ...
-نترس ، به خدا ترس ندارم .
بغض کردم از عجزی که توی صدای بهرامم بود ...
-میدونی از کی میخوامت ؟؟ فکر کنم از 01 سالگیم ... از وقتی از روی تاب پرت شدی و دستت
شکست .
همیشه مهم بودی ، همیشه حواسم بهت بوده . نگاه به بی محلیم نکن فکر میکردم دوستم
نداری...
از چی حرف میزد ؟؟؟ دوست داشتن ؟؟؟ این مرد سنگی چرا بغض کرده ؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_چهلوهفت
بر عکس همیشه دلم میخواست تند حرف بزنیم تا خیالم راحت شه ...
-آره فهمیدم که دوستت داره ولی همون طور که بهت گفتم قبول نمیکنه نگرانه .
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
-من باید باهاش حرف بزنم .
-ولی اون میترسه .
میترسه ... میترسه ...
-من بهش نزدیک نمیشم ، فقط میخوام باهاش حرف بزنم .
نگاه ملتمسم رو به عاطفه انداختم .
-خوب من الان چی کار کنم ؟
-خواهش میکنم عاطفه ، یه موقعیت میخوام تا حرف بزنم ،اذیتش نمیکنم .ولی دیگه نمیتونم .
-یه دقه صبر کن یه فکری میکنیم .
عاطفه سرش تو گوشیش بود ، یعنی میشد امروز حرفام رو بزنم ؟ چشمام رو روی هم فشار دادم.
" اَه این سردرد لعنتی ولم نمیکنه ... ".
****
عاطفه :
-برو همون جایی که گفتم منتظر باش من تا نیم ساعت دیگه میارمش فقط دیگه حواست باشه .
-باشه ممنون .
از ماشین پیاده شدم و زنگ خونه ی غزاله رو زدم .
-اومدم ، اومدم .
به بهونه ی این که حوصلم سر رفته بعد از مدت ها راضیش کردم با هم به پارک بریم ...
چه کارهایی که برای این وصال نباید کرد ....
" از دست این بهرام ...".
در باز شد و غزاله پرید بیرون معلوم بود عجله کرده ، نگاهم به سر تا پاش انداختم .
شلوار لی و مانتوی لی با شال آبی رنگ که ستش بود . بهش میومد .
-چی شده حالا یه دفعه یاد پارک افتادی ؟
-بابا دیوونه شدم امروز کلافه بودم باید میومدم بیرون از خونه .
غزاله دستم رو گرفت . حق داشت ، میترسید ....
-خوب قرار کجا بریم ؟
-گفتم که بریم پارک یه ذره هوا به کلمون بخوره .
به بهونه ی درست کردن شالم دستم رو از دست غزاله بیرون کشیدم . باید عادت میکرد ...
-غزاله یه ذره باید به خودت کمک کنی .
نگاه متعجب غزاله یعنی منظور رو نفهمیده ...
-غزاله جان تو خیابون لازم نیست دست منو بگیری من بغلت راه میرم اتفاقی نمیفته . دکترت هم
گفته باید یه
ذره تمرین کنی .
-خوب اگه یکی بیاد دستم رو بگیره ببره چی ؟
توهماتی بود که آسون از بین نمیرفت .
-غزاله تو نمیتونی تا آخر بند کسی باشی باید بتونی تنهایی راه بری هیچ اتفاقی نمیفته باشه ؟
غزاله دستاش رو در هم قفل کرد ، این یعنی داره مبارزه میکنه و خوب بود ...
نگران بودم ، نگران عکس العمل غزاله ، نگران حالش ...
" نکنه بترسه حالش بد شه ؟"
چاره ای نبود باید با هم حرف میزدن .
روی نیمکتی که قرار بود نشستیم ، نمیدونستم چه جوری غزاله رو تنها بذارم تا بهرام بیاد .
-عاطی چته ؟
-هیچی تشنمه بشین من برم یه آب معدنی بگیرم بیام .
قبل از این که بلند شم دستم کشیده شد .
-خوب با هم میریم.
اوووووووووف.
دستای غزاله رو گرفتم .
-غزاله جان قرار شد تمرین کنی ببین دکه همین رو به رو تو میتونی منو ببینی هیچ اتفاقی نمیفته .
-عاطفه زود بیا من سکته میکنم .
-نه سکته نمیکنی . انقدر ضعیف نباش .
اخم های غزاله تو هم رفت . شاید ناراحت شده بود ولی الان مهم نبود .
قبل از این که مخالفت کنه کیفم رو برداشتم و به سمت دکه رفتم .
بهرام رو دیدم که با فاصله ی حداکثر کنار غزاله غزاله نشست .نباید نگاهشون میکردم وگرنه
میمردم تا تموم شه ...
به سمت پشت دکه رفتم و نشستم ، فقط دعا کردم که به خیر شه ...
*
غزاله :
عاطفه گفته بود ضعیفم ... ضعیف نبودم ... دلخور بودم از عاطفه .
حس کردم یکی روی نیمکت نشسته یعنی عاطفه به این زودی اومده بود ؟
سرم رو به سمت فرد کج کردم ...
از چیزی که میدیدم نفسم رفت . بی حسی اعضای بدنم رو فهمیدم . فقط چشمام میدید .
گلوم خشک شده بود و قدرت حرف زدن نداشتم . شلوار جین مشکی پوشیده بود با بافت ساده ی
مشکی رنگ .
موهاش پریشون بود و ته ریشش فوق العاده بهش میومد . دلم لرزید از دیدن سیاه چاله ها ...
اون اینجا چه کار میکرد ؟؟؟؟؟
-هیچی نگو ، فقط گوش کن ... من اذیتت نمیکنم ، نه میخوام داد بزنم ، نه آزارت بدم .
چرا صداش یه جوری بود ؟ چرا مثل همیشه سنگ نبود ؟؟؟
خداروشکر میکردم چون صداش مهربون نبود .از صداهای مهربون میترسیدم .
صداش غم داشت ...
-نترس ، به خدا ترس ندارم .
بغض کردم از عجزی که توی صدای بهرامم بود ...
-میدونی از کی میخوامت ؟؟ فکر کنم از 01 سالگیم ... از وقتی از روی تاب پرت شدی و دستت
شکست .
همیشه مهم بودی ، همیشه حواسم بهت بوده . نگاه به بی محلیم نکن فکر میکردم دوستم
نداری...
از چی حرف میزد ؟؟؟ دوست داشتن ؟؟؟ این مرد سنگی چرا بغض کرده ؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_چهلوهفت
نگاه وحشتناكي بهم كرد تا اومد حرفي بزنه خدمتكاري با
سيني حاوي جام هاي شراب روبه رومون قرار گرفت
دامون دست دراز كرد و جامي برداشت و مشغول مزه كردن
ازش شد دست خدمتكار و رد كردم و بهش چشم دوختم تا
جواب سوالمو بگيرم
ولي دامون مسير نگاهش عوض شد و به ورودي سالن خيره
شد مسير نگاهشو دنبال كردم و روي دختر و پسر جواني كه
وارد شدن متوقف شد..
زير چشمي به دامون نگاه كردم كه ابروهاش توي هم گره
خورده بود و دستاش مشت شده بود..
دنيا به محض ديدنشون شروع به كِل زدن و ميدون گرمي كرد
كه توجه همه به سمتش جلب شد
چند نفري از جاشون بلند شدن و دورشون حلقه زدن و شروع
به احوال پرسي كرد م
بعد دنيا رو به بهشون با صداي بلند جوري كه ما بشنويم گفت:
_به به خوش اومدين ماماني و بابايي
الهي عمه فداي اون فسقلي توي شكمت بشه عسل جونم
كي بشه بدنيا بياد از همين الان دلم براش غش كرده
بعد با پوزخند به ما نگاهي انداخت
صدا ي پدر دامون بلند شد كه گفت
_خوب حالا بسه دنيا بزار بچه ها برسن بعد شروع كن
دختر ه و پسره كه حالا فهميده بودم اسمشون عسل و دانيال
هست
به سمت پدر مادر دامون رفتن دستشونو بوسيدن و باهاشون
خوش بشي كردن و ازشون دور شدن تا به بقيه هم سلام كن ن
تموم مدت نگاه دامون روي دختره بود و با خشم يا شايدم
حصرت بهش نگاه ميكرد!!
وقتي سنگيني نگاهمو ديد بهم چشم دوخت توي چشماش
غم و حصرت بزرگي موج ميزد كه علتشو نميدونستم..
دوست داشتم ازش سوال كنم ولي از واكنشش واهمه داشتم
با صداي نازك دختري برگشتم سمت صدا
كه با عسل مواجه شدم كه با لبخند و شادي كه كاملا
مصنوعي بود
گفت
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_واييي ببين كي اينجاس دانيال بلاخره چشممون به جمالت
روشن شد دامون خيلي وقته نديدمت چقدر عوض شد ي
دانيال با شادي به سمت دامون گام برداشت و بغلش كرد و
گفت
_وايي داداشت خيلي بي معرفتي چه عجب از اين ورا
دامون دستاشو با سخاوت دور برادرش حلقه كرد و به خودش
فشار داد گف ت
_گرفتار بودم داداش كوچيكه
دانيا ل تازه توجهش به من كه ساكت نظاره گرشون بودم افتاد
و گفت
_اوه عسل ببين دامون بلاخره از لاك تنهايش در اومده و با
يكي جفت شده
عسل نگاه ستيزه گري بهم انداخت و دستشو دور بازوي دانيال
حلقه كرد و گفت
_چه خوب..
بعد رو دامون كرد و گف ت
_معرفي نميكنيد؟!
دامون دستشو دور كمرم حلقه كرد به سمت خودش كشيدم
و با لحن خاصي گفت
_هيلدا دوست دخترم..
عسل با شنيدن اين حرف دامون پوزخندي زد كه از ديدمون
دور نموند و گفت
_دوست دخترت...اوه چه خوب پايدار باشي ن
و دانيال هم ابراز خوشحالي كرد و باهام دست داد ولي عسل
بهم توجهي نكرد و ناديده گرفتم..
عسل دستشو روي شكم تختش كه هنوز اثري از حاملگي
نبود كشيد و گفت
_داري عمو ميشي دامون..بهمون تبريك نميگي
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_چهلوهفت
نگاه وحشتناكي بهم كرد تا اومد حرفي بزنه خدمتكاري با
سيني حاوي جام هاي شراب روبه رومون قرار گرفت
دامون دست دراز كرد و جامي برداشت و مشغول مزه كردن
ازش شد دست خدمتكار و رد كردم و بهش چشم دوختم تا
جواب سوالمو بگيرم
ولي دامون مسير نگاهش عوض شد و به ورودي سالن خيره
شد مسير نگاهشو دنبال كردم و روي دختر و پسر جواني كه
وارد شدن متوقف شد..
زير چشمي به دامون نگاه كردم كه ابروهاش توي هم گره
خورده بود و دستاش مشت شده بود..
دنيا به محض ديدنشون شروع به كِل زدن و ميدون گرمي كرد
كه توجه همه به سمتش جلب شد
چند نفري از جاشون بلند شدن و دورشون حلقه زدن و شروع
به احوال پرسي كرد م
بعد دنيا رو به بهشون با صداي بلند جوري كه ما بشنويم گفت:
_به به خوش اومدين ماماني و بابايي
الهي عمه فداي اون فسقلي توي شكمت بشه عسل جونم
كي بشه بدنيا بياد از همين الان دلم براش غش كرده
بعد با پوزخند به ما نگاهي انداخت
صدا ي پدر دامون بلند شد كه گفت
_خوب حالا بسه دنيا بزار بچه ها برسن بعد شروع كن
دختر ه و پسره كه حالا فهميده بودم اسمشون عسل و دانيال
هست
به سمت پدر مادر دامون رفتن دستشونو بوسيدن و باهاشون
خوش بشي كردن و ازشون دور شدن تا به بقيه هم سلام كن ن
تموم مدت نگاه دامون روي دختره بود و با خشم يا شايدم
حصرت بهش نگاه ميكرد!!
وقتي سنگيني نگاهمو ديد بهم چشم دوخت توي چشماش
غم و حصرت بزرگي موج ميزد كه علتشو نميدونستم..
دوست داشتم ازش سوال كنم ولي از واكنشش واهمه داشتم
با صداي نازك دختري برگشتم سمت صدا
كه با عسل مواجه شدم كه با لبخند و شادي كه كاملا
مصنوعي بود
گفت
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_واييي ببين كي اينجاس دانيال بلاخره چشممون به جمالت
روشن شد دامون خيلي وقته نديدمت چقدر عوض شد ي
دانيال با شادي به سمت دامون گام برداشت و بغلش كرد و
گفت
_وايي داداشت خيلي بي معرفتي چه عجب از اين ورا
دامون دستاشو با سخاوت دور برادرش حلقه كرد و به خودش
فشار داد گف ت
_گرفتار بودم داداش كوچيكه
دانيا ل تازه توجهش به من كه ساكت نظاره گرشون بودم افتاد
و گفت
_اوه عسل ببين دامون بلاخره از لاك تنهايش در اومده و با
يكي جفت شده
عسل نگاه ستيزه گري بهم انداخت و دستشو دور بازوي دانيال
حلقه كرد و گفت
_چه خوب..
بعد رو دامون كرد و گف ت
_معرفي نميكنيد؟!
دامون دستشو دور كمرم حلقه كرد به سمت خودش كشيدم
و با لحن خاصي گفت
_هيلدا دوست دخترم..
عسل با شنيدن اين حرف دامون پوزخندي زد كه از ديدمون
دور نموند و گفت
_دوست دخترت...اوه چه خوب پايدار باشي ن
و دانيال هم ابراز خوشحالي كرد و باهام دست داد ولي عسل
بهم توجهي نكرد و ناديده گرفتم..
عسل دستشو روي شكم تختش كه هنوز اثري از حاملگي
نبود كشيد و گفت
_داري عمو ميشي دامون..بهمون تبريك نميگي
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_چهلوهفت
دست هایشرا دور یقه مانتو اشگره زد و مماس با
صورت اشغرید:
_ دختر عموت غشو ضعف می کرد واسه م...
نذاشتی بمونه...تاوان این نداشتن اشهم پس
میدی.
اما درباره نگرانی...
مکثی کرد و با حرصادامه داد:
_ یه سگ دارم هم قد و قواره خودت...زشت و
سیاه! اسمشداکوتاس...من واسه داکوتای زشتمم
بیشتر از تو نگران میشم دختر کربلایی!
گفت و یقه اشرا با خشم رها کرد.
بدون آن که نگاهی به او و چشم های خیس و پر از
انتقام اش نگاه کند ، از سالن خارج شد.
و او همچنان همانجا ایستاد و به جای خالی اش
چشم دوخت.
این گونه نمی ماند...دل او به اندازه کافی خون بود،
زخم های امیر کیا تاثیر چندانی نداشت.
اما محال بود بگذارد در روی یک پاشنه بچرخد!
یلدا رضوان، برخلاف ظاهر ظریف و شکننده اش،
پتانسیل بریدن گلویشرا داشت.
پوزخندی زد و رو به جای خالی امیر کیا با حرص
لب زد:
_ تو مستی تونستم جذبت کنم پسر حاج آقا
تاجیک... تو هوشیاری هم می تونم.
یلدا نیستم اگه به صلیب نکشمت!
-------------------------------------
_ خب تموم شد عروس خوش شانس.
سعی کرد خوش شانس بودن اشرا نشنیده بگیرد و
به این فکر کند که بلاخره تمام شد!
صد رحمت به عمل های جراحی!
از شش صبح روی این صندلی لعنتی دراز کشیده
بود تا الان که قطعا نزدیک غروب بود!
سعی کرد مانند دیگر عروس ها لبخندی از سر شوق
بزند تا آرایشگر متوجه حال بدش نشود..
چرا که از بخت بدشآشنا بود!
خاله امیر کیا!
تا لحظه ای که پا گذاشته بود داخل سالن لوکسو
مشهورش، امیر کیا و پدرش تاکید کرده بودند که
مبادا بویی از این ماجراهای شیرین و خاطره انگیز
ببرد!
و او هم مجبور بود به اطاعت امر!
چرا که پای آبروی خودشدر میان بود...وگرنه گور
بابای آبروی تاجیک ها!
_ نمی خوای خودتو ببینی؟
در جواب خاله اش، لبخندی زد و با چاپلوسی تمام
جواب داد:
_ نیازی نیست خاله جان، ندیده هم می دونم هنر
دست شما حرفی واسه گفتن نداره
با خنده بازویشرا گرفت و او را به سمت آینه قدی
چرخاند.
_ خب حالا. اول خودتو ببین شاید به جای آبجی
مرحومم، مادر شوهر بازی درآوردم برات.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_چهلوهفت
دست هایشرا دور یقه مانتو اشگره زد و مماس با
صورت اشغرید:
_ دختر عموت غشو ضعف می کرد واسه م...
نذاشتی بمونه...تاوان این نداشتن اشهم پس
میدی.
اما درباره نگرانی...
مکثی کرد و با حرصادامه داد:
_ یه سگ دارم هم قد و قواره خودت...زشت و
سیاه! اسمشداکوتاس...من واسه داکوتای زشتمم
بیشتر از تو نگران میشم دختر کربلایی!
گفت و یقه اشرا با خشم رها کرد.
بدون آن که نگاهی به او و چشم های خیس و پر از
انتقام اش نگاه کند ، از سالن خارج شد.
و او همچنان همانجا ایستاد و به جای خالی اش
چشم دوخت.
این گونه نمی ماند...دل او به اندازه کافی خون بود،
زخم های امیر کیا تاثیر چندانی نداشت.
اما محال بود بگذارد در روی یک پاشنه بچرخد!
یلدا رضوان، برخلاف ظاهر ظریف و شکننده اش،
پتانسیل بریدن گلویشرا داشت.
پوزخندی زد و رو به جای خالی امیر کیا با حرص
لب زد:
_ تو مستی تونستم جذبت کنم پسر حاج آقا
تاجیک... تو هوشیاری هم می تونم.
یلدا نیستم اگه به صلیب نکشمت!
-------------------------------------
_ خب تموم شد عروس خوش شانس.
سعی کرد خوش شانس بودن اشرا نشنیده بگیرد و
به این فکر کند که بلاخره تمام شد!
صد رحمت به عمل های جراحی!
از شش صبح روی این صندلی لعنتی دراز کشیده
بود تا الان که قطعا نزدیک غروب بود!
سعی کرد مانند دیگر عروس ها لبخندی از سر شوق
بزند تا آرایشگر متوجه حال بدش نشود..
چرا که از بخت بدشآشنا بود!
خاله امیر کیا!
تا لحظه ای که پا گذاشته بود داخل سالن لوکسو
مشهورش، امیر کیا و پدرش تاکید کرده بودند که
مبادا بویی از این ماجراهای شیرین و خاطره انگیز
ببرد!
و او هم مجبور بود به اطاعت امر!
چرا که پای آبروی خودشدر میان بود...وگرنه گور
بابای آبروی تاجیک ها!
_ نمی خوای خودتو ببینی؟
در جواب خاله اش، لبخندی زد و با چاپلوسی تمام
جواب داد:
_ نیازی نیست خاله جان، ندیده هم می دونم هنر
دست شما حرفی واسه گفتن نداره
با خنده بازویشرا گرفت و او را به سمت آینه قدی
چرخاند.
_ خب حالا. اول خودتو ببین شاید به جای آبجی
مرحومم، مادر شوهر بازی درآوردم برات.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢