🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلوسه
کاش این طور لبخند نمی زد. کاش این طور نگاهم نمی کرد. دست پاچه می شدم زیر نگاه هاي عمیق و لبخندهاي جذابش!
- مایعات مشکلی نداره. نترس!
از فلاسک روي میز چاي ریختم و به دستش دادم. براي خودم هم ریختم. قند برایش بردم. چشمکی زد و گفت:
- مطمئنی قندم جزء مایعات محسوب میشه؟
تا بناگوشم سرخ شد. ببخشید زیرلبی گفتم و قندان را کنار گذاشتم. درحالی که به دقت پرونده ها را بررسی می کرد گفت:
- تو چرا برنداشتی؟
آرام گفتم:
- منم تلخ می خورم.
و بدون این که حتی به اندازه پلک زدنی دست از تماشایش بردارم، شیرین ترین چاي عمرم را نوشیدم.
و کسی چه می داند که "با فنجانی چاي هم می توان " "مست" شد. "اگر کسی که باید باشد، باشد!"
دیاکو:
مقابل شرکت پارك کردم و موبایلم را از جیبم در آوردم و شماره دفتر را گرفتم. صداي ظریف شاداب خنده بر لبم آورد.
- شرکت نما. بفرمایید.
نگاهی به ساعت مچی ام کردم و گفتم:
- منم شاداب. دم شرکتم. بپر پایین که بد جا پارك کردم.
چند لحظه مکث کرد و بدون هیچ سوالی گفت:
- چشم.
کمتر از پنج دقیقه خودش را رساند. از صورت قرمز و نفس نفس زدنش معلوم بود که عجله زیادي به خرج داده. کنار ماشین
ایستاد، منتظر و متعجب! خم شدم. دستگیره را کشیدم و در را برایش باز کردم. با کمی تعلل سوار شد و آرام سلام کرد. جوابش
را دادم و سریع راه افتادم. همان طور سر به زیر و مظلوم پرسید:
- چیزي شده؟
صداي ضبط را اندکی بلند کردم و گفتم:
- نه. می خوام برسونمت.
لحظه اي نگاهم کرد و گفت:
- شما چرا زحمت می کشین؟ خودم می رفتم.
خندیدم و جواب ندادم. بند کوله اش را دور دستش پیچاند و با صداي ضعیف تري گفت:
- قرصاتون رو به موقع می خورین؟ حالتون بهتره؟
اي خدا! چقدر این دختر شیرین بود. حتی این سوال ساده را هم با شرم بیان می کرد.
- خوبم. بهترم میشم.
"خدا را شکر" ش را به زحمت شنیدم و لبخند زدم. نزدیک خانه گفت:
- من اینجا پیاده میشم.
ترمز کردم و به سمتش چرخیدم.
- یعنی دعوتم نمی کنی بیام داخل؟
چشمانش تا آخرین درجه گرد شد و رنگ از رویش پرید. می دانستم در موقعیت بدي قرارش داده ام. با آرامش لبخند زدم و
گفتم:
- زیاد نمی مونم.
سریع به خودش آمد و گفت:
- نه، نه! بفرمایین. خیلی هم خوشحال میشیم.
پیچیدم و درست دم در ترمز کردم. ببخشید کوتاهی گفت و زودتر از من وارد خانه شد. به حرکات شتابزده اش لبخند زدم و
جعبه ها را از ماشین پیاده کردم و داخل حیاط چیدم. شاداب و مادرش به استقبالم آمدند. سلام کردم. با مهربانی و خوشرویی
جواب داد و گفت:
- خیلی خوش اومدي پسرم. بفرمایید.
بدون این که به دور و برم نگاه کنم کفشم را کندم و داخل شدم. خانه اي کوچک و ساده و شاید تا حدي محقر، اما تمیز و
مرتب. سعی کردم چشمانم را نچرخانم که مبادا احساس شرم کنند و در اولین مکانی که تعارفم کردند نشستم و به پشتی تکیه
دادم.
- حالت چطوره پسرم؟ بهتر شدي؟
سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- به لطف شما بهترم.
الحمدللهی گفت و به اتاقی که حدس می زدم آشپزخانه باشد رفت. صدایی از کنار گوشم سلام کرد. صدایی به ظرافت صداي
شاداب. سرم را چرخاندم و دختر چهارده پانزده ساله کوچک و ریز نقشی را دیدم که درست مثل خواهرش سر به زیر و متین
ایستاده بود. شال صورتی اش را محکم دور گردنش پیچیده بود اما باز هم دسته اي از موهاي لخت و شبرنگش صورتش را
قاب گرفته بود. دلم در هم پیچید. با محبت گفتم:
- سلام. شما باید شادي خانوم باشین نه؟
معصومانه گفت:
- منو می شناسین؟
نگاهی به شاداب کردم و گفتم:
- بله که می شناسم. شاداب خیلی ازت تعریف می کنه. خیلی هم دوستت داره.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلوسه
کاش این طور لبخند نمی زد. کاش این طور نگاهم نمی کرد. دست پاچه می شدم زیر نگاه هاي عمیق و لبخندهاي جذابش!
- مایعات مشکلی نداره. نترس!
از فلاسک روي میز چاي ریختم و به دستش دادم. براي خودم هم ریختم. قند برایش بردم. چشمکی زد و گفت:
- مطمئنی قندم جزء مایعات محسوب میشه؟
تا بناگوشم سرخ شد. ببخشید زیرلبی گفتم و قندان را کنار گذاشتم. درحالی که به دقت پرونده ها را بررسی می کرد گفت:
- تو چرا برنداشتی؟
آرام گفتم:
- منم تلخ می خورم.
و بدون این که حتی به اندازه پلک زدنی دست از تماشایش بردارم، شیرین ترین چاي عمرم را نوشیدم.
و کسی چه می داند که "با فنجانی چاي هم می توان " "مست" شد. "اگر کسی که باید باشد، باشد!"
دیاکو:
مقابل شرکت پارك کردم و موبایلم را از جیبم در آوردم و شماره دفتر را گرفتم. صداي ظریف شاداب خنده بر لبم آورد.
- شرکت نما. بفرمایید.
نگاهی به ساعت مچی ام کردم و گفتم:
- منم شاداب. دم شرکتم. بپر پایین که بد جا پارك کردم.
چند لحظه مکث کرد و بدون هیچ سوالی گفت:
- چشم.
کمتر از پنج دقیقه خودش را رساند. از صورت قرمز و نفس نفس زدنش معلوم بود که عجله زیادي به خرج داده. کنار ماشین
ایستاد، منتظر و متعجب! خم شدم. دستگیره را کشیدم و در را برایش باز کردم. با کمی تعلل سوار شد و آرام سلام کرد. جوابش
را دادم و سریع راه افتادم. همان طور سر به زیر و مظلوم پرسید:
- چیزي شده؟
صداي ضبط را اندکی بلند کردم و گفتم:
- نه. می خوام برسونمت.
لحظه اي نگاهم کرد و گفت:
- شما چرا زحمت می کشین؟ خودم می رفتم.
خندیدم و جواب ندادم. بند کوله اش را دور دستش پیچاند و با صداي ضعیف تري گفت:
- قرصاتون رو به موقع می خورین؟ حالتون بهتره؟
اي خدا! چقدر این دختر شیرین بود. حتی این سوال ساده را هم با شرم بیان می کرد.
- خوبم. بهترم میشم.
"خدا را شکر" ش را به زحمت شنیدم و لبخند زدم. نزدیک خانه گفت:
- من اینجا پیاده میشم.
ترمز کردم و به سمتش چرخیدم.
- یعنی دعوتم نمی کنی بیام داخل؟
چشمانش تا آخرین درجه گرد شد و رنگ از رویش پرید. می دانستم در موقعیت بدي قرارش داده ام. با آرامش لبخند زدم و
گفتم:
- زیاد نمی مونم.
سریع به خودش آمد و گفت:
- نه، نه! بفرمایین. خیلی هم خوشحال میشیم.
پیچیدم و درست دم در ترمز کردم. ببخشید کوتاهی گفت و زودتر از من وارد خانه شد. به حرکات شتابزده اش لبخند زدم و
جعبه ها را از ماشین پیاده کردم و داخل حیاط چیدم. شاداب و مادرش به استقبالم آمدند. سلام کردم. با مهربانی و خوشرویی
جواب داد و گفت:
- خیلی خوش اومدي پسرم. بفرمایید.
بدون این که به دور و برم نگاه کنم کفشم را کندم و داخل شدم. خانه اي کوچک و ساده و شاید تا حدي محقر، اما تمیز و
مرتب. سعی کردم چشمانم را نچرخانم که مبادا احساس شرم کنند و در اولین مکانی که تعارفم کردند نشستم و به پشتی تکیه
دادم.
- حالت چطوره پسرم؟ بهتر شدي؟
سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- به لطف شما بهترم.
الحمدللهی گفت و به اتاقی که حدس می زدم آشپزخانه باشد رفت. صدایی از کنار گوشم سلام کرد. صدایی به ظرافت صداي
شاداب. سرم را چرخاندم و دختر چهارده پانزده ساله کوچک و ریز نقشی را دیدم که درست مثل خواهرش سر به زیر و متین
ایستاده بود. شال صورتی اش را محکم دور گردنش پیچیده بود اما باز هم دسته اي از موهاي لخت و شبرنگش صورتش را
قاب گرفته بود. دلم در هم پیچید. با محبت گفتم:
- سلام. شما باید شادي خانوم باشین نه؟
معصومانه گفت:
- منو می شناسین؟
نگاهی به شاداب کردم و گفتم:
- بله که می شناسم. شاداب خیلی ازت تعریف می کنه. خیلی هم دوستت داره.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_چهلوسه
متعجب نگاهش کردم .
-کجا ؟
-دعوا دیگه ؟
-حالت خوبه ؟
امیرعلی آستین مانتوم رو کشید .
-بیا انقدر حرف نزن .
به باشگاه اومده بودن .
-وسایلتو بذار رو سکو بیا ببینم این همه رفتی تمرین کردی حرف من میشی یا نه ؟
با امیرعلی مبارزه میکردم ؟ با یه پلیس ؟؟؟؟؟ درسته تو ناجا نبود ولی میدونستم که دست کمی از
اونا نداره .
-من حریف تو نمیشم میزنی داغونمون میکنی .
-بیا بابا ترسو .
کیفم رو گذاشتم روی سکو و مقابل امیرعلی وایسادم .
باید حواسم رو جمع میکردم همه ی فن ها و نکته ها رو تو ذهنم آوردم باید میتونستم .
خیلی ضربه به تنم میخورد ولی میتونستم دفاع کنم .
دو سه باری امیرعلی تنم رو قفل کرد بین دستو پاهاش و بهم گفت که کجاها اشتباه میکنم .
مبارزه ی خوبی بود دلم تنگ شده بود برای یه کتک کاری و الان آروم بودم .
از امیرعلی چیزهای خوبی یاد گرفته بودم . لیوان آب رو یه نفس خوردم .
کیفم رو برداشت باید میرفتم .
-من دیگه میرم بابت امروز ممنون خیلی خوب بود اجرکم عند الله .
امیرعلی به حرفم خندید :
-خوش مزه بیا میرسونمت دیگه .
-دیوونه ایم ؟ بغل ستادی برو منم یه دقه خودم میرم .
-تارف نداریم که اگه حال نداری برسونمت . هر جور خودت میدونی.
-برو الان معلوم نیست چقدر کار سرت ریخته خودم میرم ممنون خدافظ .
-مواظب خودت باش خدافظ .
نگران بودم ،نگران این که آخر کار چی میشه ؟ باید انتقام میگرفتم ، به دل غزاله و سارا و ...
کاری نداشتم باید
دل خودم خنک میشد باید اونا تقاص پس میدادن .
-دلم برات تنگ شده بود .
صدای رامین حالم رو بد کرد . جوابش رو ندادم و رفتم .
-الان قهری ؟ بابا حالا خوبه با غزاله جونت کاری نکردیم .
کاری نکردن ؟؟؟ از عصبانیت نفس هام تند شده بود و دستام مشت .
-بابا خیلی باهاش مهربون بودیم که چته ؟
دیگه نمیتونستم هیچ کاری نکنم . برگشتم و دست مشت شده م رو تو صورت رامین پایین آوردم .
به چشمای بسته ی رامین نگاه کردم :
-کاری نکردین ؟ مهربون بودین ؟ مرده شور مهربونیتون رو ببرن که بدبختمون کرده .
عقب عقب رفتم :
-تقاص کاراتونو پس میدین ، پس میدین .
به سمت خونه دوییدم . بغض بدی گلوم رو گرفته بود تو حیات خونه نشستم و سرم رو به دیوار
تکیه دادم.
اشکم روی گونو ریخت . سریع پاکش کردم و نفس عمیق کشیدم . بغض کهنه بود و ...
کاریش نداشتن ؟؟؟ اشک دوم برای حرصم پایین ریخت ... سومی برای دردهایی که غزاله
میکشید ... چهارمی
برای ...
اشکام رو پاک کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم . گلوم درد گرفت از بغض ولی مهم نبود .
بی حس بلند شدم و با شیرآبی که تو پارکینگ بود صورتم رو شستم .
یاد بهرام افتادم باید باهاش حرف میزدم .فردا رو وقت داشتم پس فردا باید دنبال کارهای طناز
میرفتم .
پووووف ، در خونه رو باز کردم . " چند نفر به یه نفر ؟؟ "
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_چهلوسه
متعجب نگاهش کردم .
-کجا ؟
-دعوا دیگه ؟
-حالت خوبه ؟
امیرعلی آستین مانتوم رو کشید .
-بیا انقدر حرف نزن .
به باشگاه اومده بودن .
-وسایلتو بذار رو سکو بیا ببینم این همه رفتی تمرین کردی حرف من میشی یا نه ؟
با امیرعلی مبارزه میکردم ؟ با یه پلیس ؟؟؟؟؟ درسته تو ناجا نبود ولی میدونستم که دست کمی از
اونا نداره .
-من حریف تو نمیشم میزنی داغونمون میکنی .
-بیا بابا ترسو .
کیفم رو گذاشتم روی سکو و مقابل امیرعلی وایسادم .
باید حواسم رو جمع میکردم همه ی فن ها و نکته ها رو تو ذهنم آوردم باید میتونستم .
خیلی ضربه به تنم میخورد ولی میتونستم دفاع کنم .
دو سه باری امیرعلی تنم رو قفل کرد بین دستو پاهاش و بهم گفت که کجاها اشتباه میکنم .
مبارزه ی خوبی بود دلم تنگ شده بود برای یه کتک کاری و الان آروم بودم .
از امیرعلی چیزهای خوبی یاد گرفته بودم . لیوان آب رو یه نفس خوردم .
کیفم رو برداشت باید میرفتم .
-من دیگه میرم بابت امروز ممنون خیلی خوب بود اجرکم عند الله .
امیرعلی به حرفم خندید :
-خوش مزه بیا میرسونمت دیگه .
-دیوونه ایم ؟ بغل ستادی برو منم یه دقه خودم میرم .
-تارف نداریم که اگه حال نداری برسونمت . هر جور خودت میدونی.
-برو الان معلوم نیست چقدر کار سرت ریخته خودم میرم ممنون خدافظ .
-مواظب خودت باش خدافظ .
نگران بودم ،نگران این که آخر کار چی میشه ؟ باید انتقام میگرفتم ، به دل غزاله و سارا و ...
کاری نداشتم باید
دل خودم خنک میشد باید اونا تقاص پس میدادن .
-دلم برات تنگ شده بود .
صدای رامین حالم رو بد کرد . جوابش رو ندادم و رفتم .
-الان قهری ؟ بابا حالا خوبه با غزاله جونت کاری نکردیم .
کاری نکردن ؟؟؟ از عصبانیت نفس هام تند شده بود و دستام مشت .
-بابا خیلی باهاش مهربون بودیم که چته ؟
دیگه نمیتونستم هیچ کاری نکنم . برگشتم و دست مشت شده م رو تو صورت رامین پایین آوردم .
به چشمای بسته ی رامین نگاه کردم :
-کاری نکردین ؟ مهربون بودین ؟ مرده شور مهربونیتون رو ببرن که بدبختمون کرده .
عقب عقب رفتم :
-تقاص کاراتونو پس میدین ، پس میدین .
به سمت خونه دوییدم . بغض بدی گلوم رو گرفته بود تو حیات خونه نشستم و سرم رو به دیوار
تکیه دادم.
اشکم روی گونو ریخت . سریع پاکش کردم و نفس عمیق کشیدم . بغض کهنه بود و ...
کاریش نداشتن ؟؟؟ اشک دوم برای حرصم پایین ریخت ... سومی برای دردهایی که غزاله
میکشید ... چهارمی
برای ...
اشکام رو پاک کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم . گلوم درد گرفت از بغض ولی مهم نبود .
بی حس بلند شدم و با شیرآبی که تو پارکینگ بود صورتم رو شستم .
یاد بهرام افتادم باید باهاش حرف میزدم .فردا رو وقت داشتم پس فردا باید دنبال کارهای طناز
میرفتم .
پووووف ، در خونه رو باز کردم . " چند نفر به یه نفر ؟؟ "
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_چهلوسه
خم شدم و رو لپ هيلا بوسه ايي كاشتم و گفتم
_مرسي عشقم خيلي انتخابت خوب بود
و به طرف ميز ارايش رفتم تا اول موهامو درست كنم و بعدم
اراش كنم
انقدر با وسواس و استرس مشغول بودم كه نفهميدم كي زمان
گزشت سريع لباسمو پوشيدم
حاضر واماده رو به روي اينه ايستادم و به خودم چشم دوختم
الحق كه همه چي عالي پيش رفته بود
بوسي براي خودم فرستادم و ادكلن روي ميز و برداشتم و
باهاش يه دوش اساسي گرفتم كه هيلا وارد اتاق شد و گف ت
_ابجي عمو اومد..
با شنيدن خبر اومدن دامون ناخوداگاه ضربان قلبم بالا رفت و
خيره ي در شدم كه..
بعد از چند دقيقه در باز شد و دامون وارد اتاق شد همون جور
كه سرش پايين بود داشت دكمه ي كتشو ميبست گفت
_اماده ايي ؟!
و هم زمان سرشو بالا اورد با ديدنم با اون لباس و ارايش لحظه
ايي ماتش برد و تو چشماش تحصينو ديدم ولي بلافاصله به
خودش اومد و ادامه داد
_مثل اينكه حاضري..لباستو بپوش بريم
و از اتاق خارج شد از ضد حالي كه بهم زده بود حسابي دمق
شدم..چرا انتظار داشتم ازم تعريف كنه يا مثلا بگه خوشگل
شدم!؟
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
واقعا انتظار بي جا و بي خودي داشتم يادم رفته بود كه براي
چي اينجام و تا كي!...
مانتو و شالمو برداشتم و بعد از پوشيدنشون از اتاق خارج شدم
هيلا بق كرده روي مبل نشسته بود به سمتش رفتم و دستمو
به سمتش دراز كردم و گفت م
_عزيزم اي نجا كه ميريم جاي بچه ها نيست..
باحالت نقدگف ت
_خوب منم دوست دارم بيام ابجي الان منو كجا ميبري پس
_ميريم پيش ننه مريم عزيزم
با شنيدن اسم ننه مريم گل از گلش شكفت و گفت
_واقعا ابجي اخ جون
لبخند ي بهش زدم و خونه خارج شديم دامون زودتر از ما رفته
بود و توي ماشين منتظر بود
بعد از رسوندن هيلا و كردن سفارشات لازم به ننه مريم به
سمت مقصدي كه نميدونستم كجا حركت كرديم
تو ي راه همش دلهره و استرس داشتم دوست داشتم دامون
درباره ي خانوادش باهام حرف بزنه و از نگرانيم كم كنه
ولي اونم سخت تو خودش بود و تا رسيدن به مقصد حرفي
نزد و مشغول رانندگي بود با توقف ماشين فهميدم رسيديم
به در بزرگرو به روم خيره شدم كه بعد از چند ثانيه باز ش د
و..
ماشين حركت كرد و داخل حياط بزرگ و جنگلي شكلي شد
به جاده ي سنگ فرش شده ي رو به روم خيره شد م
چند تا ماشين مدل بالا تو حياط پارك بودن كه حتي
اسمشونم نميدونستم..
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_چهلوسه
خم شدم و رو لپ هيلا بوسه ايي كاشتم و گفتم
_مرسي عشقم خيلي انتخابت خوب بود
و به طرف ميز ارايش رفتم تا اول موهامو درست كنم و بعدم
اراش كنم
انقدر با وسواس و استرس مشغول بودم كه نفهميدم كي زمان
گزشت سريع لباسمو پوشيدم
حاضر واماده رو به روي اينه ايستادم و به خودم چشم دوختم
الحق كه همه چي عالي پيش رفته بود
بوسي براي خودم فرستادم و ادكلن روي ميز و برداشتم و
باهاش يه دوش اساسي گرفتم كه هيلا وارد اتاق شد و گف ت
_ابجي عمو اومد..
با شنيدن خبر اومدن دامون ناخوداگاه ضربان قلبم بالا رفت و
خيره ي در شدم كه..
بعد از چند دقيقه در باز شد و دامون وارد اتاق شد همون جور
كه سرش پايين بود داشت دكمه ي كتشو ميبست گفت
_اماده ايي ؟!
و هم زمان سرشو بالا اورد با ديدنم با اون لباس و ارايش لحظه
ايي ماتش برد و تو چشماش تحصينو ديدم ولي بلافاصله به
خودش اومد و ادامه داد
_مثل اينكه حاضري..لباستو بپوش بريم
و از اتاق خارج شد از ضد حالي كه بهم زده بود حسابي دمق
شدم..چرا انتظار داشتم ازم تعريف كنه يا مثلا بگه خوشگل
شدم!؟
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
واقعا انتظار بي جا و بي خودي داشتم يادم رفته بود كه براي
چي اينجام و تا كي!...
مانتو و شالمو برداشتم و بعد از پوشيدنشون از اتاق خارج شدم
هيلا بق كرده روي مبل نشسته بود به سمتش رفتم و دستمو
به سمتش دراز كردم و گفت م
_عزيزم اي نجا كه ميريم جاي بچه ها نيست..
باحالت نقدگف ت
_خوب منم دوست دارم بيام ابجي الان منو كجا ميبري پس
_ميريم پيش ننه مريم عزيزم
با شنيدن اسم ننه مريم گل از گلش شكفت و گفت
_واقعا ابجي اخ جون
لبخند ي بهش زدم و خونه خارج شديم دامون زودتر از ما رفته
بود و توي ماشين منتظر بود
بعد از رسوندن هيلا و كردن سفارشات لازم به ننه مريم به
سمت مقصدي كه نميدونستم كجا حركت كرديم
تو ي راه همش دلهره و استرس داشتم دوست داشتم دامون
درباره ي خانوادش باهام حرف بزنه و از نگرانيم كم كنه
ولي اونم سخت تو خودش بود و تا رسيدن به مقصد حرفي
نزد و مشغول رانندگي بود با توقف ماشين فهميدم رسيديم
به در بزرگرو به روم خيره شدم كه بعد از چند ثانيه باز ش د
و..
ماشين حركت كرد و داخل حياط بزرگ و جنگلي شكلي شد
به جاده ي سنگ فرش شده ي رو به روم خيره شد م
چند تا ماشين مدل بالا تو حياط پارك بودن كه حتي
اسمشونم نميدونستم..
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_چهلوسه
نمی خواست زن دیگری را در لباس مورد علاقه
کیمیا ببیند و آتش بگیرد.
آن هم دختر عمویشرا!
سالندار جوان نگاهی به یلدا انداخت. دفعه قبل که
امیر کیا عکسلباسرا آورد، همسرشهمراهش
نیامده بود.
اما نگاهِ عاشق و پر از شوق امیرکیا تاجیک آن روز،
با امروز فرسنگ ها فاصله داشت.
هرچند به او ارتباطی نداشت که نگاه مشتریانشرا
تحلیل و بررسی کند.
_ بفرمایید خانم تاجیک، از این طرف.
نفسسنگین شده اشرا بیرون داد و همراه دختر
جوان و خوشاندام که کت و شلوار سیاه رنگ ی
تنشبود، به دیدن لباسعروس ها رفت.
نگاهشروی زیبایی لباس ها به گردشدر آمد و
هزاران حسرت به دلشسرازیر شد.
چه آرزوها داشت برای شب بخت اش...
چه رویا هایی که تا ابد حسرت شان به دلش می ماند.
با دیدنِ اولین لباسی که تن مانکن بود جلو رفت.
دستی به پارچه ساتن اشکشید، نرم بود و لطیف.
روی سینه اش تماماً سنگ کار شده بود و دامن پف
دارشزیباترشکرده بود.
هرچند برای او اهمیتی نداشت لباسش چه شکلی
باشد.
حوصله چرخیدن میان لباس ها را نداشت.
_ این و پرو کنم؟
_ حتماً عزیزم، صبر کن... شیما جان بیا لباس و برای
خانم در بیار امتحانشکنه.
دخترک ریز نقشی به سمتشان آمد.
به سرعت لباسعروسرا در آورد و هر سه باهم به
اتاق پرو عروسرفتند.
_ عزیزم لباس هاتو دربیار، شیما بهت کمک می کنه که
بپوشی.
گفت و از اتاق پرو خارج شد.
معذب لباس هایشرا در آورد. فقط لباسزیر در
تنشماند.
شیما با خنده نگاهشکرد و گفت:
- آقا دوماد آتیشش تنده ها عروسخانم، همه جات
کبوده که!
بدنشرا نگاه کرد.
پوستِ خون مرده اشیادآور زخم های کمربند یزدان
بود...
برادر بی مهرش...
بدون آن که عکس العملی به شیطنت های دختر بدهد،
لباسرا بر تن کرد و دستشرا روی دامن کشید.
نگاهشرا به آینه قدی رو به روی اشدوخت .
دختری با تن کبود و لباسی سفید...دختری که زخم
گوشه لبشاجازه نمی داد لبخند بزند.
دختری که لباسسفیدش به حدی زیبایشکرده بود
که باعث شد لحظه ای کوتاه، بدبختی اشرا از یاد
ببرد و مجذوب لباسشود.
شیما با حیرت پشت سرشایستاد و گفت:
_ چه معرکه شدی تو! انگار واسه تن تو دوختنش!
با تعریف او تازه به خودشآمد.
نگاه از آینه برداشت. دلشاین گونه عروسشدن را
نمی خواست، متنفر بود از عروسِعشق
دخترعمویششدن!
_ بذار موهاتم باز کنم قشنگتر بشه.
توان مخالفت نداشت، انگار که جسمشاین جا و
روحشدر دنیای دیگر سیر می کرد.
موهایشرا باز کرد و اجازه داد آبشار موهایشروی
شانه های لخت اش بریزد.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_چهلوسه
نمی خواست زن دیگری را در لباس مورد علاقه
کیمیا ببیند و آتش بگیرد.
آن هم دختر عمویشرا!
سالندار جوان نگاهی به یلدا انداخت. دفعه قبل که
امیر کیا عکسلباسرا آورد، همسرشهمراهش
نیامده بود.
اما نگاهِ عاشق و پر از شوق امیرکیا تاجیک آن روز،
با امروز فرسنگ ها فاصله داشت.
هرچند به او ارتباطی نداشت که نگاه مشتریانشرا
تحلیل و بررسی کند.
_ بفرمایید خانم تاجیک، از این طرف.
نفسسنگین شده اشرا بیرون داد و همراه دختر
جوان و خوشاندام که کت و شلوار سیاه رنگ ی
تنشبود، به دیدن لباسعروس ها رفت.
نگاهشروی زیبایی لباس ها به گردشدر آمد و
هزاران حسرت به دلشسرازیر شد.
چه آرزوها داشت برای شب بخت اش...
چه رویا هایی که تا ابد حسرت شان به دلش می ماند.
با دیدنِ اولین لباسی که تن مانکن بود جلو رفت.
دستی به پارچه ساتن اشکشید، نرم بود و لطیف.
روی سینه اش تماماً سنگ کار شده بود و دامن پف
دارشزیباترشکرده بود.
هرچند برای او اهمیتی نداشت لباسش چه شکلی
باشد.
حوصله چرخیدن میان لباس ها را نداشت.
_ این و پرو کنم؟
_ حتماً عزیزم، صبر کن... شیما جان بیا لباس و برای
خانم در بیار امتحانشکنه.
دخترک ریز نقشی به سمتشان آمد.
به سرعت لباسعروسرا در آورد و هر سه باهم به
اتاق پرو عروسرفتند.
_ عزیزم لباس هاتو دربیار، شیما بهت کمک می کنه که
بپوشی.
گفت و از اتاق پرو خارج شد.
معذب لباس هایشرا در آورد. فقط لباسزیر در
تنشماند.
شیما با خنده نگاهشکرد و گفت:
- آقا دوماد آتیشش تنده ها عروسخانم، همه جات
کبوده که!
بدنشرا نگاه کرد.
پوستِ خون مرده اشیادآور زخم های کمربند یزدان
بود...
برادر بی مهرش...
بدون آن که عکس العملی به شیطنت های دختر بدهد،
لباسرا بر تن کرد و دستشرا روی دامن کشید.
نگاهشرا به آینه قدی رو به روی اشدوخت .
دختری با تن کبود و لباسی سفید...دختری که زخم
گوشه لبشاجازه نمی داد لبخند بزند.
دختری که لباسسفیدش به حدی زیبایشکرده بود
که باعث شد لحظه ای کوتاه، بدبختی اشرا از یاد
ببرد و مجذوب لباسشود.
شیما با حیرت پشت سرشایستاد و گفت:
_ چه معرکه شدی تو! انگار واسه تن تو دوختنش!
با تعریف او تازه به خودشآمد.
نگاه از آینه برداشت. دلشاین گونه عروسشدن را
نمی خواست، متنفر بود از عروسِعشق
دخترعمویششدن!
_ بذار موهاتم باز کنم قشنگتر بشه.
توان مخالفت نداشت، انگار که جسمشاین جا و
روحشدر دنیای دیگر سیر می کرد.
موهایشرا باز کرد و اجازه داد آبشار موهایشروی
شانه های لخت اش بریزد.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M