روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.08K photos
912 videos
9 files
1.73K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلودو

با تمام وجود خروشیدم:
- معلومه! باید می دیدیش. انگار نه انگار! تازه مطمئنم دیشبم همین عجایب این بلا رو سر دیاکو آورده، چون هنوز نیم ساعت
نشده بود که با هم بیرون رفته بودن که دیاکو با اون وضع افتضاح و داغون برگشت. اگه دوباره بحثشون بشه چی؟ دکتر می
گفت عصبانیت واسش سمه.
کوله اش را در آغوش گرفت. آستین مانتویم را چسبید و در حالی که مرا از کلاس بیرون می برد گفت:
- بشین بینیم. واسه من کاسه داغ تر از آش شده. اون دو تا برادرن خودشونم می دونن چه جوري باید با هم کنار بیان. تو چی
کاره اي این وسط؟
آستینم را از دستش نجات دادم و گفتم:
- چرا منو درك نمی کنی؟
با شنیدن صداي زنگ اس ام اس سریع گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و با حواس پرتی گفت:
- درکت می کنم عزیزم. درکت می کنم.
آهسته گفتم:
- من طاقت ندارم اون جوري درب و داغون ببینمش.
گوشی را توي کیفش انداخت و زیرلب غر زد:
- سالی یه بار واسمون اس ام اس میاد اونم تبلیغاتیه.
داد زدم:
- دارم با تو حرف می زنم کودن.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- این چیزایی که تو میگی حرف نیست، چرت و پرته. اگه اون دیاکوئه یه سر سوزن از این احساسات تو رو می فهمید دلم
نمی سوخت.
کامل چرخید و رو در رویم ایستاد و با جدیت گفت:
- خانوم شاداب "حواست" هست که اون اصلا "حواسش" نیست؟
چرا تمام کائنات اصرار داشتند این موضوع را توي صورتم بکوبند؟
با ناراحتی گفتم:
- بله! حواسم هست، اما مگه دست خودمه؟
با افسوس سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- واقعا متاسفم واست. تو دیگه از دست رفتی.
****

بعد از ظهر به بهانه چند امضاي فوري به بیمارستان رفتم. دانیار روي تخت کناري پاهایش را دراز کرده بود و با هم فیلم می
دیدند. با لذت به چهره جدي دیاکو نگاه کردم و داخل شدم. آهسته سلام کردم. با دیدنم لبخند زد و گفت:
- به به! دانیار ببین کی اومده.
دانیار بدون این که چشم از تلویزیون بگیرد گفت:
- چطوري خوشحال؟
با من بود؟ به من گفت خوشحال؟ مردك بی ادب! چه زود هم پسرخاله شد.
با غیظ گفتم:
- اسم من شادابه.
لبخند شیطنت باري زد و گفت:
- چه فرقی می کنه؟ همونه دیگه.
دیاکو خندید و گفت:
- سر به سرش نذار. بیا اینجا ببینم. چه خبر؟
روي صندلی نشستم و گفتم:
- بهترین؟
با دلنشین ترین لحنی که می شناختم گفت:
- مگه میشه یه پرستار مهربون و دلسوز مثل تو داشته باشم و خوب نباشم؟
همان یک ذره دلی هم که برایم مانده بود از دست رفت. آن وقت تبسم می گفت حواسش نیست. حواسش بود به خدا! بی
اختیار نگاهی به دانیار و پوزخند کش آمده اش کردم و گفتم:
- خدا رو شکر. این پرونده ها رو آوردم واسه امضا.
خودکاري از دستم گرفت و گفت:
- لازم نبود تا اینجا به خاطر اینا بیاي. فردا مرخص میشم.
بی هوا گفتم:
- نه. به خاطر خودتون اومدم.
دانیار با خنده سري تکان داد و از اتاق بیرون رفت. به چه می خندید این لعنتی نفرت انگیز؟
دیاکو هم خندید، اما این خنده کجا و آن خنده کجا؟
- ممنونم خانوم کوچولو.حالا پاشو یه چاي واسه خودم و خودت بریز که هم خستگی تو در بره هم بی حوصلگی من.
آرام گفتم:
- آخه شما که نمی تونین چیزي بخورین.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_چهلودو

وقتش بود که از زیر زبونش حرف بکشم .
-غزاله ؟
-هوم ؟
-میشه یه سوال بپرسم ؟
-نخوامم میپرسی پس بگو .
-میگم ... تو هنوزم به بهرام فکر میکنی ؟
غزاله لب تاب رو خاموش کرد و نگاهم کرد . غم نگاهش واضح بود ... خیلی .
-آره دسته خودم نیست با این که میدونم دوستم نداره ولی ...
آهی کشید .
-خوب اگه بفهمی دوست داره چی ؟
دوباره آه کشید :
-نداره برا چی باید به این موضوع فک کنم ؟
-حالا اگه بفهمی داره ؟؟ مثلا اگه بخواد باهات ازدواج کنه ؟؟
غزاله خنده ی بلندی کرد به تلخیه زهر ...
-اون ؟ عمرااااااا میگم از من بدش میاد تو حرف از ازدواج میزنی ؟
-بابا الان داریم فرض میکنیم . اگه بخواد باهات ازدواج کنه قبول میکنی ؟
-نه .
-چرا ؟
-چون زندگی با من آسون نیست چون عذاب میکشه چون همش سخته چون ...
-اگه اون همه ی این شرایط رو قبول کنه ؟
-نمیتونه ، این فکر الکیه نمیتونه .
-زاکری امتحان میگره ؟
تعجب غزاله رو به خاطرعوض شدن یهویی موضوع فهمیدم ولی جوابم رو گرفته بودم و
نمیخواستم اذیت بشه .
-آره خبر مرگش نه که خیلی قشنگ درس میده امتحانم میگیره ...
****
پشت میز جای امیرعلی نشسته بودم. از اینترنت پر سرعتشون استفاده کردم و ایمیلم رو چک
کردم .خبری نبود ...
باید از فرصت ها استفاده کرد ...
-راحتی نه ؟
نگاهی با امیرعلی که با دوتا لیوان بزرگ که قطعا قهوه بود انداختم .
با پرویی :
-آره .
اشاره ای به صندلی چرم که همیشه جای خودم بود کردم:
-بشین راحت باش .
-پروووو .
نگاهم رو از کامپیوتر گرفتم ...
-چه خبر ؟ طناز باهات حرف نزده ؟
امیرعلی یه ذره از قهوه اش رو خورد :
-چرا مثل این که قرار رو برای پس فردا گذاشته .برنامه چیه ؟
یه ذره از قهوه رو خوردم خیلی داغ بود .
-باید خرش کنه و از خودشون فیلم بگیره .
-لازمه ؟
-آره باید هر کاری میشه بکنیم تا بعدا از زیرش در نرن .
-چرا خانواده ی بقیه ی دخترا ازشون شکایت نکردن ؟
-خوب اکثرا خیلی پول دارن و مشکل رو زود حل میکنن ولی خوب دوتا شکایت داشتن که چون
مدرکی نداشتن فقط
تونستن به خاطر مزاحمت مجازاتشون کنن که چیز خاصی نبوده .
-تو چی کار میکنی ؟
-خیلی کارا ، انقدر زیادن که نمیتونم بغل هم بذارمشون .
-درست مهم تره ها .
-میخونم حواسم هست .
قهوه سرد تر شده بود میشد خورد ...
-تو چجوری قهوه تلخ میخوری ؟ من اصلا نمیتونم .
لبخند تلخی به این حرف زدم ... دو سالی میشد که همه چیز همین طعم رو داشت .
-به راحتی ....
-یه فلش به طناز دادم تا هر چی فیلم و عکس و صدا هست رو توش بریزه.
-دستت درد نکنه ، تو هم گیر افتادی از دست من .
-این حرفا رو نزن آباجی .
لبخندی زدم .
-دلم میخواد یکی رو بزنم . دلم برا دعوا تنگ شده .
امیرعلی بلند شد .
-پاشو بریم .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_چهلودو

بار ا ول قطع شد باز دوباره شروع به زنگ زدن كرد ناچار گوشي
و برداشتم و قبل اينكه بگم الو صداي عصبي دامون داخل
گوشي پيچي د
_معلوم هست كدوم كجا هستي،؟؟چرا تلفن و جواب نميد ي
از لحن عصبيش ترسيدم و اروم گفت م
_سلام
نفس عميقي كشيد و گف ت
_سلام..
ادامه دادم
_ببخشيد نميدونستم بايد جواب بدم يا ن ه
پوفي كرد و گفت
_اره بايد جواب بدي شماره اينجارو كسي جز من نداره هر
وقت زنگ ميخوره مطمعن باش منم
چشمي گفتم و ادامه دا د
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_من ظهر نميام براي شب اماده باش قراره بريم خونه ي ما تا
به خانوادم معرفيت كنم لباس شيك و مناسبي بپوش به
خودتم بر س
باشنيدن حرفش استرس به دلم چنگ زد و گفتم
_پس هيلا چي تنها كه نميشه بمونه
_غصه ي هيلا رو نخور ميبريمش پش ننه مريم..
ديگه منتظر جواب من شد و گفت
_كار دارم بايد برم پس هفت اماده بشاش ميام دنبالت
و بدون خداحافظي گوشيو قطع كر د
زودتر از اون چيزي كه فكر ميكردم زمان گزشت و وقتش
رسيد كه اماده بشم نگاهي به ساعت روي ديوار كردم پنج
عصر و نشون ميداد
يعني فقط دو ساعت وقت داشتم.. تا اماده بشم به سمت كمد
لباسا رفتم و بازش كردم به لباس شباي رنگا رنگ توي كمد
با وسواس نگاهي كردم واقعا نميدونستم چي بپوشم
با صداي هيلا كه كنارم بود به سمتش برگشتم كه گفت
_وايي چه لباساي خوشگلي..ابجي اون لباس ابي و بپوش بهت
خيلي مياد همرنگ چشماتم هست..
به لباسي كه داشت نشون ميداد نگاهي كردم و از رگال درش
اوردم بالاگرفتمش و نگاهي دقيق بهش كردم الحق كه زيبا
بود يه لباس ابي بلند مدل ماهي بود
در عين سادگي خيلي شيك بود استيناي سه رب داشت تا
روي ارنج و يقه ي نسبتا پوشيده
چون نميدونستم پا به كجا ميزارم ادمايي كه باهاشون قراره
رو به رو بشم چجورن بهتره كه يه لباس شيك و در عين حال
پوشيده بپوشم

از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور می‌رفت انداختم.
با ناله‌ای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمی‌دید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگی‌ا‌ش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمی‌گذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید می‌زدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦

https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_چهلودو

سرشرا به شیشه ماشین تکیه داد و از سرمای باد
کولر ماشین لذت برد.
پلک هایشرا محکم بست تا شاید چند دقیقه ای
فراموشکند چه خاکی بر سرششده .
تا شاید سیاهی پشت پلک هایش، سیاهی دنیایشرا
کمرنگ کند.
جلوی مزون مورد نظر ایستاد.
دستی ماشین را خواباند و با نگاهی غم زده به
تابلوی مزون خیره شد.
کیمیا عاشق لباس های این مزون بود...بارها پیج
اینستاگرام شان را باهم چک کرده و درباره لباس
عروسرویایی اش نظر داده بودند.
و در آخر... زیباترین و مجلل ترین لباس مزون، قرار
بود لباسعروسکیمیایششود...
با خشم سیگاری روشن کرد و به سمت یلدایی که
عمیق به خواب رفته بود، چرخید.
بی توجه به محیط خفه ماشین کامی از سیگارش
گرفت و همزمان که دودشرا بیرون می فرستاد،
گفت:
- بیدار شو، رسیدیم.
صدایشکمی بلند بود و خش دار.
از خواب پرید و با گیجی به اطرافش نگاه کرد.
کی خوابش برده بود؟
با دیدن امیر کیا که با جدیت نگاهشمی کرد،
روسری اشرا جلوتر کشید و آرام زمزمه کرد:
_ ببخشید یهو خوابم برد.
بدون آن که اهمیتی دهد از ماشین پیاده شد و به
سمت مزون رفت.
نفسعمیقی کشید و با قدم های بی جانی از ماشین
پیاده شد و به سمت امیر کیا رفت.
همزمان با رسیدن اش، در بسته مزون با تیک
کوتاهی باز شد.
تعریف این مزون را بارها در شبکات اجتماعی دیده
بود.
کیمیا هم عاشق اینجا و کارهایشبود...
باز هم با یادآوری کیمیا غم عالم به دلشسرازیر
شد.
_ خوشاومدید آقای تاجیک بفرمایید.
امیر کیا جدی و کوتاه تشکر کرد و روی اولین مبل
سلطنتی نشست .
دختر جوان به سمت یلدا چرخید و با مهربانی گفت:
_ خوشاومدید عزیزم، خوشحالم که مزون مارو
برای بهترین شب زندگی تون انتخاب کردید.
بهترین شب زندگی » یلدا همانطور که در دلشبرای
اش، تلخ می خندید، در جواب دختر جوان کوتاه
زمزمه کرد:
_ ممنونم از شما.
امیر کیا نگاهی به سالندار مزون انداخت و گفت:
- خانم و ببرید برای انتخاب لباسعروس!
چهره دختر در بهت فرو رفت.
یک قدم جلو آمد.
صدای کفشپاشنه بلندشدر فضا پیچید و سکوت
مزون را شکست.
- ولی آقای تاجیک لباسی که انتخاب کردید رو
دوختیم.
چرا صرف نظر کردید؟ هزینه دوخت اون لباس
خیلی زیاد شده!
نگاه برزخی اشروی دختر نشست.
عالم و آدم کیمیا را به یادش می آوردند .
حتی دخترک فروشنده!
پا روی پا انداخت.
موبایل اشرا از جیب شلوارش بیرون آورد و
همزمان با خونسردی جواب داد:
_ هزینه اون و کامل پرداخت می کنم خانم صمدی.
درضمن من نگفتم لباس و نمیخوام. فقط گفتم
همسرم یه لباسدیگه هم انتخاب کنه.

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M